جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴

هوالباقی

اگر به هيچ سندرومی هم مبتلا نباشی، اگر سرگرمی‌ات در خواندنِ روان‌آشوبِ مطالب ديگران و نوشتنِ کامنت خلاصه نشده باشد و هزاران کارِ مهم و عالی ديگر هم داشته باشی، اگر تنها ارتباطت با آدم‌ها منحصر نباشد به چند ايميل و کامنت که از اين و آن می‌‌گيری، باز هم ممکن است کسی از آن سوی خط پنجه‌ای بکشد به احساس‌ات و حسابی حال‌ات را بگيرد.
به مناسبت درگذشت مرحوم مغفور حس محترم وبلاگ‌نويسی و ادامه‌ی معالجات برای درمان سندروم خودمرکزی با آرزوی دعای خير شما برای شفای عاجل بيمار، فعلاً تعطيل است.
  • از دوستان عزيزی که به رسم تعزيت حضوراً، کامنتاً، ايميلاً يا تلفناً از ما پرس‌وجو کرده‌اند تشکر می‌کنم، من زنده‌ام و هر چه خاک آن مرحوم است بقای عمر وبلاگ شما باشد!
  • می‌گويند اعرابی‌ای شتری داشت و همه‌ی خان و مان و خيمه و اساس خود را بر آن سوار کرده بود طوری که بر کوهان شتر کوهی شده بود. سرانجام وقتی اندکی کاه روی آن کوه نهاد شتر زانو بزد و بمُرد. اعرابی گفت «شتر هم شترهای قديم! شترهای امروز تاب‌ِ يک بسته کاه را هم ندارند!»
  • آدم‌ها در مقايسه با اجزای مدارهای الکتريکی دو جورند: يک عده شبيه مقاومت هستند و به مقتضای جريانی که در لحظه بهشان وارد می‌شود ممکن است داغ کنند؛ اما چيزی به دل نمی‌گيرند. گروهی هم مثل خازن هستند، ممکن است در لحظه جريان بزرگی را تحمل کنند، اما «شارژ» می‌شوند... و يک لحظه بعد ممکن است جريان کوچکی را تحمل نکنند.
  • هميشه اقتصادی فکر کنيد، حتی در مورد احساسات. آن‌قدر سرمايه بگذاريد که بعداً لااقل اصل سرمايه را دريافت کنيد. وبلاگ بخوانيد و بنويسيد اما اسراف نکنيد! با تشکر از اقتصاددان وبلاگستان برای اين راهنمايی ساده و مفيد.
  • «فعلاً» تعطيل است.

پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۴

ملاحظاتی چند درباره‌ی تومان

اين خبر بی‌بی‌سی مثل يک کلوچه‌ی پروستی باعث شد نکاتی چند به ذهنم برسد که ممکن است بسيار پيش پاافتاده و بی‌ارزش به نظر برسند (و چه بسا همين‌طور هم باشد!):
  • قرار شده برای کمک به نابينايان دويست تومانی جديد علائم بريل داشته باشد. اما معلوم نيست تکليف نابينايان با اسکناس‌های متنوع ديگر و سکه‌هايی که هر دو سه سال شکل عوض می‌کنند و اندازه‌شان آب می‌رود چيست (شکل آخرين مدل سکه‌های ضرب شده در ايران را ببينيد) برای مقايسه شايد بد نباشد اگر بدانيم سال‌هاست شکل سکه‌های ضرب شده مثلاً در بريتانيا عوض نشده و شکل و اندازه‌ی آن‌ها آن قدر با هم متفاوت است که هر کس به راحتی تنها با دست زدن به آنها می‌تواند نوع سکه را تشخيص دهد؛ و قاعدتاً کار برای طراحی دستگاه‌های متنوع سکه‌خور هم بسيار راحت‌تر شده است. اما خاطرم هست از زمانی که ما بچه بوديم همواره پيدا کردن سکه‌ی پنج‌تومانی مسی برای دستگاه سواری مکانيکی دشوار بود. سکه‌های پنج تومانی مسی الآن به تاريخ پيوسته‌اند و کم‌تر پيدا می‌شوند، ولی برای هم‌سالان من احتمالاً خاطره‌ی نقشه‌ی برجسته‌ی ايران در پشت آن سکه فراموش‌نشدنی باشد، چون می‌شد سکه را زير کاغذ ‌گذاشت و با کشيدن مداد روی آن نقشه‌ی ايران را روی کاغذ انداخت. در سال‌های بعد مشکل بزرگ پيدا کردن سکه‌ای بود که بتوان با آن تلفن سکه‌ای را راه انداخت!
  • چندی پيش نامه‌ای برايم آمد که قرار است سکه‌ی پنج پاوندی به مناسبت هشتادمين سالگرد تولد ملکه ضرب شود و توضيح داده اگر نامه را نگه دارم می‌توانم از افراد خوش‌اقبالی باشم که اين سکه را دريافت می‌کنند. سکه‌های پنج پاوندی بنا به يک سنت تاريخی در اينجا برای يادبود مناسبت‌های خاص ضرب می‌شوند و چون تعداد آن‌ها محدود است پس از مدتی در حراج‌ها ارزش آن‌ها بيش از پنج پاوند خواهد بود.
  • در بريتانيا بزرگترين سکه‌ی رايج 2 پاوند است که با نرخ تبديل امروز برابر 3140 تومان است، در حالی که بزرگ‌ترين «اسکناس» رايج در ايران دو هزار تومان ارزش دارد. در مورد سکه‌های دو پوندی شنيده‌ام چون اين سکه‌ها از لحاظ شکل و اندازه بسيار شبيه سری اول سکه‌های بيست و پنج تومانی ايران و سکه‌های پنجاه تومانی فعلی هستند کسانی از نبوغ ايرانی خود استفاده کرده‌اند و به بعضی دستگاه‌های سکه‌خور اين سکه‌ها را به جای دو پوندی قالب کرده‌اند! سکه‌هايی که گمان نمی‌کنم به اندازه‌ی هزينه‌ی ضرب خود ارزش داشته باشند.
  • در صحبت از امور مالی و خريد و فروش‌ها در زبان فارسی معاصر اگر دقت کنيد «تومان» هر کس با ديگری فرق می‌کند. برای طبقه‌ی ضعيف تومان همان يک تومانی است، کمی که وضع بهتر می‌شود تومان به معنی هزار تومانی است. در بنگاه‌های معاملات املاک تومان معادل يک ميليون تومان است و شايد به طور استثنايی توفيق بيابيد با يکی از افراد نادری صحبت کنيد که از «تومان» برای يک ميليارد تومان استفاده می‌کنند!
  • واحد پول ايران ريال است در حالی که سال‌هاست کسی سکه‌های يک ريالی را نديده است. اجزای پول ايران دينار است در حالی که اگر امروز کسی از دينار و شاهی صحبت کند گمان می‌شود مربوط به چهل سال پيش است. اينجا که اجزاء پول پنی است سکه‌های يک پنی و دوپنسی وجود دارند. اگرچه اينجا هيچ چيز نمی‌توان با اين سکه‌ها خريد اما با ارزشی معادل سکه‌ی دو پنسی در تهران می‌شود يک بليت اتوبوس خريد و يک مسير طولانی (مثلاً از ميدان آزادی تا ميدان انقلاب) را سواره طی کرد.
  • در ايران قصد داشتند «اسکناس» پنج‌هزار و ده‌هزار تومانی چاپ کنند که تا آنجا که من اطلاع دارم با دخالت‌های غيرمسئولانه‌ی کسی که در همه‌ی کارهای ريز و درشت دخالت می‌کند و چاپ اين اسکناس را باعث افزايش تورم می‌دانسته اين کار فعلاً متوقف شده‌است.
  • از تصاوير به‌يادماندنی مربوط به روزهای اول انقلاب تصوير اسکناسی است که چشم‌های محمدرضا شاه پهلوی را از توی آن درآورده‌اند.
  • چند سال پيش در مکالمات روزمره‌ی مازندرانی‌ها شنيدم که به هزار تومانی می‌گفتند «پيرمردی» به دليل عکس پيرمردی که روی آن بود. الآن احتمالاً چون همه‌ی اسکناس‌ها پيرمردی شده‌اند بايد اصطلاح ديگری رايج شده باشد.

چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۴

چرت و پرت‌هايی که روح را چون کنه می‌مکند

مدتی می‌کوشيدم برای پيش‌بُرد امور تحصيلی وبلاگ ننويسم اما وسط کار ناگهان درمی‌يافتم که دارم طرح نوشته‌ی بعدی‌ام را می‌ريزم! نوشته‌ی بعدی مثلاً قرار بود درباره‌ی اسلام‌ستيزی و فوايد آن باشد. مواد خام هم از چندجانب فراهم بود. اما چه فايده.
دل‌خوری‌ها و ناراحتی‌ها در وبلاگستان ساده ايجاد می‌شوند، پس زيادند. فلانی لينک مرا برداشته. ديگری به کامنت من جواب نمی‌دهد گو اين که به زبان بی‌زبانی منتظر جواب بوده‌ام. ديگری که يک کامنت خصوصی برايش فرستاده‌ام چنان عصبانی می‌شود که آن را به طور عمومی منتشر می‌کند و بد و بيراه مفصلی نثار چهار خط سوآل می‌کند. جای ديگری کامنت می‌گذارم که صاحاب گرامی‌اش مدتی خيلی لطف داشته اما کامنت‌ام به دلايل نامعلوم پاک می‌شود! ان‌شاءالله که گربه است. به يکی ايميل می‌زنم ماه‌هاست جواب نداده و حالا شايد شماره‌ی موبايل‌اش را که يک نوبت اشتباهی برای من ايميل کرده بيازمايم! يکی فمينيست است و از «عنکبوت خان» خوش‌اش نمی‌آيد (به ذوق زنانه در بيان نفرت از طريق نام‌گذاری توجه کنيد!) ديگری کمونيست است از اُمّل‌بازی و حزبل‌بازی خوش‌اش نمی‌آيد. يکی دوم خردادی است از تحريمی خوش‌اش نمی‌آيد، ديگری رويکرد به هويت ملی دارد و مدت‌هاست قول داده درباره‌اش بنويسد (درباره‌ی خيلی چيزهای ديگر هم قول می‌دهد اگر وقت پيدا کند) و از انفعال من در برابر غرب خوش‌اش نمی‌آيد. هر کس قانون و اخلاقی برای خودش دارد، می‌آيد چکشی به قوطی حلبی قُر شده‌ی ما می‌زند که صاف‌اش کند و بلکه مطابق مرام خودش مرا هم ادب کند. من کشته مرده‌ی کامنت‌هايشان هستم ولی گاهی چکش را که می‌زنند می‌روند به امان خدا و منتظر نتيجه‌ی تأديب‌شان هم نمی‌مانند. حق دارند، مثل من که وقت مفت ندارند.
وبلاگستان محل تورم شخصيت‌های ورم‌کرده‌است (اين جمله‌ی قصار را بدهيد با آب طلا بنويسند!) اما کسی خبر دارد بنيان‌گذار اين خودبزرگ‌بينی‌های اينترنتی کجاست؟ زنده‌است يا مرده؟ احتمالاً کسی در دنيای وبلاگ فارسی اهميت نمی‌دهد چون خودبزرگ‌بينی اجازه نمی‌دهد! ما نمی‌توانيم باور کنيم آدم‌های لجوج و پررو و خودپسند هم گاهی ممکن است دردمند و اندوهگين و نيازمند همدردی باشند. تنها هديه‌ی ما فحش‌های پشت سر هم است که روانه می‌شود و «بچه مزلف» و «بچه آخوند» تازه مؤدبانه‌ترين‌شان است.
به تازگی گفته‌اند وبلاگ از جنس content نيست و از جنس communication است. پس شايد تنها کسی که از وبلاگ درست استفاده می‌کند شخص شخيص آقای نيک‌آهنگ کوثر است که وبلاگ‌اش تجلی يک شخصيت کاملاً برون‌گرا و اجتماعی است: روزنامه‌نگار است، خاطره می‌نويسد، نيش و کنايه می‌زند و جا به جا وارد «مذاکرات هسته‌ای» می‌شود، از زندگی روزمره می‌نويسد، کاريکاتور می‌کشد و خلاصه پر است از سرخوشی و نيروی فنری که از زير بار سال‌ها سانسور رها شده (ماشاءالله).
وبلاگ نوشتن برای بعضی ممکن است ادامه‌ی زندگی حرفه‌ای (خبرنگاری، روزنامه‌نگاری، سياست‌مداری، عاشق‌پيشگی، شاعری، مداحی، روضه‌خوانی، ...) باشد، برای بعضی مثل جروبحث‌های سبک روشنفکری در کافه‌های قديمی باشد، و برای بعضی منتشر کردن مقاله‌های آماتوری که هيچ‌جای ديگر منتشر نمی‌شوند. کسانی هم فکر می‌کنند عقايد مهمی دارند غافل از اين که تنها به درد خودشان می‌خورد. آن چه در اين بين غايب است بحث اقتصاد است. وبلاگ نوشتن چه فايده‌ی مشخص مادی برای من دارد؟ لطفاً وبلاگ‌نويسان اقتصاددان نئوکلاسيک جای دور نروند و عمل سوسياليستی وبلاگ‌نويسی را به دقت بررسی کنند: يا ما يک عده ديوانه هستيم که وقت عزيز خودمان را (که معادل طلاست) می‌گذاريم برای نوشتن يک سری متن که مفت و مجانی در اختيار همه هست و تازه خريدار هم ندارد، يا تئوری‌های آن‌ها درباره عرضه و تقاضا و غيره اشکالات مهمی دارد!

دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۴

لحظه‌ی شگفت اشراق

Melrose Avenue
به ياد آسمان بهاری

پنجشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۴

توضيح فنی (2)

عموپينگی!
احتمال می‌دهم وقتی کسی اينجا کامنت می‌گذارد چون سيستم کامنتينگ مال خود بلاگر است، بلاگر خود به خود به weblogs.com به روز شدن وبلاگ را اطلاع می‌دهد و در BlogRolling هم پينگ ناخواسته رخ می‌دهد. به همين دليل در بلاگر در قسمت Settings/Publishing/Notify weblogs.com را غيرفعال کردم. گفتم شايد اين راهنمايی برای کسانی چون آشپزباشی که از پينگ‌های بی‌دليل شکايت دارند مفيد باشد.
موقعی که داشتم جستجو می‌کردم برای يافتن علت اين موضوع، گفتم شايد دليل خروجی RSS وبلاگ باشد چون BlogRolling در سرويس پولی خود از طريق خروجی RSS هم پينگ را انجام می‌دهد (برای اطلاعات بيشتر در مورد RSS اينجا را ببينيد و اگر واقعاً ناچار به فارسی خواندن هستيد اين هم بد نيست) اما بلاگر در خروجی RSS وبلاگ‌هايش کامنت‌ها را منتشر نمی‌کند پس علت از جای ديگری است که شايد همان باشد که من حدس زده‌ام و اگر اين هم نباشد، هم‌چنان بايد به نظريه‌ی توطئه‌انگارانه‌ی «لطف خاله‌خرس‌ها» يا «عموپينگی» معتقد باشيم!

Google Reader
اما در ضمن اين جست‌و‌جوها به يک سرويس جالب و احتمالاً تازه از Google برخورد کردم که می‌تواند به دوستانی که می‌خواهند وبلاگ‌های پشت فـيلتر را بخوانند کمک کند. با اين سرويس شما می‌توانيد يک خبرخوان RSS مجانی در صفحه‌ی گوگل خودتان داشته باشيد. برای استفاده از اين سرويس به يک اکانت Gmail و يک بروزر جديد احتياج داريد. البته برای کسانی که سابقاً از خبرخوان‌های RSS استفاده می‌کرده‌اند شايد اين سرويس چيز تازه‌ای نداشته باشد اما مزيت‌های آن قابل چشم‌پوشی نيستند: سادگی استفاده از آن، و اين که وابستگی به برنامه‌ی خبرخوان ندارد و هر جا که بروزر باشد قابل استفاده است. مزيت مهم‌تر اين است که با توجه به روش فـيلتـريـنگ در ايران که به اسم URL وابسته است احتمالاً خبرخوان‌های معمولی هم نمی‌توانند از فيـلتر رد شوند، اما وقتی از خبرخوان گوگل يا مشابه آن استفاده می‌کنيد ديگر فيـلتر نمی‌تواند مانع دست‌رسی باشد.

راهی برای خواندن فـيلترشده‌ها
اگر يک اکانت Gmail داريد به آدرس خبرخوان گوگل برويد. پس از ورود می‌توانيد آدرس خروجی RSS هر وبلاگ يا وب‌سايتی را که خروجی RSS دارد در قسمت Add new feed اضافه کنيد و مطالب خام نوشته شده در آن سايت يا وبلاگ را ببينيد.
  • ظاهراً MSN و Yahoo! هم سيستم‌های خبرخوان در صفحات خود دارند و می‌شود استفاده از آنها را هم بررسی کرد.
  • چون من مدتی برای کمک به دوستان داخل ايران کامپيوتر شخصی‌ام را به Web server تبديل کرده بودم و يک اسکريپت ساده برای رد شدن از فيـلتر روی آن قرار داده بودم، از آن تجربه و از بررسی logها می‌دانم که حداقل 80 درصد کسانی که می‌خواهند از فيـلتر رد شوند دنبال مطالب ســکـسـی هستند نه مطالب سياسی يا مثلاً چيزهای «خنکی» که من می‌نويسم. بنابراين روش‌هايی که به «خواندن» فيلـتر‌شده‌ها کمک می‌کند آن قدر مورد استقبال قرار نمی‌گيرند که روش‌هايی برای «ديدن» فيلـترشده‌ها.
  • خروجی RSS بسياری از وبلاگ‌ها و وب‌سايت‌ها خلاصه است و متن کامل را ندارد، برای ديدن متن کامل بايد به خود سايت رجوع کنيد.
  • استفاده از خبرخوان روز به روز وابستگی شما را به بلاگ‌رولينگ و مشابه آن کمتر می‌کند: پس پيش به سوی خودکفايی!

پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۴

رؤيا

وقتی به خواب می‌رويد لحظه‌ای هست که کلمات گم می‌شوند.
لحظه‌ای که ناگهان رشته‌ی افکار پيش از خواب، زنجير کلمات هميشگی، کم کم به تصاوير بی‌ربط و گنگی تبديل می‌شوند: گاهی اولين تصوير لغزيدن است و فروافتادن، که باعث می‌شود يکه بخوريد و هشيار شويد.
از خواب که بيدار شويد آن لحظه را به خاطر نخواهيد آورد. حتی به خاطر نمی‌آوريد که شايد بهترين لحظه‌ی عمرتان را فراموش کرده‌ايد.
* * *
با شوق و حرارت بسيار چيزی را تعريف می‌کرد و مثل هميشه در چنين حالتی عضلات صورت‌اش به حالتی لبخندگون منقبض شده بودند، دستان‌اش در هوا می‌کوشيدند شکل احساس‌اش را ترسيم کنند و گاهی در پی انتقال آن شوق عظيم به من، دستان مرا می‌گرفتند.
بسيار داغ بودند آن دو دست، يا شايد دست من خيلی يخ کرده بود. حرف که می‌زد دو تيله‌ی سبز چشمان‌اش به چپ و راست تکان می‌خوردند گويا می‌خواستند من از ميدان ديدشان کنار بروم و آن «چيز شورانگيز» را از ورای من ببينند؛ و سکوت که می‌کرد چشمان‌اش ظاهراً به من، اما در واقع به افقی بی‌نهايت خيره می‌شدند.
در يکی از همين وقفه‌های ساکت‌اش، نمی‌دانم خسته شدم يا حوصله‌ام سر رفت جمله‌ای سه کلمه‌ای گفتم که می‌دانستم نبايد بگويم. چشمان‌اش ناگهان گويی از بی‌نهايت برگشتند و به من رسيدند و لحظه‌ای روی من توقف کردند. عضلات صورت‌اش که هنوز در انجماد آن شور و شوق مانده بودند آرام آرام شروع کردند به ذوب شدن، آب دهان‌اش را قورت داد و گلويش بالا پايين رفت. حالا چشمان‌اش از من هم عقب‌‌نشينی می‌کردند. عقب‌تر، تا آنجا که آن دو تيله‌ی سبزِ اندک اندک در مه، در موجی از نم غرق می‌شدند. هيچ‌گاه با اين لذت و تحير «ذوب شدن» يک آدم را به عنوان يک واقعه‌ی تماشايی نگاه نکرده بودم: هميشه اشک در چشمان هر کس، حتی بی‌ربط‌ترين کسان، حتی يک بچه‌ی دوساله، ناخودآگاه اشک به چشم من هم می‌آورد؛ اما الآن چنان که گويی تنها يک واکنش شيميايی پيش‌بينی شده اما حيرت‌انگيز را تماشا می‌کنم از ديدن‌اش مبهوت شده بودم: صورت‌اش از شکل می‌افتاد، مچاله می‌شد و وقتی می‌خواست دست‌ عرق‌کرده‌اش را به زور از دست سرد من بيرون بکشد، وقتی با خشم چشمان‌اش را می‌بست که مرا نبيند، به جلو خم شد و قطره‌ای از اشک داغ روی دستم افتاد.
* * *
تصاوير به آسانی به زنجير کلمات در نمی‌آيند. تمام روز در زنجير دست و پا می‌زنند تا شب‌ها چون ديوانه‌ای گريزپا فرار کنند.

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۴

خودکشی

تصميم گرفتن برای بستن وبلاگ شبيه تصميم گرفتن برای خودکشی است (البته اگر به زندگی بعد از مرگ اعتقاد داشته باشيد!)
قبلاً راجع به خودکشی نوشته‌ام.ولی چون بايد يکی از نوشته‌های قبلی را اصلاح می‌کردم و ناچار پينگ می‌شدم، گفتم چيزی نوشته باشم!

دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۴

تا گرودن

خبر مرگ ناديا انجمن شاعر افغانی بسيار متأثرکننده بود و از آنجا که کاملاً واقعی بود اما حالتی نمادين می‌يافت بسياری از وبلاگ‌ها و وب‌سايت‌ها اين خبر را منتشر کردند و چون پس از مرگ شاعر لازم است شعری هم از او هم منتشر شود، در همان خبر مرگی که اولين بار بی‌بی‌سی داد شعری منتشر شد و پس از آن در همه جا تکرار شد:

«صدای گامهای سبز باران است
اينجا می‌رسند از راه، اينک
تشنه‌جانی چند دامن از کوير آورده، گردآلود
نفس‌هاشان سراب‌آغشته، سوزان
کام‌ها خشک و غباراندود

اينجا می‌رسند از راه، اينک
دخترانی دردپرور، پيکرآزرده
نشاط از چهره‌هاشان رخت‌بسته
قلب‌ها پير و ترکخورده
نه در قاموس لب‌هاشان تبسم نقش می‌بندد
نه حتی قطره اشکی می‌زند از خشک‌رود چشم‌شان بيرون

خداوندا!
ندانم می‌رسد فرياد بی‌آوايشان تا ابر
تا گردون؟

صدای گام‌های سبز باران است!»


وقتی که شعر را در بی‌بی‌سی خواندم متوجه شدم در سطر يکی مانده به آخر به جای «تا گردون» نوشته‌اند «تا گرودن». ظاهراً يک اشتباه تايپی بود که اگرچه از بی‌بی‌سی آن هم در چنين گزارشی انتظار نمی‌رفت، اما خب بالاخره پيش می‌آيد. به نظرم رسيد که هر کسی با توجه به اين که «گرودن» هيچ معنايی ندارد و در وزن شعر هم درست نمی‌نشيند (شعری که از نوع وزن‌دار نيمايی است) متوجه خواهد شد که کلمه‌ی درست چيست.
اما اين چند روز هر جا رفتم ديدم که بزرگ‌داشت اين شاعر هست و اين شعر هست و همين اشتباه تايپی هم هست! ملت چسب و قيچی به دست همه از اين صنعت شريف برای پر کردن سايت‌شان استفاده کرده بودند بدون آن که حتی يک بار شعر شاعرمرده را دقيق بخوانند يا يک ويرايش جزئی در آن انجام دهند! البته شايد دلايل ديگری هم در کار بوده، مثلاً اين که مردم آن قدر شعر سفيد خوانده‌اند که ديگر وزن شعر را تشخيص نمی‌دهند، يا اين که گمان کرده‌اند «گرودن» در فارسی دری افغانی معنايی می‌دهد و ترسيده‌اند دست به شعر ببرند.
خنده‌دار آنجا بود که وقتی من هم شک کردم و تصميم گرفتم اين لغت عجيب «گرودن» را در گوگل سرچ کنم، گوگل عزيز دست همه‌ی چسب‌و‌قيچی‌کاران گرامی را رو کرد. البته نمی‌خواهم جسارت کنم به بعضی کسانی که احترام زيادی برای نوشته‌هايشان قائل‌ام و در اين فهرست هستند از جمله آقای خسرو ناقد (که شعر را در سايت‌شان نيافتم و گويا يک بار آن را به عنوان شعر صفحه‌ی اول خود استفاده کرده‌اند) و خانم مهستی شاهرخی، ولی هم‌چنان از ملت «شعردوست» متعجب‌ام که حتی زحمت درست خواندن شعر را هم به خود نمی‌دهند.
تا آنجا که من جستجو کردم تنها يک وبلاگ‌نويس متوجه اشتباه شده و در شعر آن را تصحيح کرده‌است. ديگری متوجه اشتباه شده اما ترسيده در شعر آن را درست کند پس در انتهای شعر خودش به جای شاعر سخن گفته‌است! البته افغانی‌های آلمان هم لابد چون می‌دانسته‌اند گرودن در لهجه‌ی افغانی هم وجود ندارد شعر را اصلاح کرده‌اند.
چون گوگل دائم فهرست نتايج را تغيير می‌دهد گفتم به بعضی نتايج لينک بدهم:
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16
اين نتايج در ضمن نشان می‌دهد که وظيفه‌ی سايت‌هايی چون بی‌بی‌سی فارسی در ويرايش مطالب خود چقدر سنگين است و چنين اشتباهی چقدر می‌تواند گسترش پيدا کند.
در ضمن شعر خانم انجمن شعر زيبايی بود و از آن لذت بردم. به خصوص اين که شاعر شک می‌کند که فرياد بی‌آوای تشنه‌جانان و دختران دردپرور حتی به ابر برسد، اما صدای گام‌های سبز باران با صدای گام‌های اين تشنه‌جانان همگام می‌شود. در شعر اميد هست که گويا در اين روزگار برای ايرانيان کيميا شده و چه خوب که هنوز در شعرهای هم‌زبانان افغانی ما اميد هست.

توطئه‌انديشی

در اثر يک اتفاق مجبور شدم در بايگانی وبلاگ «نقطه ته خط» نوشته‌ی آقای ناصر خالديان گشت و گذاری داشته باشم که به نوشته‌ای برخوردم با تعداد زيادی کامنت درباره‌ی عقايد آقايی به اسم ناصر پورپيرار.
با خواندن کامنت‌های نقطه ته خط کم کم به اين نتيجه رسيدم که ناشناس بودن در روی اينترنت يکی از عوامل مهم فحاشی و تمسخر پيشه کردن است که کاملاً يک گفت و گوی سالم را فلج می‌کنند. گفت و گوی رو در رو هميشه باعث می‌شود يک انسان را طرف مقابل‌مان را ببينيم و بعضی اصول اوليه‌ی صحبت کردن دو طرفه را به ياد بياوريم.
ظاهراً بسيار دير به بحث کتاب‌ها و نظرات آقای پورپيرار رسيده‌ام و حالا هم ادعای ورود محققانه و جدی به بحث را ندارم، چرا که از همين ابتدا با بنيان روش کار آقای پورپيرار مشکل دارم: هر نظريه‌ای که تاريخ را بر مبنای توطئه تصوير کند برای من قابل قبول نيست. من آقای ناصر پورپيرار را نمی‌شناسم و تاکنون کتاب يا مقاله‌ای جدی از ايشان نخوانده‌ام، اما يک بار شروع کردم به خواندن کتاب «زرسالاران يهودی و پارسی» از عبدالله شهبازی که گويا بنيان مشابهی با نظريه‌ی ايشان دارد، به اين مفهوم که يک گروه توطئه‌گر و فريب‌کار را پشت همه‌ی ماجراها می‌بيند که حتی نمی‌توان به آسانی آنان را رسوا کرد چون قدرت «آن‌ها» آن قدر زياد است که حتی تاريخ رسمی را می‌نويسند و تاريخ واقعی را تحريف می‌کنند.
البته چندان برای اصالت تاريخی و مستند بودن تاريخی هم يقه‌درانی نمی‌کنم و تعصبی روی دقت تاريخی ندارم؛ مخالفت‌ام با نظريات توطئه‌انگارانه از باب ديگری است: اين نظريات به هيچ‌وجه نمی‌توانند «علمی» باشند. يک نظريه‌ی علمی بايد معيار نقض‌پذيری داشته باشد و مدافعان آن بايد بگويند در صورت اتفاق افتادن چه مثال نقضی آن نظريه از اعتبار ساقط می‌شود. با توجه به اين که در تئوری‌های توطئه‌انگارانه‌ی آقای عبدالله شهبازی يا آقای ناصر پورپيرار چنين معياری ظاهراً وجود ندارد، پذيرش نظريات آنان به عنوان نظريه‌ی علمی مقدور نيست.
اين مشکل تمام نظريات توطئه‌انگار ديگر هم هست: اگر به وجود قدرتی چندان قاهر و مسلط اعتقاد داشته باشيد که حتی تاريخ واقعی را به آسانی تحريف کند، هيچ سند تاريخی برای شما ارزش‌مند نخواهد بود. حتی هيچ مثال واقعی و روزمره شما را قانع نخواهد کرد که اين قدرت مسلط وجود ندارد، چرا که آن قدرت قاهر آن قدر قوی هست که خودش را دائم مخفی کند و دروغ‌ها و اسطوره‌هايی بسازد و به جای واقعيت به اکثريت مردم قالب کند (مشابه اين موقعيت در مورد رويکرد منطقی يک انسان به طبيعت هم می‌تواند وجود داشته باشد؛ در اين باره قبلاً نوشته‌ام: انگاره‌ی هوش وانگاره‌ی قانون) بنابراين اعتقاد به توطئه در تاريخ بسادگی نمی‌تواند يک نظريه‌ی علمی باشد، بلکه بيشتر به يک اعتقاد ايمان‌گونه شبيه می‌شود، ايمانی که اتفاقاً‌چندان شباهتی هم با ايمان به مذاهب ابراهيمی ندارد و به مذاهب شيطان‌پرستانه بيشتر شبيه است: چرا که در جهان فرد توطئه‌انگار اين نيروی شر است که قادر مطلق است نه نيروی خير.
بررسی باورهای توطئه‌انديشانه در ايران خود يک تحقيق بسيار جالب در تاريخ باورها خواهد بود. انگليس‌ها و يهوديان مظنونين هميشگی باورهای توطئه‌انديشانه هستند، انگليس‌ها به دليل تاريخ طولانی استعمارگری و امپراتوری‌شان و يهوديان به دليل اين که از معدود قوميت‌هايی هستند که با سابقه‌ی تاريخی سه‌هزارساله‌ مواد خام لازم را در اختيار اذهان مستعد برای توطئه‌انگاری قرار می‌دهند. در کشورهای غربی البته چون عقده‌ی حقارت استعمارشدگی وجود ندارد اذهان توطئه‌انگار درباره‌ی کمپانی‌های نفتی و اسلحه يا حتی موجودات هوشمند فضايی خيال‌پردازی می‌کنند؛ و البته هنوز هم يهوديان در غرب از نظر توطئه‌انگاران موضوع قابل توجهی به شمار می‌آيند. اين انديشه‌ها همه جا هستند و بسياری از فيلم‌های بسيار جذاب سال‌های اخير در هاليوود که گردش (twist) حيرت‌انگيزی در طرح داستان خود دارند بر مبنای چنين تصورات توطئه‌انگارانه و وهم‌آميز(paranoiac) ساخته می‌شوند.
اما به نقطه‌نظرات اغلب کسانی که در مقابل باورهای آقای پورپيرار استدلال می‌کنند هم چندان علاقه‌ای ندارم: درست است که اينان لااقل می‌کوشند ديدگاهی علمی ارائه دهند اما اغلب از پالودن بحث خود از ديدگاه‌های نژادپرستانه، باستان‌گرايانه يا سلطنت‌طلبانه ناتوان می‌مانند. به شخصه اعتقادی ندارم که عظمت ايران باستان برای راحتی زندگی امروز ايرانيان ضرورتی ناگزير داشته باشد. اگر بهترين استفاده را از اين ميراث تاريخی بکنيم حداکثر ارزشی توريستی برای اقتصاد ملی خواهد داشت. اين نکته هم از تجربه‌ی تاريخی به دست آمده: بنا کردن ايران به عنوان يک کشور (nation-state) مدرن بر مبنای باستان‌گرايی تلاشی بوده که در انتهای سلطنت پهلوی به شکست سنگينی انجاميده‌است و تکرار دوباره‌ی آن تنها به معنی تکرار يک حماقت تاريخی است. بسياری از شکاف‌های اجتماعی که دائماً نيروی اجتماع را در نزاع‌های درونی به هدر می‌دهند غالباً از عوارض جانی پروژه‌ی ناموفق ملت‌سازی باستان‌گرايانه در دوران پهلوی به شمار می‌آيند، مثل بهره‌مند نبودن قوميت‌های غيرفارس‌زبان از حقوق خود، شکاف فعال بين مذهب و نهادهای مدرن و نژادپرستی يا خودبزرگ‌بينی بيش از حد در مورد «ايرانی بودن» که می‌تواند زمينه‌ی آماده‌ای برای فاشيزم باشد.

  1. مشکل ناشناس بودن در کامنت‌ها صرفاً ايرانی هم نيست: يک بار سعی کنيد مباحث و گفت‌وگوهای زير خبرها را در اخبار ياهو دنبال کنيد، بخصوص اگر يک خبر تروريستی يا خبری هسته‌ای از ايران پيدا کرديد. خواهيد ديد که نود درصد نظرات از آدم‌های نژادپرست و اغلب بددهن امريکايی صادر می‌شود. يک بار به صورت مؤدبانه با يکی‌شان وارد بحث شدم که اعتقاد داشت ايالات متحده بايد هر چه زودتر مکه و مدينه و کل ايران را بمباران اتمی کند. بعد از مدتی تلاش صلح‌جويانه‌ی من او هم خيلی مؤدبانه به من گفت يک سرباز بی‌نوای امريکايی در عراق است و اگر منِ ايرانی را ببيند با کمال ميل گلوله‌ای در مغزم خالی می‌کند.

جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۸۴

Poppies

شايد برای ما بلاگرها بد نباشد هر از چند گاهی برای ثبت در تاريخ هم شده گزارشی از جايی که در آن هستيم بنويسيم. الآن در تهران چه می‌گذرد؟ چه چيزی بيشتر در صحبت‌های مردم و زندگی اجتماعی به چشم می‌خورد؟ (لابد برره!) اما چنين گزارش‌گونه‌هايی کمتر به چشم می‌خورند يا بيشتر شرح حال شخصی هستند تا شرح موقعيت اجتماعی و تنها از اشاراتی در بين متن می‌توان حس و حال عمومی را در آن لحظات دريافت. شايد چون اين چيزها برای جمعی که در يک مکان زندگی می‌کنند چنان عادی هستند که توصيف‌شان زايد به نظر می‌رسد، حال آن که با فاصله‌ی جغرافيايی اصلاً آن حس و حال قابل دريافت نيست و چند سالی هم که بگذرد فراموش می‌شود که اين نوشته‌ها در چه فضای اجتماعی توليد شده‌اند: يعنی اين حس و حال عمومی با آن که بسيار دم‌دستی و همگانی است و مثل آب برای ماهی، با فاصله‌ی مکانی و زمانی تبديل به چيزی کاملاً در خور توجه و جالب می‌شود. به همين دليل است که با گذشت زمان بر يک نوشته‌ی وبلاگی بسياری از آن چيزها که در آن زمينه‌ی «فرامتنی» معنی‌ دارند نامفهوم می‌شوند.
البته گاهی نکاتی از فضای اجتماعی به صورت بازتاب در وبلاگ‌ها ديده می‌شود؛ مثلاً وقتی قاتلی زنجيره‌ای دستگير می‌شود يا کسی در آستانه‌ی اعدام است آن چه شايد در بخشی از اجتماع موضوع گپ‌های دوستانه است در وبلاگ‌ها هم بازتاب می‌يابد اما اين بازتاب اغلب از موضع انفعال است و به صورت کاوش‌گرانه و جدی دنبال نمی‌شود. منظورم از نوعی است که در يک نگاه تازه و رنگِ عادت نگرفته ديده می‌شود، مثلاً مانند آن چه وبلاگ ستاره قطبی از آلاسکا گزارش می‌کند. طبعاً برای هر کس که در يک فضای خاص «بومی» شده باشد مشکل است چنين نگاه تر-و-تازه‌ای به محيط اطراف‌اش داشته باشد اما غيرممکن نيست.
تا آنجا که من خوانده‌ام بعضی از بهترين گزارش‌گونه‌ها را از تهران آقای علی قديمی می‌نويسد، گاهی هم زيتون جسته و گريخته چيزهايی از اين دست دارد. اما هنوز بسيار بيشتر به اين گونه نوشته‌ها نياز هست. غير از شهرهای ايران حتی از نقاط تجمع وبلاگ‌نويسان فارسی‌زبان در خارج از ايران هم کم‌تر اين‌گونه مطالب ديده می‌شود: وبلاگ يا تک‌نوشته‌ای که تورنتو، لندن يا جای ديگری از دنيا را خوب توضيح بدهد و حس و حال آن مکان را به خواننده بدهد ناياب است. يک وبلاگ هم هست از لوس‌آنجلس که البته بيشتر يک وبلاگ شخصی و دوستانه است و مخاطب عام را در نظر ندارد.
همه‌ی اين‌ها که نوشتم مقدمه و بهانه‌ای است برای اين که بگويم اين روزها چيزی که بيش از همه در لندن به چشم می‌خورد شقايق‌هايی است که مردم به يقه‌ی کت يا لباس‌شان سنجاق کرده‌اند. کاری است خيريه برای کمک به کهنه‌سربازان و آسيب‌ديدگان جنگ‌های قديمی و جديد، هر گل شقايق (poppy) به قيمتی حدود پنج پاوند خريده می شود. شايد اين روزها در تصاوير تلويزيونی هم که از بريتانيا مخابره می‌شودبه يقه‌ی نخست‌وزير، نمايندگان پارلمان، ملکه، پليس يا حتی بازيگران اين گل‌های سرخ را ديده باشيد.
الآن به طور خيلی اتفاقی ديدم که سيبستان هم ضمن مطلبی دو سال پيش به اين مراسم اشاره کرده‌است.

پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۴

کدام دنيا واقعی است؟

آيا در دنيای دوستان ضدصهيونيزم ما چنين ماجرايی می‌تواند اتفاق بيفتد؟
کدام دنيا واقعی است؟
خوی کينه‌توزی و قاعده‌ی «چشم در برابر چشم» انسانی‌تر است يا خوی گذشت و صلح‌جويی؟
آرزو می‌کنم دنيا روز به روز انسان‌هايی چون اسماعيل خطيب بيشتر شوند. با تمام قلب‌ام در مقابل بزرگی و انسانيت اين آدم تعظيم می‌کنم. کاش کينه‌پروران ما نيز می‌فهميدند که نه تنها با نگاه انسانی و احساسی، حتی از لحاظ تأثيرگذاری در بهبود وضعيت مردم فلسطين، تأثير چنين کاری بسيار بيشتر از کار انتحاری‌هاست.

دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۴

لينک در جواب پينگ

جمعه، آبان ۱۳، ۱۳۸۴

روزمره‌ها

ديشب در tube (اينجا به قطار زيرزمينی می‌گويند) طبق معمول مردم روزنامه‌ها را گذاشته بودند و من از اين فرصت خواندن مجانی معمولاً استقبال می‌کنم. روزنامه‌ای که بيشتر در تيوب ديده می‌شود روزنامه‌ی «مترو» است که صبح‌ها مجانی در ايستگاه‌ها وجود دارد و البته همان اول صبح تمام می‌شود، اما همچنان می‌توان آن را رها شده در قطارها يافت. ديدم قسمت نظرات مردم به اعتراض نسبت به صدای آتش‌بازی اختصاص يافته که در قسمت‌های شلوغ‌تر شهر بيداد می‌کند. بين هالووين و Bonfire Night دائم در لندن آتش‌بازی است حتی بعد از نيمه‌شب! يکی گفته بود سگ و گربه‌اش از ترس رفته‌اند زير مبل و حتی برای غذا و آب خوردن بيرون نمی‌آيند. ديگری نگران تأثير نامطلوب اين صداها روی نوزاد پنج‌روزه‌اش بود، اغلب خواسته بودند اين آتش‌بازی يک‌هفته‌ای محدودتر شود.
حدود ساعت شش بعد از ظهر پنج‌شنبه‌ها اگر در ايستگاه Canary Wharf باشيد معمولاً صدای ويولونی را می‌شنويد که سمفونی‌های کلاسيک را يک‌نفره می‌نوازد. چون يک نفره نمی‌تواند به جای تمام سازهای يک ارکستر سمفونی اجرا کند بين پارتيتور‌های مختلف می‌پرد و نتيجه‌ی کار يک موسيقی خيلی مشوش است، که اگر قبلاً سمفونی مورد نظر را شنيده باشيد در ذهن‌تان می‌توانيد از اين صداهای مشوش آن را بازسازی کنيد ولی اگر نشنيده باشيد جز مقداری صداهای بی‌ربط نخواهيد شنيد. وقتی از ايستگاه بيرون آمدم زمين از صدای آتش‌بازی می‌لرزيد و بازتاب جرقه‌های رنگی منتشر در هوا در پنجره‌های آسمان‌خراش‌ها ديده می‌شدند. زيبايی آتش‌بازی برای من بيشتر به اين دليل است که قدرت تفکيک شگفت‌انگيز نورون‌های بينايی را در آخرين حدش نشان می‌دهد. ديدن آتش‌بازی در تلويزيون يا حتی سينما لطفی ندارد چون اين ابزارها نمی‌توانند اين منظره‌ی خاص را در منتهای دقتی که چشم می‌تواند ببيند ضبط کنند. بين ديدن جرقه‌ها و شنيدن صدايشان يک تأخير دو ثانيه‌ای بود از اين نکته و با توجه به جهت تخمين زدم که مرکز آتش‌بازی بايد حدودِ London Bridge باشد. در فيلم‌های سينمايی اين تأخير را رعايت نمی‌کنند، حتی در فيلم «طعم گيلاس» از کيارستمی خيلی واقع‌گرا می‌بينيم وقتی آذرخش می‌خورد بلافاصله صدای رعد هم شنيده می‌شود؛ و اين ممکن نيست مگر اين که صاعقه به خود آدم خورده باشد! قاعدتاً کسی که فيلم‌ها را صداگذاری می‌کند و حرفه‌اش اين است که صدا را با تصوير هم‌زمان کند در اين مورد خاص نمی‌تواند حرفه‌ای‌گری خودش را به نفع قوانين فيزيک کنار بگذارد.

پنجشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۴

مغز سه لايه

خيلی وقت پيش در رابطه با نظريه‌ی مغز سه‌گانه مطلبی نوشتم. از ارزش نظری و عملی اين نظريه چندان مطلع نيستم و هيچ بعيد نيست که در تحقيقات جديد آن را کمتر مورد توجه قرار داده باشند. اما نقش‌نگاره (stereotype)هايی که در اين نظريه‌ی علمی وجود دارند همان‌قدر قابل توجه‌اند که نقش‌نگاره‌های نظريات فرويد؛ و گاهی توضيح و توصيف بعضی ايده‌ها را خيلی ساده می‌کنند. مثلاً نوشته‌ی اخير سيبستان را می‌توان با زبان اين نقش‌نگاره‌ها چنين خلاصه کرد: «توليدات نئوکورتکسی برای اجتماعی شدن و تأثير عمومی بايد در قالب‌هايی در‌آيند که سيستم ليمبيک می‌پسندد.» که ظاهراً بايد حرف متين و درستی باشد.
می‌خواهم با استفاده از اين حرف‌ها به نوشته‌ی سيبيل‌طلا پای نوشته‌ی قبلی خودم کمی مفصل‌تر پاسخ دهم: من درباره‌ی خودم نمی‌نويسم، اما از خودم می‌نويسم. اگر به زبان نقش‌نگاره‌های نظريه‌ی مغز سه‌گانه صحبت کنيم، من سعی می‌کنم از فرآورده‌های نئوکورتکس‌ام در اينجا بنويسم تا از فرآورده‌های سيستم ليمبيک. اما مک‌لين هم اذعان دارد که آن قسمت از مغز که فرمان می‌دهد سيستم ليمبيک است؛ احساسات عالی، هنر و لذت به طور کلی در سيستم ليمبيک بازتاب می‌يابند و ناگزير اگر بخواهيم با کسی ارتباط مستقيم داشته باشيم بهتر است سيستم ليمبيک خودمان را روشن کنيم، از احساسات و passionهای خودمان بگوييم و اگر پيام‌ها به سيستم ليمبيک مخاطب برسد او درک بی‌واسطه‌تری از حس و حال ما خواهد داشت، و در نتيجه حسی از «هم‌دلی» بين دو طرف به وجود می‌آيد.
ارتباط نئوکورتکسی اين گونه نيست: اولين اشکال اين است که ممکن است پيام در نئوکورتکس توليد شود ولی در سيستم ليمبيک مخاطب فيلتر شود! يعنی قبل از اين که به نئوکورتکس مخاطب برسد با پيش‌داوری‌های احساسی او از پا درآيد. دوم، اغلب پيامی که توليد می‌شود پيچيدگی بيشتری دارد و به database اطراف مغز (يعنی حافظه‌ی شخصی و همچنين «فرهنگ انسانی») بايد رجوع کرد تا رمزگشايی شود. در نهايت وقتی پيام در نئوکورتکس مخاطب بازتوليد شد، معلوم نيست در مختصات ذهن او «درست» ارزيابی شود. با درست پنداشتن يک پيام به مرحله‌ای می‌رسيم که دو طرفِ ارتباط «هم‌زبان» و «هم‌داستان» می‌شوند، اما باز هم ممکن است وقتی پيام به سيستم ليمبيک مخاطب فرستاده می‌شود تا «ارزشِ احساسی» آن سنجيده شود، در نهايت مخاطب آن را بی‌ارزش يا نامربوط به وضعيت خودش بداند: «خب که چی؟ مزخرف!»
وقتی ارتباط احساسی کلاً ساده‌تر است چرا از ارتباط نئوکورتکسی استفاده کنيم؟ دليل اين است که ارتباط احساسی بسيار قاطع است: يا در جا پذيرفته می‌شود و به فازِ هم‌دلی وارد می‌شويم، يا در جا رد می‌شود و به فاز نفرت متقابل می‌رسيم. سيبيل‌طلای عزيز حتماً برخوردهای آکنده از نفرتِ بعضی مخاطبان‌اش را از ياد نبرده وقتی از احساسات عميق و اصيلِ خودش نوشته است. من هم اگر بخواهم از passionهای خودم بنويسم معلوم نيست مخاطب فعلی من چنين احساساتی را بپذيرد (مثلاً فرض کنيد در باب حس مذهبی‌ام بنويسم!) اگر چه انکار نمی‌کنم که مخاطبان فعلی‌ام برايم بسيار مهم هستند اما ترسِ از دست دادن مخاطب تنها عامل ننوشتن از خودم نيست. از روز اولی که نوشتن عنکبوت را شروع کردم هدف‌ام از نوشتن‌اش اين بوده، و شايد اگر بخواهم جايی برای «تخليه‌ی احساسی» پيدا کنم وبلاگ ديگری را شروع کنم؛ چون هويت اين وبلاگ در اين است که چندان شخصی و حسی نيست.
در ارتباط نئوکورتکسی بختِ بيشتری با فرستنده‌ی پيام يار است: حتی اگر پيام در ذهن مخاطب ننشيند احتمال اين هست که لااقل قبل از به دور انداخته شدن‌اش در ذهن مخاطب باعث يک فرآيند جستجو و بازنگری بشود. اغلب اين فرآيند باعث دشمنی و نفرت نمی‌شود، شايد به همين دليل در کامنت‌های اينجا اغلب جز افرادِ «ژرف‌نگر» کسی راجع به شخصيت من بحث نمی‌کند بلکه نظرات من هستند که مورد توجه قرار می‌گيرند. افرادِ ژرف‌نگر هم کسانی هستند که اصولاً رابطه‌ی احساسی برايشان مهم است (علاقه يا نفرت) و دوست دارند از هر «ف» که از شخصيت من اينجا می‌آيد تا فرحزادش بروند، نمونه آن کسی که چند وقت پيش که عکس‌هايی از تصاوير ماهواره‌ای گوگلِ اينجا گذاشته بودم کامنت گذاشت و نتيجه گرفت که «نافرم حزبل» هستم.
پی‌نوشت: اول اين که برای رهايی از اين وسواسِ لغتی که اخيراً دچارش شده‌ام بی‌خيال استفاده از معادل‌های فارسی شدم. دوم اين که از نوشتن ابرمتنی لذت می‌برم و همان احساس بندبازی عنکبوتی را به من می‌دهد. از لينک‌دونی شايد به اين دليل خوش‌ام نمی‌آيد که لزوماً به متنی که می‌نويسم مربوط نيست، اما با لينک‌های وسط متن می‌توانم چند تا مطلب به ظاهر بی‌ربط را با متن خودم به هم «ببافم» (بالاخره عنکبوت کارش همين است!) اين اگرچه سبک من نيست و ايده‌ی کلی ابرمتن نوشتن است ولی کمتر وبلاگ فارسی ديده‌ام که به اين ايده توجه داشته باشد. اگر بخواهم خيلی خودم را تحويل بگيرم بايد بگويم در کنار سبکِ رايجِ «زيتونی» اين هم برای خودش سبکی است عنکبوتی!

چهارشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۴

بومی شدنِ Nostalgia

 


[+]
نماز شام غريبان چو گريه آغازم
به ياد يار و ديار آن چنان بگريم زار
من از ديارِ حبيب‌ام نه از بلادِ غريب
به مويه‌های غريبانه قصه پردازم
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
مُهَيمِنا به رفيقانِ خود رسان بازم
آن «يادِ يار و ديار» که حافظ را به «مويه‌های غريبانه» وامی‌دارد نام‌اش چيست؟ عجيب نيست که ما در ادبيات‌مان اين همه حسِ «نوستالژيک» اصيل داشته باشيم ولی لغتی برای بيان آن نباشد؟ شاعران ما با زبان‌ِ فارسی چه کرده‌اند، شايد گمان می‌کرده‌اند هر کس می‌تواند بدون يک لغت دقيق و صرفاً با شعبده‌بازی حيرت‌انگيزی مثل اين غزلِ حافظ منظورش را بيان کند؟
تا آنجا که من خوانده‌ام، لغتِ «نوستالژی» و مشتقات‌اش را بسيار بيشتر در نوشته‌های فارسی ديده‌ام تا واژه‌ی nostalgia را در نوشته‌های انگليسی. جای تعجب هم ندارد چرا که حسی که قرار است در اين کلمه بيان شود به نوعی از اصولِ فرهنگ عرفانی ماست که خود حجمِ بزرگی از کلِ فرهنگِ مکتوب ما را به خود اختصاص داده‌است: [+]
بشنو اين نی چون حکايت می‌کند
کز نيستان تا مرا ببريده‌اند
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
هر کسی کو دور ماند از اصل خويش
از جدايی‌ها شکايت می‌کند
در نفيرم مرد و زن ناليده‌اند
تا بگويم شرح درد اشتياق
باز جويد روزگار وصل خويش
«نوستالژی» اغلب همان «دردِ اشتياق» است اما نه هر اشتياقی، اشتياقی که بايد آن را در «سينه‌های شرحه شرحه از فراق» جُست. می‌دانم که اين افراط است و چنين اضافه‌بار عرفانی بر واژه‌ی فرنگی «نوستالژی» سنگينی می‌کند، اما مگر کاربرد روزمره‌ی اين واژه در متون فارسی ناخودآگاه اين اضافه‌بار را بر دوش نمی‌کشد؟
وقتی واژه‌ای فرنگی در بعضی نوشته‌های فارسی چنان خودی می‌شود که بارِِ اصلی احساس را به دوش می‌کشد، شايد بهتر باشد معادلی برايش داشته باشيم؛ به خصوص که چنين واژه‌ای هنوز برای خيلی‌ها ناآشناست. خاطرم هست زمانی دوستی دوره‌ی «ماهنامه‌ی سينمايی فيلم» مرا ورق می‌زد و آخر سر کلافه پرسيد: «اين نوستالوژی چيست؟ چيزی است مثل آکسسوار که لوازم صحنه است؟» و البته از آن‌جا که نوستالژی حس رايج منتقدان سينمايی وطنی است اين واژه بسيار در آن مجله وجود داشت!
حتی آن‌ها هم که بالاخره به جبر زمانه با حس و مفهومِ پشتِ اين لغت آشنا هستند اغلب آن را اشتباه تلفظ می‌کنند -اشتباهی که درباره‌ی کلمات و اسامی لاتين که به حروف عربی/فارسی نوشته می‌شوند رايج است چون سه حرفِ صدادارِ الفبای لاتين در تبديل به حروف فارسی حذف می‌شوند- و چيزی که من بيشتر شنيده‌ام nostalogy بوده، بر وزن بيولوژی و تکنولوژی، گويا در اين حس نوعی «لوگوس» يا شناختن دَرج باشد (مثلاً اين متنِ محققانه را درباره‌ی ريشه‌ی اين لغت ببينيد، اگر در آدرس اينترنتی (URL)اش دقت کنيد می‌بينيد nostalogy نوشته‌اند! يا نتايج اين جستجو را ببينيد.)
معادلی که من پيشنهاد کردم يادگٰدازی برای nostalgia، يادگٰداز برای nostalgic است؛ البته در نوشته‌ی قبل از لغت «يادگدازانه» استفاده کرده‌ام که نوعی استمرار هم در خود دارد و بنا به موقعيت می‌توان از يکی از اين دو معادل استفاده کرد. شايد اين لغات معادل خوش‌‌آهنگ نباشند و به قول نويسنده‌ی گرامی سيبستان «تنافر حروف» داشته باشد (که مقوله‌ای است فنی و من به توضيح بيشتر برای درک آن نيازمندم!) و يا به قول ميرزا نسبت به اصل فرنگی کمی پيازداغ‌اش زياد شده باشد، اما هنوز معادل بهتری سراغ ندارم؛ گو اين که بسياری نويسندگان و اهلِ فن از جمله نويسنده‌ی همان مقاله‌ی محققانه از ترجمه‌ناپذيری اين لغت سخن می‌گويند و بدون توجه به اشکالات تلفظ رايج همچنان به استفاده از اصل ترجمه نشده فتوا می‌دهند.

