چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۱

«آقا خيلي پروپا قرص مينويسي... من از اين چيزها سر در نميارم ... خوب آدمهايي وبلاگ مي‌نويسند كه چهار كلمه سواد دارند ...اصلا ميفهمي ساينس يعني چي؟ تا حالا رنگ آزمايشگاه رو ديدي؟ ... فكر مي‌كنم شما در آن قسمت فريبكاري و شيادي خودتان را نشان داده‌ايد»

نظرات درباره‌ي نوشته‌ي من(روزهاي قبل را بخوانيد) در زمينه‌ي علم تجربي. يك سؤال اساسي برايم مطرح شد: آيا واقعا من دارم از رسانه‌ي وبلاگ درست استفاده مي‌كنم؟ هر محتوايي را نمي‌توان در هر ظرفي ريخت، رسانه خودش نيمي از پيام است. اگر سردبير يك روزنامه - كه خيلي جدي‌‌تر از وبلاگ است - بخواهد جنين بحثهايي را در روزنامه‌اش راه بياندازد دچار ترديد مي‌شود. چه برسد به وبلاگ. اين سؤال: آيا وبلاگ جاي بحث فلسفي است؟ شما نظرتان چيست؟

سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۱

نوشته زير را از كتاب زمين انسانها، اثر آنتوان دو سنت اگزوپري برگزيده‌ام، كه در آن از خاطرات سفرهاي هوايي‌اش سخن گفته. در اين كتاب با ماجراي سيالي روبروييم كه دامنه‌اش از كوههاي آند تا صحراهاي آفريقا گسترده‌است، و با نثري روايت مي‌شود كه بنظرم تنها مي‌توان به آن صفت «پرنده» داد، با همان شكوه و شفافي و خنكاي پرواز. اگزوپري با «شازده كوچولو» شناخته‌شده‌تر است. اين نوشته، اگر براي فرانسويان تنها زيباست براي ما زبيايي تلخي دارد: آخر سرگذشت خود ماست.

* * *


«... ما آنجا با اعراب سركش مغربي روبرو بوديم. آنها از اعماق سرزمينهايي كه ما به آنها راه نداشتيم، و فقط با هواپيما از فراز آنها مي‌گذشتيم بيرون مي‌آمدند، خطر مي‌كردند و به قلعه‌هاي «ژوبي» يا «سينسروس» نزديك مي‌شدند تا كله‌اي قند يا چاي بخرند و بعد باز در قلمرو اسرار خود ناپديد مي‌شدند. ما مي‌كوشيديم در همين سفرهاي كوتاه بعضي از آنها را رام كنيم.

وقتي پاي رؤساي بانفوذ در ميان بود، با موافقت مديريت خط، آنها را به هواپيما سوار مي‌كرديم تا دنيا را نشانشان دهيم. منظور خاموش كردن آتش غرور آنها بود، زيرا آنها اسيران ما را بيشتر از سر تحقير مي‌كشتند تا از روي كينه. هرگاه در اطراف قلعه به ما برمي‌خوردند حتي دشناممان نمي‌دادند، فقط روي برمي‌گرداندند و تف بر زمين مي‌انداختند. اين غرورشان از تصور موهومي بود كه از قدرت خود داشتند. بسياري از آنها كه ارتشي مركب از سيصد تفنگدار بسيج كرده‌بودند بارها به من گفته‌بودند كه:«بخت با شما يار است كه در كشورتان بيش از صد روز راه با فاصله داريد.»

باري ما آنها را به گردش مي‌برديم و به اين طريق بود كه سه نفر از آنها به فرانسه‌ي ناشناخته آمدند. اينها از تبار همانها بودند كه يك بار همراه من به سنگال آمده بودند و به ديدن درخت گريسته بودند.

