یکشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۵

حاصل‌جمع تنبلی و وسواس

مدتی اين‌جا نخواهم نوشت (يا سعی می‌کنم که ننويسم!) چند موضوع را که برای نوشتن دارم و فرصت‌اش را ندارم به صورت خام می‌نويسم برای ثبت در تاريخِ شخصی خودم، که بدانم به چه چيزهايی فکر می‌کرده‌ام:



اخلاق شهامت، اخلاق پرهيز

مصاحبه‌ای با يک فرمانده‌ی سابق ارتش بريتانيا می‌خواندم و اين را از وينستون چرچيل نقل کرده بود:

Courage is rightly esteemed the first of human qualities... because it is the quality which guarantees all others.

بلافاصله به ذهن‌ام رسيد که اين تأکيد شايد يکی از شکاف‌های اصلی بين دو فرهنگ و دو سبک زندگی باشد که گاهی «غرب» و «شرق» نام گرفته‌اند. گسترش‌های طبيعی: اخلاق آپولونی و ديونيسوسی، نقش کمبود يا وفور منابع در زيست‌بوم در پديد آمدن اين اخلاق‌ها (با نگاهی به اين تکه داستان)، بهينه‌سازی عمومی لذت: رويکرد سرکوب و قناعت، و رويکرد رشد و شهامت.
اگر چنين چيزی را به موقع‌اش می‌نوشتم، برای «هزارتوی اخلاق» می‌فرستادم اما راست‌اش خودم شهامت کافی را برای اظهار نظر نداشتم: بايد می‌نشستم يک دور نيچه و کانت می‌خواندم، اخيراً که رالز هم خيلی مُد شده و لابد بايد او را هم می‌خواندم. وقت نداشتم اين همه بخوانم؛ ننوشتم.

سه موضوع فنی-وبلاگی

که خودم مدتی رويش کار کردم و نتايج‌اش ممکن بود به درد دوستان بخورد: گذاشتن موسيقی (به شکلی که مثلاً در پست «چه دنيای شگفتی» گذاشته‌ام)، درست کردن پنجره‌های پاپ‌-آپ برای عکس‌ها و تکه‌نوشته‌ها؛ و به نظرم مفيدتر از همه: چطور کامپيوترتان را به يک سرور وب تبديل کنيد؛ برای کسانی که می‌توانند کامپيوترشان را شبانه‌روز روشن و متصل به اينترنت نگه دارند: که با فراگير شدن ADSL در ايران، خيلی‌ها می‌توانند.

راهنمای تبديل کامپيوتر خانگی به سرور وب بايد شامل توضيحاتی برای نصب IIS (برای کسانی که Windows XP Professional دارند) و توضيحاتی برای نصب Apache (برای کسانی که از ديگر سيستم‌عامل‌ها استفاده می‌کنند) باشد، به علاوه چون اغلب افراد آی پی ثابت (Static IP) ندارند، بايد توضيحاتی هم در مورد استفاده از سرويس‌های Dynamic DNS برای آی پی دايناميک (مثل no-ip) می‌دادم. به ذهن‌ام رسيد اگر چنين راهنمايی به صورت گام به گام، و حتی اگر می‌شد،‌ به صورت «ويکی» نوشته می‌شد بسيار مفيدتر می‌شد. چون وقت و حوصله نداشتم به صورت گام به گام بنويسم يا ويکی را روی سيستم خودم نصب کنم و ياد بگيرم، راهنما را ننوشتم.

به هر صورت، دوستانی که شرايط درست کردن سرور را دارند به نظرم با همين سرنخ‌ها و علاقه و پی‌گيری شخصی می‌توانند خودشان دست‌به‌کار شوند. با داشتن سرور شخصی، شما نياز به اجاره کردن فضای وب برای گذاشتن عکس و موسيقی در وبلاگ‌تان نداريد: تمام فضای هارد ديسک کامپيوتر خودتان روی وب در اختيار شماست. يک نکته‌ی خيلی جالب ديگر اين است که اگر شما در خارج ايران يک سرور درست کنيد، می‌توانيد روی آن سرور يک فيـلترشکن نصب کنيد و به طور خصوصی به دوستان خودتان در ايران بدهيد: اگر چنين موجی راه بيفتد ظرف دو ماه سيستم فيـلتريـنگ ايران بلااستفاده می‌شود (و چند صد ميليون دلار که از پول ملت خرج‌اش کردند هدر می‌رود).

بلاهت يا توطئه؟

تحليل‌های مختلفی که از اغراض و نيت‌های سياسی می‌شود، طيف‌های مختلفی دارد: عده‌ای به حماقت‌بار بودن و تصادفی بودن بسياری تصميم‌گيری‌های سرنوشت‌ساز يقين دارند، در مقابل عده‌ای همه چيز را توطئه‌آميز و برنامه‌ريزی شده می‌دانند. حتی عده‌ای هم هستند که با توجه به پيش‌گويی‌ها (از نوستراداموس گرفته تا احاديث مربوط به ظهور) سعی می‌کنند طرح آسمانی تاريخ را از حوادث روز در بياورند (مثل نوشته‌های اخير جنبشی استشهادی).

می‌خواستم اين طيف گسترده‌ی تحليل را با توجه به جنگ اخير لبنان بررسی کنم، با اين سوآل که در پيچيدگی بی‌اندازه تا چه اندازه طرح و برنامه ممکن است. بايد چند تا مقاله ترجمه می‌کردم و به عنوان مثال استفاده می‌کردم، اثر تفکر تقديرگرا و تفکر پوچ‌گرا را در اين طيف تحليل می‌کردم و يک طبقه‌بندی سرانگشتی برای بنياد تحليل‌های سياسی انجام می‌دادم. اين طيف تحليل در بررسی رفتار هر مجموعه‌ی سياسی قابل ديدن است. معمولاً ناظر خارجی رفتارها را بسيار پيچيده و حساب‌شده در نظر می‌گيرد، در حالی که کسانی که درون سيستم هستند اغلب از حماقت می‌نالند. مثلاً در ماجرای اخير، در داخل اسرائيل يوسی بلين بسياری از رفتارها را صرفاً حماقت می‌داند ولی در خارج از اسرائيل اغلب از برنامه‌ای عميق که حتی به حذف اثر سوريه و جمهوری اسلامی می‌انجامد سخن می‌گويند. مثالی ديگر: در مورد رفتار ايران در مسأله‌ی هسته‌ای، ناظران خارجی اغلب از بندبازی هوش‌مندانه‌ی جمهوری اسلامی سخن می‌گويند و اين که چطور مدت طولانی همه‌ی مسائل خودش را با دنيا در مسأله‌ی هسته‌ای خلاصه کرده و در مورد همين مسأله هم وقت‌کشی می‌کند؛ اما در داخل سيستم بسياری چنين رفتاری را صرفاً به علت مراکز متعدد تصميم‌گيری و اشتباهات محاسبه می‌دانند که بسياری از فعاليت‌های عادی را فلج کرده‌است.

به هر حال، به نظرم رسيد لابد چنين بررسی روی طيف تحليل‌های سياسی حتماً بايد از قبل انجام شده‌ باشد، وگرنه اين همه متخصص علوم ارتباطات و علوم سياسی چه‌کار می‌کنند؟ و در ضمن چه ارزشی دارد کار يک آماتور که اگر به هدف بزند افتخاری برايش محسوب نمی‌شود (گاه باشد که کودکی نادان/به غلط بر هدف زند تيری) و اگر اشتباه کرده‌باشد که «بی‌مايه‌گی» و کم‌سوادی خودش را آشکار کرده است. در نتيجه ننوشتم.

کمدی مارکس

ديشب برنامه‌ی Click را می‌ديدم که در گزارشی کارکردهای جديد بازی‌های کامپيوتری را برای دولت‌مردان معرفی می‌کرد، و به نظرم جالب‌ترين اين کارکردها، در بازی‌ای بود به نام Cyber-Budget که وزارت بودجه‌ی فرانسه منتشر کرده و در آن هر کس می‌تواند به جای وزير بودجه قرار بگيرد. ظاهراً وزير بودجه از دست ملت غرغروی فرانسه که دائم از زيادی ماليات و کمی بودجه‌ی تأمين اجتماعی و بازنشستگی شکايت می‌کنند، به امان آمده و خواسته گوی و ميدان را لااقل به طور مجازی در اختيار خود ملت قرار دهد که «گر تو بهتر می‌زنی بستان بزن!» مصاحبه‌ای هم با وزير بودجه، ژان فرانسوا کوپه انجام شد که به اضافه‌ی آن ايده‌ی درخشان، باعث شد از اين آدم بسيار خوش‌ام بيايد؛ که البته اگر اين آدم خلاق، اخلاق نحس و ناجوری هم داشته باشد بر ما پوشيده‌است و بايد از جناب آشپزباشی پرسيد.

به نظرم رسيد که موضوع چنين بازی‌هايی می‌تواند بسيار جالب باشد و کاملاً محدوديت‌های عملی را در کاری نشان دهد که همه انتظارات آرمانی از آن دارند. چيزی که مثلاً حامد قدوسی بسيار سعی می‌کند با مقالات ساده و مثال نشان دهد در چنين بازی‌هايی به صورت عينی برای مخاطب قابل درک می‌شود؛ اما نکته‌ی جالب ديگری که اين بازی ممکن است نشان دهد اين است که چيزهای بسيار جدی تئوريک، در سطح عملی نمی‌توانند جز يک بازی باشند. طرح داستانکی به ذهن‌ام رسيد: سعی کردم مارکس را در حال انجام اين بازی تصور کنم. چه کار می‌کرد؟ از اول بازی را می‌نوشت؟ سيستم را ری‌ستارت می‌کرد؟ به هر حال،‌ حوصله نداشتم هيستری چپ‌ستيزی و بی‌سوادی تئوريک خودم را علنی کنم در نتيجه از نوشتن اين داستان منصرف شدم.

