پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۵

بازی يلدا

توپ را صاحب ارض ملکوت آقای داريوش ميم به زمين من انداخته‌است. کم‌تر اين‌جا چيز شخصی می‌نويسم و مدتی است مثلاً قرار است چيزی ننويسم! ولی از آن‌جا که بازی اشکنک داره با سرشکستگی (همان سرشکستنک!) چنان که آغازگر بازی گفته «پنج نکته از چيزهايی را که احتمالا خوانندگان وبلاگم در مورد شخصيت‌ام نمی‌دانند» می‌نويسم:


  • حس بويايی‌ام ظاهراً و بنا به مقايسه از بسياری افراد قوی‌تر است. احساسات‌ام به بوها می‌آميزند و بوها در تلنگر زدن به خاطرات و حس‌هايم نقش اساسی دارند. شايد قبلاً از خواندن اين نوشته و دفعاتی که از بوهای مختلف در يک بند نوشته‌ام، اين را دانسته باشيد.
    بنا به تجربه اين حس هميشه هم مثبت نيست، بعضی وقت‌ها از بوهايی صحبت کرده‌ام (مثلاً، بوی انواع حشرات: بوی سوسک و مورچه!) که باعث خنده‌ی ديگران شده، و گاهی بوهايی را حس می‌کنم که درست نيست!

  • چهار سال در دبيرستان علامه حلی تهران درس خوانده‌ام و حتی يک دوست و رفيق در بين هم‌کلاسی‌هايم ندارم. اسم بسياری از آن‌ها يادم نيست. و آن چهار سال بدترين سال‌های زندگی‌ام بوده‌اند.

  • در دبيرستان بدترين استعدادم در رياضيات و هندسه بوده و بيشترين استعدادم در حفظيات مثل شيمی و زيست‌شناسی يا علوم اجتماعی. آقای دکتر دلاوری (معروف به the love در بين هم‌دوره‌ای‌هايم) دبير جامعه‌شناسی و اقتصاد آن سال‌ها در دبيرستان به من پيشنهاد داد علوم انسانی بخوانم ولی به دليل خوددرگيری و بعضی دلايل ديگر، در دانشگاه رياضيات محض خواندم!

  • با وجود بی‌استعدادی‌ام رياضيات را متعصبانه دوست دارم. در بين فيلسوفان کسانی را که ذهن رياضی و منطقی دارند (مثل راسل، ويتگنشتاين و افلاطون) به افرادی که ذهن ادبی يا شاعرانه دارند (مثل نيچه و سارتر) ترجيح می‌دهم. مشخص است که در ادبيات ترجيح‌ام عکس اين است.

  • ناخوشايندترين حس برايم اين است که احساس کنم جايی مزاحم يا بيگانه هستم. از اين که کم‌ترين تصوری از تحميل خودم به ديگران ايجاد شود گريزان‌ام. فرار از تحميل خودم به ديگران باعث شده بعضی افراد گاهی تصور کنند آدم مغروری هستم در حالی که بيشتر از همه آرزوی صحبت کردن و دوستی با همان افراد را داشته‌ام. بدتر از همه، گاهی از ابراز عشق هم به اين دليل ناتوان مانده‌ام، حتی در مواقعی که کم مانده بود «شهيد عشق» هم بشوم! و اين حسرت به دل‌ام مانده، بر خلاف آن که سعدی گفته «بی‌حسرت از جهان نرود هيچ‌کس به در/الا شهيد عشق به تير از کمان دوست». رگه‌هايی از اين ضعف در اين داستان هست.

پنج نفر بعدی که دوست دارم در اين بازی شرکت کنند: جادی، مانی ب، کلاغ سياه، نازلی کاموری و ميرزا. (کسان ديگر هستند که قبلاً دعوت شده‌اند به بازی، کسانی هستند که خود به خود از خودشان می‌نويسند و کسانی هستند مثل آقای علی قديمی که کرکره‌ی وبلاگ را پايين کشيده‌اند)

دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۵

ايرانيان غيور و مهمان‌نواز

1. ربط دادن بعضی رايحه‌های خوشِ خدمت به بعضی شقيقه‌ها، باعث می‌شود آدم بالکل برای هزار سال از رأی دادن به هر چه اصلاح‌طلب که عضو مثلاً خوش‌فکرشان چنين حرف می‌زند پشيمان شود:


وقتي اقتدارگراها شكست مي‌خورند، سعي مي‌كنند با اقدامي كام مردم را تلخ كنند. سيدمصطفي تاج‌زاده با اعلام مطلب فوق درباره اجراي حكم محكوميت به زندان آقاي محمد دادفر نماينده شجاع مردم بوشهر در مجلس ششم از روز سه‌شنبه 28/9/85 به سايت امروز گفت: اين بار نيز پس از شكست بزرگ فهرست رايحه خوش خدمت (حاميان آقاي احمدي‌نژاد) در سه انتخابات شوراهاي اسلامي شهر و روستا، خبرگان رهبري در سراسر كشور و انتخابات مياندوره‌اي مجلس (تهران)، اقتدارگراها قصد دارند با زنداني كردن آقاي دادفر، ناكامي خود را تحت‌الشعاع شكست انتخاباتي خود قرار دهند.

واقعاً آقای تاج‌زاده نمی‌داند اين حکم چهار سال است که معلق است؟ و قطعی شدن‌اش هم قبل از اين ماجراها بوده؟ يا باز زيادی در ستاد شب‌بيداری کشيده و همه چيز را به شکل صندوق رأی می‌بيند؟


غافل از آنكه ملت فهيم ايران مدتهاست با اين ترفندها آگاه است.

اين واژه‌ها چرک‌مُرد شده‌اند. صريح‌تر بگويم: به لجن کشيده شده‌اند. هر کسی به خودش حق می‌دهد از طرف «ملت فهيم ايران» حرف بزند و لابد خودش را فهيم جا بزند. در صورتی که مشخصاً آقای تاج‌زاده لااقل در لحظه‌ای که اين بيانات را می‌فرموده زياد فهيم نبوده‌اند.


وي افزود: از عقلاي حكومت يكدست انتظار مي‌رود در اين شرايط حساس اجازه ندهند مشاركت پرشكوه ايرانيان در انتخابات 24 آذر ماه تحت‌الشعاع اقدام‌هاي غيرقانوني و غيرمنطقي عده‌اي اقتدارگرا قرار گيرد. انتظار مي‌رود آنان همين امروز دستور لغو حكم محكوميت آقاي دادفر كه قرار است از فردا زنداني شود، صادر كنند.

مگر «عقلای حکومت يک‌دست» تفاوتی با همان «عده‌ای اقتدارگرا» دارند؟ و چطور از آن‌ها چنين «انتظار می‌رود»؟ هنوز؟ بعد از اين همه که «انتظار می‌رفت» زندانی نکنند و روزنامه نبندند و به رأی مردم تمکين کنند و چه و چه؟ باز هم انتظار می‌رود؟ حالا می‌فهمم چه ذهنيتی باعث می‌شده همين آقايان در سال هفتاد و نه «آرامش فعال» را تئوريزه کنند! اين که «انتظار می‌رود»! و شايد فقط بر بسيار ساده‌دلان و خوش‌بينان هنوز نامعلوم باشد که اين انتظار که اين همه می‌رفته و می‌رود و خواهد رفت، آخرش به کجا رسيده‌است.

البته من فنون سياست را نمی‌دانم. شايد کرکری خواندن و مزخرف گفتن و شعارهای صد من يک غاز دادن جزئی از فعاليت سياسی باشد.


2. خواندن گزارش‌های اخير فرانسيس هريسون از ايران باعث شد که سر از اين صفحه در بياورم. فکر کنم هيأت وزيران جمهوری اسلامی ايران وقت‌اش خيلی عزيز است و مشغول طرح برای پاک کردن اسرائيل از روی نقشه و آماده شدن برای مديريت دنياست؛ بنابراين شايد بهتر باشد يک درخواست دسته‌جمعی تقديم‌شان شود.

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵

دو هفته‌ی ديگر: محمد دادفر در زندان

عنوان اين نوشته‌ی آقای دادفر اگر آدم را افسرده می‌کند، کامنت‌هايش بدتر آدم را ناراحت می‌کند. عجب آدم‌هايی هستند در اين ملت! خيلی خوش و خرم می‌روند کامنت می‌گذارند که بله مثلاً «زندان خوش بگذرد»، «برات کمپوت مياريم» و «زندان برای آموزش خوب است» و مشابه اين.

آقای دادفر سخن‌گوی کميسيون اصل 90 مجلس ششم بوده. چهار سال حکم زندان هفت ماهه‌اش را معلق نگاه داشته‌اند که پايش را در حدود گليم‌اش قرار بدهد. حالا ظاهراً صبرشان تمام شده و قرار است دو هفته‌ی ديگر حکم را اجرا کنند.

محمد دادفر نماينده‌ی ما بوده. وکيل ما. سخن‌گوی کميسيونی بوده که پی‌گير نقضِ حقوقِ ما بوده. اگر آقای دادفر جرمی انجام داده در کسوت وکالت ما، جرمِ او، اگر جرمی باشد، جرمِ ما هم هست. در بين اين «ما»، موکلان سابق آقای دادفر، هزار نفر آدم پيدا نمی‌شود که حکم دويست و يازده روزه‌ی آقای دادفر را بين‌شان تقسيم کنند؟ به هر نفر کم‌تر از شش ساعت می‌رسد. اگر هزار نفر، شش ساعت بايستيم جلوی زندان اوين، در هزينه‌ی هفت ماهه‌ی مکان و غذا و اياب و ذهاب سازمان زندان‌ها هم صرفه‌جويی می‌شود!

نمی‌شود؟


بر خلاف قول تعطيل دو ماهه مجبور شدم بنويسم، چون ظاهراً در وبلاگستان اين موضوع چندان مهم نبوده.

دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۵

زنگ تفريح

يک to-do-list دارم که در کنار بقيه‌ی کارها، طرح‌ها و فکرهای وبلاگ‌ام در آن هستند، هميشه با درجه‌ی اهميت low. با اين حال نمی‌دانم چطور هميشه طرح‌های مربوط به وبلاگ عنکبوت زودتر از بقيه اجرا می‌شوند! اين خلاصه‌ی طرح‌هاست:

low Survery about blogs you don't link but read
low Survey about one of the best persian texts that you wouldn't find in another place but Weblogestan
low four humours, tabiat e dami e mazmoom, anoosheh, erfan ghanei, ahmadinej
low tajrobe shodan e khatami khomeini ahmadinej, erfan e pir, ham in o ham an, khod-bavari
low tarjome ye harrison
low gerdi ye democracy va gerdu ye shora
low noise addiction - no oscillator


در واقع طرح آخری مربوط به خاصيت همين وبلاگ‌نويسی و وبلاگ‌خوانی است، و در مقياس بزرگ‌تر، رسانه‌ها. قبلاً يک بار وقتی می‌خواستم برای مدتی کم‌تر بنويسم، خلاصه‌ی طرح‌های مانده در ذهن‌ام را در يک پست جمع کردم و نوشتم. الآن حوصله‌ی اين کار هم نيست.
خلاصه‌ی کلام اين که لااقل برای دو ماه نخواهم نوشت. شايد عادت به نويز از سرم بيفتد.
به اين مناسبت اين آهنگ با شعر نويزی‌اش (کيفيت پايين/کيفيت بالا) به شما تقديم می‌شود.

شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۵

در مورد نوشته‌ی زير توضيحی لازم است: در يک جا از کلمه‌ی کولی‌گری استفاده کرده‌ام در حالی که کل نوشته عليه نژادپرستی است. به قول کامنتی: «دم خروس را چه کنيم؟»
موقعی که می‌نوشتم، به خوبی از وجود نژادپرستی از نوع Antiziganism در اروپا آگاه بودم و می‌دانستم کولی‌ها از قربانيان عمده‌ی هولوکوست نازی‌ها بوده‌اند. مدتی شک کردم که آيا اين شوخی رواست يا نه؟ يک بار هم جلويش پرانتز باز کردم که مثلاً «به کولی‌های واقعی توهين نشود» اما ديدم که خب به هر حال اگر قرار است بشود، می‌شود. مسأله اين‌جاست: من، مثلاً يک نويسنده، بايد دائم لغات فارسی را بايد بپايم، به خصوص موقعی که کمی کژتابی دارند، تا ضدزن، مردسالارانه يا نژادپرستانه نباشند. يک بار ديگر بر سر نوشتن لغت «ترک‌تازی» دوستی شديداً به من اعتراض کرد که ضد ترک هستم. بارها صفت «جوانمردانه» را ناخودآگاه نوشته‌ام و بعد تبديل‌اش کرده‌ام به «منصفانه» يا چيزی مشابه، که قطعاً آن ارتباط حسی را با اکثريت خوانندگان فارسی‌زبان که حساسيت جنس‌گونگی‌شان هنوز بيدار نشده، برقرار نمی‌کند.
گاهی فکر می‌کنم حساسيت برابری‌طلبانه، چقدر حساسيت «تشخيص» و تمايز ما را از بين می‌برد. سوآلاتی هستند که حتی پرسيدن آن‌ها هم در فرهنگ اروپايی گاهی نژادپرستی و يا ضدزن شناخته می‌شود: آيا واقعاً «شجاعت مردانه» يک افسانه است و مثلاً هورمون تستوسترون هيچ کاری نمی‌کند؟ آيا زندگی کوچ‌نشينی همراه با تلاش برای سرگرم کردن مردم شهری، کولی‌ها را دچار نوعی خاص از فرهنگ و رفتار نمی‌کند که بشود نام‌اش را «کولی‌گری» گذاشت؟ آيا ستايش دائمی جنگاوری و دلاوری در اقوام آلتائيک (altaic) آسيای ميانه و زندگی آنان که قرن‌ها مبتنی بر تمسخر شهرنشينی، ستايش آزادگی و کوچ‌نشينی و لغت آلتائيک «غارت» بوده‌است بر فرهنگ آنان و علايق‌شان تأثير نگذاشته است؟ وقتی حس مادرانه‌ی مادران يهودی مشهور است،‌ آيا نمی‌شود احتمال داد حس ناليدن و شکايت کردن را در نزد فرزندان‌شان تقويت کند، و بشود لغت «جهودبازی» را به اين ريشه نسبت داد؟ توجه کنيد که اين‌جا همه‌ی پرسش از فرهنگ و زيست‌بوم اقوام مختلف است و نه نژاد آنان، و با اين حال، حتی خطور کردن چنين پرسش‌ها و تمايزاتی به ذهن کسی که خودش جزو اين اقوام نباشد در فرهنگ اروپايی می‌تواند نژادپرستی ناميده شود.
حساسيت ضدنژادپرستی گاه به شکل يک زخم ناسور می‌ماند که حتی نمی‌شود آن را نوازش کرد. حس شوخ‌طبعی و دريافت طنز برابری‌طلبان حرفه‌ای به شکل غريبی کور می‌شود.
به علاوه در نوشته‌ی زير، من کولی‌گری را برای شخصی به کار برده‌ام که خودش نژادپرست است و لابد چنين انگاره‌هايی را پذيرفته است.
يک نکته هم اين است من اگر در موقع نوشتن به مانی يا سيما خانم (موقعی که وبلاگ می‌خواند و می‌نوشت) فکر کنم، اصلاً نمی‌توانم بنويسم! اين‌جور خوانندگان سخت‌گير آدم را مضطرب می‌کنند.