وقتي آنها را زير چادرهايشان بازيافتم ياد برنامه‌هاي واريته را كه در آنها زنهاي عريان ميان گلها مي‌رقصيدند با آب و تاب زياد تكرار مي‌كردند. اينها كساني بودند كه هرگز درختي يا چشمه‌اي يا گلي نديده بودند و وصف باغها و نهرهاي آب روان را فقط از قرآن شنيده بودند. زيرا در قرآن بهشت چنين وصف شده‌است. بهشت و حوريان آن به پاداش مرگ تلخ در ريگزار، به تير كفار، پس از سي سال محنت بهره‌ي آنها مي‌شود. ولي خدا آنها را فريب مي‌دهد. زيرا از فرانسويان در برابر اين همه نعمت كه به آنها ارزاني مي‌دارد نه عطش مي‌خواهد و نه مرگ. به اين دليل است كه با مشاهده‌ي برهوت صحرا، كه در پيرامون چادرشان گسترده‌است و تا دم مرگ جز لذتهايي ناچيز به آنها نويد نمي‌دهد، حقه‌ي دل را مي‌گشايند: مي‌داني ... خداي فرانسويان ... در حق فرانسويان كريمتر است تا خداي اعراب مغربي در حق اعراب مغربي!

چند هفته پيش از آن، آنها را در ساووا Savoie به گردش برده‌بودند. راهنماشان آنها را در كنار آبشار پرآبي برده‌بود كه همچون ستوني در هم بافته فرومي‌ريخت و مي‌غريد. به آنها گفته‌بود: بچشيد!

چشيده بودند و آب شيرين بود. آب! اينجا، در صحرا چند روز راه بايد پيمود تا به نزديكترين چاه برسند، و اگر آن را پيدا كنند، چند ساعت بايد شني كه آن را پر كرده بكنند تا گلي مخلوط به پيشاب شتر بدست آورند! آب! در كاپ ژوبي و سينسروس و پرت اتي‌ين كودكان عرب پول گدايي نمي‌كنند، بلكه قوطي كنسروي خالي به دست، التماس آب دارند: يك چكه آب بده، يك چكه!

- اگر بچه‌ي خوبي باشي!

آبي كه هموزن خود طلا مي‌ارزد، آبي كه چون يك قطره‌اش در دل ريگزار بچكد شرار سبز علف از آن بيرون مي‌جهاند. اگر در نقطه‌اي از صحرا باران باريده باشد، خروجي وسيع، صحرا را به جنبش در مي‌آورد. قبيله‌ها به سوي سبزه‌اي كه سيصد كيلومتر دورتر خواهد روييد كوچ مي‌كنند ... و اين آب ناياب كه از ده سال باز يك قطره‌اش در پرت اتي‌ين نباريده‌بود آنجا مي‌غريد. گفتي منبع آب دنيا تركيده‌بود و ذخاير آب جهان بيرون مي‌ريخت.

راهنما به آنها مي‌گفت: خوب، راه بيفتيد!

ولي آنها از جاي نمي‌جنبيدند.

- كمي صبر كنيم!

آنها ساكت بودند. با وقار و خاموش، گشوده شدن طومار رازي با شكوه را تماشا مي‌كردند. آنچه بدين‌سان از دل كوه بيرون مي‌ريخت زندگي بود، همان خون انسانها بود. آب يك ثانيه‌ي آن كاروانهايي از تشنگي شعورباخته را كه براي هميشه در بيكران درياچه‌هاي نمك و سرابها گمراه شده‌بودند زنده مي‌كرد. اينجا خدا در جلوه مي‌آمد: نمي‌شد به آن پشت كرد. خدا دريچه‌هاي آب‌بندهايش را مي‌گشود و عظمت قدرت خود را نشان مي‌داد: آن سه عرب برجا خشك شده بودند.

- ديگر چه مي‌خواهيد ببينيد؟ بياييد ...

- بايد منتظر ماند.

- منتظر چه؟

- منتظر آخرش.

مي‌خواستند شاهد ساعتي باشند كه خدا از اين گشاده‌دستي خود خسته شود. خدا زود پشيمان مي‌شود.

- ولي اين آب هزار سال است كه جريان دارد!

از اي رو، آن شب بر داستان آبشار زياد درنگ نكردند. برخي از معجزات بهتر است مسكوت بمانند. حتي بهتر است به آنها نينديشيد، وگرنه ديگر از هيچ چيز سر در نخواهي آورد. وگرنه به خدا شك خواهي كرد.