سه‌شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۴

رؤيای ايرانی

چرا يک نوجوان ايرانی آرزويی بزرگ برای آينده‌اش ندارد؟ به فرهنگ رايج اين سال‌ها نگاه کنيم و حدِ بلندپروازی را ببينيم: قبول شدن در کنکور، معافيت از سربازی، رفتن به خارج!
رؤياها، فانتزی‌ها، آرزوها و آمال يک ملت در فرار از دست خودش خلاصه شده‌است! اين نکته‌ی کوچکی نيست، بسيار بايد انديشيد درباره‌ی آرزوها و نقش آن‌ها در رشد يک ملت. چه کسی می‌تواند منکر شود که رؤيای امريکايی از مهم‌ترين عواملی است که امريکا را چنان که هست ساخته است؟ آيا می‌توان انکار کرد نقش مهم رؤيای جستجوی جهان و رسيدن به بهشت مشرق زمين که از کتاب سفرهای مارکوپولو شروع شد و به سفرهای گاليور و جزيره‌ی گنج رسيد؟ حتی اگر فرجام تلخ اين رؤيا هم در «دل تاريکی» گم شده باشد، چطور می‌توان نقش آن را در سَروَری غربيان بر زمين ناديده گرفت؟ يک بار اشاره کردم که ما در زبان فارسی حتی معادل درستی برای دو لغت انگليسی explore و pioneer نداريم و شايد يکی از دلايل/نشانه‌های اين که انگليسی‌ها استعمارگران خوبی شدند و ما مستعمره‌ی آنها در اين نکته نهفته باشد.
سعدی می‌گويد «بازرگانی را شنيدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده‌ی خدمت‌کار. شبی در جزيره‌ی کيش مرا به حجره‌ی خويش آورد. همه شب نيارميد از سخن‌های پريشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و اين قباله‌ی فلان زمين است و فلان چيز را فلان ضمين. گاه گفتی: خاطرِ اسکندريه دارم که هوايی خوش است. باز گفتی: نه، که دريای مغرب مشوش است؛ سعديا، سفری ديگر در پيش است، اگر آن کرده شود بقيت عمر خويش به گوشه‌ای بنشينم. گفتم آن کدام سفرست؟ گفت: گوگردِ پارسی خواهم بردن به چين که شنيدم قيمتی عظيم دارد و از آنجا کاسه‌ی چينی به روم آرم و ديبای رومی به هند و فولادِ هندی به حلب و آبگينه‌ی حلبی به يمن و بَردِ يمانی به پارس و زان پس تَرکِ تجارت کنم و به دکانی بنشينم. انصاف، از اين ماخوليا چندان فرو گفت که بيش طاقتِ گفتن‌اش نماند. گفت: ای سعدی ، تو هم سخنی بگوی از آن‌ها که ديده‌‌ای و شنيده. گفتم:
آن شنيدستى که در اقصاى غور
بار سالارى بيفتاد از ستور
گفت: چشمِ تنگِ دنيادوست را
يا قناعت پُر كند يا خاکِ گور!
»
آيا اين داستانِ مرگِ زودهنگام رؤيای ايرانی است؟ يا شايد بهتر است بگوييم بگوييم رؤيايی ديگر در سر است: پس از حمله‌ی مغول رؤيای ايرانی رستگاری روح و سلوک الی‌ الله شده‌است. اما اين هم ظاهراً در سر عده‌ای است معدود و گروه عمده‌ای از مردم در بستری بدون رؤيا خفته‌اند که «هر چه پيش آيد خوش آيد»: شايد روحيه‌ای خيامی، شايد روحيه‌ای مزدکی، در مذمت دنيادوستی و ثروت‌مندی، در ستايش آسوده‌خيالی (تنبلی؟) و قناعت.
پس از انقلاب اسلامی بخشی از ايدئولوژی حاکم رؤيای «شهادت» را به عنوانِ يک انتخابِ عالی پيش روی جوان ايرانی می‌گذارد: «فرهنگِ شهادت‌طلبی» به صورت خاطراتِ يادگٰدازانه (nostalgic) از رزمندگان و جستجوی موقعيت‌هايی تازه‌ برای مردن در راه خدا ترويج می‌شود، و از واقعه‌ی تاريخی عاشورا تصويری ارائه می‌کنند که آن را بيشتر به يک خودکشیِ عاشقانه شبيه می‌کند تا جنايتی که گروه حاکم بر انسانی بزرگوار و صلح‌جو و ياران‌اش روا داشته‌اند. اما آيا حتی رؤيايی که اين عده در سر می‌پرورانند راه ديگری برای فرار از واقعيتِ موجود نيست؟
شايد نداشتن «رؤيای ايرانی» ناشی از وضعيت عام‌تری باشد که می‌شود آن را «بی‌هويتی اجتماعی» ناميد. اين بی‌هويتی از آنجا ناشی می‌شود که هنوز تعريف درستی از «ملت ايران» در دست نيست و پروژه‌هايی که در يک قرن اخير و در لوای ايدئولوژی‌های مختلف برای تعريف اين مفهوم آغاز شده‌اند همگی با شکست به پايان رسيده‌اند (مفصل‌تر در اين‌باره) پس از اين شکست‌های پياپی، عجيب نيست اگر در بستر زندگی ايرانی رؤياهايی چون «شهادت‌طلبی» هم‌عنان با رؤياهايی که در امريکا تعبير می‌شوند حرکت کنند؛ که متأسفانه نتيجه‌ی هيچ کدام ساختن و برپا کردن يک زندگی جديد در جامعه‌ی ايرانی نيست: اولی که مرگ می‌جويد و اصلاً زندگی و مشتقات‌اش را به مسخره می‌گيرد، دومی هم که در انديشه‌ی بنای زندگی در جای ديگر است نه ايران.
آيا اين مسأله راه‌حلی دارد؟ بپذيريم: رؤيای اغلب جوانان ايرانی با فلسفه‌ورزی و ادبيات‌خوانی من و امثال من ساخته نمی‌شود که وبلاگ‌ها را پر کرده‌ايم، اغلب به جای ديگر بند است و بايد به دست کسان ديگری ساخته شود. اين کسان ديگر در حکومت هم نيستند: به خيرِ حکومت نفت‌خوارِ ايران چشمِ اميد نيست و تنها بايد شرِ آن را محدود کرد. به قول مسعود بهنود:
«وقتی که حکومت نان داد، آب داد، کار داد، زن داد به مردان جوان و شوهر داد به دختران دم بخت، قرار شد خانه دهد، تلويزيون دهد، پارک دهد، بيمارستان دهد، دوا دهد، فرهنگ بسازد، اخلاق بسازد، مدرسه بدهد، دانشگاه بدهد، و خلاصه همه چيز؛ آن وقت بود که در همه کار دخيل شد، دهانت را بوئيد مبادا گفته باشی دوست‌ات دارم، به خانه‌ات، به روابط‌ات با همسر، هم‌سايه، هم‌وطن کار داشت و در آن دخالت کرد. و چندان بزرگ شد که چون بختکی بر سينه‌ی اقتصاد افتاد و از تو جز اطاعت نطلبيد. و چون چنين شد در کار ماند. به جای آن که داد بستاند، در پی محدود کردن آزادی‌ها برآمد، خود را مسؤول چشم و گوش‌ات دانست، طرح لباس و مد نوشت... پاسبان که بايد امنيت می‌آورد دنبال موهای از روسری برکشيده افتاد. خدايت را هم بايد در پستوی خانه نهان کنی چنان که شاعر گفت.»
بورژوازی نفتی هم که دائم چشم به دست دولت دارد و بند ناف‌اش به درآمدهای نفتی وصل است هرگز از نوچه بودن و اخلاقيات پست رجالگی چشم‌پوشی نخواهد کرد که چشم به آنان بدوزيم. من گمان می‌کنم اگر ما ايرانيان کمی روحيه‌ی مزدکی خود را کنار بگذاريم - روحيه‌ای که در تاريخ جديد به شکل توده‌ای بودن، چپ‌گرا بودن و نهايتاً آوانگارد بودن جلوه می‌کند - و به يک بورژوازی وطنی در ايران مجال رشد بدهيم، افراد تجارت‌پيشه‌ای که از خطر کردن نمی‌ترسند (entrepreneurs) پيدا خواهند شد که بخشی ديگر به رؤيای ايرانی خواهند افزود، رؤيايی که واقعاً در جهت ساختن ايران باشد. اين راه‌حل در بسياری کشورها آزموده شده و اگرچه عواقب دردناکی هم دارد، اما ظاهراً از آن گزيری نيست.
هنيئاً لک يا محمود!پی‌نوشت 1: در متن بالا ارجاعات و لينک زياد است و بيشتر از همه به مطالب قبلی خودم! نمی‌دانم اين جور لينک دادن‌ها آيا به اندازه‌ای که خواندن متن را ناهموار می‌کنند مفيد هستند و کليک می‌شوند؟ نوع ارجاعات هم يکسان نيست: يکجا خواسته‌ام متن کتابی کلاسيک را به انگليسی در دست‌رس بگذارم که خيلی بعيد است خوانده شود، يک‌جا به مقاله‌ی ديگری ارجاع داده‌ام که مصداق صفت ذکر شده بوده، و در ارجاع به خودم اغلب يک نوشته‌ی مبسوط و کامل‌تر در همان چارچوب را مد نظر داشته‌ام. شايد اين جور متن خوانا نباشد، اما منطبق با تصوری است که من از ابرمتن (hypertext) دارم. آيا اين تصور يک افسانه‌ی تحقق نيافته است؟ يا آن‌قدر خوب است که می‌توان با کمک آن رشته‌ی جديدی را در افسانه‌گويی و ادبيات ابداع کرد؟
پی‌نوشت 2: اگر مدعی ديگری برای آن پيدا نشود گمان می‌کنم ساختن معادلِ «يادگدازانه» برای nostalgic ابداع خودم باشد (ياد به معنای خاطرات، و گداز از مصدرِ گداختن، با نگاهی به ترکيبِ رايجِ «سوز و گداز») لطفاً بدون مجامله و تعارف بگوييد آيا معادل خوبی هست يا نه؟ به هر صورت از داشتن يک معادل ناگزيرم چون کم کم از ديدن اين کلمه‌ی بدنما و پر بسامد «نوستالژيک» در متون شبه‌فارسی حال‌ام به هم می‌خورد!
پی‌نوشت 3: پينگ نمی‌کنم. ظاهراً خاله‌خرس‌ها روزی سه بار جيره‌ی پينگ برای وبلاگ من تجويز کرده‌اند.
اين عکس بغل را هم می‌خواستم يک جور در متن بگنجانم که نشد. البته تناسبی با عنوان متن يعنی «رؤيای ايرانی» دارد: مجسمه‌ی زرين در دست آقای رئيس‌جمهور با چشمان بسته و قيافه‌ای که گويا افسرده است و پشت به رئيس کرده‌است، و لبخند دندان‌نمای رئيس‌جمهور. به قول آن برادر «هنيئاً لک يا محمود!» عکس از روزنامه‌ی شرق.

جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۸۴

توضيح فنی!

مشکل پينگ شدن در بلاگ‌رولينگ فنی است؟ آيا مثلا ممکن است تغيير قالب (template) وبلاگ يا افزودن کامنت‌ها باعث پينگ شدن خود به خود در بلاگ‌رولينگ بشود؟ يا پينگ کردنِ چندباره کارِ دوستان و خاله خرس‌هاست؟ به هر صورت از تمام کسانی که چندين بار با پينگ شدن وبلاگ به اينجا آمده‌اند و همان مطالب پيشين را می‌بينند عذر می‌خواهم، و اگر عوامل غيرفنی و انسانی در اين کار دخيل‌اند از آنان تقاضای عاجزانه می‌شود که اين وبلاگ را به حال خود بگذارند.
واقعيت اين است که مطلب قبلی را هم از سر عجله (در عرض پانزده دقيقه!) نوشتم چون وبلاگم پينگ شده بود. از مطلبی که تازه در وبلاگ آقای برجيان خوانده بودم و در ذهنم بود استفاده کردم و می‌بينيد که نوشته‌ی قبل هيچ نکته‌ی تازه‌ای ندارد که قبلاً ديگران بسيار بهتر از من آن را نگفته باشند. با اين حال همسايگان عزيزی (سيبستان، آشپزباشی، سرزمين رؤيايی) شايد چون وصفِ حال بود آن را شايسته‌ی لينک دادن شناختند.
دو نکته‌ی غيرفنی هم به ذهنم می‌رسد:
  • صحبت‌های آقای احمدی‌نژاد و واکنش‌های ديگران به تنهايی تهران به رتبه‌ی دوم در اخبار اينترنتی ارتقا داده است. در مورد مسأله‌ی اسرائيل قبلاٌ چيزی نوشته‌ام و به گمانم مشکل اصلی همچنان همان است: حکومت ايران اين درگيری را يک مسأله‌ی حيثيتی اسلامی می‌شمرد نه يک مسأله‌ی انسانی و در همين نگاه است که علت اصلی وضعيتِ آن کودکان خردسال آواره و زنان گريان و خانه‌های ويران که هر روز در تلويزيون ايران می‌بينيم (و چيزهايی که نمی‌بينيم مثل بقايای جنازه‌ی انتحاری‌ها و قربانيان‌شان) به نفع عوامل مبهمی چون «عزت مسلمين» ناديده گرفته می‌شود و ادامه‌ی اين وضعيت و «جنگ تا آخرين قطره‌ی خون» روا دانسته می‌شود.
  • اگر اين نوشته‌ی آقای مهاجرانی را تا به حال نخوانده‌ايد بخوانيد که با آن که در رد کينه است اما به طور ناخواسته بر تارِ کينه در دل زخمه می‌زند، و آن چند بيتِ آخر مطلب از نظامی که بسيار زيبا هستند و اميدی را در دل روشن می‌کنند. آيا می‌شود روزی آقای سيد علی خامنه‌ای و آقای سعيد مرتضوی با احترام به جايگاه متهم بيايند و از اتهامات خود در مقابل اکبر گنجی و خانواده‌اش دفاع کنند؟ شايد در چنين وقتی است که می‌توان بخشيد و کينه از دل زدود.

دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

افسردگی عمومی

در فضای فارسی مکتوب در وب مدتی است نوعی رکود و افسردگی قابل مشاهده است که در نوشته‌ی تازه‌ی آقای برجيان به گونه‌ای صريح و غريب جلوه‌گر می‌شود؛ اما تنها اين نوشته نيست که خبر از اين رکود می‌دهد، شواهد ديگری هم می‌توان بر اين ادعا آورد. مشکل کجاست؟
آيا به قول نويسنده‌ی سيبستان مشکل در ارتباط روشنفکران و عامه‌ی مردم است؟ آيا فيلتر کردن اينترنت در ايران و بحران مخاطب باعث اين شکنجه‌ی سفيد است که به قول آقای برجيان در نتيجه‌ی آن «ديگر اثری از آن نثر شيوا و گيرا و دلكش نيست كه مخاطبانی را به تشويق وادارد»؟
در روز بعد از نهايی شدن انتخابات رياست جمهوری نوشتم: «برآمدن احمدی‌نژاد در جامعه‌ای که همه‌ی روشنفکران‌اش گمان می‌کردند در تمنای دموکراسی و حقوق بشر می‌سوزد، شوک بزرگی خواهد بود. بزرگی اين ضربه با ضربه‌ی بيست و هشت مرداد سال سی و دو قابل قياس است، و شايد در ابعادش از آن پيشی بگيرد، که آينده اين مقايسه را روشن‌تر می‌کند.
مطمئنم از همين الآن تئوری‌پردازان شروع به کار کرده‌اند تا علت اين حادثه را در تنگنای مدل‌های ناسازگار خود بگنجانند. آنها که زمينه‌ی افسردگی دارند از همين الآن افسرده شده‌اند، و شايد شاعران بزرگی چون فروغ و شاملو و اخوان از بين اين افسردگان ظهور کنند! توطئه‌انديشان و آنها که هميشه «ديديد گفتم!» را در آستين‌شان دارند هم طبق معمول همه چيز را چنان روشن می‌بينند که نيازی به تحليل احساس نخواهند کرد، و البته چون هميشه در انجماد دنيای جبری خود خواهند ماند.
»
يکی از دلايل عمده برای اين افسردگی می‌تواند اين باشد که ما به عنوان نويسندگان وبلاگ، به عنوان کسانی که در «فضای مکتوب» زندگی می‌کنيم ناگهان دريافته‌ايم که چقدر از «فضای شفاهی» اکثريت هم‌وطنان خود پرت افتاده‌ايم و چقدر آن چه چون روز آشکار و بديهی می‌شمرديم ناگهان مبهم و نادرست از کار در می‌آيد.
و می‌بينيم که رکود منحصر به وبلاگ‌ها هم نيست، شايد تمام نويسندگان و خوانندگان فعال فضای مکتوب فارسی اين دلزدگی و احساس بی‌اثر بودن را حس کنند. با کتاب‌هايی که تيراژشان به سه هزار نمی‌رسد، روزنامه‌های ساکت که بسته شدن‌شان به عادت تبديل شده و فرهنگی که «سياست»‌اش به دست وزير نظاميان افتاده عجيب نيست اگر فعالان فضای مکتوب احساس بی‌اثری کنند.
در بدترين حالت، می‌بينيم که وضعيت نويسنده‌ای همچون گنجی که پرتيراژترين کتاب‌ها را نوشته و از تأثيرگذارترين نويسندگان بوده به جايی می‌رسد که حتی با راه‌هايی فراتر از راه نوشتن، با قمار روی سلامت و جان خود هم نمی‌تواند بر اين «مهمان‌خانه‌ی مهمان‌کش روزش تاريک» پرتوی از شهامت عمل بيفکند و اکنون حتی در همين فضای مکتوب هم ناپديد شدن ناگهانی او بازتابی ندارد.

پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۴

خوش‌باشی و قدرت‌مداری

نوشته‌های مرتضی مرديها را بسيار دوست دارم چون مستدل و پرمايه می‌نويسد و اغلب در هر مقاله در پی ساختارشکنی و نقد بنيادين است. مهم‌ترين تلاشی که من در نوشته‌های او يافته‌ام شکستن بت ناسيوناليزم است؛ چه آن وقت که در روزنامه‌ی جامعه گفتمان استقلال‌طلبی ايرانی را بی‌اعتبار دانست و چه آن زمان که در مقاله‌ای در عصرآزادگان در سال 78 گفت 16 آذر را فراموش کنيم و تا زمانی که دشمن خانگی هست با شعارهای مرگ بر کشورهای ديگر خود را فريب ندهيم. مقالاتی که نه تنها برای روحانيون حاکم قابل هضم نبود بلکه سازمانی مثل مجاهدين انقلاب اسلامی هم در برابر آن موضع گرفت.
مايه‌ی ديگری که در مقالات اخير او بيشتر ديده می‌شود، نوعی هدونيزم (hedonism) و اصالت دادن به لذت‌جويی به عنوان محرکه‌ی اصلی رفتارهای آدمی است. در مقاله‌ی اخير او درباره‌ی مهاجرت، هر دوی اين گرايش‌ها دست به دست هم داده‌اند تا از گونه‌ای گرايش جهان‌وطنی دفاع کنند که کمتر مجال نفس کشيدن در فضای ناسيوناليستی (و حتی می‌توان گفت نژادپرستانه) زبان فارسی را داشته است.
نکته‌ی جالب اين است که در اغلب کشورها نيروهای راست‌گرا نيروهايی هستند که از گرايش جهان‌وطنی و کُره‌گير شدن (ترجمه‌ی آقای آشوری از globalisation) بيزارند، اما مرديها که گرايش‌های يک راست مدرن سکولار را دارد در ايران از جهان‌وطنی دفاع می‌کند! از اين رفتارهای استثنائی در ايران باز هم می‌شود مثال زد: دفتر تحکيم وحدت که بر خلاف همه‌ی سازمان‌های دانشجويی جهان از حمله‌ی امريکا به عراق استقبال می‌کند، يا مثلاً گرايش‌های ضديهود (و ضد عرب) در بين روشنفکران ايرانی بيشتر بوده تا مثلاً در بين بازاريان مسلمانی که سال‌ها با يهوديان شراکت و همکاری داشته‌اند.
اما نکته‌ی اصلی که در طرز نگاه مرديها جای نقد دارد آن است که اصالت دادن به لذت -تا جايی که عباراتی مثل «توليد سرانه‌ی لذت» را به کار ببريم- باعث می‌شود از يک جنبه‌ی بسيار مهم روابط انسانی، يعنی قدرت، غافل شويم. ممکن است گفته شود قدرت هم در نهايت برای لذت به کار می‌آيد، اما هميشه چنين نيست: در بسياری از مواقع حرکت‌های يک انسان تنها با قدرت‌طلبی قابل توجيه است و حاصل به دست آمده چندان بر لذت او نمی‌افزايد.
اتفاقاً همان‌طور که مهدی خلجی در معرفی کتاب «در جستجوی لذت» نوشته، لذت‌جويی و «خوش‌باشی» و «دم را غنيمت شمردن» ايرانيان که به روحيه‌ی «خيامی» آنان هم معروف شده چندان باعث نمی‌شود که آنان در جستجوی قدرت بيشتر و فتح و فتوحات سرزمين‌های ديگر بيفتند، بلکه با اشربه‌ی مختلف (از جمله شراب معنوی عرفان!) و يا دخانيات لذت‌بخش به برآوردن کام خود می‌پرداخته‌اند.
بر خلاف روحيه‌ی رايج ايرانی، روحيه‌ی اروپای مدرن نوعی روحيه‌ی فاوستی (Faustian) است. فروختن روح و گرفتن قدرت چيزی است که کمتر نشان از لذت‌جويی دارد، چرا که در اين معامله هدف اصلی خود قدرت است حتی اگر داشتن آن بر آسايش فرد نيفزايد. اين اصالت دادن به قدرت بی‌دليل هم نيست: قدرت به شکل‌های سه‌گانه‌ی خود، يعنی زور عريان، ثروت و اطلاعات (که شامل «شهرت» هم می‌شود) چيزی است که در شرايط معمول هم‌افزايی دارد به گونه‌ای که قدرت‌مند اغلب قدرت‌مند می‌ماند و باز قدرت‌مندتر می‌شود؛ اما لذت عموماً چيزی است لحظه‌ای و گذرا: «درياب پياله را که شب می‌گذرد.»

پی‌نوشت: با اصلاح لينک‌ها و افزودن بعضی نکات دوباره در ساعت 6:40 بامداد 21 اکتبر به‌روز شد.
پی‌نوشت بی‌ربط به متن: در مورد نظرهای وبلاگ با آشپزباشی کاملاً هم‌نظرم که «وبلاگ بدون کامنت برای من معنی ندارد». حالا واقعاً کسی درباره‌ی عکس‌های زير (و مطلب زيرتر) نظری نداشت؟!

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴

سال‌های ابری

برای کسی که در تهران سر کرده باشد کوه‌های شمالی جزو لاينفک مناظر شهری هستند، حتی اگر اغلب پشت پرده‌ی دود کدورت گرفته باشند. معيار پاک بودن هوا اغلب اين است که «دماوند هم ديده می‌شد!» و واقعاً ديدن اين کوه می‌تواند از لذت‌های زندگی باشد!
در لندن، و شايد بيشتر شهرهای بزرگ جهان کوه ناياب است. بگذريم از اين که بنا به آمار اکونوميست بعضی شهرها مثل ونکوور و زوريخ که از اين موهبت برخوردار هستند، تصادفاً در بالای جدول هم قرار گرفته‌اند. به نظرم می‌رسد به جای تصوير هميشگی کوه‌ها، تصوير متغير ابرهای بالای سر جزو زيباشناسی شهرهايی مثل لندن باشد.
ترجمه‌ی «مهدی سحابی» از «جستجو»ی مارسل پروست را که می‌خواندم دلم می‌خواست دو اثری را که پروست بيشتر از همه ستوده و نمونه‌ی کمال هنری دانسته ببينم و بشنوم، يکی سونات سزار فرانک بود (که البته در کتاب به اسم مستعار سونات ونتوی ناميده می‌شود اما مهدی سحابی با تحقيقات پروست‌شناسانه‌اش فهميده منظور سونات فرانک است!) و ديگری تابلوی چشم‌انداز دلفت از ورمير. به لطف اينترنت سونات فرانک را توانستم در اين آلبوم بيابم، و واقعاً از آن لذت بردم. چشم‌انداز دلفت را که ديدم متوجه شدم کشف زيباشناسی من درباره‌ی لندن لااقل درباره‌ی دلفت هم صدق می‌کند.
عکس‌های زير را ببينيد و اگر نسخه‌ی بزرگ‌تر را خواستيد روی آن‌ها کليک کنيد.


Dicey Avenue
Sunrise in backyard مرغ‌های دريايی هميشه در آسمان هستند، حتی در جاهايی که از رودخانه‌ی تيمز فاصله دارد. در اين عکس هم می‌توانيد تصوير محوی از يکی از آنها ببينيد.


My University
Old Royal Naval College - Cannary Wharf at background


Cutty Sark
Cutty Sark


Gladstone Park
Gladstone Park


Old Royal Naval College
Old Royal Naval College - Greenwich


Millenium Dome
Millennium Dome and Thames - Greenwich


St Paul Cathedral
St Paul Cathedral برای اين که تصوری از بزرگی اين کليسا داشته باشيد به اتوبوس دوطبقه‌ای دقت کنيد که در حال گذر از جلوی آن است.


چند تا عکس هم از توچال:


توچال
توچال


صعود
صعود


خشکيده در برف
خشکيده در برف - و زمينه‌ای از تهران دودآلود


به جز عکس سنت پل، بقيه‌ی عکس‌ها کار من است و اميدوارم اگر در جايی استفاده می‌شود منبع آن ذکر شود.

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴

صلح دست‌نيافتنی

اخيراً بی‌بی‌سی مستندی سه قسمتی راجع به مذاکرات شش سال اخير صلح بين اعراب و اسرائيل ساخته که دو قسمت اول آن لااقل برای من پر از نکات تازه و جالب بود. بيشتر مستند شامل مصاحبه‌هايی با افراد درگير در اين ماجراست که از ديد امريکايی، فلسطينی و اسرائيلی ماجرا را روايت می‌کنند. حتی در قسمتی از مستند، با دو عضو مسلح حماس مصاحبه می‌شود که با طراحی يک حمله‌ی انتحاری يک توافق آتش‌بس را که قبل از شروع ماه روزه‌داری يهوديان بين عرفات و شارون برقرار شده بود بی‌اثر می‌کنند و زمينه‌ی حمله به مقر عرفات در رام‌الله و اشغال شهر «جنين» به عنوان انتقام‌جويی طرف اسرائيلی به وجود می‌آيد. کلينتون، ايهود باراک، صائب عريقات، مادلين اولبرايت، کولين پاول و ديگر سياست‌مداران بازنشسته‌ی طرفين پای ثابت صحبت‌ها هستند و مصاحبه‌های آرشيوی از عرفات، جورج بوش، آريل شارون و بسياری ديگر داستان را به خوبی تکميل می‌کنند. بعضی قسمت‌های جالب:
  • کلينتون چند بار تلاش می‌کند که ميانجی‌گری صلح بين سوريه و اسرائيل يا فلسطين و اسرائيل انجام دهد، اما هر بار به دليل آن که طرف اسرائيلی عملاً هيچ چيز دندان‌گيری در قبال صلح پيشنهاد نمی‌کند، موفق نمی‌شود. همه به صراحت از درماندگی کلينتون در اين کار صحبت می‌کنند. آخرين پيشنهاد اسرائيلی‌ها اين است که به غير از عقب‌نشينی از نقاط اشغالی، شهر بيت‌المقدس (اورشليم) بين طرفين تقسيم شود، اما قسمت مقدس شهر شامل حرم شريف همچنان در اختيار اسرائيل بماند. صائب عريقات نقل می‌کند که عرفات درباره‌ی اين پيشنهاد گفته «آنها همه چيز به من پيشنهاد کرده‌اند به جز آن چه که واقعاً من می‌خواستم؛ اگر اين پيشنهاد را قبول کنم مردم مرا می‌کشند!» و باراک هم از مخالفان داخلی خود در هراس است، هراسی که بيهوده نيست: با اين که پيشنهاد او پذيرفته نمی‌شود، بلافاصله پس از بازگشت از کمپ ديويد به اسرائيل، شارون در کنست ادعا می‌کند که باراک در پيشنهادش به عرفات حرم شريف را هم می‌خواسته به فلسطينی‌ها بدهد، و برای اين که مخالفت خود را با چنين پيشنهادی نشان بدهد بازديدی از مسجدالاقصی ترتيب می‌دهد که جرقه‌ی انتفاضه‌ی الاقصی را می‌زند، و در ضمن به او کمک می‌کند نخست‌وزير شود!
  • پس از روی کار آمدن جورج بوش، ژنرال «زينی» به عنوان نماينده‌ی رسمی امريکا ميانجی‌گری را ادامه می‌دهد. او نقل می‌کند که پس از محاصره‌ی مقر عرفات در رام‌الله، به ديدن او رفته و با وضعيت نابهنجاری روبرو شده، برق و آب قطع شده و عرفات را در ساختمان نيمه‌ويران محاصره کرده‌اند و در تمام طبقات تک‌تيراندازهای اسرائيلی برای شليک آماده‌اند. با اين حال زينی نقل می‌کند که با شگفتی عرفات را بسيار سرحال‌تر و شاداب‌تر از گذشته می‌بيند «ظاهراً او در اين وضعيت به عنوان يک انقلابی واقعی راحت‌تر بود» و جالب است که زينی تحسين خودش را نسبت به عرفات پنهان نمی‌کند.
  • هر بار اتفاقی می‌افتد که از ديد طرف امريکايی تخلف فلسطينی‌ها از صلح است، عرفات انگشت اتهام را به سوی خود اسرائيلی‌ها برمی‌گرداند. يک کشتی به نام «کارين ای» پر از سلاح کشف می‌شود، عرفات می‌گويد اين ظاهرسازی شارون است. بعضی انفجارهای انتحاری هم از نظر او می‌توانند کار سرويس‌های امنيتی اسرائيل باشند. در آستانه‌ی نشست اتحاديه‌ی عرب اسرائيل از شرکت عرفات در اين نشست جلوگيری می‌کند و از طرف ديگر زينی دائماً اصرار می‌کند که توافق دوجانبه برای قطع حملات انتحاری و عقب‌نشينی از مناطق اشغالی به طور همزمان پذيرفته شود. صائب عريقات قول می‌دهد که در همان روز اين پذيرش اين توافق اعلام شود، روزی که عرفات از طريق ماهواره برای اتحاديه عرب پيامی می‌فرستند و در آن می‌گويد «ما به ملت يهود در آغاز روزه‌داری خود که به شکرانه‌ی آزادی‌شان است، می‌گوييم که روزی هم ملت فلسطين جشن آزادی خود را روزه خواهد گرفت» که در همان روز، يک نفر انتحاری در يک هتل خودش را منفجر می‌کند و کل توافق نابود می‌شود. تدوين موازی مصاحبه‌ها با عوامل جنگنده‌ی حماس که حمله را طراحی کرده‌اند و همزمان با سياست‌مدارانی که بی‌خبر از اين حمله کوشش می‌کنند خشونت دوجانبه را متوقف کنند، نوعی تعليق (suspension) ايجاد می‌کند که کمتر از فيلم‌های سينمايی نيست! حمله انجام می‌شود و عده‌ی زيادی کشته می‌شوند، آن هم در روز اول ايام روزه‌داری، و ارتش اسرائيل تصميم می‌گيرد شهر جنين را به عنوان منشأ اين حمل اشغال کند و تمام مردان 15 تا 40 ساله را بازداشت کند! همچنين مقر عرفات در رام‌الله با تانک محاصره می‌شود و با بولدوزر نيمه‌ويران می‌شود.
  • کولين پاول به عرفات می‌گويد «من نمی‌دانم جمهوری‌خواه‌ام يا دموکرات، ولی در واشينگتون آخرين نفری هستم که حاضرم با شما مذاکره کنم!» بوش همدلی بيشتر خود را با شارون ابداً پنهان نمی‌کند «شارون مرد صلح است!»‌ سعود الفيصل وزيرخارجه‌ی عربستان می‌گويد «حتی خود شارون هم اين حرف را باور ندارد» بوش می‌گويد «من کسی نيستم که بخواهم به آقای نخست‌وزير بگويم چه بکند!» کاری که در تمام دوره‌ی کلينتون رئيس‌جمهور امريکا اعتبارش را روی آن گذاشته بود. اما بعد از يک مذاکره‌ی جدی از طرف عرب‌های سعودی (که می‌گويند اسرائيل بايد به محاصره‌ی مقر عرفات پايان بدهد) بوش در دوراهی قرار می‌گيرد: عربستان برای حمله به عراق (که آن موقع در دست انجام است) و همچنين برای پشتيبانی نفتی لازم است، و از قرار برخورد عرب‌ها خيلی جدی بوده‌است. ناچار دولت بوش از اسرائيل می‌خواهد به محاصره‌ی مقر عرفات پايان دهد،‌ اما اسرائيلی‌ها در ازای اين کار می‌خواهند امريکا حمايت خود را از تحقيقات سازمان ملل درباره‌ی «نسل‌کشی در جنين» متوقف کند، که مورد پذيرش قرار می‌گيرد. اگر چه صحنه‌هايی که فيلم از کشتار مردم غيرنظامی و خانه‌های ويران شده در جنين نشان می‌دهد به اندازه‌ی کافی گويا هست.