نژادپرستی و ژنتيک

چند روز پيش کانال4 بريتانيا يک مستند پخش کرد به اسم 100 در صد انگليسی که از هشت نفر آدم نژادپرست انگليسی که بسيار از نابودی ارزش‌ها و نژاد پاک انگليسی به دست خارجی‌ها ناراحت بودند نمونه‌ی ژنی می‌گرفتند و معلوم می‌شد که واقعاً چقدر به نژاد اروپای شمالی مربوط می‌شوند. جالب اين که بعضی از آن‌ها نتايج‌شان زير نرمال بود، يکی که از چينی‌ها خوش‌اش نمی‌آمد نژاد زرد در ژن‌هايش يافت شد. ديگری آن‌قدر اصالت‌گرا بود که حتی نوادگان نورمن‌هايی که در سال 1066 ميلادی آخرين شاه انگلو-ساکسون (Harold Godwinson) را کشتند، انگليسی نمی‌دانست و در واقع انگليسی بودن خاندان سلطنتی انگليس را هم نفی می‌کرد و برای اثبات اصالت انگليسی، هزار سال سند برای اجداد آنگلو-ساکسون داشتن را لازم می‌دانست، اما نمونه‌ی ژنی‌اش آن‌قدر آشفته بود که متخصص مربوط می‌گفت اگر اين نمونه را به طور ناشناس به من می‌دادند، می‌گفتم مربوط به کولی‌های اروپای مرکزی است! اين خانم موقع گرفتن نتايج بررسی ژن جلوی دوربين، سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند اما کولی‌گری‌اش را وقتی بروز داد که بعداً عوامل برنامه را تهديد به واکنش قانونی کرد.
کمدينی هم بود که ابتدا در بحث می‌گفت بايد بيش از دويست سال اجداد انگليسی داشت تا انگليسی بود؛ و انگليسی نمی‌شود سياه، سبزه، با موها يا چشمان تيره باشد. و البته حتی اگر يک آلمانی که هم‌نژاد انگليسی‌هاست در انگلستان ساکن شود و بچه‌هايش اين‌جا به دنيا بيايند و بزرگ شوند، در نهايت آن‌ها English نيستند بلکه English-bred هستند. اين آدم ادعای ژن صد در صد انگليسی داشت اما بعد از گرفتن نتيجه‌ی آزمايش ژنی، شروع کرد به بلند بلند جلوی دوربين فکر کردن و در نهايت به اين نتيجه رسيد که حتی همان نسل اول بچه‌های مهاجران خارجی هم انگليسی هستند.
حالا نکته‌ی اخلاقی اين ماجرا برای ما «ايرانيان سرافراز آريايی» کجاست؟ تفاوت ملت انگليسی با ملت ايران اين است که سال‌ها سابقه‌ی اشرافی، نگه داشتن شجره‌نامه‌ها و family trees و غيره دارد، ملتی که به دليل زيستن در جزيره‌ای که بسيار کم‌تر از خاک ايران به آن يورش شده، بسيار کم‌تر قبايل کم‌فرهنگ شهر‌هايش را آتش زده‌اند و نژاد و تخم و ترکه‌ی سربازان‌شان را در زنان شهرها به يادگار گذاشته‌اند. می‌شود حدس زد که ايران از لحاظ تنوع نژادی بسيار آشفته‌تر خواهد بود. پس دفعه‌ی بعد که هر ايرانی باشرف و اصيل خواست از نژاد آريايی صحبت کند، ازش بخواهيم که آزمايش ژنتيک خودش را هم ضميمه کند ببينيم چند درصد ژن‌های عربی، مغولی و ترکی دارد.
و راستش همان موقع ديدن مستند، بلافاصله ياد اين نوشته‌ی هپلی افتادم.
* * *

اين که دو سه تا نوشته‌ی اخير بازتاب کمی داشته، کمی مايه‌ی سرخوردگی است. احتمالاً باز زيادی شور و هيجان به خرج داده‌ام که طبق تجربه معمولاً نتيجه‌اش همين است.

جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵

وبلاگ‌های تيزر

اين فيلم را اول بی‌صدا ديدم و نفهميدم قضيه چيست (اين‌جا شب است و همه خواب‌اند) رفتم هدفون آوردم و متأسفانه شديداً اعصاب‌ام را به هم ريخت. اين جيغ‌ها جوری روی اعصاب‌ام تأثير گذاشتند که گويا اين تفنگ شوک الکتريکی (Taser gun) را به من هم زده‌اند. خواندن ماجرا در خبرنامه‌ی دانشگاه UCLA هم حالم را بهتر نکرد. در اعتراض، ويدئو را در يوتيوب نامناسب علامت زدم، به دليل نشان دادن graphic violence، لينک دوتا از وبلاگ‌های خوب و دوست‌داشتنی که اين خبر را منتشر کرده‌اند هم برای يک هفته از بلاگ‌رول‌ام برمی‌دارم!
نمی‌دانم شايد اثر شوک باشد، ولی خودم را موظف نمی‌بينم هر درد و رنجی در جهان مستقيماً به من هم منتقل شود و در قبال‌اش مسئول باشم.
آهنگ آمريکايی جوان (کيفيت بالا/کيفيت پايين) به اين مناسبت تقديم می‌شود.

پی‌نوشت: «دنيای وحشی»، آهنگی با شعری از کت استيونس (يوسف اسلام فعلی) را هم بشنويد (کيفيت بالا/کيفيت پايين) و به عنوان تفريح سعی کنيد حدس بزنيد که در زمينه‌ی موقعيت فعلی، جای گوينده و مخاطب در اين شعر چه چيزها يا افرادی می‌توانند قرار بگيرند. اگر حوصله داشتيد نتيجه‌ی حدس‌تان را در نظرات بنويسيد.

مارشال برمن عزيز

مارشال برمن را نمی‌شناختم اما مصاحبه‌ی گنجی با مارشال برمن را که می‌خواندم، آن‌قدر با او احساس همدلی پيدا کرده بودم و از احساس هارمونی حسی و فکری با او لذت بردم که اگر دم دستم بود شايد ماچ‌اش می‌کردم! البته با ريشی که دارد لابد بايد با نی او را بوسيد (اين «با نی بوسيدن» آدم‌های ريش‌دار، از اختراعات و کاريکلماتورهای پرويز شاپور است که خودش در زمان حيات ريش مفصلی داشت). به نظرم رسيد شايد اين علاقه به دليل سمپاتی نسبت به هر يهودی مارکسيست ريش‌دار باشد، که شامل خود مارکس هم می‌شود اگر چه ظاهراً مارکس گفته که مارکسيست نيست!

خواندن را با تأثير از جو دلزدگی از گنجی شروع کرده بودم: دلزدگی موجود در آن مقاله‌ی آرامش دوستدار که تئوری‌های «کانت و علی» او را مسخره می‌کرد و چند بار در وبلاگ‌های کلنگ و سيبيل هم تکرار شد، يا اين که (يادم نيست کجا خواندم) گنجی از آشنايی با آدم‌های معروف لذت می‌برد و در گفت‌وگويش با ديگران دائم مثلاً می‌گويد «چومسکی رو می‌شناسی؟ من از نزديک ديدم‌اش!» و يا ادعای سردبير که نوشت گنجی انگليسی نمی‌فهمد، و يا مقاله‌ای که صاحب سيبستان نوشت بعد از گفت‌وگو با گنجی (ترجمه راه روشنفکرانه زيستن نيست).

در مورد نوشته‌ی آقای جامی،همان‌جا کامنت بلندی گذاشتم و نوشتم چرا نمی‌توانم با نوشته و ديدگاه او موافق باشم. ديدگاهی که به شکل وخيم‌تر لنينيستی در پانوشت نوشته‌ی بعدی آن‌جا تکرار شد. جالب تناقضی است که در عنوان اين دو نوشته‌ی پشت سر هم احساس می‌شود: اگر ترجمه راه زيستن «روشنفکرانه» نيست و دو سه مقام لنينيستی هم فقط مقام اول‌اش «روشنفکری» است، پس بالاخره کار روشنفکری يک کار مثبت است يا منفی؟ يک مقدار تسامح و شل گرفتن و دقيق نبودن در مواجهه با معنی لغات در اين دو ديدگاه به چشم می‌خورد. گويا از يک طرف کار روشنفکری کار «باکلاسی» باشد و از طرف ديگر از برج عاج نشينی و «از-کونِ‌آسمان‌افتادگی» آن هم بدمان بيايد (اين کلمه‌ی کاف‌دار تقديم به سردبير به مناسبت ارتقا). گنجی در مصاحبه تکه‌ای از کتاب برمن را نقل می‌کند که به نظرم آشکارکننده‌ی نتيجه‌ی لنينيسم برخلافِ نظرِ آقای جامی و دکتر کاشی است:

آنچه شوروي را به موردي مشخصا دردناک و يأس‌آور بدل مي‌کند آن است که فجايع شبه فاوستي آن در جهان سوم نفوذ و تأثيري فراگير داشته است. در روزگار ما بسياري طبقات حاکمه، چه سرهنگهاي دست راستي و چه کميسرهاي دست چپي، ضعفي مهلک از خود نشان داده‌اند (که متأسفانه بيشتر براي اتباع آنها مهلک بوده است تا خودشان)، ضعفي در برابر وسوسه طرحها و برنامه‌هاي عظيم و باشکوه که تمامي بيرحمي و عظمت‌طلبي فاوست را در خود تجسم مي‌بخشند، بي‌آنکه از تواناييهاي علمي و فني، نبوغ سازماندهي يا حساسيت سياسي او نسبت به آرزوها و نيازهاي مردم هيچ نشاني داشته باشند
[...]
قرن بيستم شاهد تلاشهاي گوناگوني بوده است تا رؤياهاي قرن نوزدهمي پوپوليست‌ها را متحقق کنند و رژيمهاي انقلابي در جهان توسعه نيافته با همين هدف قدرت را در دست گرفته‌اند. اين رژيمها جملگي با شيوه‌هاي گوناگون کوشيده‌اند تا آنچه را روسهاي قرن نوزدهمي جهش از فئوداليسم به سوسياليسم مي‌ناميدند انجام دهند. به عبارت ديگر با دست زدن به تلاشهايي قهرمانانه به قلل اجتماع مدرن برسند بدون اينکه از اعماق گسستگي و عدم اتحاد مدرن بگذرند. اينجامجال آن نيست که شيوه‌هاي متفاوت وجوه مدرنيزاسيون را که اکنون درجهان وجود دارند بررسي کنيم، اما گفتن اين واقعيت بجاست که بسياري از نظامهاي سياسي حال حاضر، به رغم تفاوتهاي عظيم، در آرزوي پاک کردن فرهنگ مدرن از نقشه‌هايشان مي‌سوزند. اميد آنها اين است: اگر فقط بتوانيم مردم را از اين فرهنگ محافظت کنيم، آنگاه به عوض آنکه در جهات مختلف متفرق شوند و اهداف متلون و کنترل‌ناپذير خود را دنبال کنند، قادر خواهيم بود تمام مردم را در جبهه‌اي محکم بسيج کنيم تا اهداف مشترک ملي را پي بگيرند.

بي‌معناست انکار کنيم که مدرنيزاسيون ممکن است راههاي بسيار متفاوتي را طي کند. (درواقع کل معناي نظريه مدرنيزاسيون طراحي همين راههاست). هيچ دليلي وجود ندارد که هر شهر مدرني شبيه نيويورک يا لوس‌آنجلس يا توکيو باشد يا شبيه آن بينديشد. مع‌هذا، ما نيازمنديم تا در اهداف و منافع کساني که مي‌خواهند براي خير و صلاح مردمشان آنان را از مدرنيسم محافظ کنند دقت کنيم. اگر همان‌طور که اغلب حکومتهاي جهان سوم مي‌گويند اين فرهنگ واقعا منحصر به غرب است و بنابراين ربطي به جهان سوم ندارد، چرا اين حکومتها نيازمندند اين همه توان را صرف سرکوب آن کنند؟ آنچه آنان به بيگانگان نسبت مي‌دهند و به عنوان "فساد غرب" ممنوع مي‌سازند در واقع توانها و آرزوها و روح انتقادي مردم خودشان است. هنگامي که سخنگويان و مبلغان حکومتي اعلام مي‌کنند که کشورشان از اين نفود بيگانه پاک است، در واقع منظورشان اين است که مدت زماني است موفق شده‌اند قيد و بندي سياسي و معنوي بر دست و پاي مردمشان ببندند. هنگامي که قيد و بند پاره شود يا وضعي انفجاري پيش آيد، روح مدرنيستي يکي از نخستين چيزهايي است که آشکار مي‌شود: اين روح نشانه بازگشت سرکوب‌شدگان است.

گنجی از موقعی که هفته‌نامه‌ی راه‌نو را درمی‌آورد، علاقه‌ی زيادی به مصاحبه با «انديشمندانِ معروف» داشت، شايد همان حس «اسوه‌خواهی» شيعی علاقه به اين مصاحبه‌ها را در او ايجاد می‌کرد، اما حتی با در نظر داشتن اين، من در مصاحبه‌هايش هوشمندی هم می‌ديدم. و گويا ديگران نمی‌توانند اين دو قضاوت را هم‌زمان داشته باشند. روشی که آرامش دوستدار در آشکار کردن سرخوردگی‌اش از گنجی پيش گرفت و ديگران هم ادامه دادند، به نظرم خصلتی پروپاگانداگونه دارد، به هر صورت من نتوانسته‌ام از لحاظ احساسی با آن ارتباطی (البته، به جز نفرت) برقرار کنم. يک جور ناتوانی از فهميدن و درک کردن شرايط يک آدم ديگر، يک جور خودخواهی و تلاش برای «زدن» آدمی که «از حد خودش تجاوز کرده» در اين رفتارها ديده می‌شود (بله، حتی شما دوست عزيز) البته به دليل انگليسی‌ندانی گنجی، شايد ترجيح می‌دادم مصاحبه با برمن، يا حداقل جواب‌های برمن را به انگليسی بخوانم، اما همين مصاحبه را، تحت تأثير همين پروپاگاندا، با ديد خيلی منفی نسبت به گنجی شروع کردم و وقتی تمام شد ديدم که ديگر از اثرِ آن پروپاگاندا چيزی نمانده است.
اين جمله‌ی برمن برای چپ‌گراهای وطنی که از ليبراليزم گنجی نفرت دارند شايد جالب باشد:

دو تن از روشنفکران لهستاني (خانم مترجم و دوست پنجاه ساله‌اش) با من در يکي از قهوه‌خانه‌هاي همين منطقه ديدار داشتند. آقاي 50 ساله درجنبش همبستگي لهستان شرکت داشت اما اينک بسيار سرخورده و مأيوس بود. گفت آيا تمام جنبش ما براي آن بود که لهستان به يک کشور متوسط مصرف کننده تبديل شود؟
در پايان فيلم کازابلانکا همفري بوگارت مي‌گويد پاريس هميشه جاودانه است. يعني عشق هميشه جاودانه است ولو آنکه ما نتوانيم شخصا آن را در زندگي خودمان تجربه کنيم. من به آن روشنفکر لهستاني که مانند شما سالها در زندان به سر برده بود گفتم ولي شما هميشه شهر دانتزيگ را خواهيد داشت. آن لحظه‌ها، آن آنات حقيقي هستند، آن لحظه‌ها را قدر بشناسيد و تداوم بخشيد. به نيروي نهفته در مردم براي فروپاشي استبداد بايد افتخار کرد و اميد بست. منظور من از اين کلمات تا حد زيادي خودت (گنجي) هستي.

دموکراسی و آزادی بيان برای کشورهايی مثل ايران، شايد يک فانتزی باشد که بعد از رسيدن به آن بفهميم که خيلی از مشکلات‌مان هنوز حل نشده. مثل قضيه‌ی عشقی می‌ماند که با ازدواج فراموش می‌شود. ولی نمی‌توان آن عشق و نياز و نيروی فانتزی را انکار کرد. نمی‌شود جهتِ آن را عوض کرد، مثلاً به شورشی عليه سرمايه‌داری تبديل‌اش کرد يا از اين که ليبرال‌ها با اين شعارها به آرمان جهانی چپ در مبارزه با آمريکا خيانت می‌کنند و به دنيای خيالی ديکتاتورهای چپ‌گرا راهی نمی‌برند ناليد. برای کسی که در ايران زندگی می‌کند اين يک خواست و نياز، يک تجربه‌ی زيستی واقعی است، بله ممکن است برای چپ‌گرايان ايرانی ساکن لندن و نيويورک و پاريس بيش از يک فانتزی بورژوازی نباشد.

* * *

يک چيز ديگر هم در مصاحبه برمن برايم جالب است بررسی احساسات دينی است. من در اين وبلاگ از احساسات دينی‌ام نمی‌نويسم چون به گفتار ويتگنشتاين در مورد سکوت درباره‌ی آن‌چه نمی‌توان از آن سخن گفت باور دارم (در هزارتوی سکوت در اين‌باره از نظرگاه ديگری هم نوشته‌ام: خاموش شدن بهتر از هم‌نوا شدن با این دیوانگان است؛ بگذار به سپیدیِ سکوت بگذرد تا به سوادِ گفتارِ دست‌مایه‌ی ستم‌پیشگان شده!) و اين سکوت‌طلبی درباره‌ی باورهايم متأسفانه گاهی حتی تبديل شده به واکنش‌های بی‌مدارا به دل‌گفته‌های دوستان عزيز مذهبی (مثل کامنت‌های اين نوشته برای تک‌مضراب‌های داريوش ملکوتی، که البته آخر سر هم -احتمالاً به دليل خنگی خودم- تصوير کلی پازلی را که قرار بود اين تک‌مضراب‌ها بسازند نفهميدم). يک بار هم مکابيز در وبلاگ‌اش چيز درخشانی نوشت درباره‌ی آشکار کردن احساسات دينی در ملأ عام، و شباهت‌اش با پورنوگرافی، که بسيار به حس من نزديک است. با اين حال چون وبلاگ‌ام فيلتر شده و پورن هم پشت فيلتر ديگر اشکالی ندارد اين تکه سخن‌های برمن را اين‌جا می‌آورم:

به رابطه ديالوگي آدميان و خدا اعتقاد دارم [مشابه رابطه‌ی من- تو که مارتين بوبر از آن در کتاب‌اش نوشته، اما] بوبر به مساله‌اي اعتقاد داشت که در کتابش از آن سخن نگفته است. ولي شخصا درباره‌اش گفت و گو مي‌کرد و آن دلخوري از خدا و خشم گرفتن بر خدا بود... هر درکي که از خدا داشته باشيم، همان خدا با پرسش‌هاي بسياري روبروست که بايد بدانها پاسخ بگويد. خدا بايد بگويد آن‌وقت کجا بود؟

و کمی تمرين در پورنوگرافی شخصی: چرا اغلبِ معتقدان به مذاهب ابراهيمی، هيچ از بزرگ‌ترين کار او -بت‌شکنی- سرمشق نمی‌گيرند؟ چطور خدايی چنان ظالم و سقوط‌کرده را می‌پرستند، چرا از ابراهيم ياد نمی‌گيرند که از افول‌کنندگان خوش‌اش نمی‌آمد؟ جز از راه شکستن اصنام عينی و ذهنی، جز از راه «لا أُحِبُّ الآفِلِينَ» به کجا می‌توان رسيد، وقتی تصريح است که «وَكَذَلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِين»؟ به ياد خواننده‌ی عزيز مسلمانی می‌افتم در ذيل نوشته‌ای درباره‌ی مقدم دانستن اخلاق بر دين، مرا از چوبی که قرار است در قيامت به ماتحت‌ام بکنند می‌ترساند و از تفسير به رأی حذر می‌داد. اين‌جا در جواب‌اش بگويم که «كَيْفَ أَخَافُ مَا أَشْرَكْتُمْ وَلاَ تَخَافُونَ أَنَّكُمْ أَشْرَكْتُم بِاللّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطَانًا»؟

ايمان به نظرم يک فرآيندِ دائمی از ناگزير بت ‌ساختن، و با اختيار بت ‌شکستن است. به نظرم آن دلخوری از خدا که برمن از آن سخن می‌گويد، آغاز دلخوری از بتی است که در حال افول است و جرأت شکستن می‌طلبد.

