جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵

مارشال برمن عزيز

مارشال برمن را نمی‌شناختم اما مصاحبه‌ی گنجی با مارشال برمن را که می‌خواندم، آن‌قدر با او احساس همدلی پيدا کرده بودم و از احساس هارمونی حسی و فکری با او لذت بردم که اگر دم دستم بود شايد ماچ‌اش می‌کردم! البته با ريشی که دارد لابد بايد با نی او را بوسيد (اين «با نی بوسيدن» آدم‌های ريش‌دار، از اختراعات و کاريکلماتورهای پرويز شاپور است که خودش در زمان حيات ريش مفصلی داشت). به نظرم رسيد شايد اين علاقه به دليل سمپاتی نسبت به هر يهودی مارکسيست ريش‌دار باشد، که شامل خود مارکس هم می‌شود اگر چه ظاهراً مارکس گفته که مارکسيست نيست!

خواندن را با تأثير از جو دلزدگی از گنجی شروع کرده بودم: دلزدگی موجود در آن مقاله‌ی آرامش دوستدار که تئوری‌های «کانت و علی» او را مسخره می‌کرد و چند بار در وبلاگ‌های کلنگ و سيبيل هم تکرار شد، يا اين که (يادم نيست کجا خواندم) گنجی از آشنايی با آدم‌های معروف لذت می‌برد و در گفت‌وگويش با ديگران دائم مثلاً می‌گويد «چومسکی رو می‌شناسی؟ من از نزديک ديدم‌اش!» و يا ادعای سردبير که نوشت گنجی انگليسی نمی‌فهمد، و يا مقاله‌ای که صاحب سيبستان نوشت بعد از گفت‌وگو با گنجی (ترجمه راه روشنفکرانه زيستن نيست).

در مورد نوشته‌ی آقای جامی،همان‌جا کامنت بلندی گذاشتم و نوشتم چرا نمی‌توانم با نوشته و ديدگاه او موافق باشم. ديدگاهی که به شکل وخيم‌تر لنينيستی در پانوشت نوشته‌ی بعدی آن‌جا تکرار شد. جالب تناقضی است که در عنوان اين دو نوشته‌ی پشت سر هم احساس می‌شود: اگر ترجمه راه زيستن «روشنفکرانه» نيست و دو سه مقام لنينيستی هم فقط مقام اول‌اش «روشنفکری» است، پس بالاخره کار روشنفکری يک کار مثبت است يا منفی؟ يک مقدار تسامح و شل گرفتن و دقيق نبودن در مواجهه با معنی لغات در اين دو ديدگاه به چشم می‌خورد. گويا از يک طرف کار روشنفکری کار «باکلاسی» باشد و از طرف ديگر از برج عاج نشينی و «از-کونِ‌آسمان‌افتادگی» آن هم بدمان بيايد (اين کلمه‌ی کاف‌دار تقديم به سردبير به مناسبت ارتقا). گنجی در مصاحبه تکه‌ای از کتاب برمن را نقل می‌کند که به نظرم آشکارکننده‌ی نتيجه‌ی لنينيسم برخلافِ نظرِ آقای جامی و دکتر کاشی است:

آنچه شوروي را به موردي مشخصا دردناک و يأس‌آور بدل مي‌کند آن است که فجايع شبه فاوستي آن در جهان سوم نفوذ و تأثيري فراگير داشته است. در روزگار ما بسياري طبقات حاکمه، چه سرهنگهاي دست راستي و چه کميسرهاي دست چپي، ضعفي مهلک از خود نشان داده‌اند (که متأسفانه بيشتر براي اتباع آنها مهلک بوده است تا خودشان)، ضعفي در برابر وسوسه طرحها و برنامه‌هاي عظيم و باشکوه که تمامي بيرحمي و عظمت‌طلبي فاوست را در خود تجسم مي‌بخشند، بي‌آنکه از تواناييهاي علمي و فني، نبوغ سازماندهي يا حساسيت سياسي او نسبت به آرزوها و نيازهاي مردم هيچ نشاني داشته باشند
[...]
قرن بيستم شاهد تلاشهاي گوناگوني بوده است تا رؤياهاي قرن نوزدهمي پوپوليست‌ها را متحقق کنند و رژيمهاي انقلابي در جهان توسعه نيافته با همين هدف قدرت را در دست گرفته‌اند. اين رژيمها جملگي با شيوه‌هاي گوناگون کوشيده‌اند تا آنچه را روسهاي قرن نوزدهمي جهش از فئوداليسم به سوسياليسم مي‌ناميدند انجام دهند. به عبارت ديگر با دست زدن به تلاشهايي قهرمانانه به قلل اجتماع مدرن برسند بدون اينکه از اعماق گسستگي و عدم اتحاد مدرن بگذرند. اينجامجال آن نيست که شيوه‌هاي متفاوت وجوه مدرنيزاسيون را که اکنون درجهان وجود دارند بررسي کنيم، اما گفتن اين واقعيت بجاست که بسياري از نظامهاي سياسي حال حاضر، به رغم تفاوتهاي عظيم، در آرزوي پاک کردن فرهنگ مدرن از نقشه‌هايشان مي‌سوزند. اميد آنها اين است: اگر فقط بتوانيم مردم را از اين فرهنگ محافظت کنيم، آنگاه به عوض آنکه در جهات مختلف متفرق شوند و اهداف متلون و کنترل‌ناپذير خود را دنبال کنند، قادر خواهيم بود تمام مردم را در جبهه‌اي محکم بسيج کنيم تا اهداف مشترک ملي را پي بگيرند.

