سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۵

مهر ماه دلهره

مدرسه‌ها و معلم‌های ما بنا به غريزه راهی مؤثر يافته بودند تا همه‌ی فضا و زمان ما را آکنده از دلهره کنند: دلهره از روز اول، از روز امتحان، از مشق شب. دلهره از موی سر، از دويدن، از شاد بودن. ترس از دست سنگين ناظم که هر آن ممکن بود به طرزِ دردناکی بچرخد، از نعره‌ی معلم که هر لحظه ممکن بود حس انقلابی به سرش بزند و لگد و مشت و فنون ديگر را روی تن بی‌دفاع بچه‌ها پياده کند، از خدا، از قواعد غريب ناشناخته‌ای که هر آن و بی‌دليل عذاب را نازل می‌کردند.

اولين خنکای نسيم پاييزی مورمورِ دلهره را به دل می‌نشاند. وقتی يک نم باران روی برگ‌های خشک چنارها بوی چوبين و ترش آن‌ها را پخش می‌کرد ديگر بايد می‌فهميديم که فصل دلهره در راه است. بوی اتوی داغ روی پارچه‌هایِ کدرِ خاکستری و سرمه‌ایِ روپوش‌ها، دلهره را در فضا می‌پراکند، بوی کتاب‌ها و دفترهای نو و بزرگسالانی که دلهره‌ی سال‌های مدرسه‌شان را با جلد کردن کتاب‌هايمان به ما تزريق می‌کردند.

صدای زنگ ساعت‌ها در آهنگ time پينک فلويد، آرم برنامه‌ی «تقويم تاريخ» ساعت هفت صبح را اعلام می‌کرد. چايی نيم‌جوشيده را با عجله و به زور آب سرد هورت می‌کشيديم، در خيابان‌های خاکستری بعد از طلوع، صبحِ شلوغ و آلوده به دود بنزين نيم‌سوخته و گازوئيل گوگردی را تنفس می‌کرديم و سنگينی‌اش همراه با آهنگ‌های مثلاً شاد «آغاز ماه مهر/با شادی و سرور» و نگاه دل‌جويانه و لبخندهای بدبوی صبحگاهی مردمی که از «شور و نشاطِ صبح‌گاهی» ما لذت می‌بردند، تبديل می‌شد به غم غربت ناشناخته‌ای که روی دل‌مان می‌ماند و مانده‌است.

* * *

کسی گفته بود که «ما بزرگ‌سالان خيلی ناسپاس‌ايم که هر روز صبح خدا را شکر نمی‌کنيم که ديگر به مدرسه نمی‌رويم».

خيلی گشتم تا گوينده‌ی اين را پيدا کنم (سبکِ وودی آلن است اما در جملات قصار او يافت نشد) و نتيجه‌ی جست‌وجو چند جمله‌ی جالب ديگر در وصفِ همين حس و حال بود:

Mark Twain: هرگز نگذاشتم مدرسه رفتن‌ام در کار آموزش‌ام اخلال کند.

George Santayana: کودکی که تنها در مدرسه تحصيل کرده باشد آدمی تحصيل‌نکرده است.

William Glasser: تنها دو جا در دنيا هست که زمان اهميت بيشتری از کاری که قرار است انجام شود پيدا می‌کند: زندان، و مدرسه.

Albert Einstein: معجزه‌ای است که حس کنجکاوی توانسته از نظام آموزش رسمی جان سالم به در ببرد.

* * *

راجر واترز درباره‌ی دليلِ سرودنِ ترانه‌ی آهنگ Time در آلبوم The Dark Side of The Moon می‌گويد*:

من می‌تونم بفهمم چرا مادرم اين‌قدر در مورد درس خوندن من وسواس داشت... اين عقيده که بچگی و درس و، در واقع همه چيز، واسه‌ی آماده شدن برای زندگی‌ای هست که قراره بعدتر شروع بشه... و بعد يه دفعه فهميدم که زندگی قرار نيست بعدتر شروع بشه! در يک نقطه شروع شده و داره می‌گذره و هر وقت که بفهمی می‌تونی افسارش رو دست‌ات بگيری و سرنوشت خودت رو تعيين کنی... اين مثل يک کشف و شهود بزرگ برای من بود.

خنده‌دار اين‌جاست که آهنگی که با چنين حسی ساخته شده برای آرم برنامه‌ی «تقويم تاريخ» استفاده بشود، و در ناخودآگاه بسياری از هم‌سن‌و‌سالان من يادآور دلهره‌ی روزهای مدرسه باشد!


* از فيلم مستند آلبوم‌های کلاسيک: پينک فلويد - ساختن نيمه‌ی تاريک ماه. ِصدای قسمت مربوط به آهنگ Time را با يک ترجمه‌ی سردستی اينجا گذاشته‌ام (اگر اينترنت سريع داريد، اين نسخه با کيفيت بهتر را گوش کنيد). در هر صورت اگر به اين آلبوم علاقه داريد ديدن اين مستند حتماً توصيه می‌شود (روی دی‌وی‌دی هم منتشر شده‌است).

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۵

روزنامه‌ی متروی لندن امروز در بخش نظرات خوانندگان‌اش نظری را منتشر کرده به شرح زير:

Would it be too difficult for some prominent figures from Islamic world to publicly condemn the assassination of Catholic nuns and the firebombing of churches as being viable and reasonable to the Pope's comments regarding Mohammad?

It apears that Islam asks for toleration and acceptance, yet offers very little by way of return when it feels it has been insulted or threatened. Such acts of reprisals do little more than further the concept of Islam as a violent religion - an idea that Muslims are usually quick to deny.

Tom Wright, London N1 (Metro - today, p 16)



خيلی سخت می‌بود اگر چند چهره‌ی شاخص جهان اسلام، قتل راهبه‌های کاتوليک و پرتاب بمب‌های آتش‌زا به کليساها را علناً محکوم می‌کردند، همان‌قدر منطقی و عملی که اظهارات پاپ در مورد محمد را محکوم کردند؟

به نظر می‌رسد اسلام تقاضای مدارا و پذيرش دارد و با اين حال در مقابل وقتی احساس اهانت يا تهديد کند بسيار کم حاضر به چنين کاری است. چنين انتقام‌جويی‌هايی کاری بيش از آن نمی‌کنند که مفهوم «اسلام چون يک دين خشن» می‌گويد - ايده‌ای که مسلمانان معمولاً در انکارش سريع هستند.


واقعاً چرا چهره‌های شاخص مسلمان چنين کار ساده و بی‌ضرری را انجام نمی‌دهند؟

يک پاسخ شايد اين باشد که چهره‌های شاخص مسلمان، اغلب پيرمردهای فرتوت با ذهن‌هايی خشکيده هستند که وقتی از آنان چنين تقاضاهايی شود، تبسم نيشخندگونه‌ی شيرين و نگاه فقيه اندر سفيهی تحويل آدم می‌دهند که «بچه مگر ساده‌ای؟ کار کارِ خودشان است!»

و پاسخ ديگر ممکن است اين باشد که «آقا گل بی‌خار کجاست... اگر عوام همين کليساها را هم آتش نزنند پس کجا غيرت دينی‌شان را نشان بدهند؟ ما راضی به ريختن خون بی‌گناهان، حتی يک راهبه‌ی مسيحی نيستيم ولی گناه‌اش به گردن همان کسی است که اين فتنه را شروع کرده.»

