چهارشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۴

آسمان سکوت

فيلمی از اجرای زنده‌ی جاده‌ی ابريشم اثر کيتارو را می‌ديدم، کيتارو در همهمه‌ی سازهای مختلف و نواهای الکترونيکی پشت کی‌بورد نشسته بود، چشمان‌اش را بسته بود و هر سه چهار ثانيه دو سه تا کلاويه را می‌فشرد. چنان حسی گرفته بود و چنان عرقی می‌ريخت که انگار سخت‌ترين کار دنيا را انجام می‌دهد.هايکو و گاهی موسيقی چينی هم همين‌طور است. يک زخمه به ساز و يک سکوت طولانی.
ماه‌نامه‌ی اينترنتی هزارتو، اين ماه با عنوان «هزارتوی سکوت» منتشر شده‌است. نوشته‌ی من در اين شماره چيزی است در مايه‌های ننوشتن!

شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۴

امشب با دوستی عزيز صحبت از بسيار چيزها بود از جمله همين وبلاگ و نداشتن بازخورد (feedback). می‌گفت زبان و نوشتار من «هول‌برانگيز» است شايد چون نوعی «پيچيدگی» دارد که به آن «ابهت» می‌دهد. در مقابل اين زبان خواننده احساس می‌کند چندان چيزی برای پاسخ ندارد. شايد چون اغلب نمی‌تواند با آن ارتباط برقرار کند.
توصيفی که اين دوست عزيز کوشيده بدون آزردن من از زبان من بدهد، شايد همان زبانی باشد که آقای درخشان به آن لقب «ملکوتی» می‌دهد. فارغ از هر دشمنی و عناد که بين او و حلقه‌ی ملکوت ايجاد شده توصيف او از اين زبان جالب توجه است: «مقاله‌های بلند ظاهرا عميق» توصيه‌اش هم اين است که «مسهل بخوريد تا اين عصاهايی که قورت داده‌ايد بيرون بيايد».
چيزی که من اسم‌اش را «نداشتن بازخورد» می‌گذارم در اين نوشته با زبان شفاف دوست عزيزم نويد توصيف شده. قسمت خنده‌دارش آن‌جاست که از بازاريابی و قبول خرده‌کاری می‌گويد.
آيا واقعاً راه يافتن و ديده شدن در اين حلقه که اسم‌اش را «وبلاگستان» گذاشته‌ايم کار ساده‌ای است؟ جدا از کسانی که به دليل ريزه‌کاری‌های فنی بی‌شمار از کار ساده‌ی انتشار وبلاگ باز مانده‌اند، چه صداهايی هستند که هرگز در اينجا شنيده نمی‌شوند؟
چقدر حلقه‌های جداگانه متشکل از جمع رفقا، هم‌دانشگاهی‌ها يا بر و بچه‌های يک هيأت سينه‌زنی در وب هست که خارج حلقه‌ی خودشان اصلاً ديده نمی‌شوند؟

سه‌شنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۴

من خواب ديده‌ام که کسی می‌آيد
.
.
.
کسی از آسمان توپخانه شب آتش‌بازی می‌آيد...

عکس از ايسنا - تظاهرات اعتراض‌آميز مقابل سفارت دانمارک در تهران



راست‌اش برای نوشته‌ی قبلی انتظار بازخورد بيشتری داشتم، شايد چون بيهوده می‌پنداشتم بعضی نکات‌اش جای بحث و گفت‌وگوی بيشتری دارد و خواننده‌ی دقيق را به چالش خواهد کشيد، و در ضمن خفت بازاريابی (به قول درست‌تر: گدايی توجه) را هم برايش به جان خريدم!
البته اگر بخواهم هم‌چنان خودم را از تک‌وتا نيندازم می‌شود توجيه ديگری هم آورد: وقتی متنی ده پانزده لينک بين متن به جاهای ديگر دارد، بعيد نيست که هيچ‌خواننده‌ای تا آخر کار در اين صفحه نماند و به صفحات لينک‌داده شده برود.

دوشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۴

بافتن

نسبت به نوشته‌ی جديد آقای دوستدار حسی دوگانه داشتم: درست می‌گويد، اما اين درست گفتن آيا اصلاً اهميتی دارد؟ وضعيت طنز تلخ‌گونه‌ی چنين درست‌گويی‌هايی را آقای شيرزاد در يکی از «نمکيات» جديدش نوشته: «اين که جنگ نيست، نامرديه!»
گاهی نتايج تحليل با يک ديدگاه بسيار بسته با نتايج يک ديدگاه بسيار گسترده يکی است. يعنی با آن که ديدگاه آقای دوستدار را با ديدگاه جوانمردان و دليران به يادگار مانده از دنيای باستان مقايسه می‌کنم، کاملاً می‌فهمم که او از آنان نيست؛ و از يک جهت کاملاً متفاوت به اين مسأله می‌نگرد. در اين ديدگاه شايد اصلاً جنبه‌ی ايرانی قضيه چندان اهميتی نداشته باشد؛ اما چون از جنبه‌ی جهانی اين ماجرا مرحله‌ای از فرآيند تغيير نظام قدرت جهانی است اهميت دارد، فرآيندی که از نظر او به جهانی با قانون جنگل می‌انجامد.
کسانی که کمی علوم طبيعی خوانده باشند با قانون‌هايی که وضعيت اشيا را بر مبنای وضعيت تعادل يا عدم تعادل بررسی می‌کنند آشنا هستند. وقتی تعادل و موازنه يک سيستم به هم می‌خورد فرآيندی اتفاق می‌افتد که دوباره سيستم را به يک تعادل جديد می‌رساند. پتانسيل و ظرفيت‌های نهفته‌ی نزاع آزاد می‌شوند و در نهايت سيستم در وضعيتی قرار می‌گيرد تعادل بيشتری دارد، يعنی به هم زدن تعادل آن دشوارتر است. اين مدل‌سازی شايد در تحليل تغييرات نظام‌های قدرت هم به ما کمک کند. [1]
نگاه خوش‌بينانه‌ به من می‌گويد که احتمالاً تعادل‌های جديد قدرت از نظر انسانی هم بهتر از قبلی‌ها هستند، اگرچه اين تعادل ممکن است با حذف گونه‌ی انسان از طبيعت هم ممکن شود! شخصاً ليبراليسم امريکايی را بيشتر از نازيسم آلمانی و کمونيزم روسی می‌پسندم؛ و وقتی تاريخ می‌خوانم خيلی خوش‌بخت می‌شوم که اين بر آن‌ها غلبه کرده؛ که البته می‌توان گفت تاريخ را پيروزمندان می‌نويسند و پسند تاريخی من هم حتماً متأثر از اين تاريخ‌نويسی است. به هر حال از نظر من با اين سليقه، جنگلی که شير امريکايی داشته باشد بر جنگلی که شير چينی داشته باشد يا جنگلی که خدای نکرده ولايت مطلقه‌ی فقيه داشته باشد شرف دارد.
آيا بد می‌کنم که اين سليقه‌ام را لو می‌دهم؟ آيا در اين موقعيت که امريکای جنايت‌کار و رژيم غاصب صهيونيستی در خاورميانه خون هم‌کيشان مرا می‌ريزند و به زن و بچه رحم نمی‌کنند چه کار بايد بکنم؟ اينجاست که همان موقعيت چوب دو سر طلا پيش می‌آيد که وبلاگ ناگزير آن را با دقت توصيف کرده و فرنگوپوليس با بيانی expressive تر درباره‌اش نوشته (چه واژه‌ی فارسی می‌توانستم به جای اکسپرسيو بگذارم که جنس‌گونه نشود؟ می‌بينيد که!)