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۵

کتاب فيڶٿڕ

يک هفته پيش نويسنده‌ی گرامی مانامهر برای اولين بار به من خبر داد که وبلاگ من از طريق سرويس‌دهنده‌ی اينترنتی‌اش ديده نمی‌شود. خوانندگان ديگر هم به تدريج به تواتر و تکرار اين خبر افزودند و بعضی از دوستان عزيز که اصلاً گمان نمی‌کردم از وبلاگ من خوش‌شان بيايد هم در بين‌شان بودند که باعث خوش‌بختی و آغاز آشنايی شد.

از همه‌ی اين دوستان و لطف‌شان ممنون‌ام. به خصوص از محسن عزيز متشکرم که در سايت اينبلاگز برای عنکبوت آينه ساخته‌است.

قبل از آن چند مطلب (طبق معمول، همان نظريات بی‌مزه) در ذهن‌ام بود برای نوشتن، که بعد از قطعی شدن خبر بسته شدن دست‌رسی به وبلاگم ديگر چندان دست و دلم به نوشتن‌شان نمی‌رفت. نتيجه‌اش دو سه تا پست مبتذل اخير شد که تازه يکی از پست‌ها را هم حذف کرده‌ام.

به نظرم رسيد که کاری را که مدت‌ها در ذهن‌ام بود انجام بدهم و يک کتاب ويکی، به اسم کتاب فيڶٿڕ درباره‌ی روش‌های گذر از سانسور اينترنت باز کنم. در نتيجه‌ی جست‌وجويی گذرا فهميدم بسياری از طرح‌هايی که در ذهن‌ام بوده قبلاً انجام شده‌است. يک نوشته‌ی مختصر در همان سايت ويکی نَسک درباره‌ی گذشتن از فيلتر وجود داشت. سايت جامع و عالی no-filter که ظاهراً سه چهار ماهی است فعال شده، اغلب ايده‌های فنی را پوشش می‌دهد. و البته خودش هم فيلتر شده‌است.

اما هنوز هم بعضی ايده‌ها برای کتاب فيڶٿڕ هست که يک سايت تخصصی و فنی نمی‌تواند پوشش بدهد. اين ايده‌ها را هر کس که مخالف سانسور است و حاضر است برای آزادی بيان کار کند می‌تواند به کتاب فيڶٿڕ اضافه کند. (يک نمونه‌ی فوری اين بود: از قضا آقای قدوسی را آنلاين گير آوردم و با آن که اصرار داشتند که زودتر (حدود ساعت 5 به وقت وين!) به رخت‌خواب بروند تا برای امتحان تافل خواب نمانند، ايشان را به حرف گرفتم که ادعای عجيبی مطرح کردند در مورد اين که حتی می‌شود درباره‌ی اقتصاد سانسور و آزادی بيان صحبت کرد. من که بعيد می‌دانم!)

در ساختار فعلی کتاب هم (که هنوز از محتوا پر نشده) ايده‌هايی برای نوشتن درباره‌ی آزادی بيان از زوايای مختلف هست و بازتاب‌های اجتماعی و انسانی سانسور هم مورد توجه قرار گرفته. يک ايده‌ی خوب برای وبلاگ‌نويسان فيلترشده اين است که تاريخ فيلتر شدن، علتی که برای فيلتر شدن حدس می‌زنند و اولين نوشته‌ای که درباره‌ی فيلتر شدن نوشته‌اند را در اين صفحه‌ی کتاب فيڶٿڕ قرار دهند.

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

تب

با محبوبيت پيدا کردن فايرفاکس و به بازار آمدن اينترنت اکسپلورر 7 استفاده از «برگه» يا همان tab در وب‌گردی کم کم به عادت‌های کاربران وب اضافه شده. يک نکته که تا دو سه ماه پيش نمی‌دانستم اين است که در هر دوی اين بروزرهااگر روی لينکی با دکمه‌ی وسط يا چرخ ماوس هم کليک کنيد، خود به خود آن را در يک تب باز می‌کند. نکته‌ی ساده‌ای است ولی بعد از مدتی جزو عادت‌های جدی وب‌گردی‌تان می‌شود، يا لااقل برای من که شده. در هر صفحه ممکن است دو سه تا لينک اين جوری باز کنم و بعد شروع کنم به خواندن يک يک برگه‌ها تا تمام شوند.
رفتم وبلاگ سردبير، و با تعجب ديدم به «عليرضا نوری‌زاده» لينک داده. گفتم شايد نوری‌زاده در برنامه‌ای مصاحبه‌ای چيزی از اين برنامه‌نويس جوان برای اختراع وبلاگ تشکر کرده يا مثلاً آقای درخشان در تنظيماتِ Movable Type سايت آقای نوری‌زاده تغييرات جديدی انجام داده‌است. با چند تا برگه‌ی ديگر اين لينک را باز کردم، وقتی برگه‌ها تمام شدند ديدم از نوری‌زاده خبری نيست. تازه بعد از سه چهار بار کليک کردن روی لينک، دوزاری‌ام افتاد که منظور آقای کوثر است که بعد از ارتقاء به ورژن 4، لقب او هم از حسين شريعتمداری و سيد حوض به دکتر عليرضا نوری‌زاده ارتقا پيدا کرده.
اين تازه قسمت مثبت ماجرا است: سردبير يک بار ديگر با اين لينک‌های مثلاً بانمک و طنازانه و گمراه‌کننده، باعث اوضاع شرم‌آور و البته خنده‌داری برای من شده. به مناسبت پايان ماه رمضان به آقای کوثر لينک هديه‌ای را پيش‌نهاد کرده بود و درست در لحظه‌ای که صفحه‌ی هديه در سايت آمازون باز شد، آدم محترمی آمد توی اتاق و با دلسوزی و تأسف سری تکان داد و نچ نچی گفت و رفت. شما جای آن آدم باشيد، توضيحات غيرقابل‌درکِ من را درباره‌ی جو روانی وبلاگ‌های فارسی و تاريخچه‌ی دعوای کوثر و درخشان باور می‌کنيد يا اولين تصوری که به ذهن‌تان می‌آيد؟ بعد از شنيدن آن تاريخچه، دوست گرامی باز هم گفت که «رابطه‌ی عاطفی خيلی بهتر از «اين چيزها» است» و «فکر نان کن که خربزه آب است»، با مهربانی و دل‌سوزی البته.

دوشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۵

برش هايی از فضا-زمان من

در شماره‌ی جديد هزارتو - هزارتوی تصوير.

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۵

طنز آماده

در سايت مبارزين متعلق به برادران و خواهران حزب‌الله خبری هست درباره‌ی «رييس يكی از مناطق آموزش و پرورش تهران» که «با ارتكاب پانزده بار زناي محصنه با دبيران زن و زنا با 35 دختر دانش آموز باكره، دستگير و روانه زندان» شده‌است.
پايين مطلب يکی کامنت گذاشته و نوشته:
کجايند مردان بی‌ادعا؟
در ضمن در مدتی که اين خبر را می‌خوانيد به سمتِ راستِ بالای صفحه دقت کنيد. جناب سيد حسن نصرالله شانصد بار با تفنگ‌اش نرمش خواهد کرد. در لحظه‌ی آخر هم يکی نقل بر سر ايشان می‌پاشد انگار که عروسی است.

جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۸۵

ابوذر (2)

دو ماه پيش درباره‌ی ابوذر و موسيقی‌اش نوشتم. خوابگرد و مکابيز عزيز به نوشته لينک دادند، بعضی دوستان قول دادند راهنمايی هنری انجام دهند و جالب‌تر از همه اين بود که آقای مهدی جامی، در آغاز پخش آزمايشی راديو زمانه و در اوجِ کار، به آن نوشته توجه کرد و من را به آقای حسين ستاره از شرکت H&S Media معرفی کرد.

اين شرکت پخش و فروش موسيقی ساخت ايران را در فروشگاه آنلاين iTunes انجام می‌دهد (در سايت Iranian Tunes می‌توانيد مجموعه‌ی کارهايی را ببينيد که از طريق اين شرکت روی iTunes قرار گرفته‌است). ناگفته پيداست که کار چنين شرکتی چقدر می‌تواند برای آهنگ‌سازان مستقل نويدبخش باشد. اين‌جا باز هم سپاس‌گزاری خودم را به همه‌ی اين دوستان اعلام می‌کنم.

آلبوم ابوذر الآن روی iTunes قرار گرفته و قابل خريد و دانلود است.

در اين مدت سعی می‌کردم از طريق سايتی که برای ابوذر درست کرده‌ام بازاريابی کنم. اگرچه طبيعتاً با توجه به ناآگاهی من از موسيقی آن هم از نوع الکترونيک، کار بسيار ناشيانه پيش رفت و عملاً موفقيتی نداشت، اما لااقل باعث شد که يک آهنگ‌ساز حرفه‌ای در وبلاگ‌اش درباره‌ی کار ابوذر بنويسد. اين نوشته طبق معمولِ اين نوشته‌ها از مايه‌ی اصلی «عجب! ايرانی‌ها هم مثل ما هستند» استفاده می‌کند: مايه‌ای که تقريباً در هر برنامه‌ی مستند و گزارشی که از ايران تهيه می‌شود هم ديده می‌شود. موسيقی ابوذر هم چندان به سليقه‌اش خوش نيامده، اما به هر حال اولين معرفی کارِ او از ديدگاه حرفه‌ای است.

يکی از آهنگ‌های آلبوم جديدِ ابوذر را از اين‌جا بشنويد (فقط برای اينترنت سريع).

گوشت‌نگری مزمن

يک روحانی مسلمان در استراليا سخنانی درباره‌ی زنان و حجاب و «دعوت به تجاوز» و رابطه‌ی گوشت و گربه گفته که البته برای بسياری از روحانيان مسلمان گفتن‌اش عادی است و برای ما هم شنيدن‌اش بسيار عادی شده (خبر بی‌بی‌سی فارسی/خبر انگليسی) بلوايی به پا شده و نخست‌وزير استراليا هم واکنش نشان‌داده و سخنان او را چندش‌آور خوانده‌است.

نکته‌ای که هم‌چنان قابل تحسين می‌ماند اين است که او عذرخواهی کرده‌است. البته اين تحسين صرفاً در قياس با وقاحت مقدسان وطنی است؛ همان‌طور که مثلاً آقای زيدآبادی چندی پيش در مقاله‌ای بعضی گفته‌های سيد حسن نصرالله را عبرتی برای حاکمان ايران به حساب آورده بود.

در نظرخواهی بی‌بی‌سی در اين‌باره، نکته‌ی جالب توجه اين است که بسياری در نظرها تشابهی بين اين ماجرا و ماجرای سخنان آزارنده‌ی پاپ درباره‌ی پيامبر اسلام يافته‌اند. کولين رايت از لندن نوشته:

It’s interesting to me that when non-muslims complain about this statement which is highly offensive to the values of most non-Islamic societies, we are accused of Islamaphobia. But when Westerners comment on Islamic customs that is also seen as Islamaphobia. It seems the Muslim world has a double standard which means that they should be able to make comments about western customs and we dare not register offense, but we should not be able to comment on Islamic customs. That’s called hypocrisy.
برايم جالب است که وقتی [ما] نامسلمانان از اين سخنان - که نسبت به ارزش‌های بسياری از جوامع غيراسلامی اهانت‌آميز است - شکايت می‌کنيم، به اسلام‌هراسی متهم می‌شويم؛ اما وقتی غربی‌ها درباره‌ی سنن اسلامی نظر می‌دهند هم اسلام‌هراسی شناخته می‌شود. به نظر می‌رسد جهان اسلام معيار دوگانه‌ای دارد که معنايش اين است که آن‌ها بايد آزادی نظر دادن درباره‌ی رسوم غربی را داشته باشند و ما حتی حق آزرده شدن نداشته باشيم، در مقابل ما نبايد درباره‌ی رسوم اسلامی نظر بدهيم! اسم اين کار دورويی است.

جان از دوبی:

It would be easy to draw a parallel with the Popes language slippage from a few weeks back.
I doubt we'll see mass demonstrations and effigy burning on the streets of western cities....
به آسانی می‌توان اين ماجرا را با لغزش زبانی پاپ در چند هفته‌ی پيش مقايسه کرد.
با اين حال من شک دارم که تظاهرات انبوه و سوزاندن آدمک‌ها را در خيابان‌های شهرهای غربی شاهد باشيم...

چرا چنين سخنانی برای «غربی»ها اين‌قدر ناخوشايند است؟ هيو از لندن:

Typical misogynistic comment from a guy who belongs in the dark ages. Men rarely rape due to uncontrollable sexual desire. They often do it as a means to subjugate women. I see attractive women on the street and, like any red-blooded male, enjoy it, but I am fully capable of controlling my sexual urges. It's called being civilised! Deport him Austrailia - though please not to the UK!
نمونه‌ای از سخنان زن‌ستيزانه از مردی که به عصر تاريکی [قرون وسطی] تعلق دارد. مردان به ندرت به دليل هوس غيرقابل‌مهار جنسی به زنان تجاوز می‌کنند، بلکه بيشتر به عنوان راهی برای تسليم کردن زنان از آن استفاده می‌کنند. من هم زنان جذاب در خيابان می‌بينم و، مثل هر مرد معمولی ديگر، از آن لذت می‌برم، اما کاملاً قادر به مهار نيازهای قوی جنسی خودم هستم. به اين می‌گويند متمدن بودن! شيخ را از استراليا اخراج کنيد - ولی لطفاً نفرستيد اين‌جا!

پيتر از آلمان:

Men are not cats. Men have brains and do not make decisions instinctually. If a couple has premarital sex is is both individuals making the decision - with their brains. Making the analogy that men are cats takes away the responsibility of the man's part. Maybe if Mulsim men would take responsibility for their sexuality then there would be no silly need for a muslim women to cover everything but her eyes.
مردها گربه نيستند. مردها مغز دارند و با تعقل تصميم می‌گيرند. اگر دو نفر سکس قبل از ازدواج داشته باشند هر دو تصميم می‌گيرند - با مغزهايشان. اين قياس که مردان مثل گربه هستند مسئوليت طرف مرد را نفی می‌کند. شايد اگر مردان مسلمان مسئوليت جنسيت خودشان را به عهده می‌گرفتند ديگر شاهد تقاضای احمقانه از زنان مسلمان نبوديم که همه‌چيز به جز چشمان‌شان را بپوشانند.

Harry-Flashman:

Words are important, because they convey a deeper meaning.
His message to his followers is clear. Men are helpless creatures in the face of a provocatively dressed woman. If you rape a woman, it’s not your fault, it’s hers!
I don’t know if he should be deported, but his values do not match the country in which he has chosen to live.
کلمات[ی که او انتخاب کرده] مهم‌اند چون معنای عميق‌تری را می‌رسانند. پيام او به پيروان‌اش آشکار است. مردان در مقابل زنانی که لباس تحريک‌کننده پوشيده‌اند موجوداتی بی‌پناه‌اند. اگر شما به يک زن تجاوز کنيد، تقصير شما نيست، تقصير اوست!
نمی‌دانم که آيا بايد اخراج‌اش کنند يا نه، ولی ارزش‌های او با ارزش‌های کشوری که برای زندگی انتخاب کرده نمی‌خوانند.

elfgiva، ناتينگام:

The Pope said his words were taken out of context, but it didn't stop muslims around the world burning his effigy on their streets. This man's words were nothing more than the attempt to justify the rape and sexual assault of western women. When are our governments going to put a stop to this incitement to hatred?
پاپ گفت که سخنان‌اش از زمينه‌ خارج شده [و درست فهميده نشده‌اند] با اين حال اين باعث نشد که مسلمانان دست از سوزاندن آدمک او در خيابان‌ها بردارند. سخنان اين مرد چيزی به جز تلاش برای توجيه کردن تجاوز يا آزار جنسی زنان غربی نيست. کی دولت‌های ما تصميم می‌گيرند که به اين تحريک نفرت پايان دهند؟

راستی يادم افتاد دو سه سال پيش برای اولين بار شنيدم کسی گفت «خوب گوشتی يه» [گوشت خوبی است] و مدتی طول کشيد تا بفهمم منظور طرف از «گوشت» چيست. انکار نمی‌کنم که چنين زبانی و بدتر از آن ممکن است در خيابان‌های هر جای دنيا به کار برود، ولی استفاده از آن در منبر وعظ و خطابه نياز به نوعی «فرهنگ گوشت‌نگری» ريشه‌دار دارد.