پاسخ ديگر را شايد بايد از خودشان شنيد، اگر ذهن فرتوت و حلقه‌ی کُلُفتِ مريدان دست‌بوس بگذارد.

اين يکی از دلايلی است که مدت‌ها به هر «چهره‌ی شاخص مسلمان» اعم از ريش‌پهن و مرجع و ولی و مفتی بی‌اعتقادم، و خوش‌بختانه مذهب‌ام چون مذهب کاتوليک‌ها نيست که با چنين بی‌اعتقادی باطل شود!

با آن که شاخص هيچ چيز نيستم به جز خودم، اما اين حرکت وحشيانه را، و پيشاپيش، هر حرکت وحشيانه‌ی ديگر را - که با اين چهره‌های شاخص، متأسفانه بايد انتظارش را داشت - محکوم می‌کنم.

As a Muslim and a believer to Mohammad, I condemn the brutal acts of murder of Catholic nuns and bombfiring of the churches. Unfortunately, the people whom are damaged by these madnesses have every right to think that the committers of these crimes are immoral fundamentalist Muslims. I have far more sympathy with who condemns immoral brutal acts in the name of God, than who commits them; even if we have been sadly categorised in the same category of Muslim.

یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۵

برای بايگانی

در پاسخ به کامنت‌های نوشته‌ی قبلی درباره‌ی اولويت ايمان يا اخلاق، چند بار مجبور شدم حرف‌های گذشته‌ی خودم را از جاهای مختلف چسب و قيچی کنم و با ايميل به عنوان پاسخ برای دوستان مختلف - مسلمان يا اسلام‌ستيز - بفرستم. ديدم بد نيست که همه‌ی اين نظرات را، که گاهی به شکل کامنت در وبلاگ ديگران بوده،‌ در يک پست جمع کنم تا دست‌رسی و ارجاع به آن‌ها آسان‌تر باشد، و در ضمن در نوشته‌های احتمالی بعد، مجبور نشوم نقطه‌نظر فعلی‌ام را دائم تکرار کنم - چيزی که در همين چند نوشته زياد می‌بينيد.
در ضمن اگر حروف، به خصوص «ی» های ميان متن خوب ديده نمی‌شوند، را فشار دهيد تا فونت عوض شود.

جهان مدرن بهتر است يا جهان سنت؟

... پرسش من نقدی به ديدگاه سروش بود که می‌گفت نتوانسته‌است وجهی در جهان مدرن بيابد که ارجح بر جهان گذشته باشد، همان‌طور که در جهان سنت‌ها هم ترجيحی بر جهان مدرن نيافته است.

برای نقد نظر سروش، بايد سازوکار قدرت را بررسی کرد(همان‌طور که گفته شد «سعادت» ملاک خوبی نيست [چون بسيار سخت‌تر از «قدرت» قابل سنجش است]). چرا انسان، که به تنهايی بسيار ضعيف است می‌تواند چنين بر طبيعت اعمال قدرت کند؟ به نظرم، توانايی اجتماعی انسان باعث اين قدرتمندی می‌شود. انسان وحشی و تنها، اگرچه هر چه بخواهد بدون مانع اخلاقی می‌تواند بکند، بسيار ضعيف است. اما هنگامی که قرار می‌شود لااقل افراد خانواده‌ی خودش را نکشد و نخورد، قدرتش چندين برابر می‌شود. اگر نظام قبيلگی به نظام ملی با قانونی ملی تبديل شود که هر فرد تنها در چارچوب قوانين و بدون آسيب رساندن به ديگران مجاز به کسب نفع شخصی است، قدرت اين اجتماع بسيار افزايش می‌يابد.

بنابراين، نکته‌ی اصلی در افزايش قدرت جوامع انسانی، نظام اخلاقی آن‌هاست. برای دادن تعريفی از نظام اخلاقی، فرض کنيم که منافع هر فردی، يک متغير قابل اندازه‌گيری باشد. اگر فردی بطور خودسرانه بخواهد منافع خود را بيشينه (ماکزيمم) کند، قطعاً تعدادی ديگر از متغيرها به شدت کم خواهند شد، چرا که زندگی و اموال ديگران در خطر می‌افتد. بنابراين، با در نظر گرفتن قيدهای متعددی که بر روابط اين متغيرها حاکم است، سعی می‌کنيم مجموع منافع همه‌ی افراد اجتماع، بيشينه شود. حالت بهينه(اپتيمايز) شده‌ی اين مسأله، همان نظام اخلاقی مطلوب در اجتماع است.

در سنجش قدرت يک اجتماع، تعداد افرادی که آن نظام در بر می‌گيرد، و ميزان بهينگی منافع افراد دو معياری هستند که اصلی‌ترين نقش را دارند. وقتی مجموع منافع بهينه باشد، مجموع قدرت نيز در بهترين حالت خود قرار دارد.

معيارهای اين نظريه، حتی قابل تعميم به اجتماع‌های غيرانسانی هم هستند. اين که چرا ما انسان‌ها برتر از باکتری‌ها هستيم، شايد تنها به اين دليل باشد که مجموع قدرت اجتماعی و زيستی ما بيشتر بوده و توانسته‌ايم با وجود جنگ دائمی بين ما و باکتريها، باقی بمانيم.

بنابراين، در سنجش بين جوامع اسلامی و غربی، بايد عامل «انحطاط اخلاقی» را مد نظر قرار داد. زمانی جوامع غربی توانستند قدرت بگيرند که فرصت‌ها و منافع در درون آن جوامع بصورت بهتری توزيع شد، اما جوامع اسلامی همچنان با تبعيض‌های متنوع و گسترده (که محسن کديور رده‌های متنوعی از آنها را شناسايی کرده است - PDF) فرصت‌ها و منافع بسياری از اتباع خود را نابود می‌کردند و به ضعف خود دامن می‌زدند.

بنابراين، تا جايی که بحث «قدرت آدمی» در ميان باشد، دنيای مدرن و نظام اخلاقی برابری‌طلب آن برتری بی‌چون‌و‌چرا بر دنيای سنتی و نظام اخلاقی تبعيض‌محور آن دارند. همين برتری قدرت مدرنيته است که بصورت عينی بروز پيدا کرده و باعث «ناکامی تاريخی» ما شده‌است. اگر چه ممکن است سعادت از قدرت ناشی نشود و قدرت بيشتر باعث تألمات بيشتر هم بشود، اما در هر صورت، قدرتمند، ضعيف را آسوده نمی گذارد و پس از مدتی ضعيفِ سعادتمند هم نابود خواهد شد تا قدرتمندان، حتی با سعادت کمتر، باقی بمانند.

از نوشته‌ی گزارش و نقدی به سخنرانی دکتر عبدالکريم سروش، به تاريخ دوم ژانويه 2005

در پايه‌ای بودن اخلاق

1. هر انسان، به تنهايی ضعيف است. توان اعمال قدرت بر طبيعت، و بر ديگر انسان‌ها، از «اجتماع انسانی» می‌آيد.

1.1. اگر انسان وحشی و تنها، قرارداد کند که اعضای خانواده‌ی خود را نخورد، سنگ بنای اولين اجتماع انسانی، يعنی خانواده، يا قبيله گذاشته شده‌است. بدين دليل، سنگ بنای هر اجتماع انسانی، «قوانين اخلاقی» هستند.