- مي‌بيني؟ خداي فرانسويان ...»

از كتاب «زمين انسانها» اثر آنتوان دو سنت اگزوپري، ترجمه‌ي سروش حبيبي، نيلوفر تهران 1378

اين متن زير نفهميدم چرا اين طوري شد. يك نقد و نظر ديگر درباره‌ي مطالب اين چند روز اخير را در وبلاگ جين جين بخوانيد.

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۱

يك نظر ديگر درباره‌ي مطالب اين چند روز اخير از <"b>0 comments
اين صورت مكاتبه‌ي من با يك دوست وبلاگ‌نويس است، كه به پستهاي روزهاي قبلي‌ام مربوط مي‌شود. بعضي مطالب كه مربوط به موضوع اصلي مكاتبه نمي‌شده‌اند را حذف كرده‌ام. نامه‌ي اول فرنود عزيز پينگليش بود كه من اينجا ترجمه‌اش كرده‌ام! پيشاپيش از او بخاطر دست بردن در نامه‌اش عذر مي‌خواهم.



از نامه‌ي فرنود:


«آنچه در فلسفه‌ي علم نوشتي خوب بود. ادامه بده، گر چه بنظر من در بخشي از آن دچار يك مغالطه‌ي خفيف شده‌ايد. آن هم اينكه شما «متافيزيك» را با «الهي» و «ديني» مخلوط كرده‌ايد.»

پاسخ من:

«دوست عزيز سلام: ممنونم كه پاسخم را داديد و با اين دقت متنم را خوانده‌ايد. اما لغت متافيزيك به هر چيز كه فيزيكي نباشد و با حواس پنجگانه قابل درك نباشد قابل اطلاق است. بنابراين اگرچه مفاهيم الهي و ديني مشمول در حوزه‌ي متافيزيك مي‌شوند، اما شامل همه‌ي متافيزيك نيستند. اگرچه اينها همه اصطلاحند و مهم آن چيزي است كه متن در نظر دارد، اگر نگاه كنيد من گفته‌ام:«من اسم اينها را متافيزيك مي‌نامم» يعني دارم اصطلاحي وضع مي‌كنم و دليل هم برايش دارم، مثل اصطلاح«ايمان» كه خارج از معني روزمره‌اش بكار برده‌ام. حال اگر دليلي داريد كه اينها متافيزيك نيستند و مسائلي تجربي هستند، مطلب جداگانه‌اي است.»

نامه‌ي فرنود:

« اينكه فرموديد من متافيزيك را در اين معنا (همه آنچه جزو دايره حسيات در نمي آيند ) وضع كردم ، به نظر صحيح نمي آيد چرا كه اصولا از همان يونان باستان تا به حالا در تمام متون فلسفي متافيزيك به همين معنا بوده است و همانطور كه نوشتيد تقليل آن به الهيات ، تضييق دايره معنايي واژه مي‌باشد. اما به نظر من رسيد شما به نحو ناخواسته اي معناي تنگ شده‌اي از متافيزيك در نظر داشتيد كه آن راهزن شده و شما را به نتايجي ناصواب كشانده است.
توجه بفرماييد كه لزوما غير تجربي بودن اصول اوليه علم تجربي منجر به آن نتايجي كه شما نگاشته ايد نمي شود . فراموش نكنيم عقل محوري (راسيوناليزم = رشناليزم) نيز بخشي مهمي از جهان مدرن است كه به راحتي مي توان با عقل رشناليته به تبيين و تصويب اوليات علوم تجربي همت گمارد.»

پاسخ من:

«اصطلاح متافيزيك به معني مورد استفاده‌ي من اگرچه رايج نيست ولي بديع و ابتكار شخصي من هم نيست، بلكه در فلسفه‌ي علم استفاده مي‌شود. من خواسته‌ام بر مبناي همان راسيوناليسم موردنظر شما پيش بروم و به اين مشكلات برخورده‌ام. روش عقلي پنج مرحله دارد: مفهوم‌سازي اوليه، ساختن مفاهيم تعريف‌شده، بيان اصول موضوع، بررسي سازگاري اصول با يكديگر و ساختن قضاياي استنتاجي جديد. اما تنها دو مرحله‌ي آخر آن (كه البته پوياترين مراحل هستند) با استناج منطقي سروكار دارند.