من برای چوب دو سر طلا نشدن ايده‌ی ساده‌ای دارم: وقتی فارسی می‌نويسم، تجربه‌ی تاريخی ايرانی پشت سر من است. دوگانه‌هايی که روشنفکری ايرانی در اين صد سال و اندی درست کرده، استعمار و استبداد، در اين زبان با من است و تجربه‌ی تاريخی به من می‌گويد که رابطه‌ی ديالکتيک اين دو، اگر چه مثل رابطه‌ی مرغ و تخم‌مرغ آغاز‌کننده‌اش مشخص نيست و جدا کردن علت از معلول در اين رابطه آسان نيست، اما اگر به همان روابط قدرت نگاه کنيم من با فارسی نوشتن‌ام، و با نوشتن خارج از مرزهای تعريف‌شده‌ی نظام سانسور، با نظام قدرتِ رياکارِ پَست و عوضی‌ای (...) به نزاع برمی‌خيزم که جلوه‌ی بارزش استبداد است و افتخارش استقلال. طبيعی است که وقتی فارسی می‌نويسم خودم را به عنوان کسی که در اروپا زندگی می‌کند و دارد به نظام ليبراليستی و سرمايه‌داری غربی اعتراض می‌کند تصور نمی‌کنم، به اين دليل ساده که کسی اعتراضات مرا در اين باره به زبان فارسی نمی‌خواند! بنابراين در اين زبان سعی نمی‌کنم اسبِ نزاع با اورينتاليزم را زين کنم و با استعمارگران ستيز قلمی کنم؛ حتی هيچ نگرانی ندارم که تاختن‌ام با اين زبان بر نظام استبدادی مذهبی باعث خوش‌حالی نومحافظه‌کاران امريکايی شود به اين دليل ساده که اغلب نومحافظه‌کاران فارسی بلد نيستند! اما اگر هم شد بگذار بشود. ديگر زمان آن گذشته است که از بيم آشکار شدن دعوای خانگی برای «دشمن» ساکت شويم، اين نظريه‌ی «آن چه دشمن از آن طرف‌داری می‌کند لزوماً بد است» نوعی دنباله‌روی معکوس از همان دشمن و نشان‌دهنده‌ی بی‌اصول بودن است.[2]
* * *
افکار خصوصی تا حد زيادی حق دارد، با آن که اگر سپر بيندازم شايد نوشته‌اش به من هم بر بخورد. می‌گويد:
«وقتی با هواپيما ميزنن تو برج های دوقلوی نيويورک، وقتی تو قطار مادريد بمب ميذارن، وقتی کلی آدم رو تو بالی ميکشن و وقتی به متروی لندن حمله ميکنن نه کسی گلوی خودش رو پاره ميکنه، نه سفارت جايی رو آتيش ميزنن، نه به طالبان گير ميدن، نه يه راهپيمايی راه ميندازن امت مسلمان هميشه در صحنه که بگن "آقا ما با اينها نيستيم". اما خدا نکنه بگن بالای چشم پيامبر اسلام ابروست
من البته، روز پنجم جولای 2005،‌ عصبانی از اطلاعيه‌ای که روی اينترنت در مورد ثبت‌نام از «استشهادی‌ها» در ايران خوانده بودم مطلبی نوشتم و اين حماقت را نقد کردم. من خودم را مسلمان می‌دانم اما نقد من نقد از موضع اين نبود که «به دشمن بهانه ندهيم» يا «اسلام را بدنام نکنيم»؛ نقد رياکارانه نبود، اين جنون «شهادت‌طلبی»‌ به نظرم چيزی احمقانه می‌آمد، گذشته از اين که به هيچ عنوان کشتن انسان‌های غيرنظامی را حتی از سوی يک ديوانه‌ی انتحاری نمی‌توانستم بپذيرم: اين عمل مشخصاً يک عمل غيراخلاقی است؛ بسيار رذيلانه‌تر از توهين به مقدسات، چيزی که از حد رذالت بسيار می‌گذرد و حتی از بسياری از جنايت‌ها پيش می‌افتد. دو روز بعد بنا به يک اتفاق ساده (صبح خواب ماندم!) از خانه بيرون نرفتم و از بمب‌‌های انتحاری لندن جان سالم به در بردم!