1.1.1. قوانين اخلاقی از آسمان نمی‌آيند. قدرت نياز آدمی است برای راحت‌تر زيستن؛ و قوانين اخلاقی روش قدرت يافتن جمعی هستند.

2.1.1. اخلاق بسادگی با اصل «آنچه بر خود نمی‌پسندی بر دوستان مپسند» تعريف می‌شود. گستردگی يا تنگی دايره‌ی «دوستان»، اجتماع را می‌سازد.

3.1.1. به اين معنا، اخلاقی داريم سودانگار، که پايه‌ی هر اخلاق ديگری است. هيچ اخلاقياتی نمی‌تواند اخلاقيات پايه را نقض کند؛ چرا که اخلاق در اجتماع موضوعيت می‌يابد و بدون اخلاقيات پايه اجتماعی تشکيل نمی‌شود که بتوان اخلاقی فراتر را بر آن تکليف کرد.

از نوشته‌ی: بعضی باورهای من. تعريف و ديدگاهم درباره‌ی کلمه‌ی «ايمان» هم مفصل در آن‌جا توضيح داده شده‌است. به تاريخ 4 مارس 2005.

درباره‌ی توهين به مقدسات [و مسلمانان زودرنج]

...گويی هيچ تفاهمی در کار نيست. حتی تلاش برای تفاهم و زبان مشترک يافتن ناياب است. وقتی زبان تنها سلاحِ زخم زدن باشد و ابزار قدرت‌نمايی و رجزخوانی، چگونه می‌توان از آن پيوند و هم‌دلی ساخت؟ حتی آينه‌ای که به نشانه‌ی دوستی و عشق (ولنتاين!) هديه شود می‌تواند با فولاد سرد بران خنجری اشتباه گرفته شود (تصور کنيد برق آينه را هنگامی که از جيب‌تان بيرون می‌آيد، و شمشيری که حريف از سوءتفاهم بيرون خواهد کشيد اما خيالی نخواهد بود: چون تا دسته در قلب‌تان فرو می‌رود!)

البته هميشه در زخم‌خوردگی زبانی مقصر زخم‌زننده نيست. چه بسا تقصير با زخم‌خورده است که در موقعيتی نابجا، سپر احساسی خود را انداخته و بی‌دفاع در جايی ايستاده که تير و سنان از هر سو روان است.

راهنمای ساده برای پيش‌گيری و مداوای زخم‌خوردگی زبانی: هر کلمه‌ای به چيزی دلالت می‌کند و هر کلامی وضعيتی را توضيح می‌دهد. برای پيش‌گيری از سوختگی ناشی از کلام، به خاطر آوريد که اغلب مدلولِ کلامِ طرفِ مقابل، با آن چه شما می‌انديشيد يکی نيست. اگر مقدسات شما را به گونه‌ای توصيف می‌کند که برای شما اهانت‌آميز است، بلافاصله به خاطر بياوريد: آن چه که او به آن دشنام می‌دهد با آن چه شما آن را مقدس می‌دانيد يکی نيست! آن چه او به آن فحش می‌دهد چيزی است سخت کينه‌برانگيز در ذهن او، و آن چه شما مقدس می‌داريد هم چيزی است سخت پاک و زيبا اما در ذهن شما. اين که از يک لغت برای آن‌ها استفاده می‌شود دليل بر يکی بودن نيست: هزاران «جان» وجود دارد، جان کری و جان گريشام و التون جان و حسن جان، حتی يک «جانِ جان» هم هست در مايه‌های عرفان. دربين اين همه جان، اگر کسی به جان فحش داد چرا فکر نمی‌کنيد که احتمال نزديک به يقين هست که آن جان، يک جانِ ديگر باشد که جانِ شما نيست؟ (برای کسانی که جز خودشان مقدساتی ندارند: حتی اگر احساس می‌کنيد طرف مقابل به شخص محترم شما اهانت می‌کند، می‌توانيد به خاطر بياوريد که چند وقت است که خارج از خودتان نبوده‌ايد و از بيرون خود را نديده‌ايد؛ بنابراين آن چيزی که «او» به آن «تو»‌ می‌گويد با آن چيزی که شما به آن «من» می‌گوييد کاملاً دو چيز مجزا هستند، می‌بينيد که اينجا حتی نام‌شان هم فرق می‌کند. مختصر و مفيد: به خودتان نگيريد!)

بعد از انتشار کاريکاتورهای پيامبر اسلام نوشته شده‌است. پراکنده به تاريخ 3 فوريه 2006.

اسلام: ابداع اخلاق يا اتمام اخلاق؟

افکار خصوصی تا حد زيادی حق دارد، با آن که اگر سپر بيندازم شايد نوشته‌اش به من هم بر بخورد. می‌گويد:


وقتی با هواپيما ميزنن تو برج های دوقلوی نيويورک، وقتی تو قطار مادريد بمب ميذارن، وقتی کلی آدم رو تو بالی ميکشن و وقتی به متروی لندن حمله ميکنن نه کسی گلوی خودش رو پاره ميکنه، نه سفارت جايی رو آتيش ميزنن، نه به طالبان گير ميدن، نه يه راهپيمايی راه ميندازن امت مسلمان هميشه در صحنه که بگن "آقا ما با اينها نيستيم". اما خدا نکنه بگن بالای چشم پيامبر اسلام ابروست.

من البته، روز پنجم جولای 2005،‌ عصبانی از اطلاعيه‌ای که روی اينترنت در مورد ثبت‌نام از «استشهادی‌ها» در ايران خوانده بودم مطلبی نوشتم و اين حماقت را نقد کردم. من خودم را مسلمان می‌دانم اما نقد من نقد از موضع اين نبود که «به دشمن بهانه ندهيم» يا «اسلام را بدنام نکنيم»؛ نقد رياکارانه نبود، اين جنون «شهادت‌طلبی»‌ به نظرم چيزی احمقانه می‌آمد، گذشته از اين که به هيچ عنوان کشتن انسان‌های غيرنظامی را حتی از سوی يک ديوانه‌ی انتحاری نمی‌توانستم بپذيرم: اين عمل مشخصاً يک عمل غيراخلاقی است؛ بسيار رذيلانه‌تر از توهين به مقدسات، چيزی که از حد رذالت بسيار می‌گذرد و حتی از بسياری از جنايت‌ها پيش می‌افتد. دو روز بعد بنا به يک اتفاق ساده (صبح خواب ماندم!) از خانه بيرون نرفتم و از بمب‌‌های انتحاری لندن جان سالم به در بردم!

ايده‌ی اصلی من اين است: يک اخلاق جهان‌شمول وجود دارد. اين اخلاق به سادگی با جمله‌ی «آن چه بر خود نمی‌پسندی بر ديگران مپسند» تعريف می‌شود؛ و می‌توان اسم‌های متعددی بر آن گذاشت: اخلاق سکولار، سودانگار (utilitarian) و يا اخلاق پايه، که من اين آخری را می‌پسندم، چون اين اخلاق بنيان هر نظام اجتماعی است. در واقع، مرزهای اجتماع جايی تعريف می‌شود که در محدوده‌ی آن اين اخلاق رواست. اگر من تنها اين اخلاق پايه را برای اعضای خانواده‌ی خودم روا بدانم و کشتن و خوردن بقيه‌ی آدم‌ها را مجاز، در اين صورت جامعه‌ی من همان خانواده است و اگر اين اخلاق را تنها منحصر به هم‌وطنان خودم بدانم، مرزهای جامعه‌ی من کشور خودم خواهد بود.

