چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۱

تا حالا برايتان اتفاق افتاده كه پدرخوانده‌هاي وبلاگ‌نويسي فارسي به شما لينك بدهند و يك دفعه شمارشگرتان صعود كند؟ از حسين درخشان و احسان عزيز تشكر مي‌كنم.


طبقه‌بندي وبلاگها(2)


ب)زمان: از لحاظ اينكه يك وبلاگ به گذشت زمان چه واكنشي نشان مي‌دهد مي‌توان آن را در گروه وبلاگهاي ايستا(static) يا در گروه وبلاگهاي پويا(dynamic) قرار داد. البته اين طبقه‌بندي مرزهاي سخت و قاطعي ندارد و مثل همه‌ي طبقه‌بنديهاي مشابه بايد با ديد منطق فازي (fuzzy logic) به آن نگاه كرد، يعني مثلا بين دو رنگ سياه و سفيد كه مرجع طبقه‌بندي هستند بايد به طيف گسترده‌ي خاكستريها توجه كرد.


يك وبلاگ ايستاي نمونه، وبلاگي است كه به تاريخ نوشتنش چندان مربوط نمي‌شود. نويسنده معمولا از مطالب روزمره نمي‌نويسد(يعني به دفترچه‌ي خاطرات اعتقادي ندارد) و بيشتر انديشه‌ها، نكته‌ها، شعرها يا داستانهايش را در قالب وبلاگ مي‌گنجاند؛ براي مثال دلتنگيهاي نقاش خيابان چهل و هشتم، کاپیتان هادوك و شبح از اين گونه‌اند.


وبلاگ پويا وبلاگي است كه بنا به دفترچه خاطرات بودن(از ديد يك وبلاگ من‌محور) يا بنا به يادداشت روز بودن(از ديد يك وبلاگ ژورناليستي) كاملا به تاريخ نوشته‌شدنش مربوط مي‌شود.


واقعي بودن اين طبقه‌بندي وقتي روشن‌تر مي‌شود كه علي عسگري نويسنده‌ي دلتنگيها موقعي كه مي‌خواهد از وقايع روزانه بنويسد خود را نيازمند توضيح مي‌بيند «همه از روزمرگيهايشان مي‌نويسند …» يا خورشيد خانوم كه از وضعيت پويا به وضعيت ايستا متمايل مي‌شود با اعتراض خواننده‌هايش روبرو مي‌شود كه بنظرشان او «عوض شده‌است» در حالي كه شايد فقط وبلاگش عوض شده‌باشد.


به عنوان نمونه‌ي ايده‌آل وبلاگهاي ايستا، وبلاگ كلمات را مي‌توان نام برد. نويسنده چنان به زمان بي‌اعتقاد است كه زير نوشته‌هايي كه شايد تاريخ آن براي مخاطب اهميت پيدا كند هم مي‌نويسد«روز گوز از ماه گوز از سال گوز»(متاسفانه آرشیو ندارد) حتي روزمرگيهايش هم تنها از زبان پلنگ خانم(كه گربه‌اش است) روايت مي‌شود و پيوستگي زماني ندارد. اما از داستان ماريانه به بعد گويا سردوزآمي مي‌خواهد روزمرگي را كم كم وارد وبلاگش كند(چون نمي‌توان هر روز يك داستان خوب نوشت. كار ادبي كار طاقت‌فرسايي است) به اين ترتيب ما كم كم با شخصيتها و كارهاي نويسنده كه در زندگي معمول او نقش بازي مي‌كنند آشنا مي‌شويم: بنظر مي‌رسد اين نكته بسيار مهمي در پويا شدن وبلاگ است. يك وبلاگ پويا(كه در ضمن «من محور» باشد) اغلب از شخصيتهاي اطراف نويسنده يك موقعيت داستاني مي‌سازد. به اين ترتيب مخاطب هر روز اين «سريال» داستاني و شخصيتهايش را دنبال مي‌كند. مثال عالي از اين وضعيت دخترك شيطان است.


اما قاعده‌ي اخير كلي نيست. شخصيت‌پردازي در يك وبلاگ من‌محور ممكن است افراد واقعي و مشهوري را دربربگيرد(مثل شاملو و آيدا) يا افراد گمنامي چون راننده تاكسيها؛ اما تا زماني كه اين شخصيت‌پردازي به يك پيوستگي زماني و سريالي نرسد و تنها براي ابراز نظرات شخصي باشد نمي‌توان وبلاگ را در گروه وبلاگهاي پويا قرار داد. بعلاوه وبلاگهاي پويا هم منحصر به وبلاگهاي شخصيت‌پرداز نمي‌شوند و اغلب وبلاگهاي ژورناليستي هم در اين گروه قرار مي‌گيرند.


اغلب وبلاگها به طيف ميان اين دو تعلق دارند. مثلا ما در صد ملك دل هم نظرات فروغ را دنبال مي‌كنيم و هم داستان او و آقاي دكتر علاقه‌مند به او را به عنوان داستان ضمني مي‌خوانيم. باكره هم نمونه‌ي خوبي براي وبلاگي است كه مابين قسمتهاي سريال داستاني زندگي، پيامها و نظرهاي خودش را مي‌نويسد.


شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۱

طبقه‌بندي وبلاگها


الف) مخاطب: ممكن است آدم از خودش بنويسد ولي تابحال وبلاگي نديده‌ام كه نويسنده براي خودش بنويسد. البته بايد در نظر داشت كه وبلاگي كه كسي تنها براي خودش بنويسد مثل مقولات ماوراءالطبيعي است كه نمي‌توان نبودنش را اثبات كرد، چون خصلتش اين است كه ما آن را نمي‌بينيم، و اين معادل آن نيست كه وجود نداشته‌باشد.


1) وبلاگ ممكن است واگويه‌هاي دروني آدم باشد(درونگرا). ممكن است گزارشي باشد كه از خودمان مي‌دهيم(برونگرا). و يا ممكن است تركيبي از اين دو باشد. در هر صورت وبلاگهاي اين‌گونه مخاطب محور نيستند؛ نه به اين مفهوم كه مخاطب كمي دارند يا نويسنده براي خودش مي‌نويسد، بلكه مخاطب آنها كسي است كه به هر دليل شخصيت فرد نويسنده برايش جالب باشد. اين وبلاگها «من محور» هستند. چند وقت پيش خورشيد‌ خانوم، در پاسخ به اعتراض مخاطباني كه به تغيير سبك او ايراد مي‌گرفتند، به كسي مربوط نيست من عوض شده‌ام، اگر دوست نداريد اينجا نياييد «اينجا وبلاگ من است». اين جور وبلاگها نظرخواهي ندارند. حتي به ايميلي كه مي‌زنيد پاسخ داده نمي‌شود يا اثري بر نوشته‌هاي وبلاگ نمي‌گذارد. اين امر ممكن است دلايل خاص خودش را داشته باشد. نداي منسجم چند وقت پيش نوشت مدتي ايميل‌هايم را نمي‌خواندم چون سيستم فحش‌خوريم دچار اسهال‌خوني شده بود! خورشيد خانوم هم قبلا دليل نظرخواهي نگذاشتن را توضيح داده‌است.(متاسفانه آرشيوش خراب است!)


