مدتی میکوشيدم برای پيشبُرد امور تحصيلی وبلاگ ننويسم اما وسط کار ناگهان درمیيافتم که دارم طرح نوشتهی بعدیام را میريزم! نوشتهی بعدی مثلاً قرار بود دربارهی اسلامستيزی و فوايد آن باشد. مواد خام هم از چندجانب فراهم بود. اما چه فايده.
دلخوریها و ناراحتیها در وبلاگستان ساده ايجاد میشوند، پس زيادند. فلانی لينک مرا برداشته. ديگری به کامنت من جواب نمیدهد گو اين که به زبان بیزبانی منتظر جواب بودهام. ديگری که يک کامنت خصوصی برايش فرستادهام چنان عصبانی میشود که آن را به طور عمومی منتشر میکند و بد و بيراه مفصلی نثار چهار خط سوآل میکند. جای ديگری کامنت میگذارم که صاحاب گرامیاش مدتی خيلی لطف داشته اما کامنتام به دلايل نامعلوم پاک میشود! انشاءالله که گربه است. به يکی ايميل میزنم ماههاست جواب نداده و حالا شايد شمارهی موبايلاش را که يک نوبت اشتباهی برای من ايميل کرده بيازمايم! يکی فمينيست است و از «عنکبوت خان» خوشاش نمیآيد (به ذوق زنانه در بيان نفرت از طريق نامگذاری توجه کنيد!) ديگری کمونيست است از اُمّلبازی و حزبلبازی خوشاش نمیآيد. يکی دوم خردادی است از تحريمی خوشاش نمیآيد، ديگری رويکرد به هويت ملی دارد و مدتهاست قول داده دربارهاش بنويسد (دربارهی خيلی چيزهای ديگر هم قول میدهد اگر وقت پيدا کند) و از انفعال من در برابر غرب خوشاش نمیآيد. هر کس قانون و اخلاقی برای خودش دارد، میآيد چکشی به قوطی حلبی قُر شدهی ما میزند که صافاش کند و بلکه مطابق مرام خودش مرا هم ادب کند. من کشته مردهی کامنتهايشان هستم ولی گاهی چکش را که میزنند میروند به امان خدا و منتظر نتيجهی تأديبشان هم نمیمانند. حق دارند، مثل من که وقت مفت ندارند.
وبلاگستان محل تورم شخصيتهای ورمکردهاست (اين جملهی قصار را بدهيد با آب طلا بنويسند!) اما کسی خبر دارد بنيانگذار اين خودبزرگبينیهای اينترنتی کجاست؟ زندهاست يا مرده؟ احتمالاً کسی در دنيای وبلاگ فارسی اهميت نمیدهد چون خودبزرگبينی اجازه نمیدهد! ما نمیتوانيم باور کنيم آدمهای لجوج و پررو و خودپسند هم گاهی ممکن است دردمند و اندوهگين و نيازمند همدردی باشند. تنها هديهی ما فحشهای پشت سر هم است که روانه میشود و «بچه مزلف» و «بچه آخوند» تازه مؤدبانهترينشان است.
به تازگی گفتهاند وبلاگ از جنس content نيست و از جنس communication است. پس شايد تنها کسی که از وبلاگ درست استفاده میکند شخص شخيص آقای نيکآهنگ کوثر است که وبلاگاش تجلی يک شخصيت کاملاً برونگرا و اجتماعی است: روزنامهنگار است، خاطره مینويسد، نيش و کنايه میزند و جا به جا وارد «مذاکرات هستهای» میشود، از زندگی روزمره مینويسد، کاريکاتور میکشد و خلاصه پر است از سرخوشی و نيروی فنری که از زير بار سالها سانسور رها شده (ماشاءالله).
وبلاگ نوشتن برای بعضی ممکن است ادامهی زندگی حرفهای (خبرنگاری، روزنامهنگاری، سياستمداری، عاشقپيشگی، شاعری، مداحی، روضهخوانی، ...) باشد، برای بعضی مثل جروبحثهای سبک روشنفکری در کافههای قديمی باشد، و برای بعضی منتشر کردن مقالههای آماتوری که هيچجای ديگر منتشر نمیشوند. کسانی هم فکر میکنند عقايد مهمی دارند غافل از اين که تنها به درد خودشان میخورد. آن چه در اين بين غايب است بحث اقتصاد است. وبلاگ نوشتن چه فايدهی مشخص مادی برای من دارد؟ لطفاً وبلاگنويسان اقتصاددان نئوکلاسيک جای دور نروند و عمل سوسياليستی وبلاگنويسی را به دقت بررسی کنند: يا ما يک عده ديوانه هستيم که وقت عزيز خودمان را (که معادل طلاست) میگذاريم برای نوشتن يک سری متن که مفت و مجانی در اختيار همه هست و تازه خريدار هم ندارد، يا تئوریهای آنها درباره عرضه و تقاضا و غيره اشکالات مهمی دارد!
چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۴
دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۴
پنجشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۴
توضيح فنی (2)
عموپينگی!
احتمال میدهم وقتی کسی اينجا کامنت میگذارد چون سيستم کامنتينگ مال خود بلاگر است، بلاگر خود به خود به weblogs.com به روز شدن وبلاگ را اطلاع میدهد و در BlogRolling هم پينگ ناخواسته رخ میدهد. به همين دليل در بلاگر در قسمت Settings/Publishing/Notify weblogs.com را غيرفعال کردم. گفتم شايد اين راهنمايی برای کسانی چون آشپزباشی که از پينگهای بیدليل شکايت دارند مفيد باشد.
موقعی که داشتم جستجو میکردم برای يافتن علت اين موضوع، گفتم شايد دليل خروجی RSS وبلاگ باشد چون BlogRolling در سرويس پولی خود از طريق خروجی RSS هم پينگ را انجام میدهد (برای اطلاعات بيشتر در مورد RSS اينجا را ببينيد و اگر واقعاً ناچار به فارسی خواندن هستيد اين هم بد نيست) اما بلاگر در خروجی RSS وبلاگهايش کامنتها را منتشر نمیکند پس علت از جای ديگری است