اخلاق پايه در روزگار ما با گزاره‌های ساده‌ای تعريف می‌شوند که «حقوق بشر» نام دارند، در واقع پسندها و ناپسندهايی که هر شخص برای خود دارد: «من دوست ندارم کسی به من عقيده‌ای تحميل کند، يا آزادی انتشار عقيده‌ام را از من بگيرد، پس به خودم حق نمی‌دهم اين آزادی را از کسی بگيرم.» اين گزاره کاملاً يک استدلال بر مبنای اخلاق پايه است، اما ظاهراً آزادی عقيده و بيان برای مسلمانان بزرگ‌ترين چالش با حقوق بشر است.

اگر شخصی در تاريخ آمده و ادعای آوردن دينی کرده که «برای تکميل بزرگ‌منشی‌های اخلاقی» است [گفته‌ی پيامبر اسلام: إنما بعثت لأتمم مکارم الاخلاق]، اين دين هرگز نمی‌تواند اخلاق پايه را نقض کند.نکته اين‌جاست که محمد بن عبدالله هرگز ادعا نکرد که «اخلاق جديدی» آورده است که پيروان‌اش بتوانند با توجيهات دينی اعمال غيراخلاقی را مجاز بدانند. خاصيت «تکميلی» بودن اسلام بود که باعث شد به اخلاقيات قومی-قبيله‌ای عرب ضميمه شود و با وجود اصلاح بعضی از سنن و آداب غيراخلاقی بسياری از آن‌ها را دست‌نخورده نگاه دارد؛ برده‌داری و ستم بر زنان اگرچه در اين نظام جديد کمی تعديل شد اما از ميان نرفت.

طبيعی است وقتی مرزهای جامعه‌ی اخلاقی گسترش می‌يابد و بزرگ‌منشی‌های اخلاقی از حدود يک قبيله به حدود سياره‌ی زمين می‌رسد برای اين دين دو راه می‌ماند (و نه غير از آن): يا بايد به انضمام خودش با آن نظام قبيله‌ای ادامه دهد و به عنوان يک خرده‌فرهنگ در دنيای مدرن تحمل شود؛ يا از انضمام با آن جامعه‌ی بدوی در آيد و بر پايه‌ی اخلاق پايه‌ی جهان‌شمول قرار گيرد.

يک بار محمدرضا نيکفر به درستی اشاره کرده بود (در طرحی برای سکولاريزاسيون بومی - PDF صفحه 6) که در کشورهايی مثل هند که مسلمانان در اقليت هستند دائماً از حقوق بشر، دموکراسی و احترام به اقليت صحبت می‌کنند اما در کشورهايی که اکثريت دارند، مثل پاکستان که همسايه‌ی هند است و مسلمانان‌اش از همان سنخ مسلمانان هندی هستند، هرگز «غيرت و حميت دينی»شان اجازه نمی‌دهد که دموکراسی و حقوق اقليت تن در دهند! اين دوگانگی به سادگی نشان‌دهنده‌ی انحطاط اخلاقی است. دليل اين انحطاط شايد اين باشد که اسلام به خصوص خارج از سرزمين بومی خودش مثل يک مجموعه مناسک (rituals) عجيب ديده شده که اگر اندکی انحراف در آن راه بيابد ارزش‌اش از دست می‌رود.

چنين به نظر می‌رسد که برای مسلمانان وقت آن رسيده که در جاهايی که اين مناسک با اخلاق تضاد دارد يکی راانتخاب کنند. اما به نظر من بايد از اين انتخاب رياکارانه فراتر رفت: اخلاق قبل از دين است، بنابراين عمل غيراخلاقی هرگز نمی‌تواند دينی باشد. برای من سنگسار يا حجاب اجباری (يا هر چيز ديگری که با دلايل قوی غيراخلاقی می‌دانم) هرگز جزو دين نيستند که چون روحانيون بخواهم برای اجرای آن‌ها حکومت تشکيل دهم يا چون روشنفکران دينی از بودن‌شان در دين‌ام شرمسار باشم و دنبال عذر و توجيه.

باز هم در دوره‌ی اعتراضات به کاريکاتورهای پيامبر اسلام نوشته شد. بافتن به تاريخ 6 فوريه 2006.

فتوای تکفير از سوی دوست اسلام‌ستيز

چند وقت پيش وبلاگ محمد را مرور می‌کردم و ديدم به يکی از نوشته‌های من لينک داده و نظرش را درباره‌اش نوشته....

فتوای محمد به شرح زير است:


امين می‌گويد: «ايده‌ی اصلی من اين است: يک اخلاق جهان‌شمول وجود دارد. اين اخلاق به سادگی با جمله‌ی «آن چه بر خود نمی‌پسندی بر ديگران مپسند» تعريف می‌شود». آقا اين خيلی خوب است که شما چنين عقيده‌ای داريد اما شما ديگر مسلمان نيستيد. قرآن به شما اجازه نداده است چنين عقيده‌ای داشته باشيد. ممکن است مسلمانِ نوگرايی به ضرب‌وزور و هرمنوتيکس (اين دو يک معنا می‌دهند) بتواند ارزش‌هایِ اخلاقی‌ای که ام‌روز پذيرفتنی است از دلِ قرآن و سنت بيرون بکشد اما اين‌که محورِ اخلاق را از وحی به عقلِ فردی حواله دهد بيش از اندازه کفرآميز است که بتوان آن را پذيرفت. جنابِ امين، شما نمی‌توانيد به‌لحاظِ تفکرِ فلسفی‌تان آمپريستِ منطقی باشيد، به‌لحاظِ اخلاقی کانتی و در نهايت مسلمان هم بمانيد؛ اين ناشدنی است.

تا به حال فکر می‌کردم فقط آخوندها افراد را با دين ذهنی خودشان تطبيق می‌دهند و آن کس را که با متر آن‌ها نخواند تکفير می‌کنند، اما متوجه شدم تکفير از نوع دوستانه و ضداسلامی هم وجود دارد.


پاسخ من:

اول. قرآن به من اجازه می‌دهد که چنين عقيده‌ای داشته باشم چون به صراحت (نه به ضرب و زور) می‌گويد نيک و بد و امر اخلاقی به هر انسان الهام شده‌است (91:8) اما البته گرايشی وجود دارد (در کتاب‌های دينی جمهوری اسلامی هم هست) که می‌گويد «عقل انسان ناقص است و دين برای کامل کردن آن آمده» يا حتی «دين برنامه‌ی کاملی است که خالق انسان برای او فرستاده است». مشخص است که در اين گرايش، دين بايد بر عقل حکم براند و طبيعتاً چون دين فعلاً سخن‌گويی ندارد مفسران رسمی پيدا می‌شوند که نيک و بد هر چيز را بايد از توی نقليات و حرف و حديث‌های هزارساله در بياورند، و اگر آن حرف‌های عتيق با عقل و حتی با اخلاق جور در نمی‌آيند برای مسلمان چاره‌ای نيست جز متابعت و گردن نهادن.
ناگفته پيداست که من به چنين دينی کافرم و نياز به تکفير محمد هم نبود. من به بنيادی بودن و اساسی بودن قضاوت اخلاقی بشری معتقدم و اين باور حتی قبل از باور دينی من است. اگر کسی به ناقص بودن عقل و گم‌راه بودن داوری اخلاقی بشری معتقد باشد نمی‌دانم چطور، به جز از راه ارث، می‌تواند دين‌دار باشد؟ و اگر دين‌دار هم باشد چگونه، به جز از راه عادت، دين‌داری خودش را مشمول در اين نقص عقل نمی‌داند؟


دوم. شيوه‌ی فقيهانه‌ی «کشيدن ارزش‌های اخلاقی از دل قرآن و سنت» به نظر من کار بيهوده‌ای است چون هنوز داوری بنيادی عقل را نمی‌پذيرد و به نقل متوسل می‌شود. بر خلاف چنين شيوه‌ای و البته بر خلاف پست مدرن‌ها، به نظر من چنين ارزش‌های اخلاقی خارج از هر دين و سنت و تمدنی وجود دارند، ارزش‌هايی که فراگير و «انسانی» هستند و برای مثال در اعلاميه‌‌ی جهانی حقوق بشر مدون شده‌اند.