توجه كنيد كه دقيقترين و عقل‌محورترين علوم (يعني رياضيات) بر پايه‌ي پيش‌فرضهايي است كه صريحا گفته‌مي‌شود بدون استدلال بايد پذيرفته‌شوند. بطور دقيقتر، ابتدا مفاهيم اوليه‌اي بيان مي‌شوند كه بايد بدون تعريف پذيرفته‌شوند(مثلا«نقطه» و «خط» و «وقوع» در هندسه، «مجموعه» و «عضويت» در نظريه‌ي مجموعه‌ها و...) بعد ممكن است با استفاده از چند مفهوم اوليه مفهومي جديد ساخته شود، مثل تعريف توازي:«گوييم دو خط با هم موازي‌اند اگر هيچ نقطه‌اي بر روي هر دو خط واقع نباشد.» همانطور كه مي‌بينيد در اين‌گونه تعاريف تنها از تعاريف اوليه استفاده مي‌شود. بعد يك «اصل موضوع»بيان مي‌شود كه رابطه‌اي بين گروهي از مفاهيم ذكر‌شده را بيان مي‌كند. اين اصل موضوع هيچ استدلالي را در بر ندارد. مثلا «از هر نقطه غيرواقع بر يك خط تنها يك خط موازي خط ديگر مي‌گذرد» يعني اصل موضوع توازي اقليدسي در هندسه. در تمام روشهاي عقلي چنين اصول موضوعي موجودند. در روشهاي دقيقتر اينها بيان مي‌شوند و در روشهاي غيردقيق پنهان هستند. پيدا كردن اين اصول موضوع هم كار آساني نيست چرا كه تمامي چهارچوب مبحث را مي‌سازند. از بيست و چهار اصل هندسه‌ي اقليدسي (به بيان ديويد هيلبرت) تنها يكي اصل توازي است كه تغيير دادن آن كل تصور هندسي كلاسيك را به هم مي‌زند.

حال بنظر شما اين اصول موضوع عقلي هستند يا فيزيكي؟ اگرچه موضوع بعضي از اصول ممكن است طبيعت و عالم فيزيكي باشد، يعني آنهايي كه بيانگر روابط بين پديده‌هاي طبيعت هستند، اما خود اين اصول پديده‌هاي طبيعي نيستند، جزء ذهنيات ما به حساب مي‌آيند. (البته اينجا نمي‌خواهم وارد بحث چرايي تفكيك امور ذهني و عيني شوم، اين دوگانگي از زمان دكارت پذيرفته شده و خودش تقريبا از اصول موضوع فلسفه شده! لااقل همان فلسفه ريشنالي كه شما مي‌پسنديد) پس مي‌توان با اين دليل آنها را متافيزيكي 8محسوب كرد، البته نه به معني «الهي» بلكه به معني «ماوراي طبيعت». اما چون اينها ذهني هستند نبايد گمان كرد عقلي‌اند.