* * *

لينکی که زن‌نوشت به رساله‌ی نکاحيه‌ی آقای طهرانی داد، خاطرات يکی از دوستان قديمی را برايم زنده کرد. علی در سن پانزده شانزده سالگی رفته بود امريکا و آن‌جا در دانشگاه با مری، يک خانم کُره‌ای مسيحی آشنا شده بود (کره‌ی شمالی يا جنوبی‌اش را نمی‌دانم!) که مری مسلمان شده بود و ازدواج کرده بودند در هير و وير انقلاب برگشته بودند ايران. علی آقا در سير و سلوک معنوی‌اش، يک دوره رفت مشهد درس طلبگی بخواند. ادامه نداد و برگشت تهران، اما ظاهراً وقتی برگشت مريد همين آقای طهرانی شده بود. من با دو پسر علی‌آقا، يعنی حسن و حسين رفيق بودم. حسن بعد از بلوغ تصميم گرفت راه معنوی را خيلی جدی شروع کند، دبيرستان را ول کرد و رفت حوزه‌ی مشهد. حسين قبل از اين که هجده سال‌اش تمام بشود از مليت امريکايی‌اش استفاده کرد و رفت سن‌حوزه. گاهی عکس‌های حسين را در اورکات می‌بينم و به نظر می‌آيد راحت مثل يک جوان امريکايی زندگی می‌کند. حسن در سن هفده سالگی ازدواج کرد و بچه‌دار شد ولی پدر و مادر هنوز نتوانسته‌اند حسين را راضی به ازدواج کنند. خلاصه اين که هر دفعه خانه‌ی رفقا می‌رفتيم، می‌ديديم پيش‌رفت جديدی در اسلام حادث شده، بيرونی و اندرونی زده‌اند، تلويزيون را جمع کرده‌اند و يا قدم نورسيده‌ای مبارک شده. علی آقا خودش هم بچه‌ای تقريباً هم‌سن نوه‌اش داشت که شش نفر می‌شدند. مری خانم را ديگر نمی‌شد ديد. همسرِ حسن را رسماً من نه يک بار ديدم و نه حتی صدايش را شنيدم، واقعاً پشت‌پرده بود.

نکته‌ی قابل توجه اين بود که علی و مری هر دو تحصيل‌کرده بودند و مری دکترا داشت و مدرس دانشگاه هم بود مدتی. مدتی کتاب‌های آقای طهرانی را ازشان امانت می‌گرفتم و می‌‌خواندم. بحث هم می‌کرديم و چه کار مشکلی بود!

به نظرم يک کار ضروری فکری در جامعه‌ی ما اين است که چنين چيزهايی را مسکوت نگذاريم به اميد آن که خودشان در حال زوال‌اند. زندگی علی آقا و مری به من ثابت کرده که چنين نيست.

چيزهايی که وقتی می‌خوانيم بسيار پرت، از لحاظ تاريخی بسيار نابهنگام و عجيب به نظرمان می‌آيند، در پستو پسله‌های فرهنگ ما کم نيست. مدرنيزم ما فقط اين‌ها را جارو کرده و زير فرش پنهان کرده و فقط منتظرند تا در وقت مناسبی سر بيرون بياورند.

گاهی به نظر می‌رسد هيچ پايه‌ی مشترکی برای گفت‌وگو و نقد چنين زاويه‌هايی نيست، اما گمان من اين است که همواره می‌توان يافت. البته انتظار صبوری و تلاش در گفت‌وگو را از آنان نمی‌شود داشت که تکليف خودشان را پيشاپيش با عقيم خواندن آن فرهنگ و ناممکن خواندن تفکر در ذيل آن روشن کرده‌اند. گفت‌وگو کار کسانی است که حوصله و دل‌سوزی داشته باشند، بدانند که تيغ نقدی که در دست گرفته‌اند به بافت زنده می‌خورد و برای جراحی است و نه برای تشريح جسدِ يک مرده: هنوز ميليون‌ها نفر آدم، دارند با همان رسوم زندگی می‌کنند. و حداقل انتظار اخلاقی از يک آدم اين است که برای آدم‌ها مستقل از اعتقادشان دل‌سوزی داشته باشد.

* * *

فرانسيس هريسون، خبرنگار بی‌بی‌سی که مهمانِ کشورِ اسلامی ماست در دو گزارش اخيرش نشان می‌دهد که از مهمان‌نوازی سنتی و مشهور ايرانی چندان لذت نمی‌برد(+ +). بی‌بی‌سی فارسی بر خلاف هميشه اين گزارش‌ها را به فارسی ترجمه نکرده، احتمالاً برای اين که مشکلات بيشتری برای خانم هريسون ايجاد نشود. به هر حال اين گزارش‌ها بسيار خواندنی هستند و توصيه می‌شوند، و اگر مشکلی در مورد کپی‌رايت نباشد ترجمه‌شان را اين‌جا خواهم گذاشت.

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۵

رقصنده در تاريکی

بعد از ديدن دو فيلم از لارس فون‌ترير به اين نتيجه رسيدم که وقوع فاجعه در هر فيلمِ او حتمی است و تنها بايد موقع‌اش را انتظار کشيد؛ و فکر کردم اگر فيلم بعدی را با انتظارِ وقوعِ حتمیِ فاجعه ببينم از اثر ويران‌گر آن پيش‌گيری می‌کند، ولی ظاهراً اشتباه کردم!

رقصنده در تاريکی يک موزيکال نامتعارف است. فون‌ترير در يک مصاحبه می‌گويد که در موزيکال‌های کلاسيک هيچ اتفاق تلخی نمی‌افتد، همه چيز سبک‌بارانه است، و اگر کسی سقوط کند هميشه کسی هست که او را بگيرد (با اشاره به ترفندی در رقص که در ميانه‌ی سقوطِ نمايشیِ رقاص، حريف‌اش او را می‌گيرد) و اين واقعيت را از زبان شخصيتِ اصلی فيلم، سلما، که عاشق فيلم‌های موزيکال است تکرار می‌کند. اما در رقصنده در تاريکی تا لحظه‌ی آخر که مأمور می‌گويد it's OK، حسِ سبک‌باری و خوش‌خيالی به طرز وحشت‌ناکی نادرست از کار درمی‌آيد.

داستان ساده است: سلما (با بازی فوق‌العاده‌ی خواننده‌ی ايسلندی، بيورک) مادری است از کشور چک که در امريکا کارگر کارخانه است و علاقه و تفريح و رؤيايش نمايش موزيکال است. وقت اضافه‌اش را برای تمرين يک نمايش موزيکال صرف می‌کند يا در سينما فيلم‌های کلاسيک اين ژانر را می‌بيند. عينکی کلفت بر چشم دارد و بيماریِ ارثیِ ضعف چشم را به پسر نوجوان‌اش هم منتقل کرده. او و پسرش در کانتينی در حياط يک خانواده‌ی امريکايی زندگی می‌کنند که به آن دو محبت و لطف زيادی دارند. همه چيز مثبت، everything's OK، و زندگی چون آب روان در جريان است. اما طبيعتاً من بعد از دو فيلم، برای بار سوم فريبِ اين شيوه‌ی رذيلانه‌ی فون‌ترير - آرامش قبل از توفان - را نخوردم! اولين نوای ناسازگارِ فاجعه در اين زندگی خوش، از آن‌جا شنيده می‌شود که می‌فهميم سلما به زودی نابينا خواهد شد. او اين را از کودکی می‌دانسته و در ضمن می‌داند که اگر پسرش يک عمل جراحی گران‌قيمت انجام ندهد او هم همين عاقبت را خواهد داشت. به امريکا آمده که پول جمع کند و عمل را انجام دهد.

اگر بيشتر از اين توضيح بدهم که چطور اوضاع به سمت يک فاجعه پيش می‌رود، داستان فيلم را لو داده‌ام که تا حدودی spoiler است، و فقط تا حدودی، چرا که قدرت فيلم فقط در داستان‌اش نيست که با لو رفتن‌اش ضايع شود. بازيگری و موسيقی و شعر قدرت‌مندی هم در کار است.

يکی از آهنگ‌های فيلم، I've seen it all را از اين‌جا بشنويد (يا نسخه‌ی با کيفيت بيشتر برای اينترنت سريع را از اين‌جا) اين آهنگ شامل گفت‌وگويی است بين سلما و جف . جف عاشق سلما است ولی از نابينايی او خبر ندارد، کنار ريل قطار از سلما با تعجب می‌پرسد «مث اين که تو نمی‌تونی ببينی؟!» و موسيقی آغاز می‌شود.


موسيقی ساخته‌ی بيورک است و شعر از لارس فون‌ترير و نويسنده‌اش سیون زيگوردسون، و صدايی که به جای جف با بيورک می‌خواند، صدای تام يورک خواننده‌ی گروه ريديوهد است. اين موسيقی نامزد بهترين آهنگ متن ساخته‌شده در اسکار 2001 شده‌است.

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

برای وبلاگ‌خوان‌ها، برای فيلترشده‌ها

اين پست به طريقه‌ی استفاده از Google Reader می‌پردازد. برای استفاده از اين خبرخوان شما به اکانت گوگل (جی‌ميل) احتياج خواهيد داشت. اگر جی‌ميل نداريد آدرس ايميل‌تان را کامنت بگذاريد تا برايتان دعوت‌نامه ارسال کنم (به تعداد محدود!)
پس از انجام دادن توصيه‌های اين پست شما:

  • کم‌تر نياز به بلاگ‌رولينگ خواهيد داشت.
  • اگر از اينترنت فيلترشده استفاده می‌کنيد، خواهيد توانست مطالب تعدادی از سايتهای خبری و وبلاگهای فيلترشده را ببينيد. توجه کنيد که اين روش «فيلترشکن» نيست، تنها نوشته‌های فيلترشده با اين روش قابل ديدن خواهند بود.
  • اگر همين الآن هم از خبرخوان استفاده می‌کنيد، راهی ساده برای اضافه کردن تعداد زيادی فيد به خبرخوان، يا به اشتراک گذاشتن فيدهای خودتان را ياد می‌گيريد.

دستورالعمل

  1. فيدِ تعداد نسبتاً زيادی از وبلاگ‌های فارسی و تعدادی از سايت‌های خبری از اين‌جا قابل دانلود است، آن را دانلود کنيد (کليک راست،‌ Save Target as يا گزينه‌ی مشابه را انتخاب کنيد و فايل را جايی ذخيره کنيد که يادتان بماند. فايل XML و با فرمت OPML است).
  2. به Google Reader برويد و با استفاده از اکانت گوگلی که داريد، ثبت نام کنيد. اين سرويس هنوز در آزمايشگاه گوگل است اما به خوبی کار می‌کند.
  3. در پايين صفحه، سمت چپ، لينک با عنوان Manage subscriptions را بيابيد و روی آن کليک کنيد.
  4. گزينه‌ی Import/Export را انتخاب کنيد.
  5. از طريق دکمه‌ی Browse، فايل دانلود شده در مرحله‌ی 1 را به عنوان فايل OPML آپلود کنيد.

بعد از انجام اين مرحله‌ها، می‌توانيد فيد وبلاگ‌های مورد علاقه‌ی خودتان را هم به فهرست اضافه کنيد (يا آن‌هايی را که نمی‌پسنديد حذف کنيد). بعد از اين هر وقت در گوگل ريدر وارد شويد تنها فهرست مطالب سايت‌ها و وبلاگ‌های به روزشده را به ترتيب زمان به روز شدن خواهيد ديد.

يکی از امکانات جالب گوگل ريدر امکان به اشتراک گذاشتن مطالبی در فيدهاست که به نظرتان جالب آمده. فکر کنم اين امکان جايگزين خيلی خوبی برای لينک‌دونی‌های رايج باشد. برای مثال صفحه‌ی فيدهای انتخابی من را ببينيد.

هر خبرخوان ديگری که قابليت import فايل‌های OPML را داشته باشد، به جای گوگل ريدر قابل استفاده است. برای به اشتراک گذاشتن فيدهای خودتان در خبرخوان، می‌توانيد از گزينه‌ی export استفاده کنيد. مزايای گوگل ريدر را به سرعت در حين استفاده از آن خواهيد ديد.

توضيح

بعضی از وبلاگ‌های معروف و محبوب (مثل الپر و وب‌نوشته‌های آقای ابطحی) فيد ندارند، بعضی ديگر ممکن است داشته باشند و من نديده باشم. فيد «يک ليوان چای داغ» آقای قدوسی هم کار نمی‌کند. بعضی فيدها از لحاظ زمان خراب هستند (مثل باران در دهان نيمه باز، کاريز) در مجموع، اغلب سايت‌های دات کام مشکلات بسيار بيشتری در زمينه‌ی فيد دارند تا وبلاگ‌هايی که بلاگر، بلاگفا و حتی پرشين‌بلاگ به آن‌ها سرويس می‌دهند. مثلاً سايت زيتون فيد ندارد و از فيد زيتونک در بلاگسپات استفاده شد.

در نهايت، اگر وبلاگی از وبلاگ‌های دوستان در اين فهرست فراموش شده عذر می‌خواهم. فهرست را با عجله درست کرده‌ام و اگر نقص‌هايش را بگوييد اصلاح می‌شود، ضمن اين که اگر وبلاگ داريد خودتان هم می‌توانيد فهرست دلخواه خودتان را export کنيد و در وبلاگ خودتان بگذاريد.


پی‌نوشت: سيبيل عزيز نوشته که من اين روش را اختراع کرده‌ام در حالی که حداکثر يک معرفی و راه‌نمايی است.

پی‌نوشت 2: فيدهای به اشتراک گذاشته‌ی گوگل ريدر را می‌توانيد با افزودن يک اسکريپت ساده در وبلاگ‌تان قرار دهيد، نتيجه‌اش را سمت راست همين صفحه می‌بينيد. مزيت اين جور لينک‌دونی اين است که همان‌وقت که داريد در خبرخوان مطلب را می‌خوانيد، در انتهای مطلب مورد علاقه‌تان يک کليک روی گزينه‌ی share می‌کنيد و لينک (به همراه عنوان و اسم نويسنده) به لينک‌دونی‌تان اضافه می‌شود. عيب‌اش کم بودن انعطاف در ظاهر لينک‌دونی است. مثلاً راست‌به‌چپ بودن جهت نوشتار را نمی‌توانيد تغيير بدهيد. به علاوه، برای «لينک دادن» از اين طريق، محدود به فيدهايی هستيد که در گوگل ريدر مشترک‌شان شده‌ايد. عيب ديگرش، مثل همه‌ی اسکريپت‌ها، کند کردن بارگذاری صفحه است. با اين حال اگر به داشتن لينک‌دونی علاقه‌منديد، با اين روش در وقت‌تان صرفه‌جويی خواهيد کرد.
اگر بارگذاری صفحه برای دوستانی که از اينترنت dial-up استفاده می‌کنند خيلی کند شده لطفاً خبر بدهند تا اسکريپت را بردارم.

پی‌نوشت 3: فيد الپر و چای داغ پيدا شد (ظاهراً Movable Type سرخود فيد می‌سازد) ولی وبلاگ‌های دات‌کام جالب ديگری هستند که فيد ندارند. فيدهای جديد را اضافه کرده‌ام و خواهم کرد (از پيشنهادها استقبال می‌شود).
مهدی نويسنده‌ی روبو و مدير فيدر doxdo در پاسخ به ايميل من، لطف کرده و فايل OPML فيدهای خودش را فرستاده که از فهرست من کامل‌تر است (البته شامل عنکبوت نيست) و در ضمن در وبلاگ خودش هم با اين شکل: فيدهايش را به اشتراک گذاشته‌است، که ايده‌ی خوبی است (در واقع، ايده‌ی اصلی نوشته‌ی فوق همين است) و به ديگر دوستان پيشنهاد می‌شود.