جديت پُست‌مدرن

محضِ خنده مدخل مارکس را در «نائرةالمعارف» اينترنت بخوانيد (يادم نيست اولين بار لينک‌اش راکجا ديدم‌ و بايد از چه کسی بابت اين همه خنديدن تشکر کنم؛ فقط می‌دانم که در همين وبلاگ‌های فارسی بود) توضيح اين که ايده‌ی Uncyclopedia يا «نائرة‌المعارف» يک نقيضه (parody) برای دائرة‌المعارف (Encyclopaedia) است. خواندن اين نائرة‌المعارف و ديدن تعداد زيادی فيلمِ spoof باعث شد که به نظرم برسد بهترين کلمه برای توصيف پُست‌مدرن، همان نقيضه و نقيضه‌سازی از دنيای مدرن است؛ چيزی در مايه‌های خنده به چيزهای معقولِ تکراری. ولی راست‌اش جرأت ندارم از اين نظر خيلی دفاع کنم چون مقوله‌ی پست‌مدرن را بعضی‌ها خيلی جدی گرفته‌اند؛ و اين خودش ماجرای خنده‌داری است.

ترديد در نوشتن

قرار است برای شماره‌ی آينده‌ی هزارتو، در مورد ترديد بنويسم. کسی که يک بار هملت را نخوانده باشد چطور می‌تواند راجع به ترديد چيز خوبی بنويسد؟ در ضمن ترديد دارم که در جمله‌ی معروف دکارت، آيا منظور دکارت از فکر کردن، «ترديد کردن» نبوده؟ بايد يک بار اصول فلسفه‌ی دکارت را نگاهی بيندازم و ببينم قبل از اين جمله چه چيزهايی گفته؛ بعد می‌توان از طريق پدر فلسفه‌ی مدرن، کل مدرنيزم را وصله زد به شکاکيت و ترديد. با اين حال وقت خواندن اين‌ها را ندارم، حوصله‌ی حرف تکراری زدن هم نيست؛ اما (توی رودربايستی با ميرزا، يا از ترس اخراج از هزارتو!) مجبورم چيزی بنويسم!

شايد يک بار ديگر در اشعار فارسی جست‌وجو کنم (مثل مقاله‌ای که برای هزارتوی وجود نوشتم) بلکه بشود کمی پنبه‌ی حکمت ايرانی را حلاجی کنيم (پِرسوپديا برای جست‌وجو در اشعار قدما عالی است) با اين همه، حاصل‌جمعِ تنبلی و وسواس، شايد هم اصلاً چيزی ننويسم!

عجالتاً، تا زمانی ديگر، بدرود.

جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۵

Minority report

با توجه به توضيحاتی که سردبير امروز درباره‌ی زبان هودری نوشته، لازم است چند نکته را درباره‌ی نوشته‌ی قبلی خودم (از مايه خوردن: فراخوان برای برداشتن لينک سردبير) روشن‌تر بنويسم. طبيعتاً چنين گزارشی ارجاعات به جاهای مختلف زياد دارد، اما توصيه می‌کنم قبل از کليک کردن روی هر لينکی يک بار خود متن را بخوانيد، لينک‌ها فقط برای مستند کردن و مثال آوردن هستند.

  • هر پيش‌داوری جزمی در مورد «شخصيت» يک فرد که يک صفت منفی را به طور ناگزير و ذاتی به او نسبت بدهد، نمی‌تواند مستدل باشد و با پاسخ‌گويی منطقی جواب داده شود؛ در نتيجه تنها کارکرد آن زخم زدن به احساسات ديگران، به عبارت ديگر، اهانت است.
  • بين دو گزاره‌ی «X کاری ابلهانه انجام داد» و «X ابله است» تفاوت زيادی وجود دارد. گزاره‌ی اولی شامل قضاوتی جزئی در مورد يکی از رفتارهای فرد است، اما گزاره‌ی دومی يک قضاوت کلی درباره‌ی شخصيت اوست. به اين ترتيب شامل پيش‌گويی و پيش‌داوری است: هر رفتار X در گذشته بر مبنای بلاهت و نادانی او سنجيده می‌شود و با اين قضاوت نمی‌توان رفتار خردمندانه‌ای از او انتظار داشت. اگر کسی تفاوت اين دو نوع گزاره را تأييد کند، متوجه خواهد شد که لازم نيست من يا هر بی‌مايه‌ی ديگری مثلِ من خودش را معيار فرهيختگی و ادب قرار دهد تا گزاره‌ای از نوع دوم را اهانت‌آميز بداند.
    سردبير درباره‌ی گرامر زبان هودری نوشته که «چون آدم روراست و صريحی هستم --از اول بچگی‌ام هم بوده‌ام-- هميشه معنی کلمه‌هايی که استفاده می‌کنم برايم مهم است.» بنابراين، حتی در زبان هودری هم می‌شود انتظار داشت که اين دو نوع گزاره با هم فرق بکنند.
  • من به تشخيص کسانی که رفتارِ خانم شيرين عبادی، رفتارِ آقای اکبر گنجی يا رفتار و تشخيصِ هر کس ديگر را در مورد شرکت نکردن در انتخابات رياست جمهوری سال قبل ابلهانه می‌دانند احترام می‌گذارم؛ اما ابله خواندن اين افراد به نظرم اهانت‌آميز می‌آيد (دوباره توجه کنيد به تفاوت بين «ابلهانه دانستن رفتار» و «ابله خواندن فرد»).
    آقای ابراهيم گلستان در توصيف زبان هودری می‌گويد «من در آن كتاب حرفى نزدم، گفتم كسى حرف مزخرف مى‌گويد. شما مى‌خواهيد براى كلمه‌ی مزخرف من يك كلمه ادبى پيدا كنم؟ اين كه نمى شود. يك عبارت ساده «چرند مى‌گويد»، «احمقانه مى‌گويد» براى همين جور موارد ساخته شده‌اند.» با همين مقياس، من هم در آن نوشته و فراخوان، چيزی نگفتم جز اين که آن حرفِ سردبير، به نظر من اهانت‌آميز است؛ و از کسانی با نظر من موافق بودند خواستم که يک واکنش ساده به اين اهانت نشان بدهند. شما می‌گوييد چيز اهانت‌آميز وجود ندارد؟ يا اين که اهانت‌آميز خواندن هر سخنی کاری «محافظه‌کارانه» است؟ يک عبارت «توهين‌آميز است» برای همين مواقع ساخته شده‌است.
  • آقای قاضی مرادی در ستايش زبان هودری می‌گويد «موضع گيرى‌ها و نظرات او را بايد در نظام اخلاقى او بسنجيم. نظام اخلاقى آدمِ بزرگ و كوچک فرق مى‌كند. مثال مى‌زنم، روشنفكر برجسته اصلاً متواضع نيست.» آقای قاضی مرادی که در نظام‌شناسی اخلاقی آدم‌های بزرگ تخصص دارد در ضمن می‌گويد که دو ويژگی «بندگی» و «حقارت» روشنفکر خلاق را خشمگين می‌کند.
    شايد آشکار باشد که بزرگ پنداشتن يک آدم، آن قدر که او را در يک نظام اخلاقی ديگر قرار بدهيم، اصلاً در مقوله‌ی «بندگی» و «حقارت» نمی‌گنجد. به هر حال، اگر بزرگی نباشد لااقل بايد اسباب بزرگی را جور کرد، که بنا به بزرگ‌شناسیِ قاضی مرادی اين اسباب حتماً شامل متواضع نبودن می‌شود؛ و البته ممکن است گاهی «تظاهر به عدم تواضع» زيادی زمخت و گُل‌درشت بشود و بعضی افراد کوچک بنده‌صفت حقير محافظه‌کار در آن توهين بيابند، که چندان مهم نيست، چون «نظام اخلاقی آدم بزرگ» فرق می‌کند و بايد موضع‌گيری‌ها را در نظام اخلاقی او بسنجيم.
  • سردبير درباره‌ی زبان هودری می‌گويد «من نوشته‌های اين وب‌لاگ را يک ضرب می‌نويسم و می‌زنم پابليش شود. و اغلب حتی يک‌بار هم نمی‌خوانمش... موقع نوشتن خودم را سانسور نمی‌کنم و دقيقا همان کلماتی را استفاده می‌کنم که به ذهنم می‌آيد. يعنی يک‌جور بداهه‌پردازی است که دقيقا به شرايط روحی و حال و احوال آدم ربط دارد.» اگر چه شايد با استفاده از اين روش در تحليل سياسی موافق نباشم، همان‌طور که نمی‌توانم نقشه‌ی ساختمان را به سبک امپرسيونيستی تصور کنم؛ اما قبول دارم که اين سبک، روش خوبی است برای نوشتن خيلی چيزها، و من هم از خواندن‌اش لذت می‌برم. اما به هر دليل (فرض کنيد: بی‌استعدادی) نمی‌توانم اين‌جوری بنويسم: هر نوشته‌ام را حتی بعد از منتشر کردن چندين بار می‌خوانم و غلط‌گيری می‌کنم، جملات را پس و پيش می‌کنم تا قابليت خوانش متن را کمی بهتر کنم يا جلوی سوءتفاهم احتمالی را پيشاپيش بگيرم. مشخص است که من با حداکثر صد خواننده در روز وسواس بيهوده‌ای نشان می‌دهم؛ با اين حال هرگز ادعا نمی‌کنم که سبک نوشتن خودم تنها روش نوشتن مطلوب است. (چندی پيش در مورد همين سبک نوشتار، خداداد رضاخانی در «ارزيابی شتابزده» چيزی نوشت و در کامنت آن مطلب بحثی در گرفت که جالب است).
    در مقابل، سردبير اصرار دارد که کار هر نويسنده‌ای را که به هر دليل نمی‌خواهد يا نمی‌تواند مثل او بنويسد در يک طبقه قرار دهد: «اين مشکل البته بخاطر فرهنگ حزب‌الهی يقه‌آخوندی اين ده‌سال اخير است که روی برخی کلمه‌ها برچسب «ممنوع» زده‌است، جوری که کسی جرات ندارد آن‌ها را بکار برد. نصف آن هم تقصير اين روشن‌فکران تازه‌-به-‌دوران‌رسيده‌ی دينی است که فکر می‌کنند همه بی‌تربيت و بی‌فرهنگ و خودشان از کون آسمان افتاده‌اند و مرتب زبان «بهداشتی»‌شان را به رخ آدم می‌کشند.» می‌بينيد که به راحتی به پيش‌داوری‌اش، تنها بر مبنای سبک نوشتن افراد اعتراف می‌کند: ظاهراً بر مبنای اين پيش‌داوری می‌توان از طرز نوشتار بلافاصله فهميد که طرف يقه‌اش آخوندی است يا نه.
    «من می‌نويسم برای اينکه خوانده شود و راحت و سريع هم خوانده شود. برای همين شديدا دشمن دراز و پيچيده‌‌نويسی هستم. ولی جالب است که در ايران اگر ساده بنويسی مردم عادی فکر می‌کنند چيزی حالی‌ات نيست. برای همين نوشته‌هايی را که راجع به مسايل سياسی و اجتماعی ايران می‌نويسم، چون با سبک يقه‌آخوندی يا قاجاری بقيه‌ فرق دارد، خيلی‌ها اصل حرف را شوخی می‌گيرند و فکر می‌کنند چرت گفته‌ام.» اين يک پيش‌داوریِ وخيم در موردِ شعورِ مخاطب است: آدم‌های زيادی، مثل عباس عبدی، احمد زيدآبادی و حتی حسين شريعتمداری هستند که خيلی ساده می‌نويسند و نوشته‌شان هم راحت و سريع خوانده می‌شود؛ اما قضاوت خوانندگان، حتی «مردم عادی در ايران» هم فقط بر مبنای ساده يا مغلق‌نويسی نيست، مخاطب وبلاگ ساده‌ی سردبير هم «مردم عادی در ايران» نيستند و خودش اين را خوب می‌داند. بنابراين، اگر «خيلی‌ها اصل حرف را ناديده می‌گيرند و فکر می‌کنند چرت گفته» به اين سادگی نمی‌توان دليل‌اش را ساده‌نويسی دانست: سبکِ نوشتار سردبير، در خوشبينانه‌ترين حالت، به طرز ساده‌لوحانه‌ای سوءتفاهم‌برانگيز است و در آن دائم «اصل حرف» ناپديد می‌شود و حاشيه‌هايی در آن اهميت پيدا می‌کنند که قرار است «نگاه غيرعادی» او را برسانند: مثلاً در نوشته‌ای که اخيراً در مقايسه رفتار اسرائيل با حزب‌الله و رفتار جمهوری اسلامی با مجاهدين خلق نوشته کار به جايی می‌رسد که خودش می‌نويسد «هيچکس جز يک نفر در کامنت‌ها [به اصل مطلب] دقت نکرده... بابا جان مادرتان اگر از من خوشتان نمی‌آيد لااقل اول درست مطلبم را بخوانيد، بعد بگرديد برای این خوش نيامدن يا مخالفت‌تان دليل پيدا کنيد. اين آخر چه جور تفکر مستقل و خواندن منتقدانه است؟» در پاسخ بايد گفت: وقتی کسی به طرز نوشتاری «بداهه‌پردازانه»اش خيلی اهميت می‌دهد و حتی يک بار بعد از نوشتن متن را برای زدودن نکات ابهام و حاشيه‌روی‌های بی‌مورد مرور نمی‌کند، ناگزير سوءتفاهم ايجاد می‌شود و در اين مورد هم نمی‌توان همه‌ی تقصير را به گردن نفهميدن «مردم عادی ايران» انداخت.
    سردبير پر است از ايده‌هايی که از روی تنبلی بداهه‌پردازانه نيمه‌کاره رها شده‌اند و کمتر پخته و پرورده نوشته می‌شوند تا مخاطب بتواند با تأمل به آن فکر کند و پاسخ بدهد. گاهی به نظر می‌رسد روی بداهه‌پردازی به عنوان يک سبک هنری و مايه‌ی اصلی وبلاگ تعصب دارد؛ يا شايد آن را جزو نظام اخلاقی آدم‌های بزرگ می‌داند که بهشان وحی می‌شود و نبايد در مسير وحی و الهام دخالت کنند؛ اما بالاخره بايد پذيرفت که هر ايده‌ای در اين سبک هنری خيلی خوب در نمی‌آيد (و البته، بعضی‌ها هم مثل اين خوب از آب در می‌آيند). معمولاً خلاصه (excerpt) که به انگليسی برای يک مقاله‌ی مفصل فارسی می‌نويسد معقول‌تر و فکرشده‌تر از کل مقاله است؛ و در ضمن «تواضع» آشکاری در مقايسه با متن فارسی در اين خلاصه وجود دارد. يک راه خوب برای عصبانی نشدن در خواندن سردبير، اکتفا کردن به همين خلاصه‌هاست.
  • باز تکرار می‌کنم: سردبير به دليل قدرت رسانه‌ای‌اش می‌تواند وقتی از نوشته‌ی يک وبلاگ خوش‌اش نيامد، با حذف آن از بلاگ‌رول‌اش آن وبلاگ را تنبيه کند يا بالعکس با لينک دادن کسانی را تشويق کند. نيازی هم ندارد دليل خوش يا بد آمدن‌اش را بگويد؛ با آن که طبيعتاً می‌داند که برای هر کس بخواهد در دنيای وبلاگ‌های فارسی وارد شود، صفحه‌ی اول احتمالاً صفحه‌ی سردبير است. اما وقتی که گروهی از وبلاگ‌نويسان، درست يا غلط به نوشته‌ی کسی مثل سردبير اعتراض داشته باشند چه راهی برای اعتراض هست جز اعلام خيلی منطقی برای دليل و نوع اعتراض، مثلاً فراخوان برای حذف لينک؟ توجه کنيد که من برای اين اعتراض ساده، قبل‌اش کم «ايگوی» سردبير را مالش نداده‌ام، از خدمات او گفته‌ام و از حقی که به گردن ما دارد، چون می‌دانستم در نظام اخلاقی آدم‌های بزرگ بايد اول کلی از سوابق نيکوی فرد تعريف کرد تا بشود به او اعتراض داشت. اما ظاهراً ايگوی مربوطه از حد توان مالش من بزرگ‌تر بوده است.

پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۵

محصولات مجاز فرهنگی

چند روز پيش: يک مسابقه‌ی تلويزيونی جِلف از شبکه‌ی ماهواره‌ای جام جم پخش می‌شود. به نظرم ‌می‌رسد که طراحی مسابقه بدون توجه به ايمنی شرکت‌کنندگان انجام شده و به خصوص قسمت‌هايی که شامل ليز خوردن روی سطوح خيس می‌شود بسيار خطرناک هستند: برای اندکی پول که قرار است ببرند و مقدار زيادی پول که تهيه‌کننده و شرکت‌های تبليغاتی می‌برند، بسيار احتمال دارد شرکت‌کنندگان گردن خود را در حين ليز خوردن و پُشتک زدن بشکنند؛ و البته کلاه پلاستيکی فانتزی که برای حفاظت سرشان گذاشته‌اند برای جلوگيری از اين خطر فايده‌ای نخواهد داشت. در زير نور آبی اندوه‌ناک که نشانه‌ی واضحی از «ارزان تمام کردنِ کار» است، مجری برنامه مثل يک آدم افسرده به نظر می‌رسد که موظف است خوش‌محضری کند و بانمک باشد، و البته بنا به وظيفه‌ی خوش‌محضری متقابل، ملت هم می‌خندند!

بنا به يک سنت ملی، برنامه‌های «سرگرم‌کننده»‌ی بايد «آموزنده» هم باشند؛ در نتيجه مجری بانمک موظف است سوآل‌هايی از شرکت‌کنندگان بپرسد تا «سطح معلومات عمومی» بينندگان به طور غيرمستقيم بالا برود:

به پخش محصولات مجاز فرهنگی در جامعه چه می‌گويند؟
الف. اشاعه‌ی فرهنگی
ب. تهاجم فرهنگی
ج. مبادله‌ی فرهنگی

پاسخ درست: مبادله‌ی فرهنگی.

متوجه می‌شوم که در جايی که درست نيست، دارم به صدای بلند دشنام‌های رکيکی می‌دهم: دوستان با تعجب به من خيره شده‌اند. ظاهراً اين «محصولِ مجازِ فرهنگی» چندان به اعصابِ من سازگار نيست و بايد از ديدن‌اش صرفِ نظر کنم.

* * *

مُجاز يعنی چيزی که اجازه دارد. ملت ايران ملتی است که بايد اجازه بگيرد. برای انتشار حرف، فکر، تصوير، صدا و نوا، برای خواندن و شنيدن و گاهی برای فکر کردن. تعجب است که عده‌ای فکر می‌کنند اين ملت برای داشتن انرژی هسته‌ای نبايد اجازه بگيرد!

چه کسی به شما اجازه می‌دهد؟ شما کی بزرگ می‌شويد که صلاحيت تصميم‌گيری برای خواندن و ديدن و شنيدن خودتان را داشته باشيد؟

ظاهراً در بعضی ملل منحرف جهان رسمی به اسم «بزرگ‌سالی» هست که بعد از آن اجازه‌ی هيچ پدر و پدرخوانده‌ای برای ديدن و شنيدن لازم نيست. در کشورِ عزيز اسلامی ما چنين رسم منحرفانه‌ای وجود ندارد. کودکی طولانی ما تا زمان مرگ ادامه دارد.

* * *

- اجازه آقا؟ اجازه آقا؟
- خفه شو بتمرگ سر جات بچه! مگر نمی‌بينی دارم درس می‌دهم؟
صورت‌اش خيس است، پای نيم‌کت خيس است و قطرات ادرار از نيمکت به زمين می‌چکند. رفيقِ بغل‌دستی با نفرت خودش را کنار می‌کشد ...

* * *

کی می‌شود از دست اين پدرانِ بی‌پدر خلاص شويم؟

* * *

- محض اطلاع شما عرض کنم، که فعلاً از کسی اجازه نمی‌گيرم. می‌دانم برای شما کمی غيرقابل‌تصور است، شما هميشه پدر بالای سرتان بوده، هميشه هر کسی را رديابی کرده‌ايد ببينيد سيم‌اش به کجا وصل است و سرش در آخور کيست (قياس به نفس می‌فرماييد!) برايتان تصور بزرگ‌سالی سخت است. برويد دنبال فيـلتـرشکن بگرديد، برويد روی آنتن‌هايتان چادُر بيندازيد، برويد مخفيانه و دور از چشم پدر از دوره‌گردهايی که در ميدان انقلاب و توپخانه زير گوش‌تان زمزمه می‌کنند «سی‌دی شو، سی‌دی غيرمجاز، سی‌دی سوپر» خريد کنيد، برويد کپی‌های زيراکسی کتاب‌ها را بخريد و البته مواظب باشيد «پدر» نفهمد!
قضيه خيلی ساده است: شما قبول کرده‌ايد که بايد اجازه بگيريد. شما قبول کرده‌ايد که صلاحيت تصميم‌گيری نداريد: يا لااقل صدای اعتراض‌تان به گوش پدر نرسيد.
ملت بزرگ‌وار و اجازه‌گير، حالا بی‌زحمت برويد و از حسودی بترکيد.