ايده‌ی اصلی من اين است: يک اخلاق جهان‌شمول وجود دارد. اين اخلاق به سادگی با جمله‌ی «آن چه بر خود نمی‌پسندی بر ديگران مپسند» تعريف می‌شود؛ و می‌توان اسم‌های متعددی بر آن گذاشت: اخلاق سکولار، سودانگار (utilitarian) و يا اخلاق پايه، که من اين آخری را می‌پسندم، چون اين اخلاق بنيان هر نظام اجتماعی است. در واقع، مرزهای اجتماع جايی تعريف می‌شود که در محدوده‌ی آن اين اخلاق رواست. اگر من تنها اين اخلاق پايه را برای اعضای خانواده‌ی خودم روا بدانم و کشتن و خوردن بقيه‌ی آدم‌ها را مجاز، در اين صورت جامعه‌ی من همان خانواده است و اگر اين اخلاق را تنها منحصر به هم‌وطنان خودم بدانم، مرزهای جامعه‌ی من کشور خودم خواهد بود. اخلاق پايه در روزگار ما با گزاره‌های ساده‌ای تعريف می‌شوند که «حقوق بشر» نام دارند، در واقع پسندها و ناپسندهايی که هر شخص برای خود دارد: «من دوست ندارم کسی به من عقيده‌ای تحميل کند، يا آزادی انتشار عقيده‌ام را از من بگيرد، پس به خودم حق نمی‌دهم اين آزادی را از کسی بگيرم.» اين گزاره کاملاً يک استدلال بر مبنای اخلاق پايه است، اما ظاهراً آزادی عقيده و بيان برای مسلمانان بزرگ‌ترين چالش با حقوق بشر است.
اگر شخصی در تاريخ آمده و ادعای آوردن دينی کرده که «برای تکميل بزرگ‌منشی‌های اخلاقی» [3] است، اين دين هرگز نمی‌تواند اخلاق پايه را نقض کند. نکته اين‌جاست که محمد بن عبدالله هرگز ادعا نکرد که «اخلاق جديدی» آورده است که پيروان‌اش بتوانند با توجيهات دينی اعمال غيراخلاقی را مجاز بدانند. خاصيت «تکميلی» بودن اسلام بود که باعث شد به اخلاقيات قومی-قبيله‌ای عرب ضميمه شود و با وجود اصلاح بعضی از سنن و آداب غيراخلاقی بسياری از آن‌ها را دست‌نخورده نگاه دارد؛ برده‌داری و ستم بر زنان اگرچه در اين نظام جديد کمی تعديل شد اما از ميان نرفت. طبيعی است وقتی مرزهای جامعه‌ی اخلاقی گسترش می‌يابد و بزرگ‌منشی‌های اخلاقی از حدود يک قبيله به حدود سياره‌ی زمين می‌رسد برای اين دين دو راه می‌ماند (و نه غير از آن): يا بايد به انضمام خودش با آن نظام قبيله‌ای ادامه دهد و به عنوان يک خرده‌فرهنگ در دنيای مدرن تحمل شود؛ يا از انضمام با آن جامعه‌ی بدوی در آيد و بر پايه‌ی اخلاق پايه‌ی جهان‌شمول قرار گيرد.