2) نويسنده‌ي وبلاگ ممكن است يك مخاطب ايده‌آل براي خودش داشته باشد. اين مخاطب مي‌تواند واقعي يا ذهني باشد. اين جور وبلاگها ممكن است شما را مورد خطاب قرار دهند ولي حتي منظورشان را هم نفهميد! ممكن است با مجموعه‌اي از فرضيات ذهني روبرو شويد كه هرگز با آنها موافق نيستيد ولي نويسنده جوري بر پايه‌ي اين فرضيات متنش را نوشته گويي براي شما بديهي هستند. ممكن است اين وبلاگها نظرخواهي داشته‌باشند ولي اگر در قالب مخاطب ايده‌آل آنها نگنجيد با نظرات شما يا برخورد سردي مي‌شود، يا برخورد خيلي گرم(از نوع خشن!) اين گروه از وبلاگها رايجترين نوع هستند. از وبلاگهاي سياسي و مذهبي(=ضدمذهبي) گرفته تا وبلاگهايي كه صرفا براي يك معشوق نوشته مي‌شوند(اگر باكره مي‌توانست وبلاگش را به معشوقش معرفي كند چنين وبلاگي مي‌شد. حال يك عاشق بغض كرده را تصور كنيد كه در لحظه‌ي خداحافظي مي‌خواهد بگويد «باكره دات بلاگسپات دات كام»!) گروهي از وبلاگها هم تخصصي هستند و هر مخاطبي نمي‌تواند از آنها استفاده كند.


3) وبلاگهاي مخاطب‌محور. اين وبلاگها اصلا نوشته‌مي‌شوند كه مخاطب داشته‌باشند. شبيه‌ترين وبلاگها به متون ژورناليستي. تنوع اين وبلاگها هم خيلي زياد است. ظاهرا چون ژورنال سكس در ايران مجاز نيست بيشترين مخاطبها را در بين وبلاگهاي ژورناليستي اين وبلاگها دارند. نوع خبري، داستاني، نقد فيلم، مقاله سياسي و انواع مختلف ديگر هم ديده‌مي‌شوند. ژورناليسم كلا با نظرخواهي همزمان خيلي جور نيست. نويسنده‌ي حرفه‌اي اغلب دوست دارد متكلم وحده باشد، چون متن ژورناليستي خوب متني است كه مقدار زيادي ادعاهاي اثبات‌نشده و نامتعارف داشته‌باشد كه بر سر مخاطب كوبيده‌مي‌شوند. اين وبلاگها نظرخواهي ندارند يا نظرخواهي‌شان مثل سنت نامه‌نوشتن به نويسنده و سؤال پرسيدن از اوست. اگر شما در چنين وبلاگي نظر بنويسيد و نويسنده وقت كافي داشته باشد حتما به شما جواب خواهد داد، چرا كه شما با نظرتان به نوعي به جنگ سلطه‌ي ژورناليستي او بر متن رفته‌ايد.


4) وبلاگهاي تعاملي(inter active) اين وبلاگها را تنها براي اين نمي‌خوانيد كه ببينيد نويسنده چه گفته، بلكه مي‌خواهيد در آنجا نظر بدهيد و نظرات بقيه را هم بخوانيد. اگر وبلاگ پربيننده‌اي داشته‌باشيد و كم‌كم از ژورناليسم به تعامل با مخاطب پيش رفته‌باشيد، مطمئن باشيد با نوشتن هر جمله‌ي چرندي نظرخواهي پرباري خواهيد داشت! «ما مهره نيستيم» بعد از نمايش فلش معروفش(مونا) به اين سو رفته‌است. وبلاگ Me, Myself & Ehsan به وبلاگ You, Friends & Ehsan تبديل شده‌است و عملا عده‌اي منتظرند نويسنده وبلاگش را بروز كند تا نظرشان را بنويسند؛ و ايشان‌ هم گفته‌است كه نوشته‌هاي نظرخواهي را بهتر از اصل نوشته‌ي خودش مي‌داند. اين نوع وبلاگ تنها نوعي است كه وجودش فقط با نظرخواهي ممكن مي‌شود، و بدون تكنولوژي آنلاين وجودش محال است.


درباره‌ي طبقه‌بندي وبلاگها بر اساس زمان و موضوع روزهاي بعد خواهم نوشت.


جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۱

در اين روزها كه وبلاگ نمي‌نوشتم از روي شمارشگر وبلاگ تخمين زدم حدودا پنج تا هفت خواننده ثابت دارم كه هر روز به آن سر مي‌زنند. از اين دوستان بخاطر تاخير بيش از حدم عذر مي‌خواهم.


مي‌خواستم كمي بيشتر درباره‌ي زبان، گرامر و كلمات بنويسم و نقشي كه در انديشيدن ايفا مي‌كنند. قالبهايي كه زبان از پيش ايجاد و تحميل مي‌كند، و لغزندگيي كه كلمات دارند و بسادگي اشتباه ايجاد مي‌كنند. بعلاوه، «ستمهاي بزرگ هميشه از ستمي آغاز مي‌شوند كه به كلمات روا داشته مي‌شود.»


اما متاسفانه وبلاگ به قول احسان مثل مشق شب است. هر شب بايد بنويسي(كه مطالب اينگونه جوري نيستند كه هر شب بتوان نوشت) و بايد با مطالب دم دست پر شود.


البته نظر احسان خيلي جدي نيست. شايد يك وبلاگ نمونه به يك ستون روزانه نويسنده‌اي محبوب در روزنامه شباهت بيشتري داشته باشد. موضوع اينكه «وبلاگ چيست» نظرم را بيشتر به خودش جلب مي‌كند. عجالتا در اين باره مي‌نويسم.


اغلب خانمهاي ايراني وقتي كه در محيطي قرار مي‌گيرند كه از اجبار حكومتي و ذهنيتي حجاب در آن خبري نيست، به مشكل ثانويه‌اي برخورد مي‌كنند: بدنهاي آنها چنان بدشكل است كه پوشيدن لباسهايي آزادتر و بدن‌نماتر تنها آنها را مضحكه‌ي بقيه مي‌كند. شكل بدن و زيبايي آن دغدغه‌اي است كه در محيط پيشين هرگز نداشته‌اند. بعضي از آنها حتي دلشان هواي محيطي را مي‌كند كه در آن با آرايشي ساده مي‌شد ذهن خيال‌پرداز مردان را مدتها درگير كرد، و نياز به رژيمهاي لاغري طاقت‌فرسا و بدنسازي نبود.


وبلاگ را «خاطرات روزانه‌ي يك نفر در وب» ناميده‌اند، اما با دفترچه‌ي خاطرات روزانه تفاوت اساسي دارد: دفترچه‌ي خاطرات هر چه باشد «رسانه» نيست. وبلاگ‌نويس مي‌داند كه احتمالا مخاطبي هست كه نوشته‌اش را مي‌خواند. براي اكثر بلاگرها تعداد بيننده‌هاي وبلاگشان مهم است؛ يعني اگرچه ممكن است بيشتر از خودشان بنويسند، ولي تنها براي دل خودشان نمي‌نويسند. همين حالت دوگانه‌ي وبلاگ باعث مي‌شود كه وبلاگ يك جور از حجاب در آمدن باشد.


حسين درخشان زماني در معرفي وبلاگش گفته بود ممكن است لوس و خاله‌زنكي بنظر بيايد، و اولها اسم وبلاگش را خودبزرگ‌بيني گذاشته بوده، چيزي كه احتمال مي‌داده «ديگران» بارش كنند. عنواني كه او براي وبلاگش انتخاب كرده و اين دغدغه‌ها، نشان مي‌دهند كه قطعا از نقش رسانه‌اي وبلاگ آگاه بوده و در عين حال آن را روش خوبي براي رها شدن از نظارت جامعه و محيط مي‌ديده، نظارت و اجباري كه دائم مجبورت مي‌كند خودت را سانسور كني و همرنگ جماعت شوي(يا بعبارتي جماعت را رنگ كني). وبلاگ راهي است كه مي‌تواني با آن ذهنيتت را در افكار عمومي لخت و عريان نشان دهي. اما اينكه ذهن خودت را عريان مقابل چشم بقيه بگذاري، آن هم بطور روزمره، چيزي است كه در محيط هميشگي‌مان هرگز به آن عادت نداشته‌ايم. هميشه حجابي سنگين از جملات تكراري ما را مخفي كرده، مثل خانمهايي كه تنها يك چشم و نوك دماغشان را مي‌توان ديد. جملات تكراري كه اسم متناقض «تعارف» (يعني شناسايي دوطرفه) به آن داده‌اند. جملاتي كه باب ميل مخاطب ما هستند و تنها مي‌گوييم كه او را خوش بيايد. به پشتوانه‌ي همين عادت است كه وبلاگ هم براي آقاي درخشان تبديل به ستون لينكهاي اينترنتي مي‌شود كه در عصر‌آزادگان مي‌نوشت، و خيلي كم از پرده بيرون مي‌آيد، يعني آن نگراني اوليه‌ي تبدبل شدن متنش به نوشته‌هاي خاله‌زنكي، هدفش را كه رها و آزاد نوشتن بوده، خيلي كمرنگتر كرده است؛ و مي‌بينيم كه نتيجه‌ي كار سردبير جامعه با سردبير دروني‌اش خيلي تفاوت نمي‌كند.