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۵

شماره‌ی نهم ماهنامه‌ی اينترنتی هزارتو، با موضوع رسانه منتشر شد. اين موضوع را آقای مهدی جامی پيشنهاد داده بود که نويسنده‌ی مدعو اين شماره هم هست. حاصل کار به نظرم مقاله‌ای خواندنی است در سلسله مقالاتی که آقای جامی تلويحاً يا تصريحاً در دفاع از راديو زمانه نوشته‌است. و البته فقط يک دفاع نيست، با آن که من طبيعتاً در معرفی مجبور به ساده‌سازی هستم شما به اين سادگی و صرفاً با اين پيش‌داوری نخوانيد. نکات جالب ديگری هم در اين مقاله هست.
در مقابل، بعد از مدت‌ها يک نوشته از کلاغ سياه در نقد آماتوريسم راديو زمانه خواهيد خواند و دريدا و والتر بنيامين و مريلين منسون و ديگر روشنفکران محبوب هم در نوشته‌ها حضور دارند. دو سه تا نوشته با طعم وبلاگی هم هست، از ميرزا که به اندازه‌ی سه هفته پست‌های وبلاگش نکات جالب جمع کرده و از سر هرمس مارانا درباره‌ی اس‌ام‌اس. درباره‌ی نشانه‌شناسی هم هست که آخر نفهميدم (به قول صاحب ملکوت) «چی‌ست». هر چه هست ظاهراً مربوط به «فرزان سجودی» می‌شود.
نوشته‌ی من شامل يک timeline رسانه‌ی مدرن است. اگر حوصله کرديد و خوانديد، اگر اتفاق مهمی به ذهن‌تان رسيد که ذکر نشده، خوشحال می‌شوم اگر به من يادآوری کنيد، چون اين تاريخچه برای ويرايش تاريخچه‌ی ناقص فعلی در ويکی‌پديا استفاده خواهد شد. چهار قسمت ديگرِ اين نوشته: ديالکتيک رسانه، هفت‌لای رسانه (يک مدل)، اقتصاد رسانه، و رسانه و قدرت، تقريباً از هم مستقل هستند و هر کدام را‌ می‌شود جداگانه خواند. نوشته‌ی من در رديف آخر و با نام نويسنده‌ی «امين» ثبت شده‌است.
لطفاً: يک کمی بازخورد و واکنش! نوشتن برای هزارتو سخت می‌شود اگر بازخوردی نداشته باشيم.

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۵

يک دفعه دو تا استراتژيک مهم، يکی برای حل مسائل داخلی و ديگری برای حل مسائل جهانی به ذهن‌ام رسيد:

مسأله‌ی جهانی: همه می‌دانند که الآن کره‌ی شمالی خيلی اوضاع را پيچيده کرده. بهترين راه‌حل به نظر من اين است که کشور رفيق، يعنی چين، برود و کره‌ی شمالی را اشغال کند و خودش در آن‌جا حاکم شود. فرصت از اين بهتر برای چين پيدا نمی‌شود. حتی امريکايی‌ها هم اعتراض نخواهند کرد. بعداً چينی‌ها می‌توانند با دنيای کاپيتاليستی معامله کنند (که خوب بلدند اين کار را) و کره‌ی شمالی را بدهند تا ملحق شود به جنوب و کره‌ی متحد ايجاد شود، در مقابل تايوان را پس بگيرند! و معامله‌ی بسيار خوبی برای هر دو طرف است.

در راستای توليد علمی که تو خارج هم قابل استفاده باشد، قسمت جهانی استراتژيک را به زبان انگليسی هم می‌نويسيم تا جماعت زبان‌نفهم هم متوجه عمق قضيه بشوند:

I think the best solution for the North Korean nuclear crisis is in the Chinese hands. Imagine if China invades North Korea and includes it to its people republic state, who would complain? No one.
Additionaly, they can trade North Korea to be united with the southern part and get Taiwan instead. This is a very good arrangement for the both sides, except I guess, for the Taiwanese people, which is tolerable: they are about 23 millions which is almost equal to the population of North Korea, and living under Chinese administration is not as difficult as living in North Korea. I think disbanding a dangerous regime which starves its people to death to finance making of nuclear bomb is worth losing the political liberties that are enjoyed in Taiwan, especially if you are not Taiwanese.

در مورد مسائل داخلی و با توجه به موج جوان‌گرايی و برکناری مديرانی که تمام سال‌های بعد از انقلاب چارچنگولی به مقام خود چسبيده بوده‌اند؛ به نظرم بهتر است کار را يک‌سره کنند و همان‌طور که در رئيس‌جمهور جوان‌گرايی کردند، در مقام عظمای ولايت هم جوان‌گرايی کنند. چطور؟ بهترين گزينه در حال حاضر برای تصدی مقام ولايت فقيه، حضرت سيد حسن نصرالله است. هم جوان است، هم مجاهد. اين فکر البته بعد از ديدن اين نوشته به ذهن‌ام رسيد، با اين تفاوت که آقای آرش کماندار نوشته که نصرالله بعد از آقای خامنه‌ای بيايد، در حالی که من همين الآن هم هيچ برتری در آقای خامنه‌ای نسبت به سيد حسن نمی‌بينم (به جز کبر سن، که آن هم در اين زمانه امتياز نيست و بلکه با موج جوان‌گرايی و نَشاط، منفی هم محسوب می‌شود). آقای خامنه‌ای همان کسی است که در تمام آن شانزده سال بعد از آقای خمينی که به ارزش‌های اوليه‌ی انقلاب پشت شده بود، رهبر بوده و بالاخره نمی‌شود همه‌ی تقصيرات را به گردن رئيس‌جمهورهای اشرافی و غربزده‌ی آن دوران انداخت، پس رهبر چه کاره است؟ در حالی که در همان مدت سيد حسن در جنوب لبنان جهاد می‌کرده و توانسته کشور خودش را از اشغال رها کند و کلی طرفدار، حتی در غير شيعيان دارد.
مهم‌ترين نکته هم اين است که در هيچ‌جای قانون اساسی نيامده که مقام رهبری بايد تابعيت ايران را داشته باشد!

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۵

پررو باش، دروغ بگو - کسی نمی‌فهمد

در وبلاگ دکتر عباسی می‌توانيد قسمت‌هايی از سخن‌رانی اين «دکترينرين» را درباره‌ی تحصيلات ايشان بشنويد، که در يکی از مجامع «دانشگاهی»، ظاهراً در بيرجند برگزار شده‌است. ابتدا کسی با لحن و سبکِ حاجاقايی-آخوندی شروع به سوآل از ايشان می‌کند:

بسم‌الله الرحمن‌ الرِحيم [Rehim] و به نستعين. و له الحمد... من خودم تو يک جلسه‌ی «سياسی» بودم، از يکی از رفقا، آقايونِ مسئولين سپاه هم بودن ايشون، سوآل کردم ازشون، گفتم در رابطه با آقای «دکتر» عباسی، ايشون اولين جمله‌ای که به من جواب داد گفت آقای عباسی دکتر نيست. عضو يک مجمع دکترِيْن [doktorein: مثنای مذکر عربی دکتر، به مفهوم دو تا دکترِ مرد] اند، با چند تا از بچه‌های طلاب قم...


پاسخ دکترينرين عباسی:

من صد و چهار تا فقط رساله‌ی دکترا راهنمايی کردم... بعضی از همين آقايونی که در سپاه هستن، درجه‌ی دکترا دارن، دکتراشون رو با من گذروندن.

پس طفلکی‌ها تقصير خودشان نيست، شاگرد ايشان بوده‌اند.

دايپلوما [ظاهراً تلفظ لغت diploma در يکی از مجمع‌های doktorein در قم چنين است] چيزی که «ديپلم» ناميده می‌شه، شما گرفتيد، نمی‌دونيد معناش چيه. ليسانس هم که می‌گيريد، باز نمی‌دونيد معنای اين کلمه چيه. رفتين شب تلويزيون ببينين تحت ليسانس کارخونه‌ی فلان؟ دکتر هم که بشيد، مثل همه‌ی دکترهای کشور، نمی‌دونيد معنی دکترا يعنی چی... دکتر، يعنی دکترينرين [doctrinarian]، يعنی کسی که می‌تونه دکترين ارائه کنه. اين که کسی مثلاً مياد کککانت سر کلاس درس می‌ده، هگل درس می‌ده، خب اين که دکتر نيست. اين يه ضبط صوتی است، که دکترين کانت و هگل رو درس می‌ده. اين کسی که نيوتون درس می‌ده توی فيزيک، اين دکتر نيست، اين داره دکترين نيوتون رو درس می‌ده...

در اين‌جا چون لابد آقای دکترينرين عباسی تنها کسی هستند که معنای دکترا را می‌دانند، پس معلوم است جزو دکترهای کشور نيستند. اما با توجه به صد و چهار دکترايی که ايشان استاد راهنمايشان بوده‌اند، و با توجه به سخت‌گيری ايشان برای ارائه‌ی «دکترين» توسطه هر «دکترا»، آن صد و چهار دکترين الآن کجا هستند؟ تعريف لغت doctrinarian در ديکشنری اين است:
A person inflexibly attached to a practice or theory without regard to its practicality.
کسی که به طور انعطاف‌ناپذير به يک آيين يا نظريه، بدون توجه به عملی بودن آن، چسبيده‌است.
البته احتمال آن هست که نژاد آنگلوساکسون با توجه به دشمنی و توطئه‌های خاصی که عليه دکتر ما انجام می‌دهد، اين لغت را در ديکشنری تحريف کرده باشد.

نظام علمی کشور، اسير زبان انگليسی‌يه، سال گذشته پنج‌هزار مقاله به زبان انگليسی در ISI خارجی چاپ شده. يعنی چی؟ يعنی استاد شما زمانی ارتقا پيدا می‌کنه که مقاله‌هاش در مجله‌های ISI اروپايی و امريکايی چاپ بشه، نه به زبان ايرانی.

«زبان ايرانی» به زبان جديدی می‌گويند که قرار است ISI غيرخارجی با استفاده از آن منتشر شود، و احتمالاً ترکيبی است از زبان‌های فارسی، عربی، ترکی، کردی، بلوچی و گيلکی.

چندين هزار صفحه علم به زبان انگليسی استاد ايرانی توليد می‌کنه، چون خودش رو در حاشيه‌ی غربی تعريف می‌کنه. برای دکترا بايد تافل داشته باشيد، برای فوق ليسانس هم داره اجباری می‌شه، چند وقت ديگه برای ليسانس هم اجباری‌اش می‌کنن، از مهدکودک هم دارن زبان انگليسی رو درس می‌دن، چرا؟ چون قرار نيست شماها دکتر بشين! اين شصت هفتاد هزار نفری که در هيأت علمی دانشگاه‌های ايران هستن چند نفرشون «دکترين» از خودشون دارن؟

نتيجه: زبان انگليسی تدريس می‌شود تا کسی دکترين ارائه ندهد و ما هم‌چنان حاشيه‌ای بمانيم. ايشان که اين‌قدر از انگليسی بدش می‌آيد، چه اصراری دارد که تلفظ صحيح «دايپلوما» را به ما ياد بدهد؟ چرا «بيگ برين استراتژيک» خودش را صرف اين زبان نجس می‌کند و زبان «ايرانی» را به اين لغات آلوده می‌کند؟

من تا زمانی که ممنوع‌التصوير شدم، کارشناس اول تلويزيون بودم... اگر اصرار دارين که عباسی دکتر نيست، يه دکترينرين توی کشور پيدا کنين که بتونه دکترين ارائه کنه، که دکترين‌اش رو اون‌ور دنيا درس بدن. فعلاً که تو آدم‌های زنده تو ايران، فقط عباسی‌يه که دکترين‌اش رو دارن تو خارج درس می‌دن [صدای کف زدن و کف کردن جمعيت برادران و خواهران]

در کدام دانشگاه «تو خارج» دکترين آقای عباسی تدريس می‌شود؟ کتاب درسی و مرجع چنين درسی چيست؟

من سالی پوونصد تا سخن‌رانی دانشگاهی داشتم - با همين کيفيت. اينه که به اين دوستان تو سپاه توصيه می‌کنم اين بازی‌ها رو تمام کنن... لذا هر وقت در اين کشور، دکتری پيدا شد که دکترينی داشته باشه و اين دکترين در جای ديگه تدريس بشه، بنده هم ميام می‌گم آقا، شرايط چگونه است. آقای هنری کيسينجر هشتاد و چهار سال‌اشه. ارشدترين استراتژيست غربه ديگه. من الان سی و نه سالمه. اين رو می‌گم که از طريق شما به گوش اون دوستان تو سپاه برسه، که نيويورک تايمز، نيويورک تايمز. در هفته هر وقت در مورد من مطلب می‌زنه تو پرانتز می‌زنه the Kissinger of Islam. من هنوز نصف سن آقای کيسينجر رو هم ندارم... وقتی برمی‌داره طرف می‌نويسه، اين آدم با اين عنوان، يه big brain strategic، ارشدترين مغز استراتژيک جمهوری اسلامی، نکنه بابت اين هم بايد بريم دادگاه؟ که يه بيگانه‌ای اين حرفا رو می‌زنه. شما باشيد که اينا رو تو بوق می‌کنين تو کرنا می‌کنين.

چطور پانصد سخن‌رانی دانشگاهی، حتی «با همين کيفيت»، در يک سال قابل ارائه است؟ توجه شود که سال سيصد و شصت و پنج روز است و دانشگاه‌ها کم‌تر از دويست روز در يک سال باز هستند.
چرا در نيويورک تايمز هر هفته خبری از کيسينجر آو ايزلام نيست؟ ظاهراً اين لقب تمسخرآميز (عمدتاً برای تمسخر اسلام، چون دکترينرين عباسی را که نمی‌شود مسخره کرد) توسط آقای امير طاهری اختراع شده و مکرر در مقاله‌های ايشان برای نشان دادن درجه‌ی خطر ايران برای جهان از نظرات ايشان استفاده می‌شود (مثلاً نگاه کنيد به اين مقاله‌ی ديلی‌تلگراف، و در مجموع، اين جست‌وجوی گوگل).
سوآل نهايی: واقعاً دانشجويان ما واقعاً اين قدر خرند؟
نسخه‌ی کامل‌تر متن پياده شده را از اينجا بخوانيد. صدای پرسش و پاسخ هم ضميمه شده‌است.

دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۵

بدرود حياط

به ياد عمران صلاحی

اخيراً شنيديم که آقای حکايتی بدرود حياط گفته‌اند (لابد در اندرونی يا در حال يا در هر دو به سر می‌برند) و در هر حال وقت و حوصله‌ی سابق برای تفسير اشعار نغز را ندارند. بر آن شديم يکی از شاهکارهای منتشر شده‌ی اخير را به روش ايشان بررسی کنيم.

اين شاهکار اثری است از خامه‌ی استاد شهريار که خطاب به آقای رفسنجانی منتشر شده‌است:


اي غريو تو ارغنونِ دلم
سطوت خطبه‌ات ستونِ دلم
چه فسونی است در فسانه تو
كه فسانه است از او فسونِ دلم
عقل من پاره می‌كند زنجير
كه به سر می‌زند جنونِ دلم


تفسير: در موردِ «جنونِ دل» و بخارِ معده تمامی اطبا معتقدند که اين توليدات هنگامی که به سر بزند باعث پاره شدن زنجيرهای عقلی خواهد شد، در نتيجه احتمالاً در اين شعر درخواست مؤدبانه‌ای مستتر است در کم کردن پياز داغِ افسانه و افسونِ خطبه‌ها، که باعث رودل کردن و به جنون رسيدن دلِ استاد و به سر زدن ايشان می‌شده‌است.

پاسخ آقای رفسنجانی هم خواندنی است و شاهکاری در سطح خودش:


خطبه‌های من و نماز علی
در مسيرِ هدايتِ رهبر
می‌شود ارغوان ترا در دل
می‌فزايد ترا جنون در سر


تفسير: ظاهراً حضرت رفسنجانی از اين که خطبه‌هايشان در حالت خلسه به گوش استاد شهريار نوای نامشروع «ارغنون» می‌آمده چندان خوشنود نبوده و ارغنون (ارگانون، پدرجدِ ارگ‌های کليسا) را تبديل به ارغوان کرده‌اند، گرچه استبعادی هم ندارد که از اغلاط مطبعی باشد و همان ارغنون در نسخه‌ی اصل باشد؛ با اين حال گمان به ناخشنودی شاعر قوی‌تر است و با مصراع آخر تقويت می‌شود، که در آن صنعت «فحش بالملاحة» مستتر است. برای درک ظرائف اين صنعت، تصور کنيد که به يک پيرمرد هشتاد ساله مواردی را گوشزد کنيد که باعث افزايش جنونِ پيری او می‌شود. در حالت طبيعی چند ضربت عصا نصيب آدم می‌شود اما با صنعت «بالملاحة» باعث خوش‌بختی ايشان هم خواهد شد.


انقلابت به عقلِ اسلامی است
گرچه دريافتی ز خطبه اثر


تفسير: در اين‌جا «عقل اسلامی» تلميحاً و بلکه تصريحاً به «جنون در سر» استاد اشاره دارد که باعث انقلاب و تحول در اوضاع ايشان شده‌است. اين اشاره از آن‌جا معلوم است که می‌فرمايد خطبه هم بر آن اثر داشته‌است، و خود استاد شهريار هم به اثر جنون‌آميز خطبه اذعان داشته‌اند.


ز ركوع و سجودِ خامنه‌ای
می‌بری از خضوع سهم واثر
چون كمان خميده‌ای اما
می‌زنی با ادب به كفر اژدر


تفسير: بيت‌الغزل‌های اين قصيده، اين دو بيت هستند*و الحق که شاعر در اين‌جا اژدر به دهان استکبار و کفر رها کرده‌است. آرايه‌ی تضاد در خضوع و ادب که همراه با رها کردن اژدر در حالت رکوع و خميدگی است، تصوير بديعی از رفتارهای شعرا در آن زمان ارائه می‌دهد. تلميح به بيتی از حافظ دارد:
قد خميده‌ی ما سهل‌ات نمايد اما
بر چشم دشمنان تير از اين کمان توان زد
و ديگر سخنان حيرت‌انگيز از اين دست که در ادبِ اژدرافکنِ فارسی (Persian) فراوان است. بر آن شديم که يک بار برای هميشه رابطه‌ی تشبيهِ قد خميده به کمان را روشن ساخته و آيندگان را از رمزِ اين کلام آگاه سازيم.