* * *

دو سه سال است با فرياد و بوق و کرنا به ملت می‌گويند‌ کسی حق ندارد درباره‌ی حق مسلم هسته‌ای ما به جای ما تصميم‌گيری کند. جناب آقای دکتر احمدی‌نژاد چندی پيش فرموده بودند:

به برخی از كشورها نصيحت می‌كنم كه مراقب گفتار و رفتار خود باشند. آنها نبايد به صورت توهين‌آميز با ملت ايران صحبت كنند. آنها به چه حقی به ملت ايران می‌گويند به شما مشوق می‌دهيم تا دست از پيشرفت خود برداريد؟ شما فكر می‌كنيد كه با ملت خودتان يا ملت‌های پانصد سال قبل روبرو هستيد؟

به راستی به چه حقی به ملتی که به اجازه گرفتن عادت کرده اجازه نمی‌دهند؟ مگر ملت خودشان است که به آن اجازه ندهند؟

* * *

لينک‌های مربوط

  • در کشور ما البته يک نوع آزادی به وفور يافت می‌شود: آزادی خفه کردن، حتی برای اقليت‌های مذهبی. نظرخواهی‌ بی‌بی‌سی در همين باره.
  • نقطه هم چيزی نوشته در اين باره که البته سوآل‌اش بهتر است تا جواب.
  • تو کی هستی که به من بگويی ماهواره نداشته باش؟ (لينک از طريق بلاگ‌نيوز)
  • جبهه‌ی مشارکت صلاحيتِ داشتنِ نشريه ندارد.
  • مرتضی تمدن، نماينده‌ی شهرکرد در مجلس شورای اسلامی: «تريبون مجلس نمی‌تواند باز باشد و هركس هر چيزی را كه خودش تشخيص داد بگويد.» سوآل درست: پس به تشخيص چه کسی بايد حرف بزند؟
  • مشکلات پدر بودن از ديدگاه آقای جنتی: «وزارت اطلاعات در بحث بررسی صلاحيت‌ها دستش خالی است و حوزه‌ کاری آنها مسائل امنيتی است لذا چه اطلاعی دارند که كه فلان فرد مشروب می‌خورد يا نمی‌خورد، ربا می‌خورد يا نمی‌خورد، نماز می‌خواند يا نمی‌خواند؟» نظرخواهی بی‌بی‌سی در اين مورد.
  • متوجه شدم که مسابقه‌ای که شبکه‌ی ماهواره‌ای جام جم پخش کرده (با نام سيمرغ) در ايران هم پخش می‌شده و از جمله برنامه‌های محبوب بوده. به خصوص اين بند از معرفی روزنامه‌ی همشهری درباره‌ی علاقه‌های سرکوب شده به کله‌پا شدن ديگران قابل توجه است:

    يكي از جذابيت‌های تماشای اين مسابقه خنديدن به درب و داغان شدن مردم است. راحت و بدون نگرانی از آسيب‌ديدگی شركت‌كنندگان می‌توانيم بدون عذاب وجدان به زمين خوردن و پشتک وارو زدن شركت‌كننده‌ها بر روی الوارها بخنديم و احساس ناراحتی هم نكنيم. اين از همان حس شيطنتی ريشه می‌گيرد كه در همه ما وجود دارد، ولی در دنيای واقعي به هزار دليل آن را سركوب می‌كنيم و خيلی جلو خودمان را می‌گيريم تا به ليز خوردن بامزه ديگران نخنديم. ولی با تماشای سيمرغ حسابی دلی از عزا درمی‌آوريم و هر قسمتی كه اين چيزهايش پروپيمان‌تر باشد، بيشتر به دل مان می‌چسبد. به همين دليل قسمت عبور از روی الوارها يكی از محبوب‌ترين بخش‌های اين مسابقه است. بخشی در آن كه بيشتر از بقيه مراحل شاهد كله‌پا شدن آدم‌ها هستيم.

چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۵

حاشيه بهتر از متن

چند وبلاگ دوست‌داشتنی اين روزها

  • توان و تلاشی که آرش موسوی صرف جوجه اردک زشت می‌کند، نه تنها از سر وبلاگ که گاهی از سر يک مجله‌ی خوب هم در ايران زياد است و عجيب نيست اگر گاهی نااميد شود. در ضمن بعيد نيست با اين تلاش اين جوجه اردک زشت به زودی بفهمد که قوی زيبايی شده که در وبلاگستان نمی‌گنجد و در نتيجه از دست‌مان بپرد. تقريباً هر روز يک مطلب عالی، مصاحبه‌ی ايميلی و بحث‌های عميق با پيژاما! معرفی‌اش از قانون پتروپوليتيکس و مصاحبه‌ی تکميلی‌اش با صاحب اين نظريه، کاملاً قابل توجه دوستانی است که دين‌خويی و اسلام را مشکل اصلی ما در راه توسعه و مدرن شدن می‌دانند.
  • داستان‌ها و خاطرات تلخ و طنزآميز دکتر اميد در هديه‌ی لحظه‌ها گاهی آن‌قدر خوب هستند که چخوف را به ياد آدم می‌آورند. وبلاگی با فرم مشخص که هر وقت سراغ‌اش برويد می‌دانيد چه چيزی بايد انتظار داشته باشيد: يک داستان داغ و خوش‌مزه مثل نان سنگک، که البته گاهی سنگ‌اش هم زير دندان می‌رود! (تمثيل نان سنگک برای طنزهای تلخ از استاد اين فن، آقای هوشنگ مرادی کرمانی است).
  • وقتی آزادنويس را می‌خوانيد مثل اين است که پای صحبت يک آدم خوش‌صحبت نشسته باشيد که هيچ‌وقت چنته‌اش از نظرات، ماجراها و خاطرات جالب خالی نيست. نوشته‌های همايون خيری هميشه يک مايه‌ی «راديويی» داشته‌اند که آن‌ها را دل‌نشين می‌کند: يک روايت هميشه در زمينه هست، صميميت، راحت بودن و گرمای جنوبی هم در روايت و هم در راوی ديده می‌شود. آزادنويس تقريباً هر روز به روز می‌شود و تقريباً در يک ساعت مشخص: دم صبح به وقت گرينيچ؛ که اين روتين به حس راديويی‌اش اضافه می‌کند. اسم همايون خيری از آن موقع که در روزنامه‌های دوم خردادی مقالات علمی می‌نوشت به خاظرم مانده و گاهی نظرات‌اش مايه‌ای از غافل‌گيری دارد: او به چيزهای دمِ‌دست و کوچکی توجه می‌کند که با وجود اهميت خيلی زياد، از چشم ديگرانی که به افق‌های دور چشم می‌دوزند دور مانده‌است. مقاله‌ی او در مورد دلايل آبکی بحران خاورميانه يکی از اين نظرات قابل توجه بود، ولی در بين لينک‌ها و سوز و گدازها کم‌تر به آن توجه شد.
  • احمد شيرزاد فقط «نماينده‌ی سابق مجلس ششم» نيست، فيزيک‌دان، استاد دانشگاه و نويسنده‌ی خيلی خوبی هم هست. در روزنامه‌ها وقتی اسم بعضی ستون‌نويس‌ها می‌آمد انتظار يک نيش دردناک به طرف مقابل می‌رفت و شيرزاد يکی از اين ستون‌نويس‌ها بود. فعلاً به غير از او و ابطحی از اهل سياست عملی ايران کسی را نمی‌شناسم که وبلاگ قابل خواندن داشته باشد. مثلاً يکی از آخرين نمکيات‌اش را بخوانيد.
  • تلاش و جديت جادی در علايق‌اش و در کاری که دنبال می‌کند واقعاً ستودنی است. وبلاگی از يک شخصيت سايبر با ديدگاهی گسترده و تأکيد روی اخلاق جهانی: کمتر کسی در وبلاگستان «سرکوب ديجيتالی» را عنوان يکی از بخش‌های وبلاگ‌اش قرار می‌دهد و از ايران با نوشتن درباره‌ی شيوه‌های حکومت چين در اين سرکوب، به آن اعتراض می‌کند. کاملاً پاک از رذالت‌های اخلاقی طبيعی ما در وبلاگستان: بدون تعصب و تابو، بدون دشمن‌تراشی و جدال و با نثری ساده و درست. در وبلاگ‌اش اغلب دو سه تا لينک دندان‌گير هست که جای ديگری نمی‌توان يافت.
* * *

تقريباً همان اوايل در وبلاگِ خوش‌بينانه عضو شدم، اما اولين نوشته‌ام را بعد از بدقولی‌های بسيار، امروز فرستادم. نوشته‌ای که بيشتر در امتداد نوشته‌ی قبلی همين‌جاست و البته موسيقی و عکس آن را هم دارد. از سانلی عزيز به خاطر ايده‌ی عالی درست کردن چنين وبلاگی تشکر می‌کنم.

چند توضيح هم درباره‌ی گذاشتن موسيقی بايد بدهم: اولاً سعی کرده‌ام موسيقی به اندازه‌ای باشد که برای اينترنت دايال‌آپ هم قابل شنيدن باشد، اما بايد از دوستانی که دايال‌آپ دارند بپرسم که در اين کار موفق بوده‌ام يا نه.
در مورد قانونی بودن اين کار هم سوآلاتی هست: بنا به قانون امريکا گذاشتن موسيقی در وبلاگ با شرايطی نقض کپی‌رايت و جُرم نيست ولی قانون بريتانيا در اين مورد سخت‌گيرتر است. خوشبختانه در ايران استثنائاً در اين زمينه‌ی خاص کپی‌لفت و آزادی کامل وجود دارد.

سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۵

چه دنيای شگفتی!

