سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۱

درون خيمه، تحرك آرام عباها و عگالها و چفيه‌ها، عطر تند مشك و عنبر و بوي عرق تن و زمزمه‌هايي بي‌حال بود كه به تناوب بلند و كوتاه شنيده مي‌شدند و جريان نامحسوس گفتگويي با زباني اشاره‌وار، با اشاراتي چنان غني و مكفي كه حتي گفتنشان از مقام بلند ابهام نزولشان مي‌داد و چنين بود كه ترجيح داده‌مي‌شد نيم‌گفته در همان حس ابهام‌آلود رها شوند. حس ابهام‌آلود صميميت، جاه و جلال، تحسين، اندوه‌هاي تلخ عشيره‌اي، و رنگ مبهم شادي، و خستگي، كه هميشه پنهان بود و در كمين، تا دندانهايش را در نشاط و سرزندگي حسها و لحظه‌ها و بدنها فروكند تا شهوت كشتن وقت، و ميراندن لذت را فروبنشاند: تمام اينها در موج وزوزكنان زمزمه‌ها كه فرومي‌نشست و برمي‌خاست، و در بو و رنگ محيط، و سرانجام شايد بتوان گفت در «فضا»ي آنجا بود، فضايي نه چنان كه حجم داشته‌باشد، فضايي ذهني كه انباشتگي مرزهايش از قوانين و تعصبهاي ناشناخته آدمي را مي‌ترساند و حس خفگي ايجاد مي‌كرد، و در عين حال بر كساني كه در آن زيسته‌بودند بس فراخ بود.


در اين «فضا» مهمانم كرده‌بودند، نمي‌دانستم براي چه و به چه مهمان شده‌بودم. مي‌ديدند كه چون خفاشي كه به ميهماني عقاب رفته‌باشد كور و گيجم، و مدام به در و ديوار خانه‌ي ذهنيشان برخورد مي‌كنم. دست شيخ را نبوسيده بودم و شتر بي‌نظيرش در چشم كورم چندان زيبا نيامده بود كه قصيده‌اي در مدحش بسرايم. بر آستان خيمه نايستاده بودم تا اهلا و سهلا بگويند. نتوانسته‌بودم خودم با خنجر زنگ‌زده‌ي آهنين سر گوسفند را ببرم. دستان خونين پسر پانزده ساله‌ي شيخ كه با يك حركت حيوان را به رقص مرگ واداشته‌بود، سندي بود بر قوت مردانگي در عشيره و سستي آن در من، كه بزحمت و تنها به حرمت ميهمان بودنم از خنديدن به آن منصرف شده‌بودند.


نگفته‌بودند به چه چيزي مهمانم، در سكون محيطي كه به آن خو كرده بودند راحت نشسته بودند و شايد به انتظار من نيشخندي هم نمي‌زدند: بسادگي فراموش شده‌بودم.


وقتي آن ژنده‌پوش به داخل خيمه آمد، چنان مي‌نمود كه اتفاقي نيفتاده‌است. اما گويي ابهت و جلال نامعلومي با ميل و لذت و با تاني، لحظه به لحظه زمزمه‌ها را خورد و صداها را ليسيد، چنانكه اندكي بعد سكوت چنان بود كه گويي حتي نفس ممتد و بي‌زوال بيابان نيز ساكت شده‌بود. سكوتي كركننده كه چشمها را براي جبران شنوايي از دست‌رفته به تكاپويي ناخواسته وامي‌داشت. كاسه‌اي در دست داشت و خيره به جمع، دوره مي‌گرداند، ابتدا گمان كردم به گدايي، اما بعد ديدم رو به هر كس كه مي‌گرفت با ميل اضطراب‌آلودي كاسه را به دهان مي‌برد، جرعه‌اي چنان ناكافي -كه حتي به تركردن لبها نمي‌رسيد- از كاسه مي‌نوشيد، گويي به قصد مقدسي تنها بوسه‌اي بر كاسه زده؛ و آنگاه با هراسي كه سخت مي‌كوشيد پشت مردانگي‌‌اش پنهان دارد كاسه را كنار مي‌زد تا نوبت به نفر بعد برسد، كه با جلوه‌اي آييني بوسه‌ي مقدس را تكرار مي‌كرد: جزء به جزء، حتي هراس پنهان شده‌اش را هنگام رد كردن كاسه.