با توجه به اين که تير از ميان کمان می‌جهد، لابد منظور از تير و اژدر در اين‌گونه اشعار معلوم است، به خصوص در سنين پيری که علاوه بر خميدگی در جهت مطلوب، بعضی از ماهيچه‌ها و اسفنکترهای خاص ميانی شل شده و خاصيت خود را از دست می‌دهند و به اين ترتيب فرد آمادگی تازه‌ای برای رها کردن تير و اژدر پيدا می‌کند. اما چون عموماً تيرهای رها شده از نوع تير غيب و ناخودآگاه می‌باشند، و روغن ريخته را بايد نذر امامزاده کرد، در نتيجه شعرايی که در تاريخ ادبِ فارسی به سن کهنسالی رسيده‌اند اين تيرها را حواله به دشمنان يا کفر و استکبار جهانی کرده‌اند. ظرافتِ کار در نکته‌ی «اژدرافکنی همراه با ادب» نهفته است که از هر آدمی بر نمی‌آيد و «گاو نر می‌خواهد و مرد کهن».

اما چون عموماً بر اين اعتقادند که اژدرافکنی از اين دست حتی اگر با ادب باشد، مايه‌ی ابطال نماز است، در نتيجه استاد شهريار در شعر آقای رفسنجانی به بردن سهم و اثر از «خضوع» بسنده می‌کند و از رکوع و سجود آقای خامنه‌ای چيزی نصيب‌اش نمی‌شود.


* چون قصيده‌است استبعادی هم ندارد که دو تا هم بيت‌الغزل داشته باشد، بلکه استاد شکرچيان می‌فرمودند تا چهار پنج تا هم جا دارد، به خصوص با اشاره به شعری که بالای بلند معشوق را به قصيده تشبيه کرده بود.

پی‌نوشت: همان روزی که حکايت آقای حکايتی به تای تمت رسيد، در اين‌جا نوشتيم «حالا حکايت کيست؟» که ديديم برای همه همين پرسش اساسی ايجاد شده و همه همين را تيتر کرده‌اند در بلاگستان. دوباره نوشتن‌اش لطفی نداشت به خصوص که پاسخی هم در کار نيست. در نتيجه حذف شد.

پيش‌نهاد شد به يادبودش طنز بنويسيم و خواهش شد که بخنديم! طنزِ زورکی هم که کسی را نمی‌خنداند، اگر تا به حال تجربه نشده بود در اين چند وقت به قدر کفايت تجربه شد. در نتيجه مدتی در آب‌نمک خوابيديم تا حس طنز غيرزورکی‌مان شکوفا شود بلکه تن طنازان را در وطن آخرت نلرزانده باشيم. اين عذرِ تأخير بود در نوشتن به ياد عمران صلاحی.

سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۵

مهر ماه دلهره

مدرسه‌ها و معلم‌های ما بنا به غريزه راهی مؤثر يافته بودند تا همه‌ی فضا و زمان ما را آکنده از دلهره کنند: دلهره از روز اول، از روز امتحان، از مشق شب. دلهره از موی سر، از دويدن، از شاد بودن. ترس از دست سنگين ناظم که هر آن ممکن بود به طرزِ دردناکی بچرخد، از نعره‌ی معلم که هر لحظه ممکن بود حس انقلابی به سرش بزند و لگد و مشت و فنون ديگر را روی تن بی‌دفاع بچه‌ها پياده کند، از خدا، از قواعد غريب ناشناخته‌ای که هر آن و بی‌دليل عذاب را نازل می‌کردند.

اولين خنکای نسيم پاييزی مورمورِ دلهره را به دل می‌نشاند. وقتی يک نم باران روی برگ‌های خشک چنارها بوی چوبين و ترش آن‌ها را پخش می‌کرد ديگر بايد می‌فهميديم که فصل دلهره در راه است. بوی اتوی داغ روی پارچه‌هایِ کدرِ خاکستری و سرمه‌ایِ روپوش‌ها، دلهره را در فضا می‌پراکند، بوی کتاب‌ها و دفترهای نو و بزرگسالانی که دلهره‌ی سال‌های مدرسه‌شان را با جلد کردن کتاب‌هايمان به ما تزريق می‌کردند.

صدای زنگ ساعت‌ها در آهنگ time پينک فلويد، آرم برنامه‌ی «تقويم تاريخ» ساعت هفت صبح را اعلام می‌کرد. چايی نيم‌جوشيده را با عجله و به زور آب سرد هورت می‌کشيديم، در خيابان‌های خاکستری بعد از طلوع، صبحِ شلوغ و آلوده به دود بنزين نيم‌سوخته و گازوئيل گوگردی را تنفس می‌کرديم و سنگينی‌اش همراه با آهنگ‌های مثلاً شاد «آغاز ماه مهر/با شادی و سرور» و نگاه دل‌جويانه و لبخندهای بدبوی صبحگاهی مردمی که از «شور و نشاطِ صبح‌گاهی» ما لذت می‌بردند، تبديل می‌شد به غم غربت ناشناخته‌ای که روی دل‌مان می‌ماند و مانده‌است.

* * *

کسی گفته بود که «ما بزرگ‌سالان خيلی ناسپاس‌ايم که هر روز صبح خدا را شکر نمی‌کنيم که ديگر به مدرسه نمی‌رويم».

خيلی گشتم تا گوينده‌ی اين را پيدا کنم (سبکِ وودی آلن است اما در جملات قصار او يافت نشد) و نتيجه‌ی جست‌وجو چند جمله‌ی جالب ديگر در وصفِ همين حس و حال بود:

Mark Twain: هرگز نگذاشتم مدرسه رفتن‌ام در کار آموزش‌ام اخلال کند.

George Santayana: کودکی که تنها در مدرسه تحصيل کرده باشد آدمی تحصيل‌نکرده است.

William Glasser: تنها دو جا در دنيا هست که زمان اهميت بيشتری از کاری که قرار است انجام شود پيدا می‌کند: زندان، و مدرسه.

Albert Einstein: معجزه‌ای است که حس کنجکاوی توانسته از نظام آموزش رسمی جان سالم به در ببرد.

* * *

راجر واترز درباره‌ی دليلِ سرودنِ ترانه‌ی آهنگ Time در آلبوم The Dark Side of The Moon می‌گويد*:

من می‌تونم بفهمم چرا مادرم اين‌قدر در مورد درس خوندن من وسواس داشت... اين عقيده که بچگی و درس و، در واقع همه چيز، واسه‌ی آماده شدن برای زندگی‌ای هست که قراره بعدتر شروع بشه... و بعد يه دفعه فهميدم که زندگی قرار نيست بعدتر شروع بشه! در يک نقطه شروع شده و داره می‌گذره و هر وقت که بفهمی می‌تونی افسارش رو دست‌ات بگيری و سرنوشت خودت رو تعيين کنی... اين مثل يک کشف و شهود بزرگ برای من بود.

خنده‌دار اين‌جاست که آهنگی که با چنين حسی ساخته شده برای آرم برنامه‌ی «تقويم تاريخ» استفاده بشود، و در ناخودآگاه بسياری از هم‌سن‌و‌سالان من يادآور دلهره‌ی روزهای مدرسه باشد!


* از فيلم مستند آلبوم‌های کلاسيک: پينک فلويد - ساختن نيمه‌ی تاريک ماه. ِصدای قسمت مربوط به آهنگ Time را با يک ترجمه‌ی سردستی اينجا گذاشته‌ام (اگر اينترنت سريع داريد، اين نسخه با کيفيت بهتر را گوش کنيد). در هر صورت اگر به اين آلبوم علاقه داريد ديدن اين مستند حتماً توصيه می‌شود (روی دی‌وی‌دی هم منتشر شده‌است).

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۵

روزنامه‌ی متروی لندن امروز در بخش نظرات خوانندگان‌اش نظری را منتشر کرده به شرح زير:

Would it be too difficult for some prominent figures from Islamic world to publicly condemn the assassination of Catholic nuns and the firebombing of churches as being viable and reasonable to the Pope's comments regarding Mohammad?

It apears that Islam asks for toleration and acceptance, yet offers very little by way of return when it feels it has been insulted or threatened. Such acts of reprisals do little more than further the concept of Islam as a violent religion - an idea that Muslims are usually quick to deny.

Tom Wright, London N1 (Metro - today, p 16)



خيلی سخت می‌بود اگر چند چهره‌ی شاخص جهان اسلام، قتل راهبه‌های کاتوليک و پرتاب بمب‌های آتش‌زا به کليساها را علناً محکوم می‌کردند، همان‌قدر منطقی و عملی که اظهارات پاپ در مورد محمد را محکوم کردند؟

به نظر می‌رسد اسلام تقاضای مدارا و پذيرش دارد و با اين حال در مقابل وقتی احساس اهانت يا تهديد کند بسيار کم حاضر به چنين کاری است. چنين انتقام‌جويی‌هايی کاری بيش از آن نمی‌کنند که مفهوم «اسلام چون يک دين خشن» می‌گويد - ايده‌ای که مسلمانان معمولاً در انکارش سريع هستند.


واقعاً چرا چهره‌های شاخص مسلمان چنين کار ساده و بی‌ضرری را انجام نمی‌دهند؟

يک پاسخ شايد اين باشد که چهره‌های شاخص مسلمان، اغلب پيرمردهای فرتوت با ذهن‌هايی خشکيده هستند که وقتی از آنان چنين تقاضاهايی شود، تبسم نيشخندگونه‌ی شيرين و نگاه فقيه اندر سفيهی تحويل آدم می‌دهند که «بچه مگر ساده‌ای؟ کار کارِ خودشان است!»

و پاسخ ديگر ممکن است اين باشد که «آقا گل بی‌خار کجاست... اگر عوام همين کليساها را هم آتش نزنند پس کجا غيرت دينی‌شان را نشان بدهند؟ ما راضی به ريختن خون بی‌گناهان، حتی يک راهبه‌ی مسيحی نيستيم ولی گناه‌اش به گردن همان کسی است که اين فتنه را شروع کرده.»

پاسخ ديگر را شايد بايد از خودشان شنيد، اگر ذهن فرتوت و حلقه‌ی کُلُفتِ مريدان دست‌بوس بگذارد.

اين يکی از دلايلی است که مدت‌ها به هر «چهره‌ی شاخص مسلمان» اعم از ريش‌پهن و مرجع و ولی و مفتی بی‌اعتقادم، و خوش‌بختانه مذهب‌ام چون مذهب کاتوليک‌ها نيست که با چنين بی‌اعتقادی باطل شود!

با آن که شاخص هيچ چيز نيستم به جز خودم، اما اين حرکت وحشيانه را، و پيشاپيش، هر حرکت وحشيانه‌ی ديگر را - که با اين چهره‌های شاخص، متأسفانه بايد انتظارش را داشت - محکوم می‌کنم.

As a Muslim and a believer to Mohammad, I condemn the brutal acts of murder of Catholic nuns and bombfiring of the churches. Unfortunately, the people whom are damaged by these madnesses have every right to think that the committers of these crimes are immoral fundamentalist Muslims. I have far more sympathy with who condemns immoral brutal acts in the name of God, than who commits them; even if we have been sadly categorised in the same category of Muslim.

یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۵

برای بايگانی

در پاسخ به کامنت‌های نوشته‌ی قبلی درباره‌ی اولويت ايمان يا اخلاق، چند بار مجبور شدم حرف‌های گذشته‌ی خودم را از جاهای مختلف چسب و قيچی کنم و با ايميل به عنوان پاسخ برای دوستان مختلف - مسلمان يا اسلام‌ستيز - بفرستم. ديدم بد نيست که همه‌ی اين نظرات را، که گاهی به شکل کامنت در وبلاگ ديگران بوده،‌ در يک پست جمع کنم تا دست‌رسی و ارجاع به آن‌ها آسان‌تر باشد، و در ضمن در نوشته‌های احتمالی بعد، مجبور نشوم نقطه‌نظر فعلی‌ام را دائم تکرار کنم - چيزی که در همين چند نوشته زياد می‌بينيد.
در ضمن اگر حروف، به خصوص «ی» های ميان متن خوب ديده نمی‌شوند، را فشار دهيد تا فونت عوض شود.

جهان مدرن بهتر است يا جهان سنت؟

... پرسش من نقدی به ديدگاه سروش بود که می‌گفت نتوانسته‌است وجهی در جهان مدرن بيابد که ارجح بر جهان گذشته باشد، همان‌طور که در جهان سنت‌ها هم ترجيحی بر جهان مدرن نيافته است.

برای نقد نظر سروش، بايد سازوکار قدرت را بررسی کرد(همان‌طور که گفته شد «سعادت» ملاک خوبی نيست [چون بسيار سخت‌تر از «قدرت» قابل سنجش است]). چرا انسان، که به تنهايی بسيار ضعيف است می‌تواند چنين بر طبيعت اعمال قدرت کند؟ به نظرم، توانايی اجتماعی انسان باعث اين قدرتمندی می‌شود. انسان وحشی و تنها، اگرچه هر چه بخواهد بدون مانع اخلاقی می‌تواند بکند، بسيار ضعيف است. اما هنگامی که قرار می‌شود لااقل افراد خانواده‌ی خودش را نکشد و نخورد، قدرتش چندين برابر می‌شود. اگر نظام قبيلگی به نظام ملی با قانونی ملی تبديل شود که هر فرد تنها در چارچوب قوانين و بدون آسيب رساندن به ديگران مجاز به کسب نفع شخصی است، قدرت اين اجتماع بسيار افزايش می‌يابد.

بنابراين، نکته‌ی اصلی در افزايش قدرت جوامع انسانی، نظام اخلاقی آن‌هاست. برای دادن تعريفی از نظام اخلاقی، فرض کنيم که منافع هر فردی، يک متغير قابل اندازه‌گيری باشد. اگر فردی بطور خودسرانه بخواهد منافع خود را بيشينه (ماکزيمم) کند، قطعاً تعدادی ديگر از متغيرها به شدت کم خواهند شد، چرا که زندگی و اموال ديگران در خطر می‌افتد. بنابراين، با در نظر گرفتن قيدهای متعددی که بر روابط اين متغيرها حاکم است، سعی می‌کنيم مجموع منافع همه‌ی افراد اجتماع، بيشينه شود. حالت بهينه(اپتيمايز) شده‌ی اين مسأله، همان نظام اخلاقی مطلوب در اجتماع است.

در سنجش قدرت يک اجتماع، تعداد افرادی که آن نظام در بر می‌گيرد، و ميزان بهينگی منافع افراد دو معياری هستند که اصلی‌ترين نقش را دارند. وقتی مجموع منافع بهينه باشد، مجموع قدرت نيز در بهترين حالت خود قرار دارد.

معيارهای اين نظريه، حتی قابل تعميم به اجتماع‌های غيرانسانی هم هستند. اين که چرا ما انسان‌ها برتر از باکتری‌ها هستيم، شايد تنها به اين دليل باشد که مجموع قدرت اجتماعی و زيستی ما بيشتر بوده و توانسته‌ايم با وجود جنگ دائمی بين ما و باکتريها، باقی بمانيم.

بنابراين، در سنجش بين جوامع اسلامی و غربی، بايد عامل «انحطاط اخلاقی» را مد نظر قرار داد. زمانی جوامع غربی توانستند قدرت بگيرند که فرصت‌ها و منافع در درون آن جوامع بصورت بهتری توزيع شد، اما جوامع اسلامی همچنان با تبعيض‌های متنوع و گسترده (که محسن کديور رده‌های متنوعی از آنها را شناسايی کرده است - PDF) فرصت‌ها و منافع بسياری از اتباع خود را نابود می‌کردند و به ضعف خود دامن می‌زدند.

بنابراين، تا جايی که بحث «قدرت آدمی» در ميان باشد، دنيای مدرن و نظام اخلاقی برابری‌طلب آن برتری بی‌چون‌و‌چرا بر دنيای سنتی و نظام اخلاقی تبعيض‌محور آن دارند. همين برتری قدرت مدرنيته است که بصورت عينی بروز پيدا کرده و باعث «ناکامی تاريخی» ما شده‌است. اگر چه ممکن است سعادت از قدرت ناشی نشود و قدرت بيشتر باعث تألمات بيشتر هم بشود، اما در هر صورت، قدرتمند، ضعيف را آسوده نمی گذارد و پس از مدتی ضعيفِ سعادتمند هم نابود خواهد شد تا قدرتمندان، حتی با سعادت کمتر، باقی بمانند.

از نوشته‌ی گزارش و نقدی به سخنرانی دکتر عبدالکريم سروش، به تاريخ دوم ژانويه 2005

در پايه‌ای بودن اخلاق

1. هر انسان، به تنهايی ضعيف است. توان اعمال قدرت بر طبيعت، و بر ديگر انسان‌ها، از «اجتماع انسانی» می‌آيد.

1.1. اگر انسان وحشی و تنها، قرارداد کند که اعضای خانواده‌ی خود را نخورد، سنگ بنای اولين اجتماع انسانی، يعنی خانواده، يا قبيله گذاشته شده‌است. بدين دليل، سنگ بنای هر اجتماع انسانی، «قوانين اخلاقی» هستند.