دارم اخبار هواشناسی را نگاه می‌کنم: گوينده روی تصوير اروپا باريکه‌ی نازک ابری را نشان می‌دهد که از مرکز قاره می‌گذرد، بقيه‌ی جاها هوا صاف است و دايره‌های کوچک شماره‌دار داغی هوا را نشان می‌دهند. ناگهان اتفاقی می‌افتد؛ همه‌ی اين چيز، که برايم کاملاً عادی و روزمره بوده ناگهان شگفتی پيدا می‌کند: دارم تصويری را می‌بينم که پنجاه سال پيش تصورش ممکن نبود! ماهواره‌های هواشناسی، کامپيوترهای شبيه‌ساز و تلويزيون رنگی، ايده‌ی اخبار لحظه به لحظه از سياره‌ی زمين با تصاوير، سال‌ها انباشت تجربه‌ی آدم‌ها همه و همه دست به دست داده‌اند تا من از گذر يک باريکه‌ی ابر از مرکز قاره‌ی سبز باخبر شوم، باريکه‌ای که در رُم باران می‌بارد و با اين حال در همان‌جا، دما سی و هشت درجه است.

خودم هم بلافاصله می‌فهمم که اين آشنايی‌زدايی لحظه‌ای و اين احساس شگفتی از آن چيزهايی است که در مايه‌های تازه به دوران رسيدگی به حساب می‌آيد، و بهتر است اين حس ناخوانده را رها کنم؛ اما رهايم نمی‌کند: سه چهار نسل پيش، اجداد من در بيابان‌های خراسان، زير زمين در دالان‌های گل‌آلود قنات‌ها می‌خزيدند برای يک بند آب و اگر کلنگ به جای اشتباه می‌زدند زنده بيرون نمی‌آمدند. تنها غريزه و حس بويايی به کمک ابزارهای ابتدايی و دانش شفاهی‌شان می‌آمد تا آن کلنگ را جای درست بزنند و هم زنده بيرون بيايند و هم آن يک بند آب را برای کشت و کار‌شان تضمين کنند و هم تخم و ترکه‌ای باقی بگذارند که نهايت‌اش به من برسد. اما رسانه‌ها بلايی سر اين تخم و ترکه آورده‌اند که به جای خزيدن در راهرو‌های زير زمين و بو کشيدن دنبال يک باريکه‌ی آب، چشم‌اش به باريکه‌ی ابرهای گذرنده از فراز قاره‌ها عادت کرده‌است.

در تلاش برای رهايی از اين حس، سعی می‌کنم کمی انتزاعی‌تر فکر کنم: ابزارها حس‌های ما را گسترش داده‌اند و در اين ميان رسانه‌ها نقش مهمی دارند. تصوير دردناک جسدِ سوخته‌ی يک کودک، از هزاران کيلومتر آن‌ور، مستقيم روی عصبِ من می‌رود. قحطی افريقا، زلزله‌ی فلان‌جا، ضجه‌های يک مادر، فريادهای مردان خشمگين با چهره‌های عرق‌آلود و پيشانی‌هايی با رگ‌های ورم کرده، همه‌ی تصاوير و صداهايی که از هزاران کيلومتر آن‌ور مخابره می‌شوند، از سيم‌ها می‌گذرند و به عصب‌ها می‌رسند. ماهيت اخبار به همين دليل بيشتر فاجعه است: و ما به خبر روز به روز معتادتر می‌شويم؛‌ پس فاجعه‌ها روز به روز عادی‌تر می‌شوند. ماجرای يک کودک به خاطرم می‌آيد که پدر و مادرش دستی در کار سينما داشتند و حقه‌های سينمايی را بخوبی به او شناسانده بودند، و در نتيجه، ترسناک‌ترين فيلم‌ها (فرض کنيد کشتار با اره‌برقی در تگزاس) را بدون ناراحتی می‌ديد، ولی وقت اخبار از ترس در اتاق‌اش پنهان می‌شد: «آخر اين‌ها واقعی است!»

اصلاً در اين دنيای پرعصب و عصبانی، چرا همين يک باريکه ابر - و نه چيز ديگر - ناگهان از قالبِ عادت درآمده و برايم شگفت جلوه می‌کند؟ آيا در مغز من، مرکز رسيدن پيام‌های اين عصب‌ها، جرقه‌ی نابه‌جايی زده شده، نوروترانسميتر اشتباهی ترشح شده يا هورمونی کم و زياد شده؟ جايی خوانده بودم حسِ déjà vu (وقتی احساس می‌کنيم موقعيتی عيناً دارد تکرار می‌شود) با تحريک الکتريکی قسمت‌های خاصی از مغز می‌تواند به دفعات تجربه شود. حتی شايد بيمارهای روانی‌ای باشند که دائماً در حالت déjà vu به سر می‌برند. بنابراين شايد حالت شگفتی و آشنايی‌زدايی از يک چيز خيلی عادی هم مشابه همين حس باشد: شايد اصلاً طيفی از اين حس‌های عجيب داشته باشيم، و شايد روزگاری برسد که به جای نوشتن و فلسفه‌بافی درباره‌ی اين حس‌ها، بشود فرمول شيميايی يا موج الکترومغناطيس مناسب‌اش را منتقل کرد تا در اين حس شريک شويم!

اما فعلاً تا آن روزگار، می‌توان برای اين منظور از موسيقی استفاده کرد: و ترانه‌ی شاهکار «چه دنيای شگفتی!» از لويی آرمسترانگ برای همين مواقع است.


Blue Skies
What a Wonderful world - Louis Armstrong (1968) [See lyrics]

Self-orientalism


...

- Don't you dare judge me!

And I felt a shocking pain of inferiority at once; not because of an ordinary English expression that left me beyond the superiority of judgement, but because of the culture in which that amazing expression - quest of a generation in my homeland - was so ordinary; and she simply and unawarely belonged to this culture as I did not.

- Alright, let God judge!

دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۵

Remember, with great power, comes great responsibility.
Uncle Ben, Spider-Man's uncle


نوشته‌ی من به دليل حسادت‌ام به قدرت رسانه‌ای کسی نيست، يا لااقل تنها اين نيست: با آن که هر اعتراض به قدرت می‌تواند حسادت به دارنده‌ی آن قدرت شناخته شود؛ اما به نظرم واضح است که من اگر بخواهم هم نمی‌توانم جای وبلاگ سردبير را بگيرم. اعتراض من به استفاده‌ی غيرمسؤولانه از قدرت است؛ که اگر بخواهد شروع شود، بايد از همين دمِ دست، از همين وبلاگستان تمرين شود.

آقای درخشان با پنج سال زحمت کشيدن، سزاوار موقعيتی است که اکنون دارد، اما با روش «بی‌خيالانه»ای که مدتی است در پيش گرفته، در آينده‌ی نزديک ديگر نمی‌تواند باشد. او کسی است که در همه جا به عنوان «نماينده‌ی وبلاگستان فارسی» شناخته می‌شود، اما من به عنوان يک وبلاگ‌نويس خرده‌پا به خودم حق می‌دهم که بگويم: Not in my name!

«پشه چو پُر شد بزند فيل را»، بنابراين، خانم‌ها و آقايان وبلاگ‌نويس پشه‌وزن که پيش‌نهاد «تحريمِ فيل» به نظرتان خنده‌دار است ولی در عالم سياست می‌خواهيد شاخ غول قدرت‌های جهانی و حکومت‌ها را بشکنيد: جنگ قدرت پشه‌ها و فيل‌ها از همين جاها آغاز می‌شود. استفاده از قدرت بدون مسئوليت‌پذيری، نمايندگی ديگران را کردن بدون داشتن رأی، تنها منحصر به حکومت دينی يا نئوکان‌های کاخ سفيد نيست.

خب، حالا برويد يک شکم سير به فراخوان من بخنديد. البته قبل از خنديدن، فراخوان را به فونت درشت، در نوشته‌ی قبلی ببينيد. توجه کنيد مسأله در آزادی بيان برای ابله خواندن اين و آن نيست: مسأله سوء استفاده از قدرت است.

یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۵

از مايه خوردن

توضيح ضروری: بعد از گذشتِ بيش از دو هفته از اين فراخوان، سردبير به آن لينک داده است. زمان پيشنهادی من برای اعتراض به سردبير که يک هفته بود گذشته و فراخوان ديگر موضوعيتی ندارد؛ اما به نظرم در بقيه‌ی نکات تغييری ايجاد نشده‌است.


نادان‌های ابلهی که رئيس‌جمهور احمدی‌نژاد را سر کار آوردند چه کسانی بودند؟ (کنکور وبلاگستان، سال 85)

الف. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و آقای محمد باقر ذوالقدر
ب. گروه روحانيان امنيتی فارغ‌التحصيل مدرسه‌ی حقانی و استادشان آقای مصباح يزدی
ج. دستگاه امنيتی موازی که از بيت رهبری، توسط آقايان حجازی و مجتبی خامنه‌ای رهبری می‌شد.
د. امت شهيدپرور و حزب‌اللهی ايران اسلامی
هـ. (هـ مثل هودر) تحکيم وحدت طيف علامه و تحريمی‌ها، اکبر گنجی و شيرين عبادی

پاسخ تشريحی: اين سوآل نکته‌ی ظريفی دارد. چون هيچ‌کدام از کسانی که در قدرت هستند نمی‌توانند نادان و ابله باشند، با احترام تمام و عرض پوزش نسبت به سپاه پاسداران، بيت رهبری و حوزه‌های مقدسه‌ی علميه، بايد گفت که تنها دو گزينه‌ی آخر می‌توانند درست باشند. اما با توجه به اين که توهين به مردم هم درست نيست و ما به آن‌ها نياز داريم (هيچی که نباشد، وبلاگ‌‌‌مان خواننده که می‌خواهد) بنابراين گزينه‌ی دال هم نمی‌تواند درست باشد. تنها گزينه‌ی باقی‌مانده و طبيعتاً درست، گزينه‌ی آخر است.