سوم. حتی اگر به فرض محال، نظر محمد درست باشد و عقيده‌ی من بسيار منحرف از اسلامِ اصيلِ موردِ نظرِ او و کفرآميز باشد، برای او چه اهميتی دارد؟ حتی او بايد از اين که يک انحرافِ مفيد در آن اسلامِ سراپا غيرانسانی ايجاد می‌شود خوشحال باشد، اما نمی‌تواند: بنيادگرايی جز نابودی کامل دشمن به چيز ديگری راضی نيست.


هميشه از اسلام‌شناسی تاريخی ضداسلام‌ها خنده‌ام می‌گيرد: محمد چيز ديگری نوشته و از معاويه و يزيد در برابر علی و حسن و حسين دفاع کرده و حتی از حليم و سليم بودن معاويه چندين بار تعريف کرده‌است؛ نمی‌دانم آيا تفاوت اسطوره و تاريخ را در نظر داشته‌است؟ نتيجه‌ی چنين کوشش‌های مجدانه و محققانه‌ای چيست؟ يکی هم پيدا شده و برای ماجرای اسطوره‌ای پوريم ساز مخالف کوک کرده و آن را نسل‌کشی ايرانيان به دست يهوديان خوانده [اشاره به ادعاهای آقای ناصر پورپيرار که ظاهراً بعداً عده‌ای از مخالفان هولوکوست هم آن را دست‌مايه‌ی شبه‌تاريخِ دل‌پسندِ خودشان قرار دادند]، لابد چندی بعد شاهد تحقيقاتی شاهد بر مظلوميت ضحاک و خون‌خوار بودن کاوه و جنايت‌کار بودن فريدون خواهيم بود، و حتماً ترک‌ها (همان تورانيان) عليه نسل‌کشی رستم اسناد تاريخی جمع خواهند کرد و خواستار اعاده‌ی حيثيت از افراسياب در شاهنامه خواهند شد.

از اين نوشته، به تاريخ 18 مارس 2006

بحث داغ در کامنت‌گير چای داغ

حامد قدوسی (در اصل مطلب): به نام محمد سنگ می زنند و می سوزانند. محمدی که من پیروش هستم پیراهنش را بالا می زند و از کسی که به اشتباه تازیانه خورده می خواهد تا او را قصاص کند. گیرم که روزنامه خطا کرد، به کارمند سفارت چه دخلی دارد؟ اگر دی روز کسی توی سفارت اتریش یا دانمارک بود و از این آتش خشم به اصطلاح دانش جویان آسیبی می دید چه کسی پاسخ گو بود؟


امين: حامد عزيز، نکته‌ی مهم همين است: ما به محمد يا علی‌ای ايمان داريم که در آن‌ها فضايل بزرگ اخلاقی ديده‌ايم. بعد کسانی که به اين دو اعتقاد ندارند و حتماً سنديت کتاب‌های تاريخی اسلامی هم برايشان پشيزی ارزش ندارد می‌گويند نه، محمد در ذات خود خشن و چه می‌دانم، علی تهی از فضايل اخلاقی بوده! اگر کمی به قضيه دقت کنی خيلی خنده‌دار است.

آنتی‌اسلاميست‌ها: لطفاً اگر به روشی دست پيدا کرده‌ايد که می‌توانيد «تاريخ اصيل» اسلام را بدون دخالت مسلمانان و منابع اسلامی بنويسيد و اين تاريخ عمق خشونت نهادينه شده‌ی آن را نشان می‌دهد، لطفاً به ما هم بگوييد.


رهگذر: البته لازم نیست که «تاریخ اصیل» اسلام را از منابع غیر اسلامی جستجو کرد. شما به همین منابع موجود اسلامی هم که سر بزنید، اگر به دیدگاه توجیه‌گر معمول به آن نگاه نکنید، انقدر چیزهای عجیب و غریب می‌بینید که نگو و نپرس. به عنوان مثال نگاهی به سیره پیغمبر به نقل از صحیح بخاری (از معتبرترین منابع سنی) بکنید.

امين: رهگذر گرامی، می‌دانم از چه صحبت می‌کنيد اما توجه کنيد که اکثريت مسلمانان برای داشتن شناختی از بنيان‌گذاران دين به کاوش اسناد روی نمی‌آورند. برای آن‌ها محمد و علی نمادهايی از انسان کامل هستند نه شخصيت‌های تاريخی. چه ماجراهايی از زندگی بنيان‌گذاران در ذهن مسلمانان برجسته است؟ نمونه‌اش همين مثالی است که آقای قدوسی زده: انسانی که اقتدار زمينی و آسمانی‌اش در جامعه‌اش پذيرفته شده در آستانه‌ی مردن برای آن که دينی به گردن‌اش نباشد و حق کسی را ضايع نکرده باشد حاضر می‌شود تازيانه بخورد.

واکاوی تاريخ و پيدا کردن (و گاهی ساختن و پرداختن) احاديث مجعول و چرند، اگرچه روش هميشگی روحانيون بوده اما اکثريت مسلمانان جزو روحانيون نيستند. در ضمن آن قسمت خنده‌دار کار همين است که به صحت منابع حديثی اعتقاد نداشته باشيد و آن‌ها را از لحاظ علمی قابل استناد ندانيد، اما وقتی تصاوير عجيب و غريب بدوی از مناسک و مراسم و رفتارهای بنيان‌گذاران اسلام در اين نوشته‌های مجعول يافتيم از آن‌ها به عنوان سند «عقب‌ماندگی و توحش اسلام» استفاده کنيم!

ببينيم اين موشکافی تاريخی چه فايده‌ای دارد: حتی اگر اعتقادی به اين دين نداريم، از ديد عمل‌گرايانه چه فايده‌ای در اين است که آن نمادهای مذهبی و عاطفی را به شخصيت‌های بسيار ناجور تاريخی تقليل و به اين ترتيب اخلاق مدرن را به صورت يک انتخاب هول‌ناک و کافرانه برای يک پنجم جمعيت زمين جلوه دهيم؟


نيما: جالب است دوستان مذهبی گاهی چنان استدلال می کنند که انگار سراسر تاریخ صدراسلام آکنده از رحمت و عطوفت است اما هنگامی که چند مثال معروف از خشونتها را طرح می کنی ناگاه کارکرد گرا شده و می پرسند در این کاریکاتورها چه نفعی نهفته است؟ پاسخ من هیچ است. ولی ما از مفید بودن یا نبودن آنها صحبت نمی کنیم(که از نظر من صددرصد غیرمفید هستند) بلکه از اخلاقی و یا مجاز بودن انسانها در طرح چنین آثاری سخن می گوئیم.به نظر نمی رسد غیراخلاقی بودن این کاریکاتورها برای یک غیرمسلمان بدیهی باشد. در ثانی اینکه دین عزیز ما مولد خشونت بیشتری نسبت به دیگر ادیان بوده خیلی غریب نیست.[...]