در مجموع ديدن اين مستند دو جور تأسف برای من به همراه داشت: اول تأسف واضحی که هر انسان از کشت و کشتار و خشونت کور و بی‌دليل احساس می‌کند؛ خشونتی که می‌توانست با تدبير و کنار گذاشتن تعصب‌های طرفين يا با فشارهای جدی‌تر امريکا بر اسرائيل بسيار کمتر باشد. مثلاً من واقعاً نمی‌دانم چرا با ورود يک يهودی به مسجدالاقصی بايد قيام و انتفاضه راه بيفتد؟ اغلب معابد در اديان غير از اسلام به روی افرادی از اديان ديگر باز هستند، اين چه تعصبی است که مسلمانان نسبت به مساجد خود دارند؟ البته اين نکته ناديده نيست که شارون از روی عمد اين کار را انجام می‌دهد و بدش هم نمی‌آيد که باعث تحريک عواطف مسلمانان شود، اما سوآل اينجاست که چرا بايد مسلمانان اين‌قدر زودجوش و عصبی باشند و تنها بر مبنای احساسات تصميم بگيرند؟ از آن طرف هم يهودی‌های متعصب هستند که هر نخست‌وزيری بعد از رابين را از عواقب تصميم‌های خود می‌ترسانند. امريکايی‌ها هم (به خصوص فردی مثل بوش) فاقد اراده و بی‌طرفی لازم برای ميانجی‌گری هستند، اما چه می‌شود کرد که تنها قدرتی که می‌تواند به اسرائيل دستور بدهد امريکا است؛ و اگر امريکايی‌ها عواقب اين منازعه در خاورميانه را نفهميده بودند احتمالاً يازده سپتامبر زنگ خطر را برای آنها به صدا درآورده است.
دومين حس تأسف، از اين بود که با آن که خبرگزاری‌های رسمی و تلويزيون جمهوری اسلامی تقريباً هر روز خبری از فلسطين مخابره می‌کنند، اما به هر دليل کيفيت اين همه کار خبری تبليغاتی به اندازه‌ی يک مستند واقع‌نمای ساخت بی‌بی‌سی نيست! نمی‌دانم دليل چيست، شايد با مخابره‌ی خبر بيش از اندازه باعث شده‌اند که آستانه‌ی تحمل مردم ايران در اين باره بسيار بالا برود و کم کم قضيه برای‌شان بی‌تفاوت شده باشد، يا شايد سبک تکراری خبر (فلان تعداد صهيونيست در حمله‌ی شهادت‌طلبانه‌ی يک فلسطينی به هلاکت رسيدند و در حمله‌ی ددمنشانه‌ی رژيم صهيونيستی فلان تعداد فلسطينی به شهادت رسيدند) باعث شده منازعه‌ی اعراب و اسرائيل برای بيشتر ما ايرانی‌ها جنبه‌ی انسانی خود را از دست بدهد و فقط به يک مسأله‌ی آمار کشته‌ها و زخمی‌های روزانه تبديل شود، يا تصاوير دلخراش و بسيار خونين از کشته‌ها و مجروحان فلسطينی که بی‌مهابا و بدون توجه به بيننده‌های کم سن و سال از اخبار پخش می‌شوند اغلب به جای تأثيرگذاری تعويض کانال را به دنبال دارد (تصويری از به هلاکت‌رسيده‌ها البته پخش نمی‌شود چون گويا آنان انسان و شايسته‌ی همدردی نيستند) و البته برای گروهی اين ماجرا مسأله‌ی نان و آب‌دار «تبليغات اسلامی» را به دنبال دارد و گروهی هم با جديت به مسأله‌ی فلسطين به عنوان يک مسأله‌ی «اسلامی» و نه «انسانی» می‌نگرند که تا آخرين قطره‌ی خون فلسطينی‌ها بايد برای بازپس‌گيری قدس و نابودی اسرائيل در آن سرمايه‌گذاری شود! و اگر شخصی، حتی رهبر فلسطين، به نتيجه‌ای ديگر رضايت بدهد هم خائن و هم احمق خواهد بود!

چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۴

ساده زيباست

ماترياليزم سادگی زيبايی دارد. جهان نشان داده که با مردمان ساده‌انديش ساده‌تر رفتار می‌کند و به مردمان سخت‌گير سخت می‌گيرد. ظاهراً از زمانی که قرار شد همه چيز آن قدر ساده باشد که از فرمول‌های نيوتون پيروی کند زندگی زيبا شد! يک جور خوشبينی و خوش‌باشی در همه‌ی فرهنگ قرن هجدهم و نوزدهم اروپاييان هست که عمدتاً ريشه در همين ساده شدن جهان‌شان دارد. البته اين خوش‌باشی به قرن بيستم که رسيد به خون جنگ‌ها، نسل‌کشی‌ها و اضطراب‌های بزرگ شسته شد.
کمی با ساده‌انگاری تفريح کنيم:
  • زيربنا اقتصاد است و فرهنگ روبناست. از وقتی يک جور بورژوازی بی‌ريشه‌ی نفتی در ايران به وجود آمد، ارزش‌های اشرافی شهرنشينان و ارزش‌های دهقانی روستانشينان با هم نابود شد. از اين اقتصاد چيزی بهتر از اين فرهنگ شلم شوربا و بی‌معنا و اين طبقه‌ی بدون اصالت و پادرهوا در نمی‌آمد:
    «ای درختانِ عقيمِ ريشه‌تان در خاکهای هرزگی مستور
    يک جوانه‌ی ارجمند از هيچ جاتان رُست نتواند
    ای گروهی برگِ چرکين تارِِ چرکين پود
    يادگارِ خشک‌سالی‌های گَردآلود
    «هيچ بارانی شما را شُست نتواند

    البته نمی‌توان پذيرفت آش آن قدر که اخوان گفته شور باشد. هر چيزی راه‌حل مشخصی دارد، پس اگر چند سالی گروهی سياست‌مدار صنعت‌گرا و غيرايدئولوژيک و مدرن کشور را مديريت کنند شايد بتوانند يک جور اقتصاد ملی درست کنند که هم با اقتصاد جهانی پيوند خورده باشد هم از داخل واقعاً طبقات عمده‌ به آن وابسته باشند. شايد آن وقت بتوانيم از اين سرگيجه‌ی بی‌هويتی ايرانی در بياييم.
  • آدم‌ها از وقتی خودشان را شناخته‌اند موادی را پيدا کرده‌اند که «شيمی مغزشان» را تغيير می‌دهد. الکل، کافئين و نيکوتين که در اغلب جاها مجاز هستند، پروزاک (فلوکستين) و انواع مختلف داروهای ضدافسردگی ابداع می‌شوند و طيف متنوعی از مواد ديگر هم هستند که مجاز نيستند. آيا نمی‌توان پنداشت رايج شدن يک ماده‌ی مؤثر بر اعصاب در يک جامعه جهت‌گيری آن جامعه را تغيير می‌دهد؟ مثلاً ايرانيان با فرهنگ بَنگ و چرس در قرون هفتم و هشتم هجری قمری در خماری عرفان غوطه می‌خوردند و اروپا پس از کشف قاره‌ی جديد و رواج نيکوتين و کافئين به راه ديگری می‌رود. آيا اخلاق عمومی جامعه که گروهی از اين مواد را مجاز و گروهی ديگر را غيرمجاز اعلام می‌کند جهت‌گيری ناخودآگاه به سوی يکی از روحياتی که اين مواد برمی‌انگيزانند نيست؟ چرا اين همه سال تلاش‌های ضد دخانيات از سوی پزشکان چندان مؤثر نبوده و هنوز عده‌ی زيادی (مثل اين) ترجيح می‌دهند ده سال زودتر بميرند ولی سيگار را ترک نکنند؟
  • جامعه‌ی مدرن جامعه‌ای است که اسطوره‌زدايی شده، آن‌چه مربوط به گذشته است شامل هيچ «بايد» و «نبايد»ی برای امروز نيست. حتی افتخارات تاريخی هم معنای چندانی ندارند. اما از آنجا که بالاخره آدمی‌زاده احتياج به افسانه دارد، اسطوره‌های جامعه‌ی مدرن در زمان سفر می‌کنند و همگی در آينده واقع می‌شوند. رواج افسانه‌های علمی (Science fictions) نوعی اسطوره‌سازی مدرن است، اسطوره‌هايی که هر زمان که لازم باشد به‌روز می‌شوند و افقی جديد برای جامعه‌ای می‌سازند که اعتقاد اصلی‌اش «پيشرفت» است. بيراه نيست اگر بگوييم بيشتر شوق و شور جوانانه‌ای که در کار علم و تکنولوژی در دانشگاه‌های بزرگ دنيا مصرف می‌شود و چرخ عظيم تحقيقات را می‌گرداند سرجشمه‌اش افسانه‌های علمی هستند که در سنين نوجوانی فانتزی‌هايی از «آينده» برای بچه‌ها ايجاد کرده‌اند.
.
.
.
اين انديشه‌گون‌ها در چارچوب يک بازی زبانی معنا دارند و يک جور حس کاذب فهميدن ايجاد می‌کنند. اما با آن که ساده زيباست، به سادگی نمی‌توان پذيرفت که مفيد هم هست.

دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۴

بادکنک

توی جاده مامانم خسته شد: «ديگه برگرديم هتل، شب شد.» بابام افتاده بود روی دنده‌ی لج: «نه ديگه، تا اينجا اومديم، بقيه‌اشم می‌ريم.» نمی‌دانستيم که «شهر جديد نورآباد» کجاست، ولی اهل محل می‌گفتند حتماً برويم و ببينيم: «خوراک توريست‌هاست» و ظاهراً ما را هم توريست حساب می‌کردند. از قيمت‌های چهارلا پهنايی که با ما حساب می‌کردند معلوم بود. ما هم برای اين که خيلی خودمان را ناراحت نکنيم قيمت همه چيز را به پوند بر می‌گردانديم و می‌ديديم زياد نيست! قرار بود نعمت‌الله خان هم بيايد و با هم برويم نورآباد، ولی از قضا کارش در نورآباد گير کرده بود و ما هم ديگر وقت نداشتيم منتظرش بشويم؛ خودمان رفتيم.
دفعه‌ی اول که نعمت‌الله خان آمد يادم هست همه‌ی اهل محل ماست‌ها را کيسه کردند. صاحب هتل يک دفعه خيلی با ما مهربان شد، آخرش هم کلی تخفيف به ما داد «چرا نگفتيد مهمان خان هستيد؟ منت نهاديد بر سرمان.»
حواسم پيش بابام بود که شب هم درست نخوابيده بود و خيلی هم بد رانندگی می‌کرد «بابا می‌خوای من بشينم؟» مامانم مخالفت کرد «گواهينامه نداری، اگه تصادف کنی يا پليس بگيردت چی؟» گفتم «ولی اين جوری که بابا رانندگی می‌کنه کارمون به پليس نمی‌کشه، يه راست می‌ريم قبرستون» که بابا بالاخره زد کنار و ترمز کرد «بيا بشين» من هم از خداخواسته پياده شدم،‌ ولی بابام هنوز نشسته بود و داشت با مامانم جر و بحث می‌کرد «بذار بشينه مژده، جاده که زياد شلوغ نيست، اين هم با احتياط رانندگی می‌کنه» «ولی آخه شب شده تاريکه» «هنوز سه چهار ساعت مونده تا شب» و خلاصه بعد از مدتی کش و واکش پياده شد، با چهره‌ای که معلوم نبود خيلی خسته است يا خيلی نگران نگاهم کرد و گفت «با احتياط رانندگی کنی ها!» گفتم چشم و نشستم.
هوا خيلی تاريک نبود. بيشتر به نظر می‌آمد که ابری باشد تا اين که دم غروب شده باشد. جاده هم خلوت بود، شايد بيش از حدی که فکر می‌کردم خالی به نظر می‌آمد، که يک دفعه مامانم گفت «هوی... حواست کجاست! بگير سمت راست!» داشتم سمت چپ می‌راندم، توی لاين مقابل! سعی کردم با آرامش حرفه‌ای -مثل راننده‌های بی‌خيال و از جان گذشته‌ای که توی جاده‌های ايران فراوان هستند- انگار که از قصد و برای تفريح رفته‌ام سمت چپ، آرام فرمان را بگردانم به راست و با لبخند از توی ماشين مامان عصبانی‌ام را نگاه کنم. پنج دقيقه‌ای در سکوت راندم و حالا نوبت بابا بود «ازش سبقت بگير ديگه! يه ساعته پشت سر اين گير کردی!» گفتم «آخه بابا اينجا خط‌ش ممتده، تو آيين‌نامه گفته نبايد سبقت گرفت» «بابا جون بلکه ماشين خط‌کشی جاده يادش رفته باشه اينجا خط رو عوض کنه، تو می‌خوای تا ابد پشت اين بمونی؟ جاده که صافه، آروم بگير سمت چپ سبقت بگير ديگه!» مامانم گفت «علی تو يه کم چُرت بزن بذار رانندگی‌اش رو بکنه...احتياط که بد نيست» و صحبت‌ بر سر سبقت گرفتن من ادامه يافت و می‌دانستم احتمالاً سر از حرف‌های هميشگی «قانون‌گرايی» يا حتی «سنت و مدرنيزم» درمی‌آورد.
بعد ساعتی رسيديم به جايی که همه‌ی ماشين‌ها کنار جاده پارک کرده بودند. کنار جاده عده‌ای پياده و اغلب با زنبيلی در دست می‌رفتند. جلوتر جاده بن‌بست بود و می‌خورد به بلواری که ظاهراً هر ده تازه شهرشده‌ای بايد يکی از آنها را بسازد. مردم زنبيل به دست همه در بلوار به سمت راست می‌پيچيدند، که من ناگهان متوجه شدم صد متر جلوتر يک زن چادری قد بلند وسط جاده راه می‌رود. وقتی راه می‌رفت به چپ و راست نوسان می‌کرد و سمت چپ چادرش –حتماً از زنبيلی که در دست داشت- برآمده بود. ترمز کرده بودم اما جاده سرپايينی بود و ترمز نمی‌کشيد، ترمز دستی را هم بهش اضافه کردم تا ماشين با سر و صدا دو سه متر مانده به نشيمن‌گاهِ بزرگِ زن -که از پشت چادر با وزش باد کاملاً به چشم می‌آمد- ايستاد. زن وحشت‌زده از صدای ماشين سرش را برگرداند. چادرش را به دندان گرفته بود، غبغب آويزان‌اش خيس عرق بود و چشمان سبز رنگ‌اش از وحشت بی‌رنگ به نظر می‌آمد. پير بود. و تازه صدای جيغ مامانم را می‌شنيدم که بد و بيراه می‌گفت به من. اما زن چيزی نگفت، رويش را برگرداند و به نوسان چپ و راست‌اش ادامه داد.
همانجا، سر تقاطع ماشين را پارک کردم و پياده شديم. سمت راست را نگاه کردم تا ببينم اين مردم کجا می‌روند. گنبد طلايی بزرگی در افقی که رو به تاريکی می‌رفت پيدا بود. مقبره را به گونه‌ی چشم‌گيری نورپردازی کرده بودند و شايد به خصوص در آن ساعت که رنگ طلايی گنبد می‌رفت روی رنگ سرمه‌ای آسمان يک جور زيبايی غريب پيدا می‌کرد. فواره‌ای بزرگ از حوض جلوی مقبره به آسمان آب می‌پاشيد و در هوای کوهستانی شب، نسيم خنکی ايجاد می‌کرد که باعث شد يک دفعه بلرزم. بابام شايد چهره‌ی درهم‌رفته‌ام را ديد که به گنبد خيره شده‌ام و خواست دلداری‌ام بدهد «حالا که به خير گذشت، خيلی خودت رو ناراحت نکن» نگاه کردم به صورت مامانم که اخم کرده بود، چيزی نگفت.
«حالا اينجا چه چيزش ديدنيه؟ قُبُل منقل درست کردن به اسم امامزاده به مردم قالب می‌کنند، اين که همه جا هست.» بابام در پاسخ مامانم شروع کرد به توضيح دادن تاريخچه‌ای که ديروز از مسئول پذيرش هتل شنيده بود، که اينجا يک امامزاده‌ی قديمی هست که هزار سال قدمت دارد و اين ساختمان جديد را بعداً به آن اضافه کرده‌اند اما ساختمان اصلی ديدن دارد. می‌گويند يکی از همسايه‌های امامزاده سی چهل سال پيش که اينجا يک ده مخروبه بيشتر نبوده، يک دفعه پولدار می‌شود. می‌رود به شهر و پول هنگفتی هم آنجا روی پول‌اش می‌آيد، طوری که شروع می‌کند به آباد کردن ده و نونوار کردن مردم همولايتی‌اش. امامزاده را هم مرمت می‌کند. وقتی پارسال پيارسال‌ها می‌ميرد، تازه دمِ مردن می‌گويد که اين ثروت را از کجا پيدا کرده، که يک روز داشته چاه می‌کنده توی حياط خانه‌اش، برای مبال لابد، که می‌رسد به يک رديف گورهای کنار هم، در هر يک کنار چهارتا استخوان يک کوزه پر از طلا، بعضاً الماس و جواهر هم بوده، خلاصه آرام آرام طوری که کسی بو نبرد طلاها را می‌فروشد ولی آخر عمری عذاب وجدان می‌گيرد که خمس مال‌اش را نداده و خلاصه می‌آيد ولايت و از صدقه سر او هم اين دهات شهر می‌شود و «منطقه‌ی توريستی و زيارتی».
کمی جلوتر عکس‌اش را هم ديديم. پيرمردی با ابروهای پرپشت سياه و دماغ عقابی و سيبيل هيتلری زمان رضاشاه که عرق‌چين روی سرش گذاشته بود و با اخم نگاه می‌کرد. قبرش را يک متر از زمين بالاتر آورده بودند؛ چند تا بچه روی قبر نشسته بودند، پاهايشان را تاب می‌دادند و آبنبات چوبی‌هايشان را ليس می‌زدند. روی قبر سايبانی مثل آلاچيق درست کرده بودند و به يکی از ستون‌ها تابلوی بزرگی ميخ شده بود که عکس در آن بود، خيلی بزرگ و چشم‌گير، و شرح حال «مرحوم حاج حسن نورآباد پارس‌نژاد» هم زيرش نوشته شده بود.
حالا بابا می‌خواست ما را غافل‌گير کند، به نزديکی حوض اشاره کرد «نادر ببين کی اونجاست!» مرد چاقی که پيراهن سفيد گشادش را انداخته بود روی شلوار جين‌اش آنجا به من لبخند می‌زد. اول نشناختم، يعنی باورم نمی‌شد. ابراهيم؟ پسرخاله‌ام را مدت‌ها بود نديده بودم. می‌دانستم زن گرفته و با خانواده‌اش هم به هم زده، چون آنها از دختره خوش‌شان نمی‌آمده. ابراهيم هم مدت‌ها دنبال يک بهانه بود که از مشهد برود. اصلاً مشهد را دوست نداشت. يک بار شنيدم به شوهرخاله‌ام می‌گفت «از روزی که ما رو آورديد مشهد ما در جا زديم» شايد هم راست می‌گفت. شوهرخاله‌ام از پانزده سال پيش که رفته بود مشهد انواع مصيبت‌ها به سراغ‌اش آمده بود. همه‌ی مصيبت‌ها يک طرف، مصيبتِ بدتر مهمان‌های ناخوانده‌ای بودند که هر روز از تهران و شهرستان‌ها می‌آمدند و هتلی هم بهتر از خانه‌ی خاله پيدا نمی‌کردند. شوهرخاله‌ام بسيار مهمان‌نواز بود و خاله‌ام هم می‌گفت «زائر امام رضا هستند، ثواب دارد» ولی ابراهيم از اين کار ثواب هم خيلی راضی به نظر نمی‌رسيد.
حالا ابراهيم اينجا چه می‌کرد؟ بابا گفت «کارمندِ اين تشکيلات امامزاده شده» جل‌الخالق! يعنی ابراهيم بيزار از مشهد که اين اواخر هم زده بود زير همه چيز چون می‌گفت «اينا رو آخوندا از خودشون درآوردن» حالا خادم امامزاده شده؟ روبوسی کرديم، و تازه فهميدم در اين مدت دلم خيلی برايش تنگ شده بوده و خودم خبر نداشتم. عروسی و شغل جديد را يکجا بهش تبريک گفتم، با خنده گفت «قربانت» و چيز بيشتری نگفت. جلوتر نعمت‌الله خان را هم ديديم. از ده قدم جلوتر سلام کرد –سلامی که صدايش مثل صدای در رفتن فشنگ بلند و ناگهانی بود- دست‌هايش را باز کرد و با قدم‌های بلند و دست‌های باز آمد تا پدرم را در آغوش بگيرد. اين شيوه‌ی سلام دادن کار هميشه‌اش بود. با من و ابراهيم هم دست داد و به مامان هم تعظيم غرايی کرد. با لهجه‌ی قزوينی و همان صدای بلند گفت «ببخشيد که نشد برسيم خدمت‌تان، معطل‌مان کردن، جاده که بد نبود؟» و از اين تعارفات.
نعمت‌الله خان را ما از طريق پدربزرگم می‌شناختيم. شنيده بودم که وقتی جوان بوده می‌آيد تهران و ليسانس فيزيک می‌گيرد، سال 1323 و توده‌ای می‌شود. يک بار با خنده بهش گفته بودم که «آخر خان شما که خودت فئودال بودی» با لبخندی گفت «توده آن موقع رسم بود پسرجان، حرف حساب می‌زد. خيلی توده‌ای‌ها خان‌زاده بودند.» بعد هم برای اين که وابسته‌ی پدرش نباشد در يکی از ادارات دولتی شغلی می‌گيرد و همکار پدربزرگ من می‌شود. بعد انقلاب زمين‌های پدری‌اش را مصادره کرده بودند و حالا سر پيری، چند سالی بود که در به در در ادارات محلی می‌دويد تا زمين‌ها را پس بگيرد. می‌گفت پدرش قبل از زمان اصلاحات ارضی کلی زمين خودش به دهاتی‌ها بخشيده، اما اين دهاتی‌های بی چشم و رو بعد از انقلاب به چهار پنج هکتار زمين اربابی هم رحم نکرده‌اند. گاهی سر به سرش می‌گذاشتم که «جبر تاريخ است خان، بالاخره اجداد شما سال‌ها اين دهاتی‌ها رو استثمار کردن!» با همان لبخند بخشايشگر و نگاه عاقل اندر سفيه پاسخ‌ام را می‌داد.
مامانم از اين که با اين دسته همراه شده بود چندان خوشحال به نظر نمی‌رسيد، اما بابام طبق معمول از بودن با آدم‌های مختلف لذت می‌برد و با ابراهيم و خان گرم گرفته بود. از در که وارد شديم ديدم خان با احترام دست روی سينه گذاشت و به گنبد تعظيم کرد و گفت «السلام عليک يا...» که اسم امامزاده را نفهميدم. ابراهيم هم تعظيم بی‌صدايی کرد.
خان از ما جدا شد: «خيلی وقت است زيارت‌ نکرده‌ام، دم در می‌بينم‌تان، دير کردم زنگ بزنيد، شماره‌ام را که داريد؟» ساختمان‌های نوساز آجر سه سانتی بود و کاشی‌های چاپ شده‌ی يک شکل و نور خيره‌کننده‌ی نورافکن‌ها و لامپ‌های سديم. ابراهيم گفت «بريم امامزاده‌ی قديم رو ببينيم» دم دروازه‌ی آجری که روی ديوار خشتی امامزاده‌ی قديم زده بودند، پدرم پرسيد «اون راه پله چيه؟» راه پله‌ای پهن با پله‌های خشتی و سقف ضربی بود که پيچ می‌خورد از بالا می‌رفت، ولی معلوم نبود به کجا. ابراهيم گفت «مکتب‌خونه‌ی قديم است، الآن مدرسه شده» بابام گفت «اول بريم اينجا رو ببينيم» ابراهيم گفت «خيلی ديدنی نيست، نمی‌دونم کی درش رو باز گذاشته» و نگران اطراف را نگاه کرد «بچه‌ها هنوز هم اينجا درس می‌خونن ابی جان؟» مامانم اولين بار بود به نظر می‌آمد علاقه‌اش جلب شده، ابراهيم گفت «خيله خب، بريم ببينيم» و از پله‌ها رفتيم بالا. راه پله پاگرد نداشت و ظاهراً دور استوانه‌ای پيچ می‌خورد و بالا می‌رفت، هر چند تا پله يک پنجره بود که نورهای مصنوعی بيرون را به داخل راه می‌داد. سر پنجره‌ی دوم بود که صدای زنگی پيچيد و همهمه‌ی بچه‌های مدرسه شنيده شد «تا اين وقت شب کلاس هست؟» ابراهيم گفت «کلاس قرآنه، تابستونا ميان اينجا.» بچه‌های کوچک در حالی که با هم شوخی می‌کردند از پله‌ها پايين می‌آمدند، و رسيديم به در مکتب‌خانه. اتاق وسيعی بود با فرش‌های کهنه و بيدزده. ملای پيری که چين و چروک‌های صورت آفتاب‌خورده‌اش بيشتر به کشاورزها می‌خورد تا ملاها، داشت کتاب و رحل‌اش را جمع می‌کرد. ابراهيم می‌خواست ما را به داخل مکتب‌خانه راهنمايی کند اما بابام گفت: «اين تا کجا بالا می‌رود؟» «عموجان مگه نمی‌خواستين مکتب‌خونه رو ببينين؟» متوجه شديم پشت سرمان سر و صدا می‌آيد. عده‌ای با هم صحبت‌کنان بالا می‌آمدند. ابراهيم مضطرب به نظر می‌رسيد «خاله‌جان من می‌گم بريم پايين، اينجا برای زوار نيست، اگر از توليت بفهمن که من کسی رو آوردم بالا کارم ساخته‌اس. الآن هم چند نفر ديگه دارن ميان بالا، من می‌گم بريم پايين و بهشون بگيم...» «ابی جان چرا نگرانی خاله؟ بذار بيان. مگه بچه‌ها اينجا مکتب نمی‌رن؟ خب چند نفر هم بيان اينجا رو ببينن چيزی نمی‌شه. تازه تقصير تو نيست که، يکی ديگه در رو باز گذاشته» حالا که داشتند بالا می‌آمدند می‌ديديم که چند نفر نيستند. جمعيتی بودند که تمام راه‌پله را گرفته بودند. اگر هم می‌خواستيم نمی‌توانستيم برگرديم. ابراهيم به وضوح وحشت‌زده بود، اما ديگر آب از سرش گذشته بود. با هم رفتيم بالا. پيرزنی دهاتی که دماغ گنده‌ای داشت – يک لحظه به ذهنم گذشت که چقدر شبيه مرحوم حاج حسن بود، همان طور که اغلب مردم يک ده شبيه هم هستند- هِنٌ و هِن کنان از مادرم پرسيد «خانم جان راسته که می‌گن اين راه می‌ره بالای گنبد آقا؟» مامانم گفت نمی‌داند.
راه‌پله که تمام شد رسيديم به يک در بزرگ چوبی. چراغ کوچکی از سقف آويزان بود و حرارتی که در طول روز خورشيد به پشت ديوارها تابانده بود از ديوارها بيرون می‌زد. قفلی به در ديده نمی‌شد اما در باز نمی‌شد. ما هم جلوی در بوديم و جمعيت فشار می‌آورد. بابام داد زد «فشار ندين، در بسته‌اس» مثل اين که تمام جمعيتی که در صحن امامزاده بودند جمع شده بودند در راه‌پله‌ها، عده‌ای از وسط جمعيت داد زدن «در رو باز کنين ما هم می‌خوايم ببينيم» بابام عرق می‌ريخت، زيرلب گفت «عجب غلطی کرديم» و دوباره داد زد‌ «چی رو می‌خواين ببينين؟ اينجا که چيزی نيست» يکی از جمعيت جواب داد «می‌گن هر کی از اون بالا به حضرت سلام بده حاجت می‌گيره. اصلاً تو خودت برای چی اومدی؟» باز بابام زيرلب جواب داد «خريت» ولی بلند گفت «خيله خب حالا فشار ندين تا اين در رو باز کنيم» به من گفت «نادر جان، بابا ببين می‌تونی اين در رو باز کنی؟» کنار ديوار لبه‌ی تاقچه‌مانندی بود. پايم را گذاشتم روی آن و رفتم بالا تا لااقل بتوانم نفس بکشم. ديدم بالای در حلقه‌ای آويزان است. وقتی دستم را به طرف‌اش دراز کردم توجه جمعيت جلب شد و همه ساکت شدند. يک حلقه‌ی انگشتر نقره بود، با نگين زردرنگ. وقتی که برش داشتم به جای اين که در باز شود در يک کمد چوبی باز شد که بالای در تعبيه شده بود. کمد در واقع يک سوراخ بود که در ديوار کاهگلی درست کرده بودند و دری چوبی روی آن گذاشته بودند، و پر بود از کتابهای خطی خاک گرفته که بعضی صفحه صفحه شده بودند و گويی آب به مرکب‌شان خورده بود. مقداری پارچه‌ی سبز پوسيده و چيزهای خاک گرفته‌ی ديگری هم بود که در آن تاريکی نمی‌شد درست ديد. ميله‌ی زنگ زده‌ی آهنی از بالا توی در فرو رفته بود و در اثر فشار جمعيت کمی جا باز کرده بود. ميله را بيرون کشيدم ولی در باز نشد.
کمی پايين‌تر يک سوراخ کليد ديدم که خاک و گل گرفته بود، با دست پاک‌‌اش کردم. خيس عرق شده بودم و تن‌ام به خارش افتاده بود. آدمی که به گرد و خاک حساسيت دارد را چه به باستان‌شناسی! کلافه به ابراهيم گفتم «تو کليدی چيزی نداری؟» ابراهيم آمد بالای تاقچه، دست کرد توی جيب‌اش و يک دسته کليد سنگين از کليد‌های قديمی مسی درآورد «معلوم نيست هيچ‌کدام به اين در بخورد» اما سومی را که امتحان کرد در باز شد.
جمعيت کلافه از گرما که نفس‌شان هم تنگ شده بود مثل ديوانه‌ها ريختند بيرون، بدون اين که حتی نگاه کنند اين در رو به چه جايی باز شده. من و ابراهيم هم روی تاقچه مانديم، نگران از اين که الآن بابا و مامان من چه بلايی سرشان می‌آيد، سقوط می‌کنند از آن ارتفاع؟
وقتی که همه رفتند بيرون ما توانستيم بياييم پايين. در به روی پشت بام وسيعی باز می شد که نورافکن‌ها روشن‌اش کرده بود. جمعيت پشت به گنبد ايستاده بودند و به جايی نگاه می‌کردند و بعضی‌ها دعا می‌خواندند و تک و توک می‌گريستند. خيالم از بابت بابا و مامان راحت شد و به گنبد طلايی نگاه کردم. تحت تأثير جو عجيب روی پشت بام من تعظيم کوتاهی به گنبد کردم و گفتم «السلام عليک...» که اسم امامزاده يادم نيامد. ناگهان گنبد مثل بادکنکی که از جا در برود به هوا پريد و ديدم که دنباله‌ی پايين‌اش يک چيز به رنگ خون آويزان بود، مثل سری که قطع کرده باشند و از جا پريده باشد. بی‌اختيار عقب پريدم و ابراهيم پقی زد زير خنده «اين بادکنک‌ها رو بعضی‌ها اشتباه می‌گيرن با گنبد» «بادکنک نبود!» می‌ديدم که بالا و پايين می‌رود، دور می‌شود و دوباره نزديک می‌شود، و بعضی جاها می‌ايستد. شايد شبيه عروس‌های دريايی بود که در تلويزيون ديده بودم؛ و فقط در يک حالت خيلی خاص به گنبد می‌مانست، وقتی خيلی نزديک بود و دنباله‌ی خونين‌اش زير لبه‌ی پشت بام مخفی می‌شد، که از قضا من هم اول در همان حالت ديده بودم‌اش. حرکات اين چيز زرد و قرمز اصلاً به حرکات بادکنک نمی‌مانست. ابراهيم گفت «اين از شامورتی بازی‌های آقا ميرزا عبدالله است، نمی‌دونم چه وردی به اينا می‌خونه که بالا پايين می‌رن، انگار جنی شده باشن!» و آرام دستم را گرفت. شامورتی! اين لغت از کجا آمده؟ شايد مثل «ژانگولر» ريشه‌ی فرانسه دارد، ولی اگر می‌دادی به اين لغت‌شناسان شايد می‌گفتند از «شاه مُردی» آمده.
يک لحظه در ذهنم تصور کردم که اگر بروم لبه‌ی بام و خودم را بيندازم چطور سقوط می‌کنم. تصور کردم که روی يک لبه از ديوار می‌خورم، سر و صورتم خونی می‌شود و آخرش هم وقتی توی صحن می‌افتم کمرم از جهتی خم شده که در حالت معمولی خم نمی‌شود، يک کمر شکسته. دفعتاً يک جور تصور ديوانه‌وار به سراغ‌ام آمده بود و با خودم فکر می‌کردم در کدام فيلم يا مستند چنين تصوير وحشتناکی از سقوط ديده‌ام، يا شايد يک جنازه‌ توی يک عکس ديده‌ام که اين جوری مرده: ايستاده روی زمين با زاويه‌ی نود درجه که آدم معمولاً انتظار دارد زانو زده باشد، ولی ناگهان متوجه می‌شود کمرش در جهت غير عادی خم شده. ديدم ابراهيم دستم را محکم‌تر گرفته «چيه؟»
لبخندی بر لب داشت «هيچی، بعضی‌ها می‌گن وقتی اين بالن‌ها رو می‌بينن ديوونه می‌شن، من هم ترسيدم کار دست خودت بدی.»
شب که با نعمت‌الله خان برمی‌گشتيم هتل، گفت «عجب زيارت خوبی بود. کلی سبک شدم. مگر شما بياييد ما توفيق پيدا کنيم.» ابراهيم از پنجره بيرون را نگاه می‌کرد.

پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۴

اعتراف

تابستان سال 1381 (2002 ميلادی) برای من تقريباً همه‌اش به خواندن وبلاگ و وبگردی گذشت. بعد از سه ماه گشت و گذار در عالم شبکه‌ای فارسی، طعم خوشی در ذهنم باقی نماند. بعدها که به دلايل مختلف اين اعتياد را کنار گذاشتم، هميشه آن حس ناخوشايند با من بود و مانع می‌شد دوباره مرتکب وبلاگ‌خوانی و وبلاگ‌نويسی گاه به گاه بشوم.
وقتی دوباره شروع کردم، دلايل جديدی داشتم، فکر می‌کردم شايد بعضی ايده‌هايم به درد کسی بخورد. قصد نداشتم دوباره با وبلاگ‌خوانی بيش از حد دچار آن تجربه‌ی ناخوشايند شوم. تصور درستی هم از دليل ناخوشايند بودن آن تجربه‌ی اوليه نداشتم؛ گمان می‌کردم به دليل کيفيت نازل مطالب وبلاگ‌ها دچار تهوع ذهنی شده‌ام، و شايد اين تصور برای وبلاگ‌های سال 2002 تصور نادرستی هم نبود. اما اين بار دوباره پس از تجربه‌ی يک تابستان وبلاگ‌خوانی و دست و پا شکسته چيزهايی هم نوشتن، باز هم همان تجربه‌ی ناخوشايند به سراغ‌ام آمده؛ و اين بار مطمئن هستم دليل‌اش کيفيت مطالبی که می‌خوانم نيست. بايد انصاف داد و گفت که مطالب خواندنی در وبلاگ‌ها کم نيست. حتی مطالبی پيدا می‌شوند که واقعاً بديع هستند، يا نوشته‌های تأمل‌برانگيزی که حاصل تجربه‌های گوناگون از زيستن و يا آموخته‌های قابل توجه هستند.
وبلاگ‌هايی که از نقاط مختلف جهان به زبان فارسی توليد می‌شوند، در واقع نقش pioneerهايی را دارند که جهان را با زبان فارسی explore می‌کنند (به نظر من اين که ما معادلی برای اين دو لغت در فارسی نداريم، يکی از علت‌هايی است که انگليسی‌ها استعمارگران خوبی شدند و ما مستعمره‌ی آن‌ها!) اکنون از آلاسکا، توکيو، مسکو و شايد خيلی نقاط ديگر جهان که من نمی‌دانم، وبلاگ‌های فارسی نوشته می‌شوند که اغلب تجربياتی از زندگی روزمره و دست و پنجه نرم کردن فرد ايرانی با شرايط و فرهنگ‌های مختلف را نشان می‌دهند.
در مقابل اين تنوع مطالب خواندنی، احساس ناخوشايند من از بی‌مايگی اين نوشته‌ها نشأت نمی‌گيرد، بلکه بايد اعتراف کنم که خواندن اين همه چيز متنوع و اغلب خوب، باعث دل‌آشوبه‌ی ذهنی من شده‌است.
فرض کنيد از خواندن اين، برسيد به اين نوشته. من در هر دوی اين فضاها مدتی زيسته‌ام و به خوبی مايه و حس هر دو را درک می‌کنم. هم انديشه‌ی طغيان برايم قابل‌درک است و هم ايمان مطلق. هم تلاش برای رهايی از قيدهای فرهنگی و آزادانديشی مدتی آرمان من بوده، و هم تلاش برای دست شستن از هوس و رهايی از «نفس اماره» را مدتی به جد دنبال می‌کرده‌ام. بعيد می‌دانم کسی هر دوی اين وبلاگ‌ها در فهرست خواندن‌اش قرار داشته باشد و با هر دو هم از سر همدلی وارد شود؛ می‌بينيم که اغلب بين اين دو جبهه‌آرايی است و هر طرف با نفرتی از ديگری ياد می‌کنند که گويا ازلی و ابدی است؛ اما من لااقل با تجربه‌ی شخصی خودم دريافته‌ام که لغزيدن از يک طرف به طرف ديگر برای يک ايرانی کار يک چشم به هم زدن است (و مثل زيتون هم فکر نمی‌کنم که کار پيرانی چون سيمين دانشور و نادر ابراهيمی باشد) چون آن چه که به وجودش مثل زمين زيرپايمان مطمئن هستيم ممکن است با کمی چون و چرا دود بشود و به هوا برود! به قول پينک فلويد:

If you should go skating
On the thin ice of modern life
Dragging behind you the silent reproach
Of a million tear stained eyes
Don't be surprised, when a crack in the ice
Appears under your feet!

* * *

اما نمی‌توانم انکار کنم که اين خواندن‌های متضاد را ديگر تاب نمی‌آورم. همدلی با اين همه آدم‌هايی که هيچ يک با تو همدل نيستند شايد فقط کار خود خدا باشد.
* * *

از اول که نوشتن عنکبوت را شروع کردم، قصدم اين بود که به احساسات شخصی نپردازم مگر در قالب ادبی و هنری. اين که من امروز کجا رفتم و که را ديدم و چه خوردم به درد کسی نمی‌خورد، يا لااقل زندگی من آن‌قدر جالب نيست که به درد کسی بخورد. به علاوه زبان احساسات هميشه بُردِ محدودی دارد؛ قابل نقد نيست و صرفاً يا می‌توان آن را دوست داشت يا نداشت. مثلاً بنگريد به بسياری داستان‌ها و خاطرات و زنجموره (و به قول هدايت: «چُس‌ناله»)هايی که در باب مسائل مختلف نوشته می‌شوند. بعضی از آن‌ها واقعاً نوشته‌های قشنگی هستند، اما شايد فقط برای کسی که با نويسنده همدردی کند؛ گاهی آن‌قدر هست که کار از همدردی می‌گذرد و جای خود را به ترحم می‌دهد؛ و من هيچ‌گاه ترحم را خوش نداشته‌ام.
اما آن چه دنبال‌اش بوده‌ام هم هيچ‌گاه به دست نيامده: نقد جدی به يک نوشته‌ام هميشه به صورت آرزو برايم باقی مانده است.

شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۴

برهان واجب‌الوجود

يکی از برهان‌هايی که در درس‌های معارف اسلامی برای «اثبات وجود خدا» ارائه می‌دهند، برهان واجب‌الوجود است. گويا مشابه اين برهان در کلام مسيحی هم وجود دارد و سن تامس آکويناس از آن بهره جسته؛ هر چند مطمئن نيستم. باز هم مطمئن نيستم و نمی‌دانم کجا خوانده‌ام که برتراند راسل معتقد بوده در اين برهان (يا مشابه مسيحی آن) يک اشتباه يا تناقض وجود دارد ولی با وجود بررسی جوانب مختلف نتوانسته اين تناقض را بيابد.
بيان مختصر اين برهان به اين شرح است:

«آن چه قابل تصور است، از سه حالت خارج نيست:
  • يا وجودش از لحاظ منطقی امکان‌پذير نيست (شامل تناقض است) که اصطلاحاً ممتنع‌الوجود ناميده می‌شود،

  • يا وجودش ممکن است اما ضرورت حتمی ندارد (ممکن‌الوجود)،

  • و يا وجودش ضرورت حتمی دارد و وجود نداشتن‌اش غيرممکن است (واجب‌الوجود)

چون هر ممکن‌الوجودی می‌توانست وجود نداشته باشد، پس حتماً به کمک علتی به وجود آمده‌است. اگر آن علت واجب‌الوجود باشد، پس لااقل وجود يک واجب‌الوجود ثابت می‌شود. در غير اين صورت، علت باز هم ممکن‌الوجود است، و باز هم نياز به علتی ديگر دارد. پس بايد در نهايت واجب‌الوجودی باشد که يا اين زنجيره‌ی علت‌ها را به وجود آورده يا منشأ آن است.»

به نظر می‌رسد اين برهان ابتدا، يک طبقه‌بندی بديهی و غيرقابل‌انکار از موجودات ارائه می‌دهد و سپس يک نتيجه‌گيری واضح انجام می‌دهد و در نتيجه وجود لااقل يک واجب‌الوجود ثابت می‌شود. آن واجب‌الوجود را خدا معرفی می‌کنند و سعی می‌کنند بسته به الهياتی که در زمينه‌ی بحث قرار دارد (مسيحی يا اسلامی) صفات ديگری از قبيل يکتايی را برای او ثابت کنند.
دو اشکال برای اين برهان به ذهن می‌رسد:
  1. تعاريف امکان و وجوب در زندگی روزمره دارای معنای مشخصی هستند، ما حدوداً می‌فهميم که در جمله‌ی «امکان دارد فردا باران بيايد» امکان به چه مفهومی است؛ يا در اين جمله که «بايد به ضعيف‌ترها کمک کرد» مفهوم ايجاب و بايسته بودن يک چيز معلوم است. اما چگونه می‌توان اين مفاهيم را به اندازه‌ای گسترش داد تا شامل وجود همه‌ی موجودات بشود؟ آيا اين يک سوء‌استفاده از ساختار ابتدايی زبان نيست، زبانی که برای بيان مفاهيم دم‌دستی و روزمره ايجاد شده، و باعث بدفهمی نمی‌شود؟ مثلاً تقسيم بر صفر باعث يک خطای حاد در ساختار مدارهای منطقی کامپيوتر می‌شود. اين خطا کاملاً رايج است و تمام دلايل بروز اين خطا هم به طور بالقوه در ساختار منطقی خود کامپيوترها وجود دارد؛ آيا نمی‌توانيم گمان کنيم که اين‌گونه استفاده از زبان به نوعی خطای تقسيم بر صفر برای افکار ما ايجاد می‌کند؟ اين البته اشکالی بسيار اساسی است که کل فلسفه را هدف می‌گيرد و ظاهراً اولين بار ويتگنشتاين در «رساله‌ی منطقی-فلسفی»‌اش آن را طرح کرده است.
  2. حتی اگر اين تقسيم‌بندی را بپذيريم، می‌توان ادعا کرد که همه‌ی موجودات واجب‌الوجود هستند. در واقع ديدگاه دترمينستيک و جبری علم تجربی هم کاملاً با اين برداشت سازگاری دارد. همه چيز همان است که بايد باشد، بنابراين باز هم از اين برهان هيچ تمايزی بين موجودات ايجاد نمی‌شود تا بتوانيم از آن دستاويزی بسازيم و وجود موجودی ماورايی و خاص مثل خدا را اثبات کنيم.

دکتر عالم‌زاده اين برهان‌ها را ساخته‌ی يک عده «شارلاتان» می‌دانست، و به نظر من تا حدودی راست می‌گفت. خدا و چگونگی وجودش از مقولاتی هستند که با تجربه‌ی شخصی و يا معنوی توضيح داده می‌شوند نه با استدلال، و معمولاً مسائلی از اين دست خود سنگ بنای استدلال قرار می‌گيرند نه آن که با اصول ديگری اثبات شوند.
از نقد اين برهان بگذريم. فرض کنيم برای کلمه‌ی «خدا» تعريفی ارائه دهيم به اين شکل: «موجودی که قبل از همه‌ی موجودات بوده است» يا «موجودی که روابط بين بقيه را تعيين می‌کند». با کمی دقت می‌بينيم که با چنين تعريفی بسياری به وجود چنين موجودی معتقدند، از جمله علم‌گرايان به وجود ازلی قوانين فيزيک و تبعيت همه‌ی موجودات از آن‌ها معتقدند. بنابراين خدا با ديدگاه علم‌گرايان قوانين فيزيک است.
با اين تعريف گِل و گشاد، می‌توان گفت در وجود خدا کمتر بحثی هست، بحث بر سر خصوصيات اين موجود است. خدای علم‌گرايان ثابت و بی‌اراده است. صفاتی مثل مهربانی و غيره اصلاً به آن نمی‌چسبد، از آن نمی‌شود چيزی خواست (چون اراده ندارد) و بيشتر قابل کشف کردن است تا آن که مورد درخواست قرار بگيرد تا درخواست‌های آدمی را برآورده کند. اصولاً نه تنها انسان‌ها، که هيچ چيز ارزش خاصی برای خدای علم‌گرايان ندارد.
اين مقدمات شايد لازم باشد برای بيان دو گزاره که عميقاً به آن‌ها باور دارم :
  • وجود خدا اثبات‌پذير نيست، انکارپذير هم نيست.
  • اختلاف بسيار کمتر بر سر وجود خداست و بيشتر بر سر چگونگی وجود اوست.

دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۴

تولستوی و تاريخ

نمی‌دانم چه تحقيقاتی در مورد «تاريخِ تاريخ‌نگاری» وجود دارد، اما «اپی‌لوگ»های رمانِ «ِجنگ و صلح» تولستوی احتمالاً موضوعِ جالبی برای بررسی در اين نوع تحقيقات باشند.
در ادبيات کمتر کسی با نبوغ و دانشِ حيرت‌انگيزِ تولستوی مدتی چنين طولانی به کارِ دراماتيزه کردن تاريخ پرداخته‌است؛ با توجه به اين که اشعار هومر و شاهنامه‌ی فردوسی را نمی‌توان تاريخ دانست. تولستوی در دهه‌ی 1860 ميلادی درگيرِ نوشتنِ اين رمان بود و تحقيقاتی تاريخی انجام داد که - به تعبير «سروش حبيبی» که ترجمه‌ای از جنگ و صلح انجام داده - شايد برای يک تاريخ‌دان زياد به نظر نرسد، اما برای يک رمان‌نويس فراتر از انتظار است. همچنين اين نکته را نمی‌توان ناديده گرفت که رمان‌نويسی چون تولستوی با تمام احساسات انسانی خود درگيرِ کارِ نوشتن می‌شود و محذوراتِ منطقی و تحقيقیِ تاريخ‌نويسان را ندارد؛ و به اعتقادِ من با آن که در چنين شيوه‌ی کاری دقتِ علمی کمتر است، با اين حال مجال برای پرورشِ يک حس و دريافتِ کلی از تاريخ بيشتر به وجود می‌آيد.
نتيجه‌ی تأملات و برداشتِ کلی تولستوی از تاريخ‌نگاری در همان فصل‌های پايانی (اپی‌لوگ‌ها) نوشته شده و به نوعی تأثيرگذاریِ شخصيت‌هايی چون ناپلئون بناپارت را در تاريخ ناچيز می‌شمرد. تولستوی تمايل به نوعی تحليل تاريخ دارد که در آن قوانين کلی تحول تاريخی از قوانين جزئی رفتار شخص آدمی ساخته می‌شوند. تشبيهی که او به کار می‌برد «ديفرانسيل تاريخ» است که بايد روشی علمی برای گرفتن «انتگرال» آنها يافت. اين تصورِ بسيار جالب از تاريخ باعث می‌شود ما بتوانيم تاريخ يک جامعه را برآيندِ کلیِ تمايلاتِ روانیِ افراد آن جامعه بدانيم.
نمی‌دانم نظريه‌ی مطرح شده توسط تولستوی چقدر ساخته‌ی خود اوست و چقدر بر مطالعات تاريخی بعدی تأثير گذاشته، از اين جهت حدس می‌زنم زمينه‌ی تحقيقاتی خوبی برای بررسی «تاريخِ تاريخ‌نويسی» باشد.

یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۴

شب آتش‌بازی

من خواب ديده‌ام که كسی می‌آيد
مردمی که انقلاب اسلامی سال 57 را شکل دادند فکر می‌کردند انقلاب و اسلام راه‌هايی هستند برای خوشبختی. بعداً معلوم شد که انقلاب و اسلام خود هدف بوده‌اند؛ هدف‌هايی که هر بدبختی را بايد به خاطرشان تحمل کرد. «نگوييد انقلاب برای ما چه کرده،‌ بگوييد شما برای انقلاب چه کرده‌ايد!»
فکر می‌کردند حکومت عدل علی تشکيل می‌شود، حکومتی آن‌قدر بر دوستان سخت‌گير که برادر علی را ديناری بيش‌تر از بيت‌المال نمی‌دهد، و آن‌قدر با دشمنان مداراگر که دشمن مسلح به پايتخت حکومت بيايد و سهم‌اش را از بيت‌المال بگيرد و در مسجد علی را مسخره کند، اما هيچ‌کس را مجال آزار او نباشد. اين بود افسانه‌ای که مردم در خواب ديده بودند. فکر می‌کردند حکومت به اندازه‌ی کفش پاره‌ی علی ارزش ندارد. نگو که حکومت روحانيان به نيابت از نايبان پيامبر از اوجب واجبات بوده و چنان مهم است که برای حفظ‌اش هر کاری مجاز است؛ و دشمنان‌اش مستحق فجيع‌ترين مرگ‌اند حتی اگر پيرمردی بی‌خطر و همسر مريض‌اش باشند. علی که در ذهن مردم کسی بود که برای گرفتن حکومت جهان حاضر نبود پر کاهی را به ستم از موری بگيرد، تبديل شد به کسی که اگر چهل نفر يار داشت با همه‌ی مردم می‌جنگيد تا سر به حکومت حق فرود آورند.

چرا من اين همه كوچک هستم
که در خيابان‌ها گم می‌شوم
چرا پدر که اين همه کوچک نيست
و در خيابان‌ها هم گم نمی‌شود
کاری نمی‌کند که آن كسی که به خواب من آمده‌است روز آمدن‌اش را جلو بيندازد؟

در تهران که بودم کسانی را ديدم که می‌گفتند احمدی‌نژاد آمده تا فقر را از بين ببرد، بيکاری جوانان و ازدواج را درست کند. آدمی که اين‌گونه فکر می‌کرد با عشق به خمينی در انقلاب شرکت کرده بود، با همين عشق فرزندش را روانه‌ی «جبهه‌های حق عليه باطل» کرده بود تا بعد از شانزده سال تابوتی سبک را به عنوان بقايای او تحويل‌اش دهند. با عشق به خاتمی رأی داده بود و حالا عاشقانه عکس احمدی‌نژاد را به در و ديوار خانه‌اش زده بود و نذر ختم قرآن کرده بود که او رأی بياورد.
اما حالا ملت مستضعف هميشه‌در صحنه يک بار ديگر آماده است تا بفهمد که احمدی‌نژاد برای کارهای حقيری مثل از «بين بردن گرانی» نيامده‌است. آمده تا از «عزت و کرامت ملت مسلمان ايران» در صحنه‌های هسته‌ای دفاع کند، حتی اگر به قيمت تحريم و جنگ باشد.
بار ديگر ما می‌خواهيم بينيم که موعود با اسبی می‌آيد که تا زانو در خون می‌رود.

کسی از آسمان توپخانه در شب آتش‌بازی می‌آيد
و سفره را می‌اندازد
و نان را قسمت می‌كند
و پپسی را قسمت می‌كند
و باغ ملی را قسمت می‌كند
و شربت سياه‌سرفه را قسمت می‌كند
و روز اسم نويسی را قسمت می‌كند
و نمره‌ی مريض‌خانه را قسمت می‌كند
و چكمه‌های لاستيكی را قسمت می‌كند
و سينمای فردين را قسمت می‌كند
درخت‌های دختر سيد جواد را قسمت می‌كند
و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت می‌كند
و سهم ما را هم می‌دهد
من خواب ديده‌ام...
*
آسمان توپخانه قرمز است، شب آتش‌بازی شروع شده‌است. بار ديگر ملت قهرمان ايران می‌رود تا حماسه بسازد. بار ديگر ملت بايد سرودهای ميهنی ساز کند و در صف‌ها بايستد. بار ديگر اين ملت شهيدپرور آماده‌است که حقانيت و مظلوميت خود را به جهانيان ثابت کند؛ و جهانيان هم آماده‌اند تا ملت را تحريم کنند. کسی آمده که قرار است همه چيز را قسمت کند، البته اگر چيزی مانده باشد.

*قسمت‌هايی از شعر «کسی که مثل هيچ‌کس نيست» از فروغ فرخزاد

بايگانی