داستان آقاي درخشان و لقبي كه به او داده‌اند(ابوالبلاگر) بطرز خنده‌داري مرا به ياد داستان آدم ابوالبشر مي‌اندازد: آدم ميوه‌ي ممنوع را خورد (درخشان وبلاگ نوشت) و ناگهان فهميد كه عريان است. مجبورش كردند از آسمان تنهايي و خودپسندي هبوط كند، و روي زمين نسل بدبختي را پديد آورد؛ نسلي كه گناه اوليه‌اش را چون باري سنگين برايشان به ارث گذاشته‌است.


فردا درباره‌ي طبقه‌بندي وبلاگها در سه محور مخاطب، زمان و موضوع خواهم نوشت.


سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۱

درون خيمه، تحرك آرام عباها و عگالها و چفيه‌ها، عطر تند مشك و عنبر و بوي عرق تن و زمزمه‌هايي بي‌حال بود كه به تناوب بلند و كوتاه شنيده مي‌شدند و جريان نامحسوس گفتگويي با زباني اشاره‌وار، با اشاراتي چنان غني و مكفي كه حتي گفتنشان از مقام بلند ابهام نزولشان مي‌داد و چنين بود كه ترجيح داده‌مي‌شد نيم‌گفته در همان حس ابهام‌آلود رها شوند. حس ابهام‌آلود صميميت، جاه و جلال، تحسين، اندوه‌هاي تلخ عشيره‌اي، و رنگ مبهم شادي، و خستگي، كه هميشه پنهان بود و در كمين، تا دندانهايش را در نشاط و سرزندگي حسها و لحظه‌ها و بدنها فروكند تا شهوت كشتن وقت، و ميراندن لذت را فروبنشاند: تمام اينها در موج وزوزكنان زمزمه‌ها كه فرومي‌نشست و برمي‌خاست، و در بو و رنگ محيط، و سرانجام شايد بتوان گفت در «فضا»ي آنجا بود، فضايي نه چنان كه حجم داشته‌باشد، فضايي ذهني كه انباشتگي مرزهايش از قوانين و تعصبهاي ناشناخته آدمي را مي‌ترساند و حس خفگي ايجاد مي‌كرد، و در عين حال بر كساني كه در آن زيسته‌بودند بس فراخ بود.


در اين «فضا» مهمانم كرده‌بودند، نمي‌دانستم براي چه و به چه مهمان شده‌بودم. مي‌ديدند كه چون خفاشي كه به ميهماني عقاب رفته‌باشد كور و گيجم، و مدام به در و ديوار خانه‌ي ذهنيشان برخورد مي‌كنم. دست شيخ را نبوسيده بودم و شتر بي‌نظيرش در چشم كورم چندان زيبا نيامده بود كه قصيده‌اي در مدحش بسرايم. بر آستان خيمه نايستاده بودم تا اهلا و سهلا بگويند. نتوانسته‌بودم خودم با خنجر زنگ‌زده‌ي آهنين سر گوسفند را ببرم. دستان خونين پسر پانزده ساله‌ي شيخ كه با يك حركت حيوان را به رقص مرگ واداشته‌بود، سندي بود بر قوت مردانگي در عشيره و سستي آن در من، كه بزحمت و تنها به حرمت ميهمان بودنم از خنديدن به آن منصرف شده‌بودند.


نگفته‌بودند به چه چيزي مهمانم، در سكون محيطي كه به آن خو كرده بودند راحت نشسته بودند و شايد به انتظار من نيشخندي هم نمي‌زدند: بسادگي فراموش شده‌بودم.


وقتي آن ژنده‌پوش به داخل خيمه آمد، چنان مي‌نمود كه اتفاقي نيفتاده‌است. اما گويي ابهت و جلال نامعلومي با ميل و لذت و با تاني، لحظه به لحظه زمزمه‌ها را خورد و صداها را ليسيد، چنانكه اندكي بعد سكوت چنان بود كه گويي حتي نفس ممتد و بي‌زوال بيابان نيز ساكت شده‌بود. سكوتي كركننده كه چشمها را براي جبران شنوايي از دست‌رفته به تكاپويي ناخواسته وامي‌داشت. كاسه‌اي در دست داشت و خيره به جمع، دوره مي‌گرداند، ابتدا گمان كردم به گدايي، اما بعد ديدم رو به هر كس كه مي‌گرفت با ميل اضطراب‌آلودي كاسه را به دهان مي‌برد، جرعه‌اي چنان ناكافي -كه حتي به تركردن لبها نمي‌رسيد- از كاسه مي‌نوشيد، گويي به قصد مقدسي تنها بوسه‌اي بر كاسه زده؛ و آنگاه با هراسي كه سخت مي‌كوشيد پشت مردانگي‌‌اش پنهان دارد كاسه را كنار مي‌زد تا نوبت به نفر بعد برسد، كه با جلوه‌اي آييني بوسه‌ي مقدس را تكرار مي‌كرد: جزء به جزء، حتي هراس پنهان شده‌اش را هنگام رد كردن كاسه.


پس لابد آييني بود! ترس هميشگي‌ام در مواجهه با آيينها، ترس از اينكه نكند مرزهاي آنها را نادانسته درنوردم و در يك آن بي‌ادب، بي‌شرف، منفور، ملعون و حتي معدوم شوم، باعث شد كه در هواي داغ يخ كنم، و بعد مدتي بلرزم، و براي آرام كردن لرزش محسوس بدنم بازتر بنشينم و با تمام زورم به پشتي تكيه دهم. كاسه به من نزديكتر مي‌شد و چنان ترسيده‌بودم كه به عرق بين پاهايم شك مي‌كردم و ترس از آن كه به دم و دستگاه شيخ شاشيده ‌باشم به ترس و لرز قبلي‌ام افزوده مي‌شد. تنها دلگرميم آن بود كه در نشان دادن آن ترس آييني نيازمند تكنيكهاي بازيگري نخواهم بود.


و چه زهرماري در آن بود كه چنين از آن بيمناك، و همزمان نيازمند نوشيدنش بودند؟ كاسه چون پاسخي زهر‌آگين جلويم بود، كاسه‌اي با درخشش طلايي و مايع سرخ شفافي كه انعكاسش بر ديواره‌ي كاسه، طلا را جلوه‌ي مفرغ مي‌داد. با اكراه كاسه را به لب بردم تا بوسه‌ي مقدس را تكرار كنم؛ چنان بوي مست‌كننده‌اي به مشامم رسيد و چنان ناباورانه تمام ذهنم را در نوري بي‌انتها غرق كرد كه ته‌مانده‌اي از هوشياريم تنها توانست حدس بزند كه مخدري است سخت كارا. اما كاسه در دستم بود و تهي، و از ميان نور كور‌كننده‌اي كه ذهنم را اشباع كرده‌بود تنها حلقه‌ي نگاههاي ملامت و سرزنش را حس مي‌كردم. ترس از آيين‌شكني چنان كند شده‌بود كه اكنون كاسه‌ي احتمالا بسيار مقدس را از دستش گرفته‌بودم و مي‌ليسيدم، وضع احمقانه‌ي خود را بي‌هيچ ترديد درمي‌يافتم اما نمي‌توانستم از لذت بي‌انتهايي كه زبانم به محض تماس با آن مايع مرا از آن سرشار مي‌كرد دل بكنم و از ليسيدنش سرباز زنم.