بي‌معناست انکار کنيم که مدرنيزاسيون ممکن است راههاي بسيار متفاوتي را طي کند. (درواقع کل معناي نظريه مدرنيزاسيون طراحي همين راههاست). هيچ دليلي وجود ندارد که هر شهر مدرني شبيه نيويورک يا لوس‌آنجلس يا توکيو باشد يا شبيه آن بينديشد. مع‌هذا، ما نيازمنديم تا در اهداف و منافع کساني که مي‌خواهند براي خير و صلاح مردمشان آنان را از مدرنيسم محافظ کنند دقت کنيم. اگر همان‌طور که اغلب حکومتهاي جهان سوم مي‌گويند اين فرهنگ واقعا منحصر به غرب است و بنابراين ربطي به جهان سوم ندارد، چرا اين حکومتها نيازمندند اين همه توان را صرف سرکوب آن کنند؟ آنچه آنان به بيگانگان نسبت مي‌دهند و به عنوان "فساد غرب" ممنوع مي‌سازند در واقع توانها و آرزوها و روح انتقادي مردم خودشان است. هنگامي که سخنگويان و مبلغان حکومتي اعلام مي‌کنند که کشورشان از اين نفود بيگانه پاک است، در واقع منظورشان اين است که مدت زماني است موفق شده‌اند قيد و بندي سياسي و معنوي بر دست و پاي مردمشان ببندند. هنگامي که قيد و بند پاره شود يا وضعي انفجاري پيش آيد، روح مدرنيستي يکي از نخستين چيزهايي است که آشکار مي‌شود: اين روح نشانه بازگشت سرکوب‌شدگان است.

گنجی از موقعی که هفته‌نامه‌ی راه‌نو را درمی‌آورد، علاقه‌ی زيادی به مصاحبه با «انديشمندانِ معروف» داشت، شايد همان حس «اسوه‌خواهی» شيعی علاقه به اين مصاحبه‌ها را در او ايجاد می‌کرد، اما حتی با در نظر داشتن اين، من در مصاحبه‌هايش هوشمندی هم می‌ديدم. و گويا ديگران نمی‌توانند اين دو قضاوت را هم‌زمان داشته باشند. روشی که آرامش دوستدار در آشکار کردن سرخوردگی‌اش از گنجی پيش گرفت و ديگران هم ادامه دادند، به نظرم خصلتی پروپاگانداگونه دارد، به هر صورت من نتوانسته‌ام از لحاظ احساسی با آن ارتباطی (البته، به جز نفرت) برقرار کنم. يک جور ناتوانی از فهميدن و درک کردن شرايط يک آدم ديگر، يک جور خودخواهی و تلاش برای «زدن» آدمی که «از حد خودش تجاوز کرده» در اين رفتارها ديده می‌شود (بله، حتی شما دوست عزيز) البته به دليل انگليسی‌ندانی گنجی، شايد ترجيح می‌دادم مصاحبه با برمن، يا حداقل جواب‌های برمن را به انگليسی بخوانم، اما همين مصاحبه را، تحت تأثير همين پروپاگاندا، با ديد خيلی منفی نسبت به گنجی شروع کردم و وقتی تمام شد ديدم که ديگر از اثرِ آن پروپاگاندا چيزی نمانده است.
اين جمله‌ی برمن برای چپ‌گراهای وطنی که از ليبراليزم گنجی نفرت دارند شايد جالب باشد:

دو تن از روشنفکران لهستاني (خانم مترجم و دوست پنجاه ساله‌اش) با من در يکي از قهوه‌خانه‌هاي همين منطقه ديدار داشتند. آقاي 50 ساله درجنبش همبستگي لهستان شرکت داشت اما اينک بسيار سرخورده و مأيوس بود. گفت آيا تمام جنبش ما براي آن بود که لهستان به يک کشور متوسط مصرف کننده تبديل شود؟
در پايان فيلم کازابلانکا همفري بوگارت مي‌گويد پاريس هميشه جاودانه است. يعني عشق هميشه جاودانه است ولو آنکه ما نتوانيم شخصا آن را در زندگي خودمان تجربه کنيم. من به آن روشنفکر لهستاني که مانند شما سالها در زندان به سر برده بود گفتم ولي شما هميشه شهر دانتزيگ را خواهيد داشت. آن لحظه‌ها، آن آنات حقيقي هستند، آن لحظه‌ها را قدر بشناسيد و تداوم بخشيد. به نيروي نهفته در مردم براي فروپاشي استبداد بايد افتخار کرد و اميد بست. منظور من از اين کلمات تا حد زيادي خودت (گنجي) هستي.