* * *

من درست کردن وبلاگ در سايت بلاگر را از راهنمای وبلاگ‌نويسی آقای درخشان ياد گرفتم، و اگر به تصوير وبلاگ عنکبوت در سال 2002 نگاه کنيد خواهيد ديد که از يکی از سه قالب طراحی شده‌ی او در بلاگر استفاده می‌کرده‌ام. احتمالاً همين تصوير که در بايگانی اينترنت مانده هم مديون تنها لينکی است آقای درخشان، به عنوان مرکز اعتباربخش وبلاگستان، در همان زمان‌ها به وبلاگ عنکبوت داده‌است. گذشته از اين نکات سرنوشت‌ساز برای وبلاگ‌ام، خودم هم از وبلاگ آقای درخشان بسيار استفاده کرده‌ام: بسياری از وبلاگ‌های خوب را از بلاگ‌رول او يافته‌ام، بلاگ‌رولی که مدت‌ها نقطه‌ی آغاز وب‌گردی من بوده‌است. خيلی وقت‌ها از لينک‌های لينک‌دونی آقای درخشان به مقاله‌ها و تصاويری در رسانه‌های انگليسی رسيده‌ام که اگر به خودم بود هيچ‌وقت دنبال‌شان نمی‌رفتم. بسياری از ابتکارات فنی را اولين بار او به فضای وبلاگستان معرفی کرده، و راهنمايی‌هايی را که برای استفاده‌پذيری بهتر وبلاگ گفته هنوز قابل‌توجه هستند.

لينک وبلاگِ «سردبير: خودم» تا سه ماه پيش در بلاگ‌رول من بود، ولی بعد از اتهام‌های احمقانه‌ای که سر «تلفظ حرف کاف و قاف در زبان عبری» به کورش عليانی زد، و مقاله‌ای نوشت که تمام مستندات‌اش در کامنت‌های همان مطلب رد شد، به اين نتيجه رسيدم که لااقل نوشته‌های «سردبير خودم» چندان قابل خواندن نيستند. متأسفانه، تنها قسمت قابل توجه وبلاگ فعلی سردبير، يعنی لينک‌دونی‌اش هم شروع به افت کرده‌است: اخيراً کم‌تر لينکی در آن‌جا هست که چند روز قبل کس ديگری به آن اشاره نکرده باشد. اين کم شدن ارزش وبلاگ سردبير را می‌توان به وضوح در آمار الکسا ديد: سقوط سی و پنج درصدی تعداد بينندگان وبلاگ سردبير در سه ماه گذشته، نمی‌تواند ناشی از فيلترينگ باشد (که در سه ماه گذشته تغييری نکرده) و عامل خارجی ديگری هم نمی‌شناسم که تقصيرات را به گردن بگيرد.

يک سرهنگ سابق ارتش شاهنشاهی که الآن نزديک سی سال است در لندن تعمير شوفاژ می‌کند، شخصيتی جالب، احترام‌برانگيز و حتی دوست‌داشتنی است، اما لازم نمی‌دانم تئوری‌های تخيلی او را درباره‌ی «توطئه‌های هفت خواهران» جدی بگيرم؛ با همين استدلال، خودم را قانع کرده‌ام که لازم نيست تشکر خودم را از نکات فنی که آقای درخشان به من ياد داده با لينک دادن به وبلاگ‌اش بيان کنم. کسانی قبل‌تر از اين چنين تصميمی گرفته بودند: کلاغ سياه بر سرِ يک اتهام بی‌پروای ديگر تصميم گرفت که لينک آقای درخشان را بردارد.

آقای درخشان ممکن است همان‌طور که سيما خانم در فرنگوپوليس می‌گويد، خيلی از وبلاگ سردبير «کم‌ادعاتر و بهتر» باشد، اما به هر حال، ما در فضای مجازی با شخصيت سردبير روبرو هستيم: شخصيتی که به درستی قدرت و سرمايه‌ی رسانه‌ای خودش را در فضای اينترنت جدی می‌گيرد، اما توجه ندارد که هيچ سرمايه‌ای پايان‌ناپذير نيست. آقای درخشان، چهار سال پيش قرار بود تاجر اطلاعات باشد، اما تاجر عزيز ما اکنون مدت‌هاست که از مايه می‌خورد.

در مورد پدران بازنشسته که می‌نوشتم، اصلاً حسين درخشان که سابقاً «ابوالبلاگر» لقب گرفته بود به ذهن‌ام نرسيد؛ اما او هم واقعاً مثال خوبی از مقام عظمای پدری است: بارها ديده‌ام که کسانی را با حذف از بلاگ‌رول‌اش «تنبيه» می‌کند، کاملاً آگاه از اين که عده‌ی بسياری از بينندگان وبلاگ‌اش تنها برای همان بلاگ‌رول می‌آيند و چنين تنبيهی، با سقوط قابل توجه آمار بيننده، می‌تواند به خوبی نويسنده‌ی يک وبلاگ کم‌خواننده را متوجه «عواقب جسارت به پدرخوانده» بکند.

شايد لازم باشد که ما وبلاگ‌نويس‌های کوچک خرده‌پا هم گاهی قدرت اندک‌مان را در مقابل پدرخوانده بيازماييم! به اين منظور، پيش‌نهاد می‌کنم هر وبلاگ‌نويسی با «نادان و ابله» خواندن آقای اکبر گنجی و خانم شيرين عبادی مخالف است، لينک آقای درخشان را، لااقل برای مدتی، از وبلاگ‌اش حذف کند. لازم نيست با افکار و راه‌کارهای پيشنهادی اين دو نفر موافق باشيم تا متوجه شويم چنين اهانتی به اين دو نفر روا نيست و مستوجب کمی تنبيه است. دو نفری که لااقل برای آرمان خودشان و بهروزی ملت ايران تلاش قابل توجهی کرده‌اند و حبس بلند مدت يا انفرادی کشيده‌اند.

فراخوان: دوستانی که معتقديد خانم شيرين عبادی و آقای اکبر گنجی، شايسته‌ی لقب‌های «نادان» و «ابله» نيستند، يا فکر می‌کنيد که آقای پرزيدنت احمدی‌نژاد را اين‌دو به قدرت نرسانده‌اند، در اعتراض به چنين اهانتی لطفاً لااقل برای يک هفته لينک وبلاگِ پرخواننده‌ی «سردبير: خودم» را از وبلاگ‌تان برداريد و آن را تحريم کنيد؛ شايد نويسنده‌ی اين وبلاگ متوجه شود اعتبار رسانه‌ای‌اش برای اهانت کافی نيست.

لينک‌های مربوط:

  • فرنگوپوليس: درخشان خيلی کم‌ادعاتر و بهتر از وبلاگش است.
  • گردباد: طغيان روح آريايی حسين درخشان، و کامنت من پای همين مطلب. نوشته‌ای خنده‌دار و ظاهراً از سر تمسخر، که آقای درخشان آن را جدی گرفت.
  • چهار بند نوشته و شش غلط در املا و انشا، نشان‌دهنده‌ی ميزان اهميتی که خود حسين درخشان برای «سردبير خودم» قائل است (غلط‌ها را خودم در کامنتی گرفته‌ام!)
  • نوشته‌ی سردبير درباره‌ی کورش عليانی، بر مبنای يک اشتباه صد در صد در درک عربی. پاسخ آقای عليانی می‌گويد که نبايد به نزاع با سردبير داخل شد؛ اما مشخص است که من با نوشتن اين مطلب، با آقای عليانی در اين مورد مخالف‌ام.
  • سيناديلی: برداشت‌اش از آقای درخشان از زمين تا آسمان فرق کرده، وقتی او را در مالزی ديده.
  • کلاغ سياه: حذف لينک سردبير، با توجه به اين که فرصت زيادی برای لذت بردن از زندگی در اختيار نيست!
  • پدرانِ بازنشسته: می‌توانيد اين نوشته‌ی سه روز پيش من را با قرار دادن آقای درخشان به جای «سلطان علی» و علی دايی بخوانيد.

به ياد درخت خشکيده‌ای که قطع شد


Sere Tree
Swinging Blue Jeans - Don't Make Me Over (1966)

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۵

شغل: پدرِ بازنشسته

1.مدتی است وضعيت علی دايی، کاپيتان تيم ملی فوتبال ايران، دست‌مايه‌ی انواع تحليل‌های نمادين سياسی شده‌است. بيشتر اين تحليل‌ها روی اين سوآل تکيه می‌کنند که چرا بازنشستگی و تقاعد آن‌قدر برای قهرمانان ملی ما سخت است که تنها به قيمت مرگ يا آبروريزی ملی حاضرند آن را بپذيرند. اين سوآل آن‌قدر حساس شد که حتی الپر چند وقت پيش می‌‌خواست -با الهام از رفتار علی پروين و نه علی دايی- (اگر جرأت کند) مطلبی بنويسد با عنوان «کدام سلطان علی؟» و تعجب می‌کنم که سلطان علی (پروين يا دايی) چنان ترسناک است که هنوز ننوشته‌است.

مشخص است که اين سوآل تنها يک سوآل شيطنت‌آميز است چون جوابی مشخص دارد: در کشور ما گرفتن مسئوليت يا رسيدن به افتخار اغلب فرد را تبديل به «پدر» يا «پدرخوانده» می‌کند، و پدری شغلی نيست که بازنشستگی داشته باشد. کلام رايجی است بر زبان پدران ايرانی خطاب به فرزندان که «اگر صدساله هم بشوی هنوز بچه‌ی من‌ای»، و طبيعی است که «بچه‌ی کسی بودن» تنها موردِ محبت او قرار گرفتن نيست: کوچک‌تر بودنِ دائمی است، حقارتی است که گذشت زمان و «بزرگ شدن» علاج‌اش نمی‌کند. تنها مرگ است که پدر ما را (از کسوتِ پدری) در می‌آورد و البته اين خلعت را به پدر يا پدرخوانده‌ی ديگری می‌بخشد. در ملت ما، مثل هر خانواده‌ی بزرگ و صميمی ديگر، گاهی بچه‌های تخسی پيدا می‌شوند که عليه پدر بزرگوار شورش می‌کنند و گاهی مثل ميرزاده‌ی عشقی آن‌قدر شورش را درمی‌آورند که پدر مجبور به گوش‌مالی می‌شود.