1.1.1. قوانين اخلاقی از آسمان نمی‌آيند. قدرت نياز آدمی است برای راحت‌تر زيستن؛ و قوانين اخلاقی روش قدرت يافتن جمعی هستند.

2.1.1. اخلاق بسادگی با اصل «آنچه بر خود نمی‌پسندی بر دوستان مپسند» تعريف می‌شود. گستردگی يا تنگی دايره‌ی «دوستان»، اجتماع را می‌سازد.

3.1.1. به اين معنا، اخلاقی داريم سودانگار، که پايه‌ی هر اخلاق ديگری است. هيچ اخلاقياتی نمی‌تواند اخلاقيات پايه را نقض کند؛ چرا که اخلاق در اجتماع موضوعيت می‌يابد و بدون اخلاقيات پايه اجتماعی تشکيل نمی‌شود که بتوان اخلاقی فراتر را بر آن تکليف کرد.

از نوشته‌ی: بعضی باورهای من. تعريف و ديدگاهم درباره‌ی کلمه‌ی «ايمان» هم مفصل در آن‌جا توضيح داده شده‌است. به تاريخ 4 مارس 2005.

درباره‌ی توهين به مقدسات [و مسلمانان زودرنج]

...گويی هيچ تفاهمی در کار نيست. حتی تلاش برای تفاهم و زبان مشترک يافتن ناياب است. وقتی زبان تنها سلاحِ زخم زدن باشد و ابزار قدرت‌نمايی و رجزخوانی، چگونه می‌توان از آن پيوند و هم‌دلی ساخت؟ حتی آينه‌ای که به نشانه‌ی دوستی و عشق (ولنتاين!) هديه شود می‌تواند با فولاد سرد بران خنجری اشتباه گرفته شود (تصور کنيد برق آينه را هنگامی که از جيب‌تان بيرون می‌آيد، و شمشيری که حريف از سوءتفاهم بيرون خواهد کشيد اما خيالی نخواهد بود: چون تا دسته در قلب‌تان فرو می‌رود!)

البته هميشه در زخم‌خوردگی زبانی مقصر زخم‌زننده نيست. چه بسا تقصير با زخم‌خورده است که در موقعيتی نابجا، سپر احساسی خود را انداخته و بی‌دفاع در جايی ايستاده که تير و سنان از هر سو روان است.

راهنمای ساده برای پيش‌گيری و مداوای زخم‌خوردگی زبانی: هر کلمه‌ای به چيزی دلالت می‌کند و هر کلامی وضعيتی را توضيح می‌دهد. برای پيش‌گيری از سوختگی ناشی از کلام، به خاطر آوريد که اغلب مدلولِ کلامِ طرفِ مقابل، با آن چه شما می‌انديشيد يکی نيست. اگر مقدسات شما را به گونه‌ای توصيف می‌کند که برای شما اهانت‌آميز است، بلافاصله به خاطر بياوريد: آن چه که او به آن دشنام می‌دهد با آن چه شما آن را مقدس می‌دانيد يکی نيست! آن چه او به آن فحش می‌دهد چيزی است سخت کينه‌برانگيز در ذهن او، و آن چه شما مقدس می‌داريد هم چيزی است سخت پاک و زيبا اما در ذهن شما. اين که از يک لغت برای آن‌ها استفاده می‌شود دليل بر يکی بودن نيست: هزاران «جان» وجود دارد، جان کری و جان گريشام و التون جان و حسن جان، حتی يک «جانِ جان» هم هست در مايه‌های عرفان. دربين اين همه جان، اگر کسی به جان فحش داد چرا فکر نمی‌کنيد که احتمال نزديک به يقين هست که آن جان، يک جانِ ديگر باشد که جانِ شما نيست؟ (برای کسانی که جز خودشان مقدساتی ندارند: حتی اگر احساس می‌کنيد طرف مقابل به شخص محترم شما اهانت می‌کند، می‌توانيد به خاطر بياوريد که چند وقت است که خارج از خودتان نبوده‌ايد و از بيرون خود را نديده‌ايد؛ بنابراين آن چيزی که «او» به آن «تو»‌ می‌گويد با آن چيزی که شما به آن «من» می‌گوييد کاملاً دو چيز مجزا هستند، می‌بينيد که اينجا حتی نام‌شان هم فرق می‌کند. مختصر و مفيد: به خودتان نگيريد!)

بعد از انتشار کاريکاتورهای پيامبر اسلام نوشته شده‌است. پراکنده به تاريخ 3 فوريه 2006.

اسلام: ابداع اخلاق يا اتمام اخلاق؟

افکار خصوصی تا حد زيادی حق دارد، با آن که اگر سپر بيندازم شايد نوشته‌اش به من هم بر بخورد. می‌گويد:


وقتی با هواپيما ميزنن تو برج های دوقلوی نيويورک، وقتی تو قطار مادريد بمب ميذارن، وقتی کلی آدم رو تو بالی ميکشن و وقتی به متروی لندن حمله ميکنن نه کسی گلوی خودش رو پاره ميکنه، نه سفارت جايی رو آتيش ميزنن، نه به طالبان گير ميدن، نه يه راهپيمايی راه ميندازن امت مسلمان هميشه در صحنه که بگن "آقا ما با اينها نيستيم". اما خدا نکنه بگن بالای چشم پيامبر اسلام ابروست.

من البته، روز پنجم جولای 2005،‌ عصبانی از اطلاعيه‌ای که روی اينترنت در مورد ثبت‌نام از «استشهادی‌ها» در ايران خوانده بودم مطلبی نوشتم و اين حماقت را نقد کردم. من خودم را مسلمان می‌دانم اما نقد من نقد از موضع اين نبود که «به دشمن بهانه ندهيم» يا «اسلام را بدنام نکنيم»؛ نقد رياکارانه نبود، اين جنون «شهادت‌طلبی»‌ به نظرم چيزی احمقانه می‌آمد، گذشته از اين که به هيچ عنوان کشتن انسان‌های غيرنظامی را حتی از سوی يک ديوانه‌ی انتحاری نمی‌توانستم بپذيرم: اين عمل مشخصاً يک عمل غيراخلاقی است؛ بسيار رذيلانه‌تر از توهين به مقدسات، چيزی که از حد رذالت بسيار می‌گذرد و حتی از بسياری از جنايت‌ها پيش می‌افتد. دو روز بعد بنا به يک اتفاق ساده (صبح خواب ماندم!) از خانه بيرون نرفتم و از بمب‌‌های انتحاری لندن جان سالم به در بردم!

ايده‌ی اصلی من اين است: يک اخلاق جهان‌شمول وجود دارد. اين اخلاق به سادگی با جمله‌ی «آن چه بر خود نمی‌پسندی بر ديگران مپسند» تعريف می‌شود؛ و می‌توان اسم‌های متعددی بر آن گذاشت: اخلاق سکولار، سودانگار (utilitarian) و يا اخلاق پايه، که من اين آخری را می‌پسندم، چون اين اخلاق بنيان هر نظام اجتماعی است. در واقع، مرزهای اجتماع جايی تعريف می‌شود که در محدوده‌ی آن اين اخلاق رواست. اگر من تنها اين اخلاق پايه را برای اعضای خانواده‌ی خودم روا بدانم و کشتن و خوردن بقيه‌ی آدم‌ها را مجاز، در اين صورت جامعه‌ی من همان خانواده است و اگر اين اخلاق را تنها منحصر به هم‌وطنان خودم بدانم، مرزهای جامعه‌ی من کشور خودم خواهد بود.

اخلاق پايه در روزگار ما با گزاره‌های ساده‌ای تعريف می‌شوند که «حقوق بشر» نام دارند، در واقع پسندها و ناپسندهايی که هر شخص برای خود دارد: «من دوست ندارم کسی به من عقيده‌ای تحميل کند، يا آزادی انتشار عقيده‌ام را از من بگيرد، پس به خودم حق نمی‌دهم اين آزادی را از کسی بگيرم.» اين گزاره کاملاً يک استدلال بر مبنای اخلاق پايه است، اما ظاهراً آزادی عقيده و بيان برای مسلمانان بزرگ‌ترين چالش با حقوق بشر است.

اگر شخصی در تاريخ آمده و ادعای آوردن دينی کرده که «برای تکميل بزرگ‌منشی‌های اخلاقی» است [گفته‌ی پيامبر اسلام: إنما بعثت لأتمم مکارم الاخلاق]، اين دين هرگز نمی‌تواند اخلاق پايه را نقض کند.نکته اين‌جاست که محمد بن عبدالله هرگز ادعا نکرد که «اخلاق جديدی» آورده است که پيروان‌اش بتوانند با توجيهات دينی اعمال غيراخلاقی را مجاز بدانند. خاصيت «تکميلی» بودن اسلام بود که باعث شد به اخلاقيات قومی-قبيله‌ای عرب ضميمه شود و با وجود اصلاح بعضی از سنن و آداب غيراخلاقی بسياری از آن‌ها را دست‌نخورده نگاه دارد؛ برده‌داری و ستم بر زنان اگرچه در اين نظام جديد کمی تعديل شد اما از ميان نرفت.

طبيعی است وقتی مرزهای جامعه‌ی اخلاقی گسترش می‌يابد و بزرگ‌منشی‌های اخلاقی از حدود يک قبيله به حدود سياره‌ی زمين می‌رسد برای اين دين دو راه می‌ماند (و نه غير از آن): يا بايد به انضمام خودش با آن نظام قبيله‌ای ادامه دهد و به عنوان يک خرده‌فرهنگ در دنيای مدرن تحمل شود؛ يا از انضمام با آن جامعه‌ی بدوی در آيد و بر پايه‌ی اخلاق پايه‌ی جهان‌شمول قرار گيرد.

يک بار محمدرضا نيکفر به درستی اشاره کرده بود (در طرحی برای سکولاريزاسيون بومی - PDF صفحه 6) که در کشورهايی مثل هند که مسلمانان در اقليت هستند دائماً از حقوق بشر، دموکراسی و احترام به اقليت صحبت می‌کنند اما در کشورهايی که اکثريت دارند، مثل پاکستان که همسايه‌ی هند است و مسلمانان‌اش از همان سنخ مسلمانان هندی هستند، هرگز «غيرت و حميت دينی»شان اجازه نمی‌دهد که دموکراسی و حقوق اقليت تن در دهند! اين دوگانگی به سادگی نشان‌دهنده‌ی انحطاط اخلاقی است. دليل اين انحطاط شايد اين باشد که اسلام به خصوص خارج از سرزمين بومی خودش مثل يک مجموعه مناسک (rituals) عجيب ديده شده که اگر اندکی انحراف در آن راه بيابد ارزش‌اش از دست می‌رود.

چنين به نظر می‌رسد که برای مسلمانان وقت آن رسيده که در جاهايی که اين مناسک با اخلاق تضاد دارد يکی راانتخاب کنند. اما به نظر من بايد از اين انتخاب رياکارانه فراتر رفت: اخلاق قبل از دين است، بنابراين عمل غيراخلاقی هرگز نمی‌تواند دينی باشد. برای من سنگسار يا حجاب اجباری (يا هر چيز ديگری که با دلايل قوی غيراخلاقی می‌دانم) هرگز جزو دين نيستند که چون روحانيون بخواهم برای اجرای آن‌ها حکومت تشکيل دهم يا چون روشنفکران دينی از بودن‌شان در دين‌ام شرمسار باشم و دنبال عذر و توجيه.

باز هم در دوره‌ی اعتراضات به کاريکاتورهای پيامبر اسلام نوشته شد. بافتن به تاريخ 6 فوريه 2006.

فتوای تکفير از سوی دوست اسلام‌ستيز

چند وقت پيش وبلاگ محمد را مرور می‌کردم و ديدم به يکی از نوشته‌های من لينک داده و نظرش را درباره‌اش نوشته....

فتوای محمد به شرح زير است:


امين می‌گويد: «ايده‌ی اصلی من اين است: يک اخلاق جهان‌شمول وجود دارد. اين اخلاق به سادگی با جمله‌ی «آن چه بر خود نمی‌پسندی بر ديگران مپسند» تعريف می‌شود». آقا اين خيلی خوب است که شما چنين عقيده‌ای داريد اما شما ديگر مسلمان نيستيد. قرآن به شما اجازه نداده است چنين عقيده‌ای داشته باشيد. ممکن است مسلمانِ نوگرايی به ضرب‌وزور و هرمنوتيکس (اين دو يک معنا می‌دهند) بتواند ارزش‌هایِ اخلاقی‌ای که ام‌روز پذيرفتنی است از دلِ قرآن و سنت بيرون بکشد اما اين‌که محورِ اخلاق را از وحی به عقلِ فردی حواله دهد بيش از اندازه کفرآميز است که بتوان آن را پذيرفت. جنابِ امين، شما نمی‌توانيد به‌لحاظِ تفکرِ فلسفی‌تان آمپريستِ منطقی باشيد، به‌لحاظِ اخلاقی کانتی و در نهايت مسلمان هم بمانيد؛ اين ناشدنی است.

تا به حال فکر می‌کردم فقط آخوندها افراد را با دين ذهنی خودشان تطبيق می‌دهند و آن کس را که با متر آن‌ها نخواند تکفير می‌کنند، اما متوجه شدم تکفير از نوع دوستانه و ضداسلامی هم وجود دارد.


پاسخ من:

اول. قرآن به من اجازه می‌دهد که چنين عقيده‌ای داشته باشم چون به صراحت (نه به ضرب و زور) می‌گويد نيک و بد و امر اخلاقی به هر انسان الهام شده‌است (91:8) اما البته گرايشی وجود دارد (در کتاب‌های دينی جمهوری اسلامی هم هست) که می‌گويد «عقل انسان ناقص است و دين برای کامل کردن آن آمده» يا حتی «دين برنامه‌ی کاملی است که خالق انسان برای او فرستاده است». مشخص است که در اين گرايش، دين بايد بر عقل حکم براند و طبيعتاً چون دين فعلاً سخن‌گويی ندارد مفسران رسمی پيدا می‌شوند که نيک و بد هر چيز را بايد از توی نقليات و حرف و حديث‌های هزارساله در بياورند، و اگر آن حرف‌های عتيق با عقل و حتی با اخلاق جور در نمی‌آيند برای مسلمان چاره‌ای نيست جز متابعت و گردن نهادن.
ناگفته پيداست که من به چنين دينی کافرم و نياز به تکفير محمد هم نبود. من به بنيادی بودن و اساسی بودن قضاوت اخلاقی بشری معتقدم و اين باور حتی قبل از باور دينی من است. اگر کسی به ناقص بودن عقل و گم‌راه بودن داوری اخلاقی بشری معتقد باشد نمی‌دانم چطور، به جز از راه ارث، می‌تواند دين‌دار باشد؟ و اگر دين‌دار هم باشد چگونه، به جز از راه عادت، دين‌داری خودش را مشمول در اين نقص عقل نمی‌داند؟


دوم. شيوه‌ی فقيهانه‌ی «کشيدن ارزش‌های اخلاقی از دل قرآن و سنت» به نظر من کار بيهوده‌ای است چون هنوز داوری بنيادی عقل را نمی‌پذيرد و به نقل متوسل می‌شود. بر خلاف چنين شيوه‌ای و البته بر خلاف پست مدرن‌ها، به نظر من چنين ارزش‌های اخلاقی خارج از هر دين و سنت و تمدنی وجود دارند، ارزش‌هايی که فراگير و «انسانی» هستند و برای مثال در اعلاميه‌‌ی جهانی حقوق بشر مدون شده‌اند.


سوم. حتی اگر به فرض محال، نظر محمد درست باشد و عقيده‌ی من بسيار منحرف از اسلامِ اصيلِ موردِ نظرِ او و کفرآميز باشد، برای او چه اهميتی دارد؟ حتی او بايد از اين که يک انحرافِ مفيد در آن اسلامِ سراپا غيرانسانی ايجاد می‌شود خوشحال باشد، اما نمی‌تواند: بنيادگرايی جز نابودی کامل دشمن به چيز ديگری راضی نيست.


هميشه از اسلام‌شناسی تاريخی ضداسلام‌ها خنده‌ام می‌گيرد: محمد چيز ديگری نوشته و از معاويه و يزيد در برابر علی و حسن و حسين دفاع کرده و حتی از حليم و سليم بودن معاويه چندين بار تعريف کرده‌است؛ نمی‌دانم آيا تفاوت اسطوره و تاريخ را در نظر داشته‌است؟ نتيجه‌ی چنين کوشش‌های مجدانه و محققانه‌ای چيست؟ يکی هم پيدا شده و برای ماجرای اسطوره‌ای پوريم ساز مخالف کوک کرده و آن را نسل‌کشی ايرانيان به دست يهوديان خوانده [اشاره به ادعاهای آقای ناصر پورپيرار که ظاهراً بعداً عده‌ای از مخالفان هولوکوست هم آن را دست‌مايه‌ی شبه‌تاريخِ دل‌پسندِ خودشان قرار دادند]، لابد چندی بعد شاهد تحقيقاتی شاهد بر مظلوميت ضحاک و خون‌خوار بودن کاوه و جنايت‌کار بودن فريدون خواهيم بود، و حتماً ترک‌ها (همان تورانيان) عليه نسل‌کشی رستم اسناد تاريخی جمع خواهند کرد و خواستار اعاده‌ی حيثيت از افراسياب در شاهنامه خواهند شد.