كاسه را بزور از من گرفت و حس كردم كه دارم بال درمي‌آورم، و بايد با بالهايم بگريزم. برخاستم، زنبور طلايي كوچكي بودم در جمع نگاههايي ملامت‌آميز؛ عنكبوت نگاههايشان جلو مي‌آمد تا درونم را بمكد و پوسته‌ام را بر تارش به يادگار بگذارد. گريختم. همه‌ي بيابان اكنون چون من نفس مي‌زد و زنده بود؛ نفس بيابان بر فراز اقيانوس نوري كه در سرم متلاطم بود مي‌وزيد و آن را نوازش مي‌كرد و به آن موج و چين و شكن مي‌داد تا بر كرانه‌هاي مغزم بكوبند و بشويندش. نور اقيانوس را پر كرد و از سرم جاري شد. از چشمها و گوشهايم بيرون مي‌زد. آنها را بنوبت مي‌گرفتم. چشم راست و گوش چپ. چشم چپ و گوش راست. نور مي‌رفت به هر صورت. من تهي مي‌شدم، من خاموش مي‌شدم. چراغم به پت پت مي‌افتاد. چون روزِ در حال جان كندن خون بالا مي‌آوردم. مي‌مردم.



دارم مي‌افتم.


جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۱

… مدتها فقط به‌ اين دليل خودكشي نمي‌كرد كه از تصور جسدش بعد از مرگ بيزار مي‌شد. تصور زبان كبود بيرون زده از بيخ حلق اگر خودش را آويزان مي‌كرد، يا تصور چهره‌ و عضلات منقبضي كه گويا وقت مردن شديدا شاش داشته، اگر برق به خودش وصل مي‌كرد. اگر خودش را مي‌انداخت و صورتش له مي‌شد يا روده‌هايش با بوي گه بيرون مي‌ريختند، اگر شكاف كوچكي روي يك رگ مناسب ايجاد مي‌كرد و در حوضچه‌اي از خون لخته‌شده، پر از مگس و كرم، مي‌يافتندش… نه، خودكشي ممكن نمي‌شد. جسد، لاشه، مردار… اصلا مي‌خواست خودش را بكشد كه از لاشه‌اش راحت شود. لاشه‌اي كه او را از بقيه متمايز مي‌كرد، نام او را و هويت او را حمل مي‌كرد، لاشه‌ي كثيفي كه تنها سهمش بود از بودن. ناگزيرش مي‌كرد دوستش بدارد و مواظبش باشد. تنش بر همه جا نقش «من هستم» مي‌زد، همانطور كه ماتحتش فنرهاي كاناپه‌ها را بعد چند سال نرم و فرسوده مي‌كرد، همانگونه كه …ش لباسهايش را مي‌آلود و زنها را به ترشح و اسپاسم وامي‌داشت. دنيا را به گند مي‌كشيد اين «تن»، اين «من». خودش را هم. بدتر از همه در خيالها نقشي مي‌زد، كه اگر آرامترين و تميزترين مرگ دنيا را مي‌مرد هم، از تاولهاي به چرك نشسته‌ي اين خيالها دلش آشوب مي‌شد. نمي‌توانست بميرد و نكبتِ كثيف‌ترين دشمنش را به عنوان سند نابودي باقي بگذارد.

اين يك اثر بود، آخرين نقش بود. مي‌دانست كه اين اثر آخر شاهكار نمي‌شود. همان بهتر كه به اسم هنرمند هميشگي تمام مي‌شد. اگر خودكشي براي او يك نقاشي بود، مردنش در كار هنرمند هميشگي يك فريم از سريال تلويزيوني چند هزار ساله‌اي بود. به چشم نمي‌آمد اما از امتدادش دنيا ساخته‌مي‌شد، فريم به فريم. دلش نمي‌خواست يك فريم را قاب كند و ميخكوب كند به ديوار ذهنها.

چند وقتي است كه من مرده‌ مي‌بينمش كه در خيابانها قدم مي‌زند. به من كه مي‌رسد سلام مي‌كند و دست مي‌دهد، بعد مثل يك كف‌بين به كف دست خودش خيره مي‌شود. شايد در فالش مي‌خواند كه دشمنش هميشه پيروز مي‌شود.

دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۱

«در آغاز کلمه بود؛ و کلمه با خدا بود، و کلمه خدا بود.» (انجيل يوحنا فصل 1، آيه 1)

آيا انديشيدن بدون لغات ممکن است؟ شايد ممکن باشد، اما حتی چنين انديشه هايی ناگزيرند برای بيان در قالب کلمات ريخته شوند، يا در قالب هر دستگاه نمادين ديگری که «زبان» ناميده مي‌شود؛ مثل نمادهای رياضی يا زبانهای برنامه‌نويسی، يا اشکال گرافيکی.اما انديشيدن فارغ از هرگونه نماد، ديگر انديشيدن نيست، روياست، توهم است.

کلمه سايه‌ای است از واقعيت. نوری که از اشياء چنين سايه ای می سازد توانايی تجريد(Abstraction) آدمی است: ما می‌توانيم شباهتی را بين مجموعه‌ای از اشياء کاملا متمايز ببينيم، آن را بشناسيم و در قالب يک کلمه فشرده‌اش کنيم. شايد هيچ دو سنگی در طبيعت شبيه به هم نباشند، اما همه‌ي آنها را سنگ می ناميم، و اين همان تجريد است.

اما کار انديشيدن تنها با تجريد پيش نمی رود. انديشيدن در طبقه‌بندی اشياء خلاصه نمی‌شود: ما بايد درباره‌ی آنها احکامی صادر کنيم. در گفتار اين احکام از ساده ترين جملات، از «گزاره‌های اتمی» ساخته می‌شوند. اما از هر ترکيبی از لغات نمی‌توان گزاره‌های قابل قبول ساخت. همان گونه که گمان می‌کنيم واقعيات از قوانينی تبعيت می‌کنند، کلمات نيز(که حاصل تجريد ما از واقعيات هستند) قانون خاص خود را دارند؛ اين قانون را «منطق» می‌ناميم.

اما بر خلاف کلمات که از واقعيت اطراف ما ساخته می‌شوند، ريشه‌های منطق معلوم نيست. منطق امری کاملا ذهنی است و حتی برای شروع به کار به مواد «واقعی» نياز ندارد. بهترين مثال برای اين وضع علوم رياضی هستند که راسل نشان داده‌است بر پايه‌ی منطق خالص بنا می‌شوند. از طرف ديگر، کلمات در زبانهای مختلف بشری متفاوتند؛ اما يکی از بزرگترين کشفهای زبانشناسی مدرن آن است که همه‌ی زبانها از منطق واحدی تبعيت می کنند. گويا اين منطق ريشه در ساختار روانی و عصبی انسان داشته باشد که چنين در تمام ساخته‌های ذهنی او بروز می‌کند.

در عين حال نتايج «منطقی» هميشه با نتايج «واقعی» يکی فرض می‌شوند. سوال اينجاست که چرا اين منطق ذهنی بايد با قوانينِ واقعيات عينی منطبق باشد؟ در اين باره آينشتاين جمله‌ی معروفی دارد:«آنچه برايم شگفت‌انگيز است قانونمند بودن طبيعت نيست، بلکه آن است که اين قوانين چنين قابل درکند.» البته اعتماد بر درک ما از قوانين طبيعت چندان ريشه‌دار نيست. حيرتی که يکی از بزرگترين کاشفان قوانين طبيعت از قابل درک بودن آنها بيان می‌کند، قرنها به صورت ناباوری در مورد وجود چنين قوانينی در ناخود آگاه ذهن بشر وجود داشته است. بعضی از فلاسفه در چگونگی رابطه‌ی ذهن با واقعيت دچار ترديد بوده‌اند. توجيهات جالبی در اين باب شده‌است، مثلا از ديد لايبنيتز، عالم ذهنی و عالم واقعی دو عالم کاملا جدا، ولی به موازات هم هستند که هر اتفاقی در عالم واقع، ما به ازای ذهنی و ادراکی دارد. اما هماهنگ کردن اين دو هم لابد با خداست! هنوز هم وقتی نتيجه‌ی يک آزمايش با محاسبات تطابق دارد از قابل پيش‌بينی بودن طبيعت دچار شعف و حيرت می‌شويم .