شما ادعا كرده‌ايد «به راحتي مي توان با عقل رشناليته به تبيين و تصويب اوليات علوم تجربي همت گمارد.». دو تا از اصول اساسي و اوليه علم تجربي را بيان مي‌كنم: «طبيعت قوانيني دارد» و «آزمايش يا آزمايشهاي مكرر ما را قادر مي‌كنتد به قوانين طبيعت دست بيابيم، يا لااقل به هر تقريب دلخواهي از آنها برسيم». اگرچه اين اصول عاقلانه‌اند، يعني تناقض منطقي ندارند، ولي مسلما عقلي(يعني نشات گرفته از عقل بتنهايي) نيستند، چون هر يك به تنهايي مستلزم هيچ استدلالي نيستند. اينها اصل موضوعند و اگر بكوشيم براي آنها استدلالي فراهم كنيم باز نيازمند اصول موضوع ديگري خواهيم بود و از اين حلقه هيچ انديشمندي را رهايي نيست. عقل خود بنياد وجود ندارد. تار نازكي لازم است كه عقل به آن بياويزد و تاب‌بازي كند! لاجرم در همين جا، بدون استدلال، توقف مي‌كنيم. يعني اينكه ما، مثلا در هندسه، اصل توازي اقليدسي را اختيار كنيم يا اصل عدم توازي (از هر نقطه‌ي غيرواقع بر هر خط هيچ خط موازي با آن نمي‌گذرد) هيچ ربطي به استدلال ندارد، و جالب اينجاست كه هر دو هم با ديگر اصول هندسه سازگارند. اما از زمان اقليدس اصل توازي منسوب به او بدون هيچ شك و ترديد پذيرفته‌مي‌شده و به گونه‌اي مؤمنانه با آن برخورد مي‌شده‌است، يعني حدود بيست وچهار قرن كسي نمي‌توانسته دنياي بدون توازي را8 تصور كند. در حالي كه نظريه‌ي نسبيت عام آينشتاين با اين هندسه سازگاري كامل دارد و از اين رو دنيايي كه فيزيك مدرن تصوير مي‌كند هندسه‌اي نااقليدسي دارد. پس عقل ريشنل(راسيونال را ترجيح مي‌دهم!) فقط قادر به تبيين(بيان كردن، آشكار كردن) اصل موضوع است نه تصويب(اثبات كردن، مستدل كردن) آن. اصلا چيزي كه اثبات‌پذير باشد اصل موضوع نيست و قضيه‌اي منطقي محسوب مي‌شود.

آيا اين اصول تجربي هستند؟ بسيار خوب، من مي‌پذيرم كه اين اصول با تجربه –به مفهوم عام آن، نه فقط به مفهوم تجربه علمي- بدست مي‌آيند. پس براي پذيرش يا رد اين اصول وارد بحث و گفتگو و استدلال و جدل نمي‌شويم. ممكن است تجربه‌‌هاي جديدي اصل موضوعي را ويران كنند. زماني لازم است(گاهي زماني طولاني) كه اصل موضوعي جديد كه با تجربه‌هاي جديد و ديگر اصول باقيمانده سازگاري دارد جايگزين قبلي شود. پس نحوه‌ي پذيرش ما از اصول سست و بدون يقين است، يعني تجربه‌هاي جديد ممكن است آنها را نفي كنند.

من دقيقا چنين موقعيتي را ايمان مي‌نامم: موقعيتي كه در آن يقين نداريم(يا نمي‌توانيم داشته باشيم) اما اعتقادمان با بحث و استدلال هم سست نمي‌شود. آيا تجربه‌باوري و مدرنيسم(با همان دو اصل موضوع ذكرشده) موقعيتهاي ايماني نيستند؟»