از اين نوشته، به تاريخ 18 مارس 2006

بحث داغ در کامنت‌گير چای داغ

حامد قدوسی (در اصل مطلب): به نام محمد سنگ می زنند و می سوزانند. محمدی که من پیروش هستم پیراهنش را بالا می زند و از کسی که به اشتباه تازیانه خورده می خواهد تا او را قصاص کند. گیرم که روزنامه خطا کرد، به کارمند سفارت چه دخلی دارد؟ اگر دی روز کسی توی سفارت اتریش یا دانمارک بود و از این آتش خشم به اصطلاح دانش جویان آسیبی می دید چه کسی پاسخ گو بود؟


امين: حامد عزيز، نکته‌ی مهم همين است: ما به محمد يا علی‌ای ايمان داريم که در آن‌ها فضايل بزرگ اخلاقی ديده‌ايم. بعد کسانی که به اين دو اعتقاد ندارند و حتماً سنديت کتاب‌های تاريخی اسلامی هم برايشان پشيزی ارزش ندارد می‌گويند نه، محمد در ذات خود خشن و چه می‌دانم، علی تهی از فضايل اخلاقی بوده! اگر کمی به قضيه دقت کنی خيلی خنده‌دار است.

آنتی‌اسلاميست‌ها: لطفاً اگر به روشی دست پيدا کرده‌ايد که می‌توانيد «تاريخ اصيل» اسلام را بدون دخالت مسلمانان و منابع اسلامی بنويسيد و اين تاريخ عمق خشونت نهادينه شده‌ی آن را نشان می‌دهد، لطفاً به ما هم بگوييد.


رهگذر: البته لازم نیست که «تاریخ اصیل» اسلام را از منابع غیر اسلامی جستجو کرد. شما به همین منابع موجود اسلامی هم که سر بزنید، اگر به دیدگاه توجیه‌گر معمول به آن نگاه نکنید، انقدر چیزهای عجیب و غریب می‌بینید که نگو و نپرس. به عنوان مثال نگاهی به سیره پیغمبر به نقل از صحیح بخاری (از معتبرترین منابع سنی) بکنید.

امين: رهگذر گرامی، می‌دانم از چه صحبت می‌کنيد اما توجه کنيد که اکثريت مسلمانان برای داشتن شناختی از بنيان‌گذاران دين به کاوش اسناد روی نمی‌آورند. برای آن‌ها محمد و علی نمادهايی از انسان کامل هستند نه شخصيت‌های تاريخی. چه ماجراهايی از زندگی بنيان‌گذاران در ذهن مسلمانان برجسته است؟ نمونه‌اش همين مثالی است که آقای قدوسی زده: انسانی که اقتدار زمينی و آسمانی‌اش در جامعه‌اش پذيرفته شده در آستانه‌ی مردن برای آن که دينی به گردن‌اش نباشد و حق کسی را ضايع نکرده باشد حاضر می‌شود تازيانه بخورد.

واکاوی تاريخ و پيدا کردن (و گاهی ساختن و پرداختن) احاديث مجعول و چرند، اگرچه روش هميشگی روحانيون بوده اما اکثريت مسلمانان جزو روحانيون نيستند. در ضمن آن قسمت خنده‌دار کار همين است که به صحت منابع حديثی اعتقاد نداشته باشيد و آن‌ها را از لحاظ علمی قابل استناد ندانيد، اما وقتی تصاوير عجيب و غريب بدوی از مناسک و مراسم و رفتارهای بنيان‌گذاران اسلام در اين نوشته‌های مجعول يافتيم از آن‌ها به عنوان سند «عقب‌ماندگی و توحش اسلام» استفاده کنيم!

ببينيم اين موشکافی تاريخی چه فايده‌ای دارد: حتی اگر اعتقادی به اين دين نداريم، از ديد عمل‌گرايانه چه فايده‌ای در اين است که آن نمادهای مذهبی و عاطفی را به شخصيت‌های بسيار ناجور تاريخی تقليل و به اين ترتيب اخلاق مدرن را به صورت يک انتخاب هول‌ناک و کافرانه برای يک پنجم جمعيت زمين جلوه دهيم؟


نيما: جالب است دوستان مذهبی گاهی چنان استدلال می کنند که انگار سراسر تاریخ صدراسلام آکنده از رحمت و عطوفت است اما هنگامی که چند مثال معروف از خشونتها را طرح می کنی ناگاه کارکرد گرا شده و می پرسند در این کاریکاتورها چه نفعی نهفته است؟ پاسخ من هیچ است. ولی ما از مفید بودن یا نبودن آنها صحبت نمی کنیم(که از نظر من صددرصد غیرمفید هستند) بلکه از اخلاقی و یا مجاز بودن انسانها در طرح چنین آثاری سخن می گوئیم.به نظر نمی رسد غیراخلاقی بودن این کاریکاتورها برای یک غیرمسلمان بدیهی باشد. در ثانی اینکه دین عزیز ما مولد خشونت بیشتری نسبت به دیگر ادیان بوده خیلی غریب نیست.[...]

این اسلام اصیل و گوهر دین هم حقیقتا خوب بهانه ای شده تا هر استدلالی را به دیوار بزنند. شما نه غالب کتب تاریخی را قبول دارید نه اجماع فقها را قبول دارید نه نتایج تاریخی و واقعیتهای اجتماعی مذهبی را مبنا قرار می دهید بفرمائید اسلام یعنی آن چیزی که دقیقا در وجود تک تک شما متجلی شده. بابا قضیه ازدواجهای پیغمبر و قتل عام بنی قریظه که دیگر از مسلمات تاریخی است. دعوای عایشه سر اصل موضوع نیست بر سر 6 ساله یا 9 ساله بودن اوست. امین عزیز درست است که اکثر مسلمانان روحانی نیستند اما اکثریت قاطع آنها دین خود را از روحانیون اقتباس می کنند و در امور دینی به آنها رجوع می کنند. من به سندیت روایت و سنت قائل نیستم اما شما که به هر حال بر اساس همین روایات چند مثال مهرورزانه را مدام تکرار می کنید چرا دهها مثال غیر مهرورزانه را که عینا در همان منابع مورد استناد شما هم آمده اند قبول ندارید.


امين: جناب نيما
:

من در مورد مسائل تاريخی با شما بحث نمی‌کنم و نخواهم کرد. اين که تاريخ صدر اسلام عطوفت بوده يا جنايت قاعدتاً به من مسلمان مربوط است و نه به شما؛ برای شما چه فرقی می‌کند؟ از ديدگاه شما لابد فوق‌اش اين بوده که در يک نظام قبيلگی بدوی يک جناياتی کرده‌اند و حداکثر قتل عامی که شده شامل هفت‌صد نفر می‌شده. اين جنايت در مقابل شش ميليون نفری که هيتلر فقط به دليل مذهب‌شان کشت (نه به دليل خيانت و کمک به دشمن) و يا چند ميليونی که استالين با قحطی عمدی کشت يا حتی سيصدهزار نفری که انگليسی‌ها در بمباران درسدن کشتند و چند صد هزار نفری که امريکايی‌ها در ويتنام، قابل مقايسه نيست. يک تاريخ بدوی برای شما که به اين دين اعتقادی نداريد چه ارزشی دارد که دائم به آن فکر کنيد؟ اين تاريخ برای من بايد مهم باشد که ايمان‌ام را با آن محک بزنم و ببينم آيا می‌توانم به آن پای‌بند بمانم، يا آيا اصلاً يک تاريخ شفاهی که نقل سينه به سينه شده و تنها دويست سال بعد از واقعه‌های دست اول به فکر نوشتن‌اش افتاده‌اند برای من قابل استناد هست؟ بنابراين بحث تاريخی من و شما درباره‌ی چيزی که فقط من به آن اعتقاد دارم موضوعيتی ندارد. اميدوارم اينجا اين بحث تمام شود.

تنها بحثی که باقی می‌ماند همان بحث عمل‌گرايانه است. اين‌جا يک سوآل مطرح می‌شود: آيا در عمل‌گرايی سکولار جايی برای انتقام هست؟ فرض کنيم يک پنجم جمعيت زمين باورهايی کاملاً خطرناک دارند. شما چه چيزی برای اين جمعيت تجويز می‌کنيد؟ نسل‌شان را بردارند؟ احساسات‌شان را تا مرز جنون تحريک کنند؟ يا سرزمين‌شان را اشغال کنند و مجبورشان کنند تاريخی را که شما می‌نويسيد بخوانند و امتحان بدهند؟

در بدترين حالت فرض کنيد فردی بدوی را به دنيای مدرن و قشنگ و نوی شما آورده‌اند و در قفسی نمايش‌اش می‌دهند و شما چوب‌تان را از لای ميله‌ها به سر و چشم‌اش می‌زنيد. لذت می‌بريد؟

بيرون گود نشستن و تحقير کردن آنان که داخل هستند چه چيزی را نشان می‌دهد، جز اين که شما حداکثر يک زخم‌خورده‌ی کينه‌جو هستيد؟ حتی اگر اسلام يک انديشه نادرست و خطرناک باشد احتمال‌اش هست که با نقد از درون و اصلاح کژی و کاستی‌ها بتواند به يک فرهنگ مداراگر و بی‌آزار تبديل شود چنان که مسيحيت، دينی که بسيار کسان را در اروپا تفتيش عقايد کرد و زنده زنده سوزاند اکنون شده‌است. اما هر حرکت خصمانه‌ای در مقابل اسلام واکنش بنيادگرايانه‌تری را به دنبال خواهد داشت؛ جا را برای آن افرادی که در ذيل آن فرهنگ به مدارا و هم‌زيستی مسالمت‌آميز معتقدند تنگ‌تر خواهد کرد.

من در نوشته‌ی تازه‌ای در وبلاگ‌ام شرح داده‌ام چه چيزی را به نام اسلام می‌پذيرم و چه چيز را نه. قبل از مسلمان شدن بايد اخلاقيات پايه‌ای باشد که اسلام روی آن سوار شود، و چيزی که غيراخلاقی باشد بسادگی برای من دينی يا اسلامی نيست اگر حتی چند تا آيت‌الله با هر چه سند تاريخی آن را امضا کنند. برای من اخلاق قبل از دين است و دين برای تکميل چيزهايی می‌آيد که صرفاً با اخلاق سودانگار قابل توجيه نيست، مثل اخلاقيات پرستش و ستايش و سپاس از حق، که در زمينه‌ای فردی، برای افرادی خاص معنا دارند. با اين ديد يک گزاره‌ی دينی نمی‌بايد هيچ گزاره‌ی اخلاقی را نقض کند، اخلاقی که در روزگار ما با «حقوق بشر» تعريف می‌شود. حالا شما بياييد برای من از «خشونت ذاتی اسلام» سخن بگوييد، کدام ذات؟ کدام اسلام؟

بله شما حق داريد فرد مسلمان را به طور ميانگين در دنيای امروز را ببينيد که از لحاظ مدارا، رعايت حقوق غيرهم‌کيشان و اعتقاد به آزادی بيان چندان نمره‌ی بالايی نمی‌گيرد. اما هر ميانگينی از هر نقطه‌ی توسعه نيافته‌ی ديگر در جهان هم احتمالاً همين وضع را خواهد داشت، بنابراين نتيجه‌ی اين مقايسه لزوماً همبستگی آماری معناداری بين «مسلمان بودن» و «خشن بودن» نيست؛ ممکن است عامل توسعه‌نيافتگی نقش بسيار مهم‌تری را ايفا کند که به نظر من چنين است. اما با برجسته کردن نقش اسلام و تاريخ‌اش،‌ شما گويی به وضعيتی جبری معتقديد که «مسلمان آدم‌بشو نيست» و هر چه بدبختی است از اسلام است، اين نه تنها تحليلی بسيار يک‌سونگر و ضعيف است بلکه تحليلی است که تنها به درد کارزار احساسات و انتقام‌جويی دوجانبه و شايد به درد نسل‌کشی مسلمانان می‌خورد و به کار درمان هيچ دردی نمی‌آيد.


علی: امين جان يک سوال... شما به عنوان مسلمان قرآن را قبول داری يا نه ... و اگر نه چرا؟

رامين: امین جان اگر همین حرفها را به چند نفر دیگر بزنیم آیا باز همه خود را مسلمان میدانند؟ فرض کن به ده نفر بگوییم، 9 نفر عصبانی شوند و در یکی شک ایجاد شود. چه بسا دین را هم ترک کند. این چیز خوبی نیست (برای ما)؟ خوب برادر تو با قتل عام اقوام مختلف توسط محمد در صلح درونی هستی، شاید بقیه نباشند. آیا ادعا میکنی در مثلا 100 سال اخیر نسبت مسلمانان باایمان به کل جمعیت در ایران ثابت مانده؟ من که کاره ای نیستم، اما اگر فعالیت چند تابوشکن شجاع نبود آیا باز هم وضع به همین صورت بود؟ در ضمن این مقایسه عددی هم جالب نیست، بایستی به نسبت نگاه کنی. حجاز اصلا چقدر جمعیت داشته که ارباب اینطور کیلویی میکشته است؟

امين: علی عزيز: مثلاً الآن بگويم قرآن را قبول دارم و شما چند تا آيه می‌خواهی نشان دهی که به نظر شما با حقوق زنان تناسب ندارد يا به نظر شما خرافات است؟

گفتم که من با شما بر سر تاريخ بحث نمی‌کنم. مشخص است که درباره‌ی قرآن بحث کردن خود به خود منتفی است. صحبت من با شما در حدود يک مسأله‌ی معاصر است: توسعه‌نيافتگی مسلمانان و راه حل آن،‌ نه عجايب و غرايب متون قديمی که شما به آنها اعتقادی نداريد و فرضاً که بتوانيد وقت بگذاريد و در آنها تفحص کنيد و اشکال بيابيد و باور مرا به آنها تضعيف کنيد، متأسفانه در حل مشکل اصلی (توسعه‌نيافتگی) کمکی نمی‌کند، چون گمان نمی‌کنم اين توسعه‌نيافتگی مربوط به دين باشد.

همه‌ی حجت مسلمانی من قرآن است. با اين حال بسياری از اشکالاتی که بر اسلام و قرآن و تاريخ آن هست را بسيار خوانده‌ام، همان 23 سال منسوب به دشتی، سايت‌های مسيحی که دائم ادعای شهوت‌رانی و پدوفيلی را تکرار می‌کنند و مثلاً آيه‌ی واضربوهن يا اقتلوهم حيث ثقفتموهم را سند خشونت می‌گيرند. کدام را می‌خواهيد اين دفعه علم کنيد؟ در هر صورت باز تکرار می‌کنم: در موضع جدال درون‌دينی و متون و تاريخ عتيق با شما صحبت نمی‌کنم.


رامين گرامی: من حق شما را در زشت نشان دادن اسلام و تبليغ بر ضد آن نفی نمی‌کنم. اما اگر همان‌طور که می‌گوييد «9 نفر عصبانی شوند و در یکی شک ایجاد شود» آيا ارزش‌اش را دارد؟ به آن 9 نفر فکر کنيد که عصبانی می‌شوند و در پاسخ‌گويی به شما از لحاظ نظری ناتوان می‌مانند و از طرف ديگر قطع کردن رابطه با فرهنگ‌شان مثل برايشان سخت دردناک و غيرممکن است، فکر می‌کنيد اين جور آدم‌ها چه‌کار می‌کنند؟ جز اين که به افکار افراطی گرايش پيدا کنند يا همان اندک مدارايی که در اخلاقيات‌شان هست هم کنار بگذارند؟

من نمی‌گويم ملاحظه‌ی اسلام را بکنيد، بسيار خوب است اگر تفکری واقعاً نمی‌تواند در بازار انديشه باقی بماند و از خودش دفاع منطقی کند حذف شود. ايرانی هم به طور تاريخی نشان داده که می‌تواند در صد سال از زرتشتی‌گری به اسلام و از اسلام سنی قرمطی‌کش به اسلام شيعه‌ی شاخ‌حسينی و از شيعه‌گری به کمونيزم روسی و آته‌ايسم انتقام‌جو تغيير گرايش دهد بنابراين چه بسا که شما موفق شويد. اما جوشاندن ديگ اختلاف و حتی توفيق در تغيير مذهب مشکل اصلی ما را حل نمی‌کند که توسعه باشد، بلکه شايد نيرو و توان جامعه را بر سر آن هدر می‌دهد.

از کامنت‌گير وبلاگ «يک ليوان چای داغ»، ذيل نوشته‌ای در باب کاريکاتورهای پيامبر اسلام و واکنش بدوی بعضی مسلمانان نسبت به آن. آقای قدوسی کامنت‌گير اين نوشته را بعد از تعدادی کامنت بست، ظاهراً چون يکی از کامنت‌گذاران ابراز نگرانی کرد که بحث کسانی که احساس پروفسور بودن دارند باعث فيلتر شدن وبلاگ چای داغ بشود. به همين دليل به نوشته لينک نمی‌دهم.

بايگانی