کارل ساگان در اين مورد نظر جالبی دارد. او می‌گويد اگر ذهن ما با واقعيت تطابق نداشت ما جزء گونه هايی از حيات قرار می گرفتيم که «انتخاب طبيعی» آنها را منقرض کرده‌است. اگر قانون شتاب و نيرو که نيوتون کشف کرد در ناخودآگاه ما حک نشده‌بود نياکان ما هنگام پرش ميان شاخه‌های درختان سقوط می‌کردند و فرزندانی از خود به جای نمی‌گذاشتند، و هرگز تکامل به پديد آمدن انسان نمی‌انجاميد.

اگر نظر ساگان درست باشد، کارايی منطق ذهنی ما آزمون سخت بقا را از سر گذرانده‌است، اما البته، چنين آزمونی به ما تضمين نمی‌دهد که همچنان منطبق با واقعيت و پايدار بماند. اين منطق در چالش بزرگی برای بقا در نيمه‌ی دوم قرن اخير پيروز شد و از خودکشی هسته‌ای نجات يافت. بنظر می‌رسد چالشهای بزرگتری در راهند.
شايد بتوان تمام تلاشهای ذهنی بشر برای رسيدن به «حقيقت» را تلاش برای رسيدن به يک «ابر منطق» دانست، يا منطقی که برای بقا لااقل ضريب اطمينان بيشتری از منطق غريزی آدمی داشته‌باشد. شايد نظر عجيب ويتگنشتاين(که می گفت آدمی يا بايد حقيقت را بفهمد يا بايد بميرد) از اين ديدگاه قابل توجيه باشد.
اما آيا رسيدن به حقيقتی فراتر از ساختارهای منطق غريزی، که در قواعد زبان متبلور شده‌اند، آرزويی ممکن است؟ آيا می‌توان بدون گزاره ها انديشيد؟

جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۱

فضا - زمان


در ريسمان


در زنجير و بندهاي فراوان


فتاده


تقلاكنان و غلتان


بي‌چنان فروبستگي كه بي‌حاصلي را نشاني باشد


و ريسمان را و تقدير را انتهايي


دندانها بر هم و بر دام مي‌سايند


تن عذابي است و بي‌سروپايي آرزويي



اما


سوزش اسيدي تقلاست و


ماهيچه‌هايي سنگ شده و


بوي تيز و تلخ تن


اين جسمانيت پوچ.



و زمان طعم گس كاغذ است


كه جويدن ناگزيرش


با هر دهان


همان.



چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۱

«آقا خيلي پروپا قرص مينويسي... من از اين چيزها سر در نميارم ... خوب آدمهايي وبلاگ مي‌نويسند كه چهار كلمه سواد دارند ...اصلا ميفهمي ساينس يعني چي؟ تا حالا رنگ آزمايشگاه رو ديدي؟ ... فكر مي‌كنم شما در آن قسمت فريبكاري و شيادي خودتان را نشان داده‌ايد»

نظرات درباره‌ي نوشته‌ي من(روزهاي قبل را بخوانيد) در زمينه‌ي علم تجربي. يك سؤال اساسي برايم مطرح شد: آيا واقعا من دارم از رسانه‌ي وبلاگ درست استفاده مي‌كنم؟ هر محتوايي را نمي‌توان در هر ظرفي ريخت، رسانه خودش نيمي از پيام است. اگر سردبير يك روزنامه - كه خيلي جدي‌‌تر از وبلاگ است - بخواهد جنين بحثهايي را در روزنامه‌اش راه بياندازد دچار ترديد مي‌شود. چه برسد به وبلاگ. اين سؤال: آيا وبلاگ جاي بحث فلسفي است؟ شما نظرتان چيست؟

سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۱

نوشته زير را از كتاب زمين انسانها، اثر آنتوان دو سنت اگزوپري برگزيده‌ام، كه در آن از خاطرات سفرهاي هوايي‌اش سخن گفته. در اين كتاب با ماجراي سيالي روبروييم كه دامنه‌اش از كوههاي آند تا صحراهاي آفريقا گسترده‌است، و با نثري روايت مي‌شود كه بنظرم تنها مي‌توان به آن صفت «پرنده» داد، با همان شكوه و شفافي و خنكاي پرواز. اگزوپري با «شازده كوچولو» شناخته‌شده‌تر است. اين نوشته، اگر براي فرانسويان تنها زيباست براي ما زبيايي تلخي دارد: آخر سرگذشت خود ماست.

* * *


«... ما آنجا با اعراب سركش مغربي روبرو بوديم. آنها از اعماق سرزمينهايي كه ما به آنها راه نداشتيم، و فقط با هواپيما از فراز آنها مي‌گذشتيم بيرون مي‌آمدند، خطر مي‌كردند و به قلعه‌هاي «ژوبي» يا «سينسروس» نزديك مي‌شدند تا كله‌اي قند يا چاي بخرند و بعد باز در قلمرو اسرار خود ناپديد مي‌شدند. ما مي‌كوشيديم در همين سفرهاي كوتاه بعضي از آنها را رام كنيم.

وقتي پاي رؤساي بانفوذ در ميان بود، با موافقت مديريت خط، آنها را به هواپيما سوار مي‌كرديم تا دنيا را نشانشان دهيم. منظور خاموش كردن آتش غرور آنها بود، زيرا آنها اسيران ما را بيشتر از سر تحقير مي‌كشتند تا از روي كينه. هرگاه در اطراف قلعه به ما برمي‌خوردند حتي دشناممان نمي‌دادند، فقط روي برمي‌گرداندند و تف بر زمين مي‌انداختند. اين غرورشان از تصور موهومي بود كه از قدرت خود داشتند. بسياري از آنها كه ارتشي مركب از سيصد تفنگدار بسيج كرده‌بودند بارها به من گفته‌بودند كه:«بخت با شما يار است كه در كشورتان بيش از صد روز راه با فاصله داريد.»

باري ما آنها را به گردش مي‌برديم و به اين طريق بود كه سه نفر از آنها به فرانسه‌ي ناشناخته آمدند. اينها از تبار همانها بودند كه يك بار همراه من به سنگال آمده بودند و به ديدن درخت گريسته بودند.

وقتي آنها را زير چادرهايشان بازيافتم ياد برنامه‌هاي واريته را كه در آنها زنهاي عريان ميان گلها مي‌رقصيدند با آب و تاب زياد تكرار مي‌كردند. اينها كساني بودند كه هرگز درختي يا چشمه‌اي يا گلي نديده بودند و وصف باغها و نهرهاي آب روان را فقط از قرآن شنيده بودند. زيرا در قرآن بهشت چنين وصف شده‌است. بهشت و حوريان آن به پاداش مرگ تلخ در ريگزار، به تير كفار، پس از سي سال محنت بهره‌ي آنها مي‌شود. ولي خدا آنها را فريب مي‌دهد. زيرا از فرانسويان در برابر اين همه نعمت كه به آنها ارزاني مي‌دارد نه عطش مي‌خواهد و نه مرگ. به اين دليل است كه با مشاهده‌ي برهوت صحرا، كه در پيرامون چادرشان گسترده‌است و تا دم مرگ جز لذتهايي ناچيز به آنها نويد نمي‌دهد، حقه‌ي دل را مي‌گشايند: مي‌داني ... خداي فرانسويان ... در حق فرانسويان كريمتر است تا خداي اعراب مغربي در حق اعراب مغربي!

