چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۴

بی‌خبری

مشکلی اساسی با خودم دارم: هميشه قبل از نوشتن يک مطلب بايد با هزار ندای درونی که وبلاگ نوشتن من را مسخره می‌کنند و بالکل بی‌فايده‌اش می‌دانند درگير شوم:

«وبلاگ نشانه‌ی فرديت تو است ولی در دريايی از فرديت‌ها، نشانی از تو باقی نمی‌ماند.»
«هر کار کنی نمی‌توانی از وسوسه‌ی خواننده‌ی بيشتر رها شوی، حتی اگر قيد شمارش‌گر بيننده‌ها را بزنی، باز تعداد کامنت‌ها را می‌شماری. نهايتش مجبوری برای خوشامد بقيه بنويسی نه برای خودت.
کم کم نوشتن‌ات برای خودت عادت می‌شود و خواندن‌ات هم برای معدودی عادت می‌شود، می‌شوی يک روزنامه‌ی دم‌دستی برای خواندن سرسری.»
«وبلاگ نوشتن يک خدمت بی‌مزد و منت است. فقط شايد می‌توانست غروری را ارضا کند که تو نداری.»
«تو نه آدم جالبی هستی، نه عقايدت برای کسی قابل توجه است، نه هيچ چيز ديگر. يک تکنيسين هستی که بدون اجازه به همه‌جا سرک می‌کشی و دخالت‌های بيجا در امور تخصصی می‌کنی.»

در نهايت، وقتی آدم در ايران می‌بيند صحبت آدم‌های حسابی و کله‌گنده مثل سروش شايد به گوش ده هزار نفر نمی‌رسد، آدم‌هايی که خودشان را خيلی مطلع حساب می‌کنند هم گاهی خبر ندارند که گنجی اعتصاب غذا کرده، نوشته‌های عالی کسانی مثل نويسنده‌ی سيبستان اصلاً شناخته شده نيست و متانت استدلال‌های آنها در هياهوی تبليغات بربرها گم شده و يا پشت فيلترهايشان مانده، دلسرد شدن از نوشتن چندان عجيب نبايد باشد.
اين‌ها را هم نوشتم فقط برای سيبيل‌طلای عزيز که سراغی گرفت از من، تازه اگر کامنت خودش باشد و مثل فرنگوپوليس بعداً از کامنت‌هايی که به اسمش آمده اعلام برائت نکند!
ظاهراً سرخوردگی سرنوشت هميشگی ماست.