این اسلام اصیل و گوهر دین هم حقیقتا خوب بهانه ای شده تا هر استدلالی را به دیوار بزنند. شما نه غالب کتب تاریخی را قبول دارید نه اجماع فقها را قبول دارید نه نتایج تاریخی و واقعیتهای اجتماعی مذهبی را مبنا قرار می دهید بفرمائید اسلام یعنی آن چیزی که دقیقا در وجود تک تک شما متجلی شده. بابا قضیه ازدواجهای پیغمبر و قتل عام بنی قریظه که دیگر از مسلمات تاریخی است. دعوای عایشه سر اصل موضوع نیست بر سر 6 ساله یا 9 ساله بودن اوست. امین عزیز درست است که اکثر مسلمانان روحانی نیستند اما اکثریت قاطع آنها دین خود را از روحانیون اقتباس می کنند و در امور دینی به آنها رجوع می کنند. من به سندیت روایت و سنت قائل نیستم اما شما که به هر حال بر اساس همین روایات چند مثال مهرورزانه را مدام تکرار می کنید چرا دهها مثال غیر مهرورزانه را که عینا در همان منابع مورد استناد شما هم آمده اند قبول ندارید.


امين: جناب نيما
:

من در مورد مسائل تاريخی با شما بحث نمی‌کنم و نخواهم کرد. اين که تاريخ صدر اسلام عطوفت بوده يا جنايت قاعدتاً به من مسلمان مربوط است و نه به شما؛ برای شما چه فرقی می‌کند؟ از ديدگاه شما لابد فوق‌اش اين بوده که در يک نظام قبيلگی بدوی يک جناياتی کرده‌اند و حداکثر قتل عامی که شده شامل هفت‌صد نفر می‌شده. اين جنايت در مقابل شش ميليون نفری که هيتلر فقط به دليل مذهب‌شان کشت (نه به دليل خيانت و کمک به دشمن) و يا چند ميليونی که استالين با قحطی عمدی کشت يا حتی سيصدهزار نفری که انگليسی‌ها در بمباران درسدن کشتند و چند صد هزار نفری که امريکايی‌ها در ويتنام، قابل مقايسه نيست. يک تاريخ بدوی برای شما که به اين دين اعتقادی نداريد چه ارزشی دارد که دائم به آن فکر کنيد؟ اين تاريخ برای من بايد مهم باشد که ايمان‌ام را با آن محک بزنم و ببينم آيا می‌توانم به آن پای‌بند بمانم، يا آيا اصلاً يک تاريخ شفاهی که نقل سينه به سينه شده و تنها دويست سال بعد از واقعه‌های دست اول به فکر نوشتن‌اش افتاده‌اند برای من قابل استناد هست؟ بنابراين بحث تاريخی من و شما درباره‌ی چيزی که فقط من به آن اعتقاد دارم موضوعيتی ندارد. اميدوارم اينجا اين بحث تمام شود.

تنها بحثی که باقی می‌ماند همان بحث عمل‌گرايانه است. اين‌جا يک سوآل مطرح می‌شود: آيا در عمل‌گرايی سکولار جايی برای انتقام هست؟ فرض کنيم يک پنجم جمعيت زمين باورهايی کاملاً خطرناک دارند. شما چه چيزی برای اين جمعيت تجويز می‌کنيد؟ نسل‌شان را بردارند؟ احساسات‌شان را تا مرز جنون تحريک کنند؟ يا سرزمين‌شان را اشغال کنند و مجبورشان کنند تاريخی را که شما می‌نويسيد بخوانند و امتحان بدهند؟

در بدترين حالت فرض کنيد فردی بدوی را به دنيای مدرن و قشنگ و نوی شما آورده‌اند و در قفسی نمايش‌اش می‌دهند و شما چوب‌تان را از لای ميله‌ها به سر و چشم‌اش می‌زنيد. لذت می‌بريد؟

بيرون گود نشستن و تحقير کردن آنان که داخل هستند چه چيزی را نشان می‌دهد، جز اين که شما حداکثر يک زخم‌خورده‌ی کينه‌جو هستيد؟ حتی اگر اسلام يک انديشه نادرست و خطرناک باشد احتمال‌اش هست که با نقد از درون و اصلاح کژی و کاستی‌ها بتواند به يک فرهنگ مداراگر و بی‌آزار تبديل شود چنان که مسيحيت، دينی که بسيار کسان را در اروپا تفتيش عقايد کرد و زنده زنده سوزاند اکنون شده‌است. اما هر حرکت خصمانه‌ای در مقابل اسلام واکنش بنيادگرايانه‌تری را به دنبال خواهد داشت؛ جا را برای آن افرادی که در ذيل آن فرهنگ به مدارا و هم‌زيستی مسالمت‌آميز معتقدند تنگ‌تر خواهد کرد.

من در نوشته‌ی تازه‌ای در وبلاگ‌ام شرح داده‌ام چه چيزی را به نام اسلام می‌پذيرم و چه چيز را نه. قبل از مسلمان شدن بايد اخلاقيات پايه‌ای باشد که اسلام روی آن سوار شود، و چيزی که غيراخلاقی باشد بسادگی برای من دينی يا اسلامی نيست اگر حتی چند تا آيت‌الله با هر چه سند تاريخی آن را امضا کنند. برای من اخلاق قبل از دين است و دين برای تکميل چيزهايی می‌آيد که صرفاً با اخلاق سودانگار قابل توجيه نيست، مثل اخلاقيات پرستش و ستايش و سپاس از حق، که در زمينه‌ای فردی، برای افرادی خاص معنا دارند. با اين ديد يک گزاره‌ی دينی نمی‌بايد هيچ گزاره‌ی اخلاقی را نقض کند، اخلاقی که در روزگار ما با «حقوق بشر» تعريف می‌شود. حالا شما بياييد برای من از «خشونت ذاتی اسلام» سخن بگوييد، کدام ذات؟ کدام اسلام؟

بله شما حق داريد فرد مسلمان را به طور ميانگين در دنيای امروز را ببينيد که از لحاظ مدارا، رعايت حقوق غيرهم‌کيشان و اعتقاد به آزادی بيان چندان نمره‌ی بالايی نمی‌گيرد. اما هر ميانگينی از هر نقطه‌ی توسعه نيافته‌ی ديگر در جهان هم احتمالاً همين وضع را خواهد داشت، بنابراين نتيجه‌ی اين مقايسه لزوماً همبستگی آماری معناداری بين «مسلمان بودن» و «خشن بودن» نيست؛ ممکن است عامل توسعه‌نيافتگی نقش بسيار مهم‌تری را ايفا کند که به نظر من چنين است. اما با برجسته کردن نقش اسلام و تاريخ‌اش،‌ شما گويی به وضعيتی جبری معتقديد که «مسلمان آدم‌بشو نيست» و هر چه بدبختی است از اسلام است، اين نه تنها تحليلی بسيار يک‌سونگر و ضعيف است بلکه تحليلی است که تنها به درد کارزار احساسات و انتقام‌جويی دوجانبه و شايد به درد نسل‌کشی مسلمانان می‌خورد و به کار درمان هيچ دردی نمی‌آيد.