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۱

منظورم از متن زير چيست؟ مي‌خواهم بگويم بدون پيش‌فرضهايي كه تجربي و علمي نيستند حتي نمي‌توان خود علم تجربي را شروع كرد. اسم اين پيش‌فرضها را پيش‌فرضهاي متافيزيكي مي‌گذارم، چون كه از هيچ ماهيت فيزيكي برخوردار نيستند. مهمترين پيش‌فرض متافيزيكي دنياي مدرن، «حقانيت تجربه‌ي علمي» است.
تجربه‌ي علمي هم بدون پيش‌فرض نيست: براي تجربه‌ي علمي، سعي مي‌كنيم متغير مورد آزمايشمان را «ايزوله» كنيم، يعني وضعيتي ايجاد كنيم كه در آن فقط متغير مستقل تغيير كند و متغيرهاي ديگر روي آن تاثير نگذارند، يا تاثيرشان قابل چشم‌پوشي باشد. بنظرم در اينجا يك نكته‌ي خيلي خيلي مهم وجود دارد. وقتي يك تجربه‌ي علمي انجام مي‌دهيم، بطور ناخودآگاه فرض مي‌كنيم كه عوامل متافيزيكي در روند آزمايش ما تاثير ندارند؛ مثلا هيچ فيزيكداني فرض نمي‌كند موقعي كه شتاب جاذبه‌ي زمين را اندازه مي‌گيرد بر وسايل آزمايشش «خدا» يا موجودات متافيزيكي ديگر تاثير مي‌گذارند. يعني عدم تاثير متافيزيك بر دنياي ما پيش‌فرض تمام تجربه‌هاي علمي است. نه اينكه دشمني خاصي با دين و متافيزيك در كار بوده باشد: بدون اين پيش‌فرض اصلا هيچ آزمايشي امكان‌پذير نمي‌بود و نتايج آن هيچ سنديتي نمي‌داشت. اگر جهان در مواجهه با ما هوشمندانه عمل كند (چنان كه همه‌ي اديان و معتقدان به نيروهاي فراطبيعي مي‌گويند) هرگز نمي‌توان انتظار داشت كه يك آزمايش دوبار نتايج يكسان بدهد، پس آزمايش براي استنباط قوانين طبيعت و پيش‌بيني آينده سنديتي نخواهد داشت.
اينكه خدايي وجود ندارد يا لااقل در كار جهان دخالت نمي‌كند، پيش‌فرض تجربه‌هاي علمي است، نه نتيجه‌ي آنها. پس نمي‌تواند خود يك نتيجه‌ي «علمي» باشد. اين ادعا كه واقعيت از تجربه بدست مي‌آيد همان قدر متافيزيكي است كه ادعاي وجود خدا، و هيچ ارجحيتي بر ديگر انديشه‌هاي متافيزيكي ندارد.
انديشه‌ي متافيزيكي بر دو نوعند: مفاهيم اوليه و اصول موضوع(Axioms)، و مفاهيم تعريف‌شده و قضايا(Theorems). در علوم تماما استنتاجي و منطقي چون رياضيات، اين امر مسلم فرض مي‌شود كه بايد بدون استدلال يك مجموعه از اصول موضوع و يك مجموعه از مفاهيم اوليه را بپذيريم، وگرنه نمي‌توان هيچ استنتاجي را شروع كرد. چرا كه دچار دور باطلي مي‌شويم كه در آن بايد هر مفهوم و قضيه بر مبناي ديگري بنا شود. من ميل دارم اين «پذيرفتن بدون استدلال منطقي» را ايمان بنامم. «ايمان» آن تار نازكي است كه ما را به دنياي واقعي وصل مي‌كند. بدون ايمان، واقعيت و اوهام يكسان خواهند بود.
واضح است كه پيش‌فرضهاي تجربه‌ي علمي از قبيل «عدم دخالت متافيزيك در فيزيك»، جزء اصول موضوع هستند نه قضاياي منطقي. بنابراين پذيرفتن «حقانيت تجربه‌ي علمي» و «غيرواقعي بودن اموري كه با تجربه قابل اثبات نيستند» نيازمند ايمان است، نه استدلال. جوهره‌ي پوچي و بي‌معنايي دنياي مدرن از اين ايمان نشات مي‌گيرد، مگر نه اينكه براي پذيرش حقانيت تجربه‌ي علمي بايد جهان را عاري از شعور و معنا بپنداريم؟
ايمان بياوريم به آغاز فصل پوچي؟ شايد تنها اختيار آدمي در عمرش انتخاب ايمان باشد!
«گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بي‌شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوايي نياويزم
بر بلند كاج خشك كوچه‌ي بن‌بست
گر بدين سان زيست بايد پاك
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود، چون كوه
يادگاري جاودانه بر تراز بي‌بقاي خاك!»
اسلام(يا در كل دين) چيست؟ مدت زيادي فكر مي‌كردم دين يك توهم جمعي است كه آدمها براي فرار از واقعيت مي‌سازند؛ واقعيتي كه ترسناك، خشن، و بدتر از همه، پوچ است. اما اين واقعيت را چطور شناخته ‌بودم؟ اصلا چطور مي‌شود ادعا كرد كه آنچه من فكر مي‌كنم واقعيت است و مثلا همان توهم خرافه‌آميز جمعي واقعيت نيست؟ «واقعيت» در دنياي مدرن پيوند خيلي محكمي با Science دارد. واقعيت چيزها معمولا تا با تجربه‌ي علمي سنجيده نشوند پذيرفته نمي‌شود، و چيزهايي كه از اين محك سربلند بيرون نيايند در حد داستان و تخيل باقي مي‌مانند. تفاوت بين Fact و Fiction را تنها تجربه‌ي علمي مشخص مي‌كند. شايد بتوان ادعا كرد اصلي‌ترين آموزه‌هاي مدرنيسم دو چيزند: نقد دائمي و هميشگي، كه بيشتر جنبه‌ي انكاري و نفي‌محور مدرنيسم است، و تجربه‌ي علمي، كه شايد تنها جنبه‌ي وجودي و اثبات‌محور مدرنيسم باشد. اما اينجا به يك اشكال ذهني برمي‌خورم: از كجا واقعيت خود «تجربه‌ي علمي» را دريابم؟ اگر «اثبات همه چيز نيازمند تجربه كردن است»، اثبات خود اين جمله از كجا مي‌آيد؟ آيا «ساختار ذهني و عقلاني انسان» اين جمله را القا مي‌كند؟ اگر چنين ادعايي پذيرفته‌باشد پس فرق تجربه‌گرايان با دينداراني كه ادعا مي‌كنند دين بر مبناي «فطرت» بشر استوار شده چيست؟ آيا خود تجربه‌گرايي، و در نتيجه مدرنيسم، يك دين جديد نيست كه خرافه‌هاي آن به يكي، آن هم «حقانيت هميشگي تجربه‌ي علمي» تقليل داده شده‌است؟

سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۱

اگر اينجا وب است، پس لابد من هم عنكبوتم. با هشت دست و پايم روي كي‌بورد از لغات تار مي‌تنم. لغات تارهاي نازكي هستند كه ما آدمها از آنها آويزانيم، با آسودگي خاطر آنها را كش مي‌دهيم و روي آنها تاب مي‌خوريم. آنها را مي‌بافيم تا ديگري را به دام ذهنيت خودمان بيندازيم، جايي كه خودمان هشت دست و پا(يعني چارچنگولي) نشسته‌ايم و بهترين و امنترين جاي دنيا مي‌دانيم. لااقل تا وقتي كه دست سرنوشت اوهام شيرينمان را به يك باره پوچ و پاره نكرده‌باشد.
آدمي از كلمه ناگزير است، چنان كه عنكبوت از تار تنيدن. آدمها به هر چيزي با كلمات مربوط مي‌شوند، هر چيزي را در پيله‌ي كلماتشان مي‌پيچند تا مالك آن شوند و به ذهن بسپرندش. من ادعايي بيش از اين ندارم. عنكبوتي در دام خويش، شايد خواب رهايي ببيند، ولي همين كه چشم بگشايد دامي را مي‌بيند كه هم در آن گرفتار است و هم همه‌ي هستي و اميدش است. شايد هر از چندگاهي پوست بيندازد و پوسته‌ي خالي از خويش را در دام قديمي رها كند، اما ناگزير بايد جاي ديگري بيابد و تار جديدي بتند. آزادي قصه‌ي جديدي است كه عنكبوت آويزان مجبور است ببافد.
شايد تفاوت ما با عنكبوتها زندگي جمعي‌مان باشد. ما با هم تار مي‌تنيم. دامي كه روز بروز وسيعتر مي‌شود و بر همه چيز و در همه‌جا گسترده مي‌شود. ما دام را گسترده‌تر مي‌كنيم تا آزادتر باشيم. تار- خانه‌هاي ذهنمان را به اشتراك مي‌گذاريم تا عنكبوتي ديگر بر آن آزادانه سير كند. شايد بدمان نيايد كه ديگري براي هميشه آنجا گير كند، اما بالاخره روزي دام ما هم پاره مي‌شود:
«به چرك مي‌نشيند
عنكبوت
به پيله‌ي خودت ار
بپيچي.
رهايش كن
رهايش كن
اگر چند
تار نازكت
پاره مي‌شود.»
پس:
«تا عنكبوت تنهايت
به چرك اندر ننشيند
رهايش كن
چون ما
رهايش كن!»
با تشكر از بامداد و با عرض پوزش از پرستندگانش كه به متن مقدسشان دست برده‌ام.

بايگانی