سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۵

چه دنيای شگفتی!

دارم اخبار هواشناسی را نگاه می‌کنم: گوينده روی تصوير اروپا باريکه‌ی نازک ابری را نشان می‌دهد که از مرکز قاره می‌گذرد، بقيه‌ی جاها هوا صاف است و دايره‌های کوچک شماره‌دار داغی هوا را نشان می‌دهند. ناگهان اتفاقی می‌افتد؛ همه‌ی اين چيز، که برايم کاملاً عادی و روزمره بوده ناگهان شگفتی پيدا می‌کند: دارم تصويری را می‌بينم که پنجاه سال پيش تصورش ممکن نبود! ماهواره‌های هواشناسی، کامپيوترهای شبيه‌ساز و تلويزيون رنگی، ايده‌ی اخبار لحظه به لحظه از سياره‌ی زمين با تصاوير، سال‌ها انباشت تجربه‌ی آدم‌ها همه و همه دست به دست داده‌اند تا من از گذر يک باريکه‌ی ابر از مرکز قاره‌ی سبز باخبر شوم، باريکه‌ای که در رُم باران می‌بارد و با اين حال در همان‌جا، دما سی و هشت درجه است.

خودم هم بلافاصله می‌فهمم که اين آشنايی‌زدايی لحظه‌ای و اين احساس شگفتی از آن چيزهايی است که در مايه‌های تازه به دوران رسيدگی به حساب می‌آيد، و بهتر است اين حس ناخوانده را رها کنم؛ اما رهايم نمی‌کند: سه چهار نسل پيش، اجداد من در بيابان‌های خراسان، زير زمين در دالان‌های گل‌آلود قنات‌ها می‌خزيدند برای يک بند آب و اگر کلنگ به جای اشتباه می‌زدند زنده بيرون نمی‌آمدند. تنها غريزه و حس بويايی به کمک ابزارهای ابتدايی و دانش شفاهی‌شان می‌آمد تا آن کلنگ را جای درست بزنند و هم زنده بيرون بيايند و هم آن يک بند آب را برای کشت و کار‌شان تضمين کنند و هم تخم و ترکه‌ای باقی بگذارند که نهايت‌اش به من برسد. اما رسانه‌ها بلايی سر اين تخم و ترکه آورده‌اند که به جای خزيدن در راهرو‌های زير زمين و بو کشيدن دنبال يک باريکه‌ی آب، چشم‌اش به باريکه‌ی ابرهای گذرنده از فراز قاره‌ها عادت کرده‌است.

در تلاش برای رهايی از اين حس، سعی می‌کنم کمی انتزاعی‌تر فکر کنم: ابزارها حس‌های ما را گسترش داده‌اند و در اين ميان رسانه‌ها نقش مهمی دارند. تصوير دردناک جسدِ سوخته‌ی يک کودک، از هزاران کيلومتر آن‌ور، مستقيم روی عصبِ من می‌رود. قحطی افريقا، زلزله‌ی فلان‌جا، ضجه‌های يک مادر، فريادهای مردان خشمگين با چهره‌های عرق‌آلود و پيشانی‌هايی با رگ‌های ورم کرده، همه‌ی تصاوير و صداهايی که از هزاران کيلومتر آن‌ور مخابره می‌شوند، از سيم‌ها می‌گذرند و به عصب‌ها می‌رسند. ماهيت اخبار به همين دليل بيشتر فاجعه است: و ما به خبر روز به روز معتادتر می‌شويم؛‌ پس فاجعه‌ها روز به روز عادی‌تر می‌شوند. ماجرای يک کودک به خاطرم می‌آيد که پدر و مادرش دستی در کار سينما داشتند و حقه‌های سينمايی را بخوبی به او شناسانده بودند، و در نتيجه، ترسناک‌ترين فيلم‌ها (فرض کنيد کشتار با اره‌برقی در تگزاس) را بدون ناراحتی می‌ديد، ولی وقت اخبار از ترس در اتاق‌اش پنهان می‌شد: «آخر اين‌ها واقعی است!»

اصلاً در اين دنيای پرعصب و عصبانی، چرا همين يک باريکه ابر - و نه چيز ديگر - ناگهان از قالبِ عادت درآمده و برايم شگفت جلوه می‌کند؟ آيا در مغز من، مرکز رسيدن پيام‌های اين عصب‌ها، جرقه‌ی نابه‌جايی زده شده، نوروترانسميتر اشتباهی ترشح شده يا هورمونی کم و زياد شده؟ جايی خوانده بودم حسِ déjà vu (وقتی احساس می‌کنيم موقعيتی عيناً دارد تکرار می‌شود) با تحريک الکتريکی قسمت‌های خاصی از مغز می‌تواند به دفعات تجربه شود. حتی شايد بيمارهای روانی‌ای باشند که دائماً در حالت déjà vu به سر می‌برند. بنابراين شايد حالت شگفتی و آشنايی‌زدايی از يک چيز خيلی عادی هم مشابه همين حس باشد: شايد اصلاً طيفی از اين حس‌های عجيب داشته باشيم، و شايد روزگاری برسد که به جای نوشتن و فلسفه‌بافی درباره‌ی اين حس‌ها، بشود فرمول شيميايی يا موج الکترومغناطيس مناسب‌اش را منتقل کرد تا در اين حس شريک شويم!

اما فعلاً تا آن روزگار، می‌توان برای اين منظور از موسيقی استفاده کرد: و ترانه‌ی شاهکار «چه دنيای شگفتی!» از لويی آرمسترانگ برای همين مواقع است.


Blue Skies
What a Wonderful world - Louis Armstrong (1968) [See lyrics]

2 comments:

ناشناس گفت...

من و گزک؟
حرفی غریب است. ا

ناشناس گفت...

سلام. گزک در ذهن من چیزی شبیه «گزلیک» معنی می داد. فرهنگ لغت را نگاه کردم، مرتفع شد
روزبخیر

بايگانی