گاهی اين بچه‌های هميشگی آن‌قدر از پدرِ هميشگی خسته می‌شوند که فکر پدرکُشی به سرشان می‌زند، اما دانشمندان ماجراهای پدران و فرزندان را حتی در اسطوره‌ها کاويده‌اند و نشان داده‌اند که اگر در مغرب‌زمين تراژدی رايج پدرکُشی اديپ است[1]، در مشرق معمولاً ماجرا عکس است و تراژدی رايج، رستم و سهراب است و فرزندکُشی. روی همين اصل اسطوره‌ای-تاريخی است که اگر گاهی پدران شرقی مجبور به گوش‌مالی شديدتری می‌شوند که منجر به فوت بچه‌های تخس و بی‌ادب می‌شود می‌توان آن را ناديده گرفت: راست‌اش را بگوييد، اگر شما جای آن پدرِ زحمت‌کشِ ملت بوديد و فرزندتان در مورد شما شعری با اين مضمون می‌گفت که «پدر ملت ايران اگر اين بی‌پدر است/بر چنين ملت و قبرِِ پدرش...» آيا از اين بی‌ادبی و جسارت آن‌قدر آزرده‌خاطر و خشم‌گين نمی‌شديد که حتی کشتن چنين فرزند هتاکی به ذهن‌تان خطور کند؟ حتی اگر پاسخِ منفیِ بدهيد قابل قبول نيست چون تاريخ نشان داده که معمولاً خطور می‌کند.

متأسفانه گاهی به دليل به هم ريختن اوضاع زمين و آسمان و نزديک شدن آخر‌الزمان[2]، تراژدی‌های غربی مثل اديپ در مشرق‌زمين هم به وقوع می‌پيوندند و بعضی همين فرزندان هتاک که بيشتر از پدرِ ملت به مامِ ميهن علاقه دارند دست به پدرکشی می‌زنند. در نتيجه‌ی فوت پدر و سقوط قهرمان، اغلب عده‌ای سوگوار می‌شوند. در مثال خاص علی دايی، يکی از سوگوارانِ سقوطِ او، آقای کريم ارغنده‌پور، می‌نويسد «مشكل علی دايی از نظر منتقدان اين بود كه چرا با وجود آنكه سنش بالا رفته داوطلبانه از تيم ملی كناره‌گيری نكرده‌است، سهل است كه اين انتقاد اگر وارد باشد بيشتر خطای مربی و ساير مسؤولان تيم ملی است و نه شخص علی دايی». راست‌اش، من در موردِ ماجرای علی دايی چيزی نمی‌دانم، اما با توجه به موارد مشابه در کشور ما[3] می‌توان حدس زد که اگر يک «سلطان قلب‌ها» مثلاً بازيکن تيم ملی باشد، و مسئولِ نظارت بر بازيکنان، مربیِ تيم ملی باشد، و مسئول نظارت بر مربی، رئيس فدراسيون، امکان ندارد که رئيس فدراسيون را همان سلطانِ قلب‌ها تعيين نکند.

بررسی تحليل‌های سياسی با ابزار علی دايی را با دو نقل قول، بدون توضيح بيشتر، به پايان می‌بريم:
عباس عبدی در يک گفت‌وگوی تلخ و گزنده در مورد استراتژی اصلاح‌طلبان می‌گويد «اين که سياست‌ورزی نيست، اين خفت‌ورزی است؛ عين همان‌هايی که اسم فقرا را می‌گذاشتند گنج‌علی و اسمِ کور را می‌گذاشتند عين‌علی... حالا بايد بنشينند گذشته را نقد کنند، اگر اين کار را با صداقت انجام دادند می‌توان گفت مشغول انجام دادن کاری هستند؛ اما اين‌ها هيچ کاری انجام نمی‌دهند و مدعی‌اند. نمی‌شود که منتظر ماند که چيزي از آسمان برای آدم برسد. مثل علی دايی که در زمين راه می‌رفت و منتظر توپ بود.» و کريم ارغنده‌پور (در همان مقاله‌ی قبلی) کسانی را ياد می‌کند که «با سلام و صلوات و طی مراسم شکوهمند در يک اوج به کارزار فرستاده می‌شوند ولی به خاطر شكستی كه غيرمنطقی و نامنتظر هم نبوده‌است كسی بازگشت‌شان را به انتظار نمی‌نشيند و مستقبلی نمی‌يابند؛ گويی در پس امروز، فردايی نيست و انگار قهرمانان بی‌شماری در نوبت‌اند تا جای خالی افراد تخريب‌شده را به سادگی پر كنند!» ناگفته پيداست که هر دو تحليل‌گر، از يک علی دايی و يک قهرمان سخن می‌گويند؛ و البته در پاسخ آقای ارغنده‌پور بايد گفت، بله، قهرمانان بسياری در نوبت‌اند تا پرچم‌ افتخار را بر فراز قله‌های ميهن برافرازند، و بله، متأسفانه نوبت شما تمام شد!


2.از منظری ديگر هم می‌توان به اين تمثيل فوتبالی از شکست ملی نگريست: وقتی که تيم ملی در شرايط حساس قبل از مسابقه به سر می‌برد، هر انتقادی از آن تضعيف روحيه‌ی تيم و تخريب نام می‌گيرد، و وقتی که کار از کار می‌گذرد ديگر انتقاد فايده‌ای ندارد. مشابه اين وضعيت در ميدان سياست بسيار آشناست: در کشوری که سال‌هاست شرايط حساس کنونی تمامی ندارد و معلوم نيست چه وقت به شرايط غيرحساس برسد، هيچ‌وقت نقد مجاز نخواهد بود.

عيسی سحرخيز سرمقاله‌ای احساساتی از روزنامه‌ی شرق را (با عنوان خيانت ما، که بعد از حذف تيم ايران از جام نوشته شده) بهانه کرده برای نوشتن در مورد خيانتِ روزنامه‌نگاران با ساکت نشستن و خودسانسوری، و البته روزنامه‌ی شرق نوشته‌ی سحرخيز را طبيعتاً سانسور کرده! ولی می‌توانيد آن را در اين‌جا بيابيد.


[1]اگر در مورد تراژدی اديپ اطلاعاتی نداريد می‌توانيد از اين فيلم کوتاه ماجرا و نسخه‌های جديدتر آن را دنبال کنيد. توانايی درک انگليسی با اسلنگ‌ها و لهجه‌ی بريتيش، داشتن اينترنت سريع و سن بالای هجده سال برای ديدن اين فيلم توصيه می‌شود.
[2] برای اطلاع بيشتر در مورد وقوع آخرالزمان و نقش سلطان علی و شعيب ابن صالح در آن، می‌توانيد به اين منبع رجوع کنيد. يا اين خبر را ببينيد.
[3] مثلاً بر کار رهبر مجلس خبرگان نظارت می‌کند، بر نمايندگان مجلس خبرگان، اعضای شورای نگهبان نظارت می‌کنند و اعضای شورای نگهبان را رهبر تعيين می‌کند.

چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۵


Bizarre Accent


- After all, what's your programme for life?
- Nothing.
- What do you mean?
- If you wind a clock too much, it breaks.
- Is this a "fact of life"?
- No, it's just a "fucked of life".
- Mind your Iranian accent!

سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۵

تفرعن عرفانی، تحکم حکمايی

می‌توان در فرهنگ ما فسيل‌های نوعی تفرعن عرفانی و تحکم حکمايی را رديابی کرد، و در عصر ما ميراث‌اش در رفتار عده‌ای همه‌چيزدان خودشيفته به نام «فلاسفه‌ی ايرانی» بروز می‌يابد. اين تفرعن ناشی از رفتاری است که ارزش را به پيچيده کردن می‌دهد تا ساده کردن، رفتاری که حقيقت را بيشتر به شکل راز درمی‌يابد تا به شکل کشف، آن هم رازی که تنها خداگونه‌ای می‌تواند آن را دريابد و تنها در جمع خواص و محرمان و فقط به زبان رمز می‌تواند از آن سخن گويد. بيهوده نيست اين همه اقبال «حکمت‌دوستان» به ترجمه‌ی آرکائيک آشوری از «زرتشت» نيچه: گويی در قوم برگزيده‌ی «آريايی»، نيچه پس از زرتشت رازدان ديگری است که از پشت‌ِ سراپرده‌ی غيب خبرِِ مرگِ خدا را آورده! بی‌شک موجبِ جنونِ مضاعفِ او می‌شد اگر درمی‌يافت بعضی حکمت‌دوستان ايرانی او را «مؤمن کافردماغ» خوانده‌اند[1].
برای ديدن نمونه‌های تر و تازه از اين تفرعن، کافی است توضيح آقای دکتر آرامش دوستدار را که برای رفع سوءتفاهم احتمالی نوشته‌اند، و نوشته‌ی آقای دکتر سعيد حنايی کاشانی را که برای تاراندن مگس نوشته‌اند بخوانيد.
برای نوشته‌ی دکتر دوستدار، ابراهيم نبوی نقيضه (parody)ی خوش‌مزه‌ای نوشته‌است که عمده‌ی خودشيفتگی نهان در متن را آشکار می‌کند. اما برای دکتر حنايی کاشانی تنها اين پرسش می‌ماند که: «حکيما، تو خود چرا نگذاشتی و نگذشتی؟» و البته اميدوارم اين جسارت سبب نشود که عنکبوت حقير را با مگس اشتباه گيرند و سعی در تاراندن‌اش کنند؛ که به تاری خوش است و چون حضرت‌اش، شمشير در نيام منتظر حريف بزرگی که در دام بيفتد نيست.
پی‌نوشت: می‌دانم که سخن من فعلاً يک ادعا است و اين دو متن را بايد حلاجی کرد تا خودشيفتگی آزاردهنده و متواضع‌نما، بقايای فرهنگ عرفانی متفرعن در آن‌ها نشان داده‌شود؛ اما مدتی است حوصله‌ام از تلاش برای «خيلی منطقی» بودن نوشته‌های اين‌جا سر رفته (و در واقع، يکی از دلايلی که نوشتن را برايم دشوار می‌کند شايد همين باشد) ديدم شايد اين يک‌بار به جايی برنخورد اگر قضاوتی حسی را بدون حلاجی منطقی بنويسم.