يک بار محمدرضا نيکفر به درستی اشاره کرده بود (در طرحی برای سکولاريزاسيون بومی-PDF) که در کشورهايی مثل هند که مسلمانان در اقليت هستند دائماً از حقوق بشر، دموکراسی و احترام به اقليت صحبت می‌کنند اما در کشورهايی که اکثريت دارند، مثل پاکستان که همسايه‌ی هند است و مسلمانان‌اش از همان سنخ مسلمانان هندی هستند، هرگز «غيرت و حميت دينی»شان اجازه نمی‌دهد که دموکراسی و حقوق اقليت تن در دهند! اين دوگانگی به سادگی نشان‌دهنده‌ی انحطاط اخلاقی است. دليل اين انحطاط شايد اين باشد که اسلام به خصوص خارج از سرزمين بومی خودش مثل يک مجموعه مناسک (rituals) عجيب ديده شده که اگر اندکی انحراف در آن راه بيابد ارزش‌اش از دست می‌رود. چنين به نظر می‌رسد که برای مسلمانان وقت آن رسيده که در جاهايی که اين مناسک با اخلاق تضاد دارد يکی راانتخاب کنند. اما به نظر من بايد از اين انتخاب رياکارانه فراتر رفت: اخلاق قبل از دين است، بنابراين عمل غيراخلاقی هرگز نمی‌تواند دينی باشد. برای من سنگسار يا حجاب اجباری (يا هر چيز ديگری که با دلايل قوی غيراخلاقی می‌دانم) هرگز جزو دين نيستند که چون روحانيون بخواهم برای اجرای آن‌ها حکومت تشکيل دهم يا چون روشنفکران دينی از بودن‌شان در دين‌ام شرمسار باشم و دنبال عذر و توجيه.
* * *
قضيه‌ی اعتراض مسلمان‌ها به کاريکاتورها همان‌طور که می‌شد پيش‌بينی کرد از حدود عاقلانه خارج می‌شود: اگر تحريم کالاهای دانمارکی کاری عاقلانه و اعتراضی متمدنانه بود، حالا سفارت آتش می‌زنند. در لندن عده‌ای از «مجاهدين» شعار تکرار بمب‌گذاری و يا سر بريدن سر داده‌اند و حالا طبق معمول ديگرانی بايد بيايند و اين قضيه را لاپوشانی کنند و يا ماله روی آن بکشند.[4]
در بين سخن‌گويانی که در بريتانيا از طرف مسلمانان با رسانه‌ها صحبت می‌کنند چهره‌ای هست به نام «اصغر بخاری» که صحبت‌هايش در اين چند روز برايم بسيار جالب بوده، اگرچه می‌دانم که متأسفانه بر خلاف ادعای او، نظرات ليبرال و اسلام مدرن اوست که در بين مسلمانان در اقليت است و نه گروه مجاهدين. اما اصغر بخاری مجبور است از طرف مسلمانان بريتانيا بگويد «تک تک ما از اين شعارها حال‌مان به هم می‌خورد»‌ (ويدئوی صحبت‌اش را ببينيد) با آن که من بسياری رفقای پاکستانی ديده‌ام که از هر شعار افراطی لذت هم می‌برند و اغلب بخاری و امثال او کسانی را که بی‌بی‌سی به عنوان نماينده‌ی مسلمانان با آن‌ها مصاحبه می‌کند خودفروخته و حقوق‌بگير دولت انگليس می‌نامند.
قضيه‌ی اسلام در اروپا کمی حالت يک بام و دو هوا دارد و نمايندگان مسلمانان هم ناگزير همان چوب دو سر طلای معروف می‌شوند. عقيده‌ی من آن است که تا اين «برزخ اخلاقی» بين مناسک و حقوق بشر برای مسلمانان تمام نشود مشکل هم‌چنان باقی خواهد ماند. برای رهايی از اين برزخ هم چاره‌ای نيست جز آن که يک بار ديگر اسلام را از ابتدا بر مبنای اخلاق پايه بازخوانی کنيم، و هر چيز غيراخلاقی را با خيالی آسوده غيردينی هم بدانيم.