دموکراسی و آزادی بيان برای کشورهايی مثل ايران، شايد يک فانتزی باشد که بعد از رسيدن به آن بفهميم که خيلی از مشکلات‌مان هنوز حل نشده. مثل قضيه‌ی عشقی می‌ماند که با ازدواج فراموش می‌شود. ولی نمی‌توان آن عشق و نياز و نيروی فانتزی را انکار کرد. نمی‌شود جهتِ آن را عوض کرد، مثلاً به شورشی عليه سرمايه‌داری تبديل‌اش کرد يا از اين که ليبرال‌ها با اين شعارها به آرمان جهانی چپ در مبارزه با آمريکا خيانت می‌کنند و به دنيای خيالی ديکتاتورهای چپ‌گرا راهی نمی‌برند ناليد. برای کسی که در ايران زندگی می‌کند اين يک خواست و نياز، يک تجربه‌ی زيستی واقعی است، بله ممکن است برای چپ‌گرايان ايرانی ساکن لندن و نيويورک و پاريس بيش از يک فانتزی بورژوازی نباشد.

* * *

يک چيز ديگر هم در مصاحبه برمن برايم جالب است بررسی احساسات دينی است. من در اين وبلاگ از احساسات دينی‌ام نمی‌نويسم چون به گفتار ويتگنشتاين در مورد سکوت درباره‌ی آن‌چه نمی‌توان از آن سخن گفت باور دارم (در هزارتوی سکوت در اين‌باره از نظرگاه ديگری هم نوشته‌ام: خاموش شدن بهتر از هم‌نوا شدن با این دیوانگان است؛ بگذار به سپیدیِ سکوت بگذرد تا به سوادِ گفتارِ دست‌مایه‌ی ستم‌پیشگان شده!) و اين سکوت‌طلبی درباره‌ی باورهايم متأسفانه گاهی حتی تبديل شده به واکنش‌های بی‌مدارا به دل‌گفته‌های دوستان عزيز مذهبی (مثل کامنت‌های اين نوشته برای تک‌مضراب‌های داريوش ملکوتی، که البته آخر سر هم -احتمالاً به دليل خنگی خودم- تصوير کلی پازلی را که قرار بود اين تک‌مضراب‌ها بسازند نفهميدم). يک بار هم مکابيز در وبلاگ‌اش چيز درخشانی نوشت درباره‌ی آشکار کردن احساسات دينی در ملأ عام، و شباهت‌اش با پورنوگرافی، که بسيار به حس من نزديک است. با اين حال چون وبلاگ‌ام فيلتر شده و پورن هم پشت فيلتر ديگر اشکالی ندارد اين تکه سخن‌های برمن را اين‌جا می‌آورم:

به رابطه ديالوگي آدميان و خدا اعتقاد دارم [مشابه رابطه‌ی من- تو که مارتين بوبر از آن در کتاب‌اش نوشته، اما] بوبر به مساله‌اي اعتقاد داشت که در کتابش از آن سخن نگفته است. ولي شخصا درباره‌اش گفت و گو مي‌کرد و آن دلخوري از خدا و خشم گرفتن بر خدا بود... هر درکي که از خدا داشته باشيم، همان خدا با پرسش‌هاي بسياري روبروست که بايد بدانها پاسخ بگويد. خدا بايد بگويد آن‌وقت کجا بود؟

و کمی تمرين در پورنوگرافی شخصی: چرا اغلبِ معتقدان به مذاهب ابراهيمی، هيچ از بزرگ‌ترين کار او -بت‌شکنی- سرمشق نمی‌گيرند؟ چطور خدايی چنان ظالم و سقوط‌کرده را می‌پرستند، چرا از ابراهيم ياد نمی‌گيرند که از افول‌کنندگان خوش‌اش نمی‌آمد؟ جز از راه شکستن اصنام عينی و ذهنی، جز از راه «لا أُحِبُّ الآفِلِينَ» به کجا می‌توان رسيد، وقتی تصريح است که «وَكَذَلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِين»؟ به ياد خواننده‌ی عزيز مسلمانی می‌افتم در ذيل نوشته‌ای درباره‌ی مقدم دانستن اخلاق بر دين، مرا از چوبی که قرار است در قيامت به ماتحت‌ام بکنند می‌ترساند و از تفسير به رأی حذر می‌داد. اين‌جا در جواب‌اش بگويم که «كَيْفَ أَخَافُ مَا أَشْرَكْتُمْ وَلاَ تَخَافُونَ أَنَّكُمْ أَشْرَكْتُم بِاللّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطَانًا»؟

ايمان به نظرم يک فرآيندِ دائمی از ناگزير بت ‌ساختن، و با اختيار بت ‌شکستن است. به نظرم آن دلخوری از خدا که برمن از آن سخن می‌گويد، آغاز دلخوری از بتی است که در حال افول است و جرأت شکستن می‌طلبد.

1 comments:

ناشناس گفت...

این آیه های آخرش دیگه خیلی زیادی بود. لااقل ترجمه اش می کردی

بايگانی