[1] ظاهراً لقب افتخارآميز «مؤمن کافردماغ» اولين بار از سوی اقبال لاهوری به نيچه اعطا شده‌است. در اين نوشته تحليلِِ پشتک‌واروی غريبِ عرفانیِ نيچه را در روايت ساحت جلالی حضرت حق ببينيد، در ضمنِ تحليلِ آثارِ آخرالزمانیِ استاد علی معلم دامغانی. به خصوص اين بند:

... چنانکه نيچه در چنين گفت زردشت در معرفی ابرانسانش می‌گويد که ابر انسان به زمين معتقد است. توصيه می‌کند که خدا مرده است و انسان بايد به زمين معتقد باشد و مدينه‌ی فاضله‌اش را می‌بايست در زمين بسازد. آن شاعر خسته‌جان و آن مؤمن کافر دماغ تا اين‌جا آگاه است که تقديری ديگر برای عالم رقم خورده‌است و بشر به گردنه‌ای خطرناک‌تر از تمام دوره‌هايی که تا پيش از اين در تاريخش ديده است رسيده‌است و از اين رو است که پس از تأليف کتاب "چنين گفت زردشت" که بحق يکی از فصيح‌ترين روايت‌های آخرالزمانی در ساحت جلالی حضرت حق است به زعم انديشه‌ی خسته‌جان خود می‌خواهد اخلاقی ديگر را پس از بر هم زدن بنيان‌های اخلاقی ميراث گذشته در کتاب فراسوی نيک بد پی افکند...

نوحه‌پذيری

سيد علی صالحی، شاعر، در ويژه‌نامه‌ی بزرگ‌داشتِ هـ.ا. سايه در روزنامه‌ی شرق:

عجب رنجِ بی‌راهی‌ست كه همه‌ی نهاد و گزاره‌ی انسانِ ايرانی را به سودِ «بغض ملى» مصادره كرده‌است... پس اين «حسرتِ ويرانگر» كى پايان خواهد گرفت؟ چرا غمگين‌ترين شعرها، ترانه‌ها، تصنيف‌ها و آهنگ‌ها در سرزمين ما پرفروش‌ترين‌ها هستند؟ ريشه‌هاى نوحه‌پذيريِ اين مردم به كدام رنج‌هاى مزمن و پنهان و آشكار بازمى‌گردند؟ [+]

جامعه‌شناسی شکست

- ...اما با همه‌ی اين حرف‌ها بايد اميد داشت؛ چون شکست مقدمه‌ی پيروزی است.
- چه مقدمه‌نويس روده‌درازی است اين... نکند مقدمه‌ی ابن خلدون است؟
- ای‌ی، يک کمی هم به جامعه‌شناسی مربوط می‌شود.

جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۸۵

اوضاع بی‌ريخت

  • در برنامه‌ی this week امشب در بی‌بی‌سی، دو نفر شکايت می‌کنند که چرا اخبار حملات اسرائيل در صفحه‌ی اول روزنامه‌ها نوشته می‌شود ولی جنايات تروريست‌ها در صفحه‌ی بيست و هفتم. يک نفر مخالفت می‌کند، می‌گويد گويا در رسانه‌های ما جان فلسطينی و اسرائيلی با هم برابر نيست که اسرائيلی‌ها پنجاه نفرغيرنظامی را در روستای لبنانی می‌کشند و آن وقت ما بايد به حال دو نفر نظامی گروگان گرفته شده دل بسوزانيم. همه با جديت مخالفت می‌کنند، و در قيافه‌ی يکی، با آن که هم انگليسی است و هم بازيگر، آشکارا وقتی کلمه‌ی «اسلاميست» را به زبان می‌آورد نفرت ديده می‌شود. استدلال‌اش جالب است: می‌گويد کسانی که از بمب‌گذاران انتحاری حمايت می‌کنند، خود به خود اعلام می‌کنند که جان‌شان ارزشی ندارد. و طبيعتاً، با اين استدلال همه‌ی فلسطينی‌ها و اغلب لبنانی‌ها جان بی‌ارزشی دارند (اتفاقاً الجزيره هم گزارشی درباره‌ی بی‌ارزش بودن جان فلسطينی‌ها در رسانه‌های غربی منتشر کرده، و پايين گزارش کسی در پاسخ مشابه همين استدلال را نوشته‌است) بالاخره وقتی صحبت به بچه‌ها و بی‌گناهی آن‌ها می‌کشد، طرف راضی می‌شود که کشتن آن‌ها درست نيست.
  • اسرائيل تهديد کرده که لبنان را به بيست سال قبل برمی‌گرداند، و لابد کسانی که در لبنان بيست سال پيش يادشان نرفته می‌فهمند اين تهديد چه معنايی دارد. قبلاً، نخست‌وزير اسرائيل در جريان گروگان گرفته (اسير) شدن سرباز اسرائيلی، از کابينه‌اش خواسته بود نگذارند آن شب در نوار غزه کسی بخوابد. تلويزيون‌ها سخنان يک نظامی بلندپايه‌ی اسرائيلی را پخش می‌کنند که می‌گويد اگر حزب‌الله امنيت شهرهای شمال اسرائيل را به خطر بيندازد، هيچ‌جای لبنان امن نخواهد بود، «به همين سادگی» (as simple as that) اين ساده بودن از همه‌ی حرف‌هايش وحشت‌ناک‌تر است.
  • ظاهراً تجويز دوز رسانه‌ای «يک خبر از فلسطين اشغالی در روز» باعث شده در ايران همه‌ی مردم وضعيت کشت و کشتار را عادی بدانند. حتی حمله به فرودگاه بيروت چندان مهم تلقی نمی‌شود. با دوستی صحبت می‌کنم، می‌گويد «راستی مگر بيروت دست خود اسرائيلی‌ها نبود؟» سيستم خبررسانی شعاری وضعيت منطقه را در بيست سال پيش منجمد نشان داده، سال‌ها خبر اول خارجی را از تصاوير آرشيوی مادران در حال شيون و مردان خونين فلسطين پر کرده و با موسيقی انقلابی و پاپ از اين تصاوير کليپ ساخته است. اشباع رسانه‌ای باعث شده مرز خبر و مظلوم‌نمايی از بين برود و وضعيت واقعاً خطرناک، دنباله‌ی يک وضعيت هميشگی جلوه داده شود. تحريک مدام حساسيت را از بين می‌برد، پس ديگر بی‌معناست سوآلی که بعضی‌ها می‌پرسند: «راستی ما را چه می‌شود؟»
  • در گزارش‌ها از لبنان، به خصوص قسمت‌های شيعه‌نشين، تأکيد روی تصاوِِير بزرگ آقايان خمينی و خامنه ای است و حزب الله را Iranian-backed hizbollah می نامند. اسرائيلی‌ها اظهار نگرانی می‌کنند که سربازان‌شان به ايران انتقال داده شده باشند. وزير خارجه‌ی امريکا می‌گويد «اين جور کارها بدون اطلاع ايران انجام نمی‌شود». ايرانی‌هايی که حساسيت‌شان را به اين gory violent horror movie ی کسل‌کننده و تکراری از دست داده‌اند، خبر ندارند که خواه ناخواه پای‌شان گير است.
  • واکنش وبلاگ‌های فارسی در اين ماجرا حيرت‌انگيز است: بعضی وبلاگ‌های شهادت‌طلب و فلسطينی هنوز چيزی ننوشته‌اند، کورش عليانی ننوشته، سه نفر ايرانی-اسرائيلی شناخته شده در وبلاگستان (آهو خانم، آقای فرهاد مراديان و کامران آن سوی ديوار) ننوشته‌اند اما سيبيل‌طلا بعد از مدت‌ها سکوت و ننوشتن، در همين مدت دو نوشته راجع به اين وضعيت پست کرده‌است. شايد طبيعی باشد اگر خانم کاموری با مطالعات جدی در مورد اسرائيل به اين موضوع علاقه نشان بدهد، علاقه‌ی کلنگ به تشويش افکار عمومی هم دليل کاملاً موجهی است برای فراخوانی که در محکوميت آپارتايد نوشته، اما اعتراف می‌کنم که علاقه‌ی وبلاگ سراسر صفا و عشق و حال «صفا در ال. ای.» به اين موضوع، از حد تصور من فراتر است (و البته انکار نمی‌کنم تصورات من کوته‌بينانه بوده‌اند اما) کامنت‌ها نشان می‌دهند که خوانندگان هميشگی هم جا خورده‌اند، چون معمولاً جای اين تصويرها در تلويزيون جمهوری اسلامی است و دل‌سوزی برای فلسطينی‌ها از گفتمان عشق و حال خارج می‌شود.
  • نوشته‌های «رفيق صهيونيست» و حاشيه‌ی ناخدا کجوری هم جالب‌اند.
  • علاقه‌ی رسانه‌ها به ماجرای اسرائيل هميشه به نظرم افراطی آمده‌است. هنوز نفهميده‌ام دليل اين افراط چيست، طولانی شدن ماجراست يا صرفاً يک عادت است؟ چند ماه پيش در يک وبلاگ يکی از دوستان ضديهود کامنت‌هايی در اين باره گذاشته بودم که توضيح می‌داد که چرا اين توجه را افراطی می‌دانم. بايگانی وبلاگ آن دوست از بين رفت اما آن کامنت‌ها را جايی ذخيره کرده بودم.
    کامنت‌ها قديمی‌اند؛ و در ضمن سيبيل‌طلا که آن موقع آن‌ها را خواند گفت اطلاعاتی که من دارم ناقص و به نفع اسرائيل مخدوش است. سوآل من هم کمی بلاموضوع شده: در حال حاضر تمرکز رسانه‌ها روی اين موضوع کاملاً توجيه‌پذير است؛ چون اوضاع واقعاً جنگی و خطرناک شده‌است. اما اين کامنت‌ها را بدون ويرايش اينجا می‌گذارم تا نظر دوستان ديگر را هم در اين مورد بدانم: آيا به نظر شما در مجموع به مسأله‌ی اسرائيل و فلسطين بيش از ارزش خبری آن بها داده نمی‌شود؟ اگر موافق‌ايد در مورد دليل و علت آن چه حدس می‌زنيد؟

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۸۵

نظرخواهی عمومی

لطفاً مدتی به اين چهره نگاه کنيد، چه احساسی به شما می‌دهد؟

Photo: Graeme Weston, BBC

پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۵

وطن

عصر کسل و چسب‌ناک تابستان، وقتی بيدار شدم پرچم سه‌رنگ ميهن در مقابل چشمان‌ام بود؛

Perspective of patriotism

و وقتی چشم‌هايم دوباره توانستند بُعد را تشخيص دهند، فکر کردم: شايد وطن‌دوستی هم عارضه‌ای موقتی باشد که در اثر نفهميدن پرسپکتيوِ جهان ايجاد می‌شود.

بايگانی