علی: امين جان يک سوال... شما به عنوان مسلمان قرآن را قبول داری يا نه ... و اگر نه چرا؟

رامين: امین جان اگر همین حرفها را به چند نفر دیگر بزنیم آیا باز همه خود را مسلمان میدانند؟ فرض کن به ده نفر بگوییم، 9 نفر عصبانی شوند و در یکی شک ایجاد شود. چه بسا دین را هم ترک کند. این چیز خوبی نیست (برای ما)؟ خوب برادر تو با قتل عام اقوام مختلف توسط محمد در صلح درونی هستی، شاید بقیه نباشند. آیا ادعا میکنی در مثلا 100 سال اخیر نسبت مسلمانان باایمان به کل جمعیت در ایران ثابت مانده؟ من که کاره ای نیستم، اما اگر فعالیت چند تابوشکن شجاع نبود آیا باز هم وضع به همین صورت بود؟ در ضمن این مقایسه عددی هم جالب نیست، بایستی به نسبت نگاه کنی. حجاز اصلا چقدر جمعیت داشته که ارباب اینطور کیلویی میکشته است؟

امين: علی عزيز: مثلاً الآن بگويم قرآن را قبول دارم و شما چند تا آيه می‌خواهی نشان دهی که به نظر شما با حقوق زنان تناسب ندارد يا به نظر شما خرافات است؟

گفتم که من با شما بر سر تاريخ بحث نمی‌کنم. مشخص است که درباره‌ی قرآن بحث کردن خود به خود منتفی است. صحبت من با شما در حدود يک مسأله‌ی معاصر است: توسعه‌نيافتگی مسلمانان و راه حل آن،‌ نه عجايب و غرايب متون قديمی که شما به آنها اعتقادی نداريد و فرضاً که بتوانيد وقت بگذاريد و در آنها تفحص کنيد و اشکال بيابيد و باور مرا به آنها تضعيف کنيد، متأسفانه در حل مشکل اصلی (توسعه‌نيافتگی) کمکی نمی‌کند، چون گمان نمی‌کنم اين توسعه‌نيافتگی مربوط به دين باشد.

همه‌ی حجت مسلمانی من قرآن است. با اين حال بسياری از اشکالاتی که بر اسلام و قرآن و تاريخ آن هست را بسيار خوانده‌ام، همان 23 سال منسوب به دشتی، سايت‌های مسيحی که دائم ادعای شهوت‌رانی و پدوفيلی را تکرار می‌کنند و مثلاً آيه‌ی واضربوهن يا اقتلوهم حيث ثقفتموهم را سند خشونت می‌گيرند. کدام را می‌خواهيد اين دفعه علم کنيد؟ در هر صورت باز تکرار می‌کنم: در موضع جدال درون‌دينی و متون و تاريخ عتيق با شما صحبت نمی‌کنم.


رامين گرامی: من حق شما را در زشت نشان دادن اسلام و تبليغ بر ضد آن نفی نمی‌کنم. اما اگر همان‌طور که می‌گوييد «9 نفر عصبانی شوند و در یکی شک ایجاد شود» آيا ارزش‌اش را دارد؟ به آن 9 نفر فکر کنيد که عصبانی می‌شوند و در پاسخ‌گويی به شما از لحاظ نظری ناتوان می‌مانند و از طرف ديگر قطع کردن رابطه با فرهنگ‌شان مثل برايشان سخت دردناک و غيرممکن است، فکر می‌کنيد اين جور آدم‌ها چه‌کار می‌کنند؟ جز اين که به افکار افراطی گرايش پيدا کنند يا همان اندک مدارايی که در اخلاقيات‌شان هست هم کنار بگذارند؟

من نمی‌گويم ملاحظه‌ی اسلام را بکنيد، بسيار خوب است اگر تفکری واقعاً نمی‌تواند در بازار انديشه باقی بماند و از خودش دفاع منطقی کند حذف شود. ايرانی هم به طور تاريخی نشان داده که می‌تواند در صد سال از زرتشتی‌گری به اسلام و از اسلام سنی قرمطی‌کش به اسلام شيعه‌ی شاخ‌حسينی و از شيعه‌گری به کمونيزم روسی و آته‌ايسم انتقام‌جو تغيير گرايش دهد بنابراين چه بسا که شما موفق شويد. اما جوشاندن ديگ اختلاف و حتی توفيق در تغيير مذهب مشکل اصلی ما را حل نمی‌کند که توسعه باشد، بلکه شايد نيرو و توان جامعه را بر سر آن هدر می‌دهد.

از کامنت‌گير وبلاگ «يک ليوان چای داغ»، ذيل نوشته‌ای در باب کاريکاتورهای پيامبر اسلام و واکنش بدوی بعضی مسلمانان نسبت به آن. آقای قدوسی کامنت‌گير اين نوشته را بعد از تعدادی کامنت بست، ظاهراً چون يکی از کامنت‌گذاران ابراز نگرانی کرد که بحث کسانی که احساس پروفسور بودن دارند باعث فيلتر شدن وبلاگ چای داغ بشود. به همين دليل به نوشته لينک نمی‌دهم.

جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۵

هزارتوی جنگ منتشر شد.

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۵

اخلاق مقدم است يا ايمان؟

بعضی مؤمنان ممکن است ادعا کنند که ايمان هرگز با اخلاق در تضاد نيست: هر آن‌چه ايمان آنان به آن حکم می‌کند اخلاقی است، اگر حکم سنگ‌سار است يا کشتن مرتد، صرفاً به دليل آن که وجودی «ماورای عقل و فهم انسان» به آن حکم کرده، بنابراين منزه از هر سوآل و پرسش، و مطلقاً درست است.

با اين حال خوب است از اين مؤمنان بخواهيم خودشان را در موقعيتی قرار دهند که مثلاً يک هم‌کيش آنان، مرتد به دين آبا و اجدادی باشد،‌ و در دين او هم کشتن مرتد جزو بديهيات ايمان باشد. آيا کشتن آن شخص که هم‌کيش آنان است و تغيير دين داده اخلاقی است؟ آيا اگر آنان در يک جامعه اقليت بودند و اکثريت نگذاشت که آنان اعتقادات «صحيح» خودشان را تبليغ کنند و به شيوه‌ی «الهی» خودشان زندگی کنند، حق با آن اکثريت نيست که طبق اصول اعتقادی خودش آنان را سرکوب می‌کند؟

اگر هميشه حق با مؤمنان باشد،‌ خنده‌دار آن‌جاست که نهايتاً حق با زورمندترين مؤمنان خواهد بود؛ چرا که در چنان دنيايی که هر کس عقيده‌ی خودش را درست‌ترين می‌شمارد و هرگز از آن کوتاه نمی‌آيد، آن که زورمندتر است در تحميل عقيده‌اش موفق می‌شود.