چند هفته پيش از آن، آنها را در ساووا Savoie به گردش برده‌بودند. راهنماشان آنها را در كنار آبشار پرآبي برده‌بود كه همچون ستوني در هم بافته فرومي‌ريخت و مي‌غريد. به آنها گفته‌بود: بچشيد!

چشيده بودند و آب شيرين بود. آب! اينجا، در صحرا چند روز راه بايد پيمود تا به نزديكترين چاه برسند، و اگر آن را پيدا كنند، چند ساعت بايد شني كه آن را پر كرده بكنند تا گلي مخلوط به پيشاب شتر بدست آورند! آب! در كاپ ژوبي و سينسروس و پرت اتي‌ين كودكان عرب پول گدايي نمي‌كنند، بلكه قوطي كنسروي خالي به دست، التماس آب دارند: يك چكه آب بده، يك چكه!

- اگر بچه‌ي خوبي باشي!

آبي كه هموزن خود طلا مي‌ارزد، آبي كه چون يك قطره‌اش در دل ريگزار بچكد شرار سبز علف از آن بيرون مي‌جهاند. اگر در نقطه‌اي از صحرا باران باريده باشد، خروجي وسيع، صحرا را به جنبش در مي‌آورد. قبيله‌ها به سوي سبزه‌اي كه سيصد كيلومتر دورتر خواهد روييد كوچ مي‌كنند ... و اين آب ناياب كه از ده سال باز يك قطره‌اش در پرت اتي‌ين نباريده‌بود آنجا مي‌غريد. گفتي منبع آب دنيا تركيده‌بود و ذخاير آب جهان بيرون مي‌ريخت.

راهنما به آنها مي‌گفت: خوب، راه بيفتيد!

ولي آنها از جاي نمي‌جنبيدند.

- كمي صبر كنيم!

آنها ساكت بودند. با وقار و خاموش، گشوده شدن طومار رازي با شكوه را تماشا مي‌كردند. آنچه بدين‌سان از دل كوه بيرون مي‌ريخت زندگي بود، همان خون انسانها بود. آب يك ثانيه‌ي آن كاروانهايي از تشنگي شعورباخته را كه براي هميشه در بيكران درياچه‌هاي نمك و سرابها گمراه شده‌بودند زنده مي‌كرد. اينجا خدا در جلوه مي‌آمد: نمي‌شد به آن پشت كرد. خدا دريچه‌هاي آب‌بندهايش را مي‌گشود و عظمت قدرت خود را نشان مي‌داد: آن سه عرب برجا خشك شده بودند.

- ديگر چه مي‌خواهيد ببينيد؟ بياييد ...

- بايد منتظر ماند.

- منتظر چه؟

- منتظر آخرش.

مي‌خواستند شاهد ساعتي باشند كه خدا از اين گشاده‌دستي خود خسته شود. خدا زود پشيمان مي‌شود.

- ولي اين آب هزار سال است كه جريان دارد!

از اي رو، آن شب بر داستان آبشار زياد درنگ نكردند. برخي از معجزات بهتر است مسكوت بمانند. حتي بهتر است به آنها نينديشيد، وگرنه ديگر از هيچ چيز سر در نخواهي آورد. وگرنه به خدا شك خواهي كرد.

- مي‌بيني؟ خداي فرانسويان ...»

از كتاب «زمين انسانها» اثر آنتوان دو سنت اگزوپري، ترجمه‌ي سروش حبيبي، نيلوفر تهران 1378

اين متن زير نفهميدم چرا اين طوري شد. يك نقد و نظر ديگر درباره‌ي مطالب اين چند روز اخير را در وبلاگ جين جين بخوانيد.

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۱

يك نظر ديگر درباره‌ي مطالب اين چند روز اخير از <"b>0 comments
اين صورت مكاتبه‌ي من با يك دوست وبلاگ‌نويس است، كه به پستهاي روزهاي قبلي‌ام مربوط مي‌شود. بعضي مطالب كه مربوط به موضوع اصلي مكاتبه نمي‌شده‌اند را حذف كرده‌ام. نامه‌ي اول فرنود عزيز پينگليش بود كه من اينجا ترجمه‌اش كرده‌ام! پيشاپيش از او بخاطر دست بردن در نامه‌اش عذر مي‌خواهم.



از نامه‌ي فرنود:


«آنچه در فلسفه‌ي علم نوشتي خوب بود. ادامه بده، گر چه بنظر من در بخشي از آن دچار يك مغالطه‌ي خفيف شده‌ايد. آن هم اينكه شما «متافيزيك» را با «الهي» و «ديني» مخلوط كرده‌ايد.»

پاسخ من:

«دوست عزيز سلام: ممنونم كه پاسخم را داديد و با اين دقت متنم را خوانده‌ايد. اما لغت متافيزيك به هر چيز كه فيزيكي نباشد و با حواس پنجگانه قابل درك نباشد قابل اطلاق است. بنابراين اگرچه مفاهيم الهي و ديني مشمول در حوزه‌ي متافيزيك مي‌شوند، اما شامل همه‌ي متافيزيك نيستند. اگرچه اينها همه اصطلاحند و مهم آن چيزي است كه متن در نظر دارد، اگر نگاه كنيد من گفته‌ام:«من اسم اينها را متافيزيك مي‌نامم» يعني دارم اصطلاحي وضع مي‌كنم و دليل هم برايش دارم، مثل اصطلاح«ايمان» كه خارج از معني روزمره‌اش بكار برده‌ام. حال اگر دليلي داريد كه اينها متافيزيك نيستند و مسائلي تجربي هستند، مطلب جداگانه‌اي است.»

نامه‌ي فرنود:

« اينكه فرموديد من متافيزيك را در اين معنا (همه آنچه جزو دايره حسيات در نمي آيند ) وضع كردم ، به نظر صحيح نمي آيد چرا كه اصولا از همان يونان باستان تا به حالا در تمام متون فلسفي متافيزيك به همين معنا بوده است و همانطور كه نوشتيد تقليل آن به الهيات ، تضييق دايره معنايي واژه مي‌باشد. اما به نظر من رسيد شما به نحو ناخواسته اي معناي تنگ شده‌اي از متافيزيك در نظر داشتيد كه آن راهزن شده و شما را به نتايجي ناصواب كشانده است.
توجه بفرماييد كه لزوما غير تجربي بودن اصول اوليه علم تجربي منجر به آن نتايجي كه شما نگاشته ايد نمي شود . فراموش نكنيم عقل محوري (راسيوناليزم = رشناليزم) نيز بخشي مهمي از جهان مدرن است كه به راحتي مي توان با عقل رشناليته به تبيين و تصويب اوليات علوم تجربي همت گمارد.»

پاسخ من:

«اصطلاح متافيزيك به معني مورد استفاده‌ي من اگرچه رايج نيست ولي بديع و ابتكار شخصي من هم نيست، بلكه در فلسفه‌ي علم استفاده مي‌شود. من خواسته‌ام بر مبناي همان راسيوناليسم موردنظر شما پيش بروم و به اين مشكلات برخورده‌ام. روش عقلي پنج مرحله دارد: مفهوم‌سازي اوليه، ساختن مفاهيم تعريف‌شده، بيان اصول موضوع، بررسي سازگاري اصول با يكديگر و ساختن قضاياي استنتاجي جديد. اما تنها دو مرحله‌ي آخر آن (كه البته پوياترين مراحل هستند) با استناج منطقي سروكار دارند.