  1. به نظر من چون علوم انسانی تجربی در ابتدا به دليل تجربه‌ی موفق علوم طبيعی تجربی ايجاد شده‌اند کتاب‌های اوليه‌ی علوم انسانی پر هستند از مدل‌سازی‌های مشابه فيزيک، شيمی و مهندسی که فرآیندهای روانی يا اجتماعی را به طراحی ماشين، واکنش‌های شيميايی يا فيزيکی تشبيه می‌کنند. طرز نگاه کلاسيک در علوم انسانی و ديدگاه خودم نسبت به آن را قبلاً در مطلبی با عنوان «ساده زيباست» توضيح داده‌ام، يک نمونه‌ی ديگر از اين نگاه تعبير «ديفرانسيل تاريخ» از تولستوی است که در امتداد پيروزی شگفت‌انگيز نيوتون در توصيف طبيعت با حساب ديفرانسيل و انتگرال (calculus) سعی می‌کند آن مدل‌سازی را در تاريخ بيازمايد. در مورد ديفرانسيل تاريخ تولستوی هم قبلاً چيزهايی نوشته‌ام.
  2. اما البته اگر انگليسی بنويسم و بتوانم مخاطب داشته باشم (مثل نيکی) وضعيت فرق می‌کند. شايد به انگليسی نوشتن درباره‌ی «استبداد آخوندی» و مشابه آن کمکی به اورينتاليزم محسوب شود اما به فارسی نوشتن همان مطلب کاملاً متفاوت است.
    در ضمن، نمی‌خواستم قسمت اول اين مطلب (راجع به نوشته‌ی آقای دوستدار) اين قدر طولانی شود. می‌خواستم مربوط کردن دو سه تا لينک باشد (يک بافتن ساده‌ی عنکبوتی) که البته الآن چهارده پانزده لينک در متن به هم بافته شده‌اند! اگر فقط لينک‌ها را به هم مربوط می‌کردم در پاراگراف اول قسمت اول بافتن من تمام می‌شد. اما از سوءتفاهم ناشی از اختصار ترسيدم، اگر چه هنوز هم ممکن است نوشته‌ی من برخورنده و آزاردهنده باشد اما لااقل چيزی که اصلاً در منظور من نبوده را به آن نسبت نمی‌دهند و اگر کسی عصبانی شود احتمالاً می‌فهمد که از چه چيزی عصبانی شده.
  3. گفته‌ی پيامبر اسلام: «إنما بعثت لأتمم مكارم الأخلاق»
  4. در آغاز انقلاب اسلامی وقتی اندک اندک از طرف روحانيون صحبت از حجاب اجباری شد، در تهران تظاهرات گسترده‌ای از طرف زنان در مخالفت با آن صورت گرفت. مرحوم آيت‌الله طالقانی که از محبوبيت بسيار بالايی برخوردار بود برای آرام کردن اوضاع وارد کار شد و اصل قضيه را منکر شد؛ که می‌توانيد روايت رسمی و متين ماجرا را در اينجا بخوانيد (البته اگر فيلتر نيستيد، اگر هم هستيد به خودتان مربوط است) اما نکته‌ی بامزه‌ای که در اين روايت نيست آن است که آقای طالقانی در اثر اين تلاش برای جلوگيری از شکاف در جامعه، لقب طنزآميز «ماله‌قانی» را دريافت کرد؛ آن بزرگوار احتمالاً حدس نمی‌زد که ماله کشيدن بر اختلافات بنيادی بعدها سنتی جهانی-اسلامی خواهد شد. روحش شاد و يادش گرامی.