آن چه فراتر از هر عقيده و مرام و دين بايد رعايت شود، اخلاق است. اخلاق يعنی «آن چه بر خود نمی‌پسندی بر ديگران نپسند.» اگر دوست داری در فرانسه عقايد اسلامی‌ات را کتاب کنی و ملت را مسلمان کنی،‌ پس در مملکت خودت، آدم باش و بگذار مسيحی هم دين‌اش را تبليغ کند. اگر فکر می‌کنی سريال ضديهودی «چشمان آبی زهرا» و فيلم‌های جمال شورجه و فرج‌الله سلحشور بايد آزادانه از ماهواره‌ها پخش شوند،‌ اين اجازه را بده که هم‌وطن خودت چيزهايی را ببيند که دوست دارد. تو که زمان پهلوی شکايت می‌کردی که رمان‌های مذهبی‌ات اجازه‌ی چاپ نمی‌گرفت و داشتن‌اش پانصد تومان جريمه داشت، حالا که قدرت به دست‌ات افتاده انسان باش و بگذار ديگران قصه‌ی خودشان را چاپ کنند. اگر گمان می‌کنی که بايد به انتخاب سبک زندگی اسلامی در اروپا و امريکا احترام بگذارند، شعور داشته باش و به سبک زندگی غيراسلامی هم‌وطن خودت احترام بگذار و سبک زندگی او را بهانه‌ای برای سلب حقوق او قرار نده. اگر گمان می‌کنی که حق داری عقايد مذاهب ديگر را به مسخره بگيری، هندو را گاوپرست بنامی و مسيحی را مشرک و يهودی را حزب شيطان و سنی را عمری، و همه را هم نجس بشمری؛ پس اين حق را به اهل ديگر مذاهب بده که پيامبرت را مسخره کنند و تو را تروريست بنامند.

روزی حسين ابن علی پيشوای اين شيعيان شاخ حسينی، گفت که اگر دين نداريد لااقل آزاده باشيد. اکنون زمانه‌ای است که بايد گفت: کاش دين نداشتيد ولی آزاده بوديد.

مسلمان متصلب متعصب خودخداپندار! اگر همگان به شيوه‌ی تو به پشتوانه‌ی اين ظن که عقيده‌شان حق‌ترين است به خود حق هر کار می‌دادند و حق هر کس را به نام دين و عقيده قابل سلب می‌دانستند،‌ مطمئن باش که در چنان دنيايی دين و مذهب تو باقی نمی‌ماند، دين و مذهبی که اکنون از آنِ مفلوکان و عقب‌ماندگان و ضعيفان زمين است.

چه تأسف‌بار است که گويا هر که بر طبل مسلمانی محکم‌تر می‌کوبد، از آزادگی تهی‌تر است.

خطاب به يک دوستِ سابق نوشته شد.

پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۵

عکس‌هايی از سفر چند روز اخير من به ابردين.

فرهاد

در بين همه‌ی کارهايی که راديو زمانه در اين دوره‌ی آزمايشی انجام داده، امروز صبح که دارم می‌شنوم‌اش کاری کرده که به احساس‌ام زده (touched my heart, as they say) و آن پخش کارهای فرهاد مهراد است در اين روزها که سالگرد مرگ اوست. البته درس‌گفتارهای آقای نيک‌فر را هنوز فرصت نکرده‌ام بخوانم و خوبی‌اش اين است که هر وقت می‌شود خواند.

* * *

فرهاد مهراد (و همين‌طور فريدون فروغی) با صدا و طرز خواندن مخصوص‌شان، برای من نماد حس چند سال قبل از انقلاب هستند. يک جور مردانگی کلفت و اغراق‌شده در صدای او هست به همراه چيزی که اسم‌اش را سانتی‌مانتاليزم خاکستری می‌گذارم؛ بيان بريده بريده لغات (ظاهراً تقليدی از خواندن اسپانيولی) که حالت نفس نفس زدن و گاهی بغض و عقده‌دار بودن است، شعرهای شعارگونه و انباشته از نماد. هر چه هست، حسی است منحصر به فرد که در کارهای او خوب بيان می‌شود. من روی حس‌ها ارزش نمی‌گذارم که کدام خوب است يا بد، دوست دارم هر فضای حسی را تا حدودی درک کنم و موسيقی در اين راه کمک خيلی خوبی است.

* * *

از يکی از اين پيرمردهای هاف‌هافوی خارج‌نشين چيزی می‌خواندم (گشتم و لينک‌اش را پيدا نکردم) که اغلب‌اش هاف هاف بود، اما يک نکته‌اش به احساس‌ام زد: نوشته بود اين نسل سرباز امام زمان و نسل کوپن(که والدين‌شان به يکی از اين دو نيت آن‌ها را زاييدند) چرا اين‌قدر نااميد و بی‌هدف است. چرا اين جور تباه شده است.
نسل مرا می‌گفت. و راست می‌گفت.

* * *

چرا بايد جوان بيست و چند ساله بمب به دست دم مرز دست‌گير شود، به اعدام محکوم شود و بعد در زندان خودش را آويزان کند؟ چيزی جز «بدجور تباه شده» (ترجمه‌ی خنده‌دارِ جناب مهدی ژرف از fucking wasted) می‌تواند وضعيت اين نسل را توصيف کند؟
دارم به آهنگ‌‌های فرهاد گوش می‌کنم و فکر می‌کنم چقدر والدين عزيز ما ساده بوده‌اند که خودشان را به اين حس خاکستری سانتی‌مانتال سپرده‌اند، توی کوه‌ها اين آهنگ‌های مزخرف سه من ده شاهی را خوانده‌اند، چريک‌بازی کرده‌اند و تظاهرات، فکر کرده‌اند دنيا را عوض می‌کنند و آن وقت نتيجه‌ی کارشان چنين تباه است.

* * *

بدون خوش‌مزگی‌های آشپزباشی و کلاغ سياه وبلاگ‌ها تا حدودی بی‌مزه‌اند. اين دومی هم که مرض پينگ بی‌دليل گرفته (لينک همين بغل، سمت راست). آقای سيبستان هم که درگير است: خوب فکری است که چنين وبلاگ خوش‌مزه‌ای بخواهد طعم خودش را به آشی بيفزايد که دارند می‌پزند، اما گاهی مثل چاشنی خوش‌مزه‌ای که خالی خوردن‌اش بيشتر می‌چسبد، آدم بعد از خوردن آش، حسرت می‌خورد که خود چاشنی حيف شد. به قول کامنتی در همان‌جا: «شد غلامی که آب جو آرد/آب جو آمد و غلام ببرد!»
به قول بعضی‌ها «مکتب تورنتو» که اصالت به آنی نوشتن و پابليش کردن می‌دهد، به ويرايش نکردن، اين روزها به نتيجه‌ی طبيعی چنين رفتاری رسيده. نتيجه‌ی وقتی که چشم‌ات را ببندی و دهان‌ات را باز کنی، وقتی بدون فکر کردن نوشتن و حتی يک بار بازبينی، منتشر کردن، نشانه‌ی ارزش و فرديت باشد. خب البته خواننده گاهی لذت می‌برد از سيرکی که روبرويش در حال اجراست، اما آن کسانی که در حال اجرا هستند معلوم نيست خيلی لذت ببرند.


هر گونه مسئوليتِ عواقبِ ناراحت‌کننده‌ی اين نوشته به عهده‌ی آهنگ‌های فرهاد است. چه مزخرفی: من و تو حق داريم، در شب اين جنبش(!)، نبضِ آدم باشيم! ممکن است مقداری از مسئوليت هم متوجه مکتبِ تورنتو باشد.

بايگانی