توجه كنيد كه دقيقترين و عقل‌محورترين علوم (يعني رياضيات) بر پايه‌ي پيش‌فرضهايي است كه صريحا گفته‌مي‌شود بدون استدلال بايد پذيرفته‌شوند. بطور دقيقتر، ابتدا مفاهيم اوليه‌اي بيان مي‌شوند كه بايد بدون تعريف پذيرفته‌شوند(مثلا«نقطه» و «خط» و «وقوع» در هندسه، «مجموعه» و «عضويت» در نظريه‌ي مجموعه‌ها و...) بعد ممكن است با استفاده از چند مفهوم اوليه مفهومي جديد ساخته شود، مثل تعريف توازي:«گوييم دو خط با هم موازي‌اند اگر هيچ نقطه‌اي بر روي هر دو خط واقع نباشد.» همانطور كه مي‌بينيد در اين‌گونه تعاريف تنها از تعاريف اوليه استفاده مي‌شود. بعد يك «اصل موضوع»بيان مي‌شود كه رابطه‌اي بين گروهي از مفاهيم ذكر‌شده را بيان مي‌كند. اين اصل موضوع هيچ استدلالي را در بر ندارد. مثلا «از هر نقطه غيرواقع بر يك خط تنها يك خط موازي خط ديگر مي‌گذرد» يعني اصل موضوع توازي اقليدسي در هندسه. در تمام روشهاي عقلي چنين اصول موضوعي موجودند. در روشهاي دقيقتر اينها بيان مي‌شوند و در روشهاي غيردقيق پنهان هستند. پيدا كردن اين اصول موضوع هم كار آساني نيست چرا كه تمامي چهارچوب مبحث را مي‌سازند. از بيست و چهار اصل هندسه‌ي اقليدسي (به بيان ديويد هيلبرت) تنها يكي اصل توازي است كه تغيير دادن آن كل تصور هندسي كلاسيك را به هم مي‌زند.

حال بنظر شما اين اصول موضوع عقلي هستند يا فيزيكي؟ اگرچه موضوع بعضي از اصول ممكن است طبيعت و عالم فيزيكي باشد، يعني آنهايي كه بيانگر روابط بين پديده‌هاي طبيعت هستند، اما خود اين اصول پديده‌هاي طبيعي نيستند، جزء ذهنيات ما به حساب مي‌آيند. (البته اينجا نمي‌خواهم وارد بحث چرايي تفكيك امور ذهني و عيني شوم، اين دوگانگي از زمان دكارت پذيرفته شده و خودش تقريبا از اصول موضوع فلسفه شده! لااقل همان فلسفه ريشنالي كه شما مي‌پسنديد) پس مي‌توان با اين دليل آنها را متافيزيكي 8محسوب كرد، البته نه به معني «الهي» بلكه به معني «ماوراي طبيعت». اما چون اينها ذهني هستند نبايد گمان كرد عقلي‌اند.

شما ادعا كرده‌ايد «به راحتي مي توان با عقل رشناليته به تبيين و تصويب اوليات علوم تجربي همت گمارد.». دو تا از اصول اساسي و اوليه علم تجربي را بيان مي‌كنم: «طبيعت قوانيني دارد» و «آزمايش يا آزمايشهاي مكرر ما را قادر مي‌كنتد به قوانين طبيعت دست بيابيم، يا لااقل به هر تقريب دلخواهي از آنها برسيم». اگرچه اين اصول عاقلانه‌اند، يعني تناقض منطقي ندارند، ولي مسلما عقلي(يعني نشات گرفته از عقل بتنهايي) نيستند، چون هر يك به تنهايي مستلزم هيچ استدلالي نيستند. اينها اصل موضوعند و اگر بكوشيم براي آنها استدلالي فراهم كنيم باز نيازمند اصول موضوع ديگري خواهيم بود و از اين حلقه هيچ انديشمندي را رهايي نيست. عقل خود بنياد وجود ندارد. تار نازكي لازم است كه عقل به آن بياويزد و تاب‌بازي كند! لاجرم در همين جا، بدون استدلال، توقف مي‌كنيم. يعني اينكه ما، مثلا در هندسه، اصل توازي اقليدسي را اختيار كنيم يا اصل عدم توازي (از هر نقطه‌ي غيرواقع بر هر خط هيچ خط موازي با آن نمي‌گذرد) هيچ ربطي به استدلال ندارد، و جالب اينجاست كه هر دو هم با ديگر اصول هندسه سازگارند. اما از زمان اقليدس اصل توازي منسوب به او بدون هيچ شك و ترديد پذيرفته‌مي‌شده و به گونه‌اي مؤمنانه با آن برخورد مي‌شده‌است، يعني حدود بيست وچهار قرن كسي نمي‌توانسته دنياي بدون توازي را8 تصور كند. در حالي كه نظريه‌ي نسبيت عام آينشتاين با اين هندسه سازگاري كامل دارد و از اين رو دنيايي كه فيزيك مدرن تصوير مي‌كند هندسه‌اي نااقليدسي دارد. پس عقل ريشنل(راسيونال را ترجيح مي‌دهم!) فقط قادر به تبيين(بيان كردن، آشكار كردن) اصل موضوع است نه تصويب(اثبات كردن، مستدل كردن) آن. اصلا چيزي كه اثبات‌پذير باشد اصل موضوع نيست و قضيه‌اي منطقي محسوب مي‌شود.

آيا اين اصول تجربي هستند؟ بسيار خوب، من مي‌پذيرم كه اين اصول با تجربه –به مفهوم عام آن، نه فقط به مفهوم تجربه علمي- بدست مي‌آيند. پس براي پذيرش يا رد اين اصول وارد بحث و گفتگو و استدلال و جدل نمي‌شويم. ممكن است تجربه‌‌هاي جديدي اصل موضوعي را ويران كنند. زماني لازم است(گاهي زماني طولاني) كه اصل موضوعي جديد كه با تجربه‌هاي جديد و ديگر اصول باقيمانده سازگاري دارد جايگزين قبلي شود. پس نحوه‌ي پذيرش ما از اصول سست و بدون يقين است، يعني تجربه‌هاي جديد ممكن است آنها را نفي كنند.

من دقيقا چنين موقعيتي را ايمان مي‌نامم: موقعيتي كه در آن يقين نداريم(يا نمي‌توانيم داشته باشيم) اما اعتقادمان با بحث و استدلال هم سست نمي‌شود. آيا تجربه‌باوري و مدرنيسم(با همان دو اصل موضوع ذكرشده) موقعيتهاي ايماني نيستند؟»