جمعه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۴

پراکنده

  • کلمات زخم می‌زنند! در همين اجتماع کوچک وبلاگستان: قضيه‌ی «پرده‌ی عصمت» که سخت بر مخالفان سکسيزم نهان در زبان گران آمد و قضيه‌ی «نادانی مزين به ادبيات» و بی‌ادبی به ساحت مؤدبان دانا، نمونه‌های نسبتاً تازه‌ای هستند. در همين پست قبلی خودم از کلمه‌ی «ترک‌تازی» استفاده کرده‌ام و کامنت‌گذاری از آن توهين قومی و نژادی برداشته و اعتراض کرده‌است. گو اين که من می‌توانم هزاران کلمه در توجيه استفاده از آن يک کلمه بنويسم ولی می‌ترسم باز همان کلمات اضافه‌ام زخم بيشتر بزنند! گويی هيچ تفاهمی در کار نيست. حتی تلاش برای تفاهم و زبان مشترک يافتن ناياب است. وقتی زبان تنها سلاح زخم زدن باشد و ابزار قدرت‌نمايی و رجزخوانی، چگونه می‌توان از آن پيوند و هم‌دلی ساخت؟ حتی آينه‌ای که به نشانه‌ی دوستی و عشق (ولنتاين!) هديه شود می‌تواند با فولاد سرد بران خنجری اشتباه گرفته شود (تصور کنيد برق آينه را هنگامی که از جيب‌تان بيرون می‌آيد، و شمشيری که حريف از سوءتفاهم بيرون خواهد کشيد اما خيالی نخواهد بود: چون تا دسته در قلب‌تان فرو می‌رود!)
    البته هميشه در زخم‌خوردگی زبانی مقصر زخم‌زننده نيست. چه بسا تقصير با زخم‌خورده است که در موقعيتی نابجا، سپر احساسی خود را انداخته و بی‌دفاع در جايی ايستاده که تير و سنان از هر سو روان است.
  • راهنمای ساده برای پيش‌گيری و مداوای زخم‌خوردگی زبانی: هر کلمه‌ای به چيزی دلالت می‌کند و هر کلامی وضعيتی را توضيح می‌دهد. برای پيش‌گيری از سوختگی ناشی از کلام، به خاطر آوريد که اغلب مدلولِ کلامِ طرفِ مقابل، با آن چه شما می‌انديشيد يکی نيست. اگر مقدسات شما را به گونه‌ای توصيف می‌کند که برای شما اهانت‌آميز است، بلافاصله به خاطر بياوريد: آن چه که او به آن دشنام می‌دهد با آن چه شما آن را مقدس می‌دانيد يکی نيست! آن چه او به آن فحش می‌دهد چيزی است سخت کينه‌برانگيز در ذهن او، و آن چه شما مقدس می‌داريد هم چيزی است سخت پاک و زيبا اما در ذهن شما. اين که از يک لغت برای آن‌ها استفاده می‌شود دليل بر يکی بودن نيست: هزاران «جان» وجود دارد، جان کری و جان گريشام و التون جان و حسن جان، حتی يک «جانِ جان» هم هست در مايه‌های عرفان. دربين اين همه جان، اگر کسی به جان فحش داد چرا فکر نمی‌کنيد که احتمال نزديک به يقين هست که آن جان، يک جانِ ديگر باشد که جانِ شما نيست؟ [1]
  • کدنويسی کار درخشانی است. می‌تواند بسيار خلاق باشد: آخرين الگوريتم بازگشتی (recursive algorithm) که ديدم بسيار هنرمندانه‌تر بود از آخرين کتابی که خواندم. اگر بسياری در دنيای امروز کارشان سازمان‌دهی به اندام است، برنامه‌نويسان از معدود کسانی هستند که می‌توانند ادعا کنند کارشان اندام‌دهی به سازمان است. [2]

  1. برای کسانی که جز خودشان مقدساتی ندارند: حتی اگر احساس می‌کنيد طرف مقابل به شخص محترم شما اهانت می‌کند، می‌توانيد به خاطر بياوريد که چند وقت است که خارج از خودتان نبوده‌ايد و از بيرون خود را نديده‌ايد؛ بنابراين آن چيزی که «او» به آن «تو»‌ می‌گويد با آن چيزی که شما به آن «من» می‌گوييد کاملاً دو چيز مجزا هستند، می‌بينيد که اينجا حتی نام‌شان هم فرق می‌کند. مختصر و مفيد: به خودتان نگيريد!
  2. توضيح در باب سازمان‌دهی و اندام‌دهی: اغلب برای ترجمه‌ی واژه‌ی organise از معادل فارسی «سازمان‌دهی» استفاده می‌کنند. اما سازمان‌دهی بيشتر متناسب با لغت structure (در معنای verb) است تا ارگانايز. ارگانايز کردن ايجاد کردن يک رابطه‌ی اندام‌وار و پويا است در حالی که سازمان‌دهی ايجاد رابطه‌ای ايستاو استوار است؛ و اين دو با هم بسيار فرق می‌کنند. به نظرم بشود فعل جديدی را چون «انداميدن» به اين مفهوم در فارسی به کار برد (اگر تا به حال به کار نبرده باشند) اما چون فعلاً اندکی دور از ذهن است به همان «اندام‌دهی» اکتفا شد.

بايگانی