سه‌شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۹

Inception

  • یک فرفره در فوکوس دوربین می‌چرخد. دیگر بازیگری در فوکوس نیست که تصویر قطع می‌شود به سیاهی قبل از تیتراژ و فیلم تمام می‌شود. همه داخل سینما آه می‌کشند: فرفره بالاخره افتاد یا نیفتاد؟
    نتیجه‌گیری اخلاقی همه‌ی آن داستان پیچیده به چرخش یا سقوط یک فرفره بند شده است که بیننده هرگز سرنوشت‌اش را نخواهد دانست.
  • جورج باکلی (George Berkeley، یا آن‌طور که در فارسی شناخته‌شده است: اسقف برکلی) می‌گفت همه‌ی ما داخل رؤیای مشترک‌ایم. اشیاء به این دلیل وجود دارند که ما تصور می‌کنیم هستند. از او پرسیدند درخت داخل حیاط وقتی همه خواب‌اند و کسی آن را نمی‌پاید چطور می‌ماند؟ گفت خدا که بیدار است!
  • دو داستان کوتاه در هزارتوی مرگ و هزارتوی خواب نوشته‌ام: منتظرم که بچرخد و تأملات یک خواب‌نورد. اولین داستان بر مبنای تجربه‌ای است واقعی و به ایده‌ی فیلم نزدیک است. البته فرق فیلم با این داستانک این است که هشت سال وقت کریستوفر نولان صرف پروراندن فیلم‌نامه‌اش شده است و نوشتن داستان من فقط یک شب وقت برده است.