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۱

منظورم از متن زير چيست؟ مي‌خواهم بگويم بدون پيش‌فرضهايي كه تجربي و علمي نيستند حتي نمي‌توان خود علم تجربي را شروع كرد. اسم اين پيش‌فرضها را پيش‌فرضهاي متافيزيكي مي‌گذارم، چون كه از هيچ ماهيت فيزيكي برخوردار نيستند. مهمترين پيش‌فرض متافيزيكي دنياي مدرن، «حقانيت تجربه‌ي علمي» است.
تجربه‌ي علمي هم بدون پيش‌فرض نيست: براي تجربه‌ي علمي، سعي مي‌كنيم متغير مورد آزمايشمان را «ايزوله» كنيم، يعني وضعيتي ايجاد كنيم كه در آن فقط متغير مستقل تغيير كند و متغيرهاي ديگر روي آن تاثير نگذارند، يا تاثيرشان قابل چشم‌پوشي باشد. بنظرم در اينجا يك نكته‌ي خيلي خيلي مهم وجود دارد. وقتي يك تجربه‌ي علمي انجام مي‌دهيم، بطور ناخودآگاه فرض مي‌كنيم كه عوامل متافيزيكي در روند آزمايش ما تاثير ندارند؛ مثلا هيچ فيزيكداني فرض نمي‌كند موقعي كه شتاب جاذبه‌ي زمين را اندازه مي‌گيرد بر وسايل آزمايشش «خدا» يا موجودات متافيزيكي ديگر تاثير مي‌گذارند. يعني عدم تاثير متافيزيك بر دنياي ما پيش‌فرض تمام تجربه‌هاي علمي است. نه اينكه دشمني خاصي با دين و متافيزيك در كار بوده باشد: بدون اين پيش‌فرض اصلا هيچ آزمايشي امكان‌پذير نمي‌بود و نتايج آن هيچ سنديتي نمي‌داشت. اگر جهان در مواجهه با ما هوشمندانه عمل كند (چنان كه همه‌ي اديان و معتقدان به نيروهاي فراطبيعي مي‌گويند) هرگز نمي‌توان انتظار داشت كه يك آزمايش دوبار نتايج يكسان بدهد، پس آزمايش براي استنباط قوانين طبيعت و پيش‌بيني آينده سنديتي نخواهد داشت.
اينكه خدايي وجود ندارد يا لااقل در كار جهان دخالت نمي‌كند، پيش‌فرض تجربه‌هاي علمي است، نه نتيجه‌ي آنها. پس نمي‌تواند خود يك نتيجه‌ي «علمي» باشد. اين ادعا كه واقعيت از تجربه بدست مي‌آيد همان قدر متافيزيكي است كه ادعاي وجود خدا، و هيچ ارجحيتي بر ديگر انديشه‌هاي متافيزيكي ندارد.
انديشه‌ي متافيزيكي بر دو نوعند: مفاهيم اوليه و اصول موضوع(Axioms)، و مفاهيم تعريف‌شده و قضايا(Theorems). در علوم تماما استنتاجي و منطقي چون رياضيات، اين امر مسلم فرض مي‌شود كه بايد بدون استدلال يك مجموعه از اصول موضوع و يك مجموعه از مفاهيم اوليه را بپذيريم، وگرنه نمي‌توان هيچ استنتاجي را شروع كرد. چرا كه دچار دور باطلي مي‌شويم كه در آن بايد هر مفهوم و قضيه بر مبناي ديگري بنا شود. من ميل دارم اين «پذيرفتن بدون استدلال منطقي» را ايمان بنامم. «ايمان» آن تار نازكي است كه ما را به دنياي واقعي وصل مي‌كند. بدون ايمان، واقعيت و اوهام يكسان خواهند بود.
واضح است كه پيش‌فرضهاي تجربه‌ي علمي از قبيل «عدم دخالت متافيزيك در فيزيك»، جزء اصول موضوع هستند نه قضاياي منطقي. بنابراين پذيرفتن «حقانيت تجربه‌ي علمي» و «غيرواقعي بودن اموري كه با تجربه قابل اثبات نيستند» نيازمند ايمان است، نه استدلال. جوهره‌ي پوچي و بي‌معنايي دنياي مدرن از اين ايمان نشات مي‌گيرد، مگر نه اينكه براي پذيرش حقانيت تجربه‌ي علمي بايد جهان را عاري از شعور و معنا بپنداريم؟
ايمان بياوريم به آغاز فصل پوچي؟ شايد تنها اختيار آدمي در عمرش انتخاب ايمان باشد!
«گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بي‌شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوايي نياويزم
بر بلند كاج خشك كوچه‌ي بن‌بست
گر بدين سان زيست بايد پاك
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود، چون كوه
يادگاري جاودانه بر تراز بي‌بقاي خاك!»
اسلام(يا در كل دين) چيست؟ مدت زيادي فكر مي‌كردم دين يك توهم جمعي است كه آدمها براي فرار از واقعيت مي‌سازند؛ واقعيتي كه ترسناك، خشن، و بدتر از همه، پوچ است. اما اين واقعيت را چطور شناخته ‌بودم؟ اصلا چطور مي‌شود ادعا كرد كه آنچه من فكر مي‌كنم واقعيت است و مثلا همان توهم خرافه‌آميز جمعي واقعيت نيست؟ «واقعيت» در دنياي مدرن پيوند خيلي محكمي با Science دارد. واقعيت چيزها معمولا تا با تجربه‌ي علمي سنجيده نشوند پذيرفته نمي‌شود، و چيزهايي كه از اين محك سربلند بيرون نيايند در حد داستان و تخيل باقي مي‌مانند. تفاوت بين Fact و Fiction را تنها تجربه‌ي علمي مشخص مي‌كند. شايد بتوان ادعا كرد اصلي‌ترين آموزه‌هاي مدرنيسم دو چيزند: نقد دائمي و هميشگي، كه بيشتر جنبه‌ي انكاري و نفي‌محور مدرنيسم است، و تجربه‌ي علمي، كه شايد تنها جنبه‌ي وجودي و اثبات‌محور مدرنيسم باشد. اما اينجا به يك اشكال ذهني برمي‌خورم: از كجا واقعيت خود «تجربه‌ي علمي» را دريابم؟ اگر «اثبات همه چيز نيازمند تجربه كردن است»، اثبات خود اين جمله از كجا مي‌آيد؟ آيا «ساختار ذهني و عقلاني انسان» اين جمله را القا مي‌كند؟ اگر چنين ادعايي پذيرفته‌باشد پس فرق تجربه‌گرايان با دينداراني كه ادعا مي‌كنند دين بر مبناي «فطرت» بشر استوار شده چيست؟ آيا خود تجربه‌گرايي، و در نتيجه مدرنيسم، يك دين جديد نيست كه خرافه‌هاي آن به يكي، آن هم «حقانيت هميشگي تجربه‌ي علمي» تقليل داده شده‌است؟

سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۱

اگر اينجا وب است، پس لابد من هم عنكبوتم. با هشت دست و پايم روي كي‌بورد از لغات تار مي‌تنم. لغات تارهاي نازكي هستند كه ما آدمها از آنها آويزانيم، با آسودگي خاطر آنها را كش مي‌دهيم و روي آنها تاب مي‌خوريم. آنها را مي‌بافيم تا ديگري را به دام ذهنيت خودمان بيندازيم، جايي كه خودمان هشت دست و پا(يعني چارچنگولي) نشسته‌ايم و بهترين و امنترين جاي دنيا مي‌دانيم. لااقل تا وقتي كه دست سرنوشت اوهام شيرينمان را به يك باره پوچ و پاره نكرده‌باشد.
آدمي از كلمه ناگزير است، چنان كه عنكبوت از تار تنيدن. آدمها به هر چيزي با كلمات مربوط مي‌شوند، هر چيزي را در پيله‌ي كلماتشان مي‌پيچند تا مالك آن شوند و به ذهن بسپرندش. من ادعايي بيش از اين ندارم. عنكبوتي در دام خويش، شايد خواب رهايي ببيند، ولي همين كه چشم بگشايد دامي را مي‌بيند كه هم در آن گرفتار است و هم همه‌ي هستي و اميدش است. شايد هر از چندگاهي پوست بيندازد و پوسته‌ي خالي از خويش را در دام قديمي رها كند، اما ناگزير بايد جاي ديگري بيابد و تار جديدي بتند. آزادي قصه‌ي جديدي است كه عنكبوت آويزان مجبور است ببافد.
شايد تفاوت ما با عنكبوتها زندگي جمعي‌مان باشد. ما با هم تار مي‌تنيم. دامي كه روز بروز وسيعتر مي‌شود و بر همه چيز و در همه‌جا گسترده مي‌شود. ما دام را گسترده‌تر مي‌كنيم تا آزادتر باشيم. تار- خانه‌هاي ذهنمان را به اشتراك مي‌گذاريم تا عنكبوتي ديگر بر آن آزادانه سير كند. شايد بدمان نيايد كه ديگري براي هميشه آنجا گير كند، اما بالاخره روزي دام ما هم پاره مي‌شود:
«به چرك مي‌نشيند
عنكبوت
به پيله‌ي خودت ار
بپيچي.
رهايش كن
رهايش كن
اگر چند
تار نازكت
پاره مي‌شود.»
پس:
«تا عنكبوت تنهايت
به چرك اندر ننشيند
رهايش كن
چون ما
رهايش كن!»
با تشكر از بامداد و با عرض پوزش از پرستندگانش كه به متن مقدسشان دست برده‌ام.

بايگانی