پس لابد آييني بود! ترس هميشگي‌ام در مواجهه با آيينها، ترس از اينكه نكند مرزهاي آنها را نادانسته درنوردم و در يك آن بي‌ادب، بي‌شرف، منفور، ملعون و حتي معدوم شوم، باعث شد كه در هواي داغ يخ كنم، و بعد مدتي بلرزم، و براي آرام كردن لرزش محسوس بدنم بازتر بنشينم و با تمام زورم به پشتي تكيه دهم. كاسه به من نزديكتر مي‌شد و چنان ترسيده‌بودم كه به عرق بين پاهايم شك مي‌كردم و ترس از آن كه به دم و دستگاه شيخ شاشيده ‌باشم به ترس و لرز قبلي‌ام افزوده مي‌شد. تنها دلگرميم آن بود كه در نشان دادن آن ترس آييني نيازمند تكنيكهاي بازيگري نخواهم بود.


و چه زهرماري در آن بود كه چنين از آن بيمناك، و همزمان نيازمند نوشيدنش بودند؟ كاسه چون پاسخي زهر‌آگين جلويم بود، كاسه‌اي با درخشش طلايي و مايع سرخ شفافي كه انعكاسش بر ديواره‌ي كاسه، طلا را جلوه‌ي مفرغ مي‌داد. با اكراه كاسه را به لب بردم تا بوسه‌ي مقدس را تكرار كنم؛ چنان بوي مست‌كننده‌اي به مشامم رسيد و چنان ناباورانه تمام ذهنم را در نوري بي‌انتها غرق كرد كه ته‌مانده‌اي از هوشياريم تنها توانست حدس بزند كه مخدري است سخت كارا. اما كاسه در دستم بود و تهي، و از ميان نور كور‌كننده‌اي كه ذهنم را اشباع كرده‌بود تنها حلقه‌ي نگاههاي ملامت و سرزنش را حس مي‌كردم. ترس از آيين‌شكني چنان كند شده‌بود كه اكنون كاسه‌ي احتمالا بسيار مقدس را از دستش گرفته‌بودم و مي‌ليسيدم، وضع احمقانه‌ي خود را بي‌هيچ ترديد درمي‌يافتم اما نمي‌توانستم از لذت بي‌انتهايي كه زبانم به محض تماس با آن مايع مرا از آن سرشار مي‌كرد دل بكنم و از ليسيدنش سرباز زنم.


كاسه را بزور از من گرفت و حس كردم كه دارم بال درمي‌آورم، و بايد با بالهايم بگريزم. برخاستم، زنبور طلايي كوچكي بودم در جمع نگاههايي ملامت‌آميز؛ عنكبوت نگاههايشان جلو مي‌آمد تا درونم را بمكد و پوسته‌ام را بر تارش به يادگار بگذارد. گريختم. همه‌ي بيابان اكنون چون من نفس مي‌زد و زنده بود؛ نفس بيابان بر فراز اقيانوس نوري كه در سرم متلاطم بود مي‌وزيد و آن را نوازش مي‌كرد و به آن موج و چين و شكن مي‌داد تا بر كرانه‌هاي مغزم بكوبند و بشويندش. نور اقيانوس را پر كرد و از سرم جاري شد. از چشمها و گوشهايم بيرون مي‌زد. آنها را بنوبت مي‌گرفتم. چشم راست و گوش چپ. چشم چپ و گوش راست. نور مي‌رفت به هر صورت. من تهي مي‌شدم، من خاموش مي‌شدم. چراغم به پت پت مي‌افتاد. چون روزِ در حال جان كندن خون بالا مي‌آوردم. مي‌مردم.



دارم مي‌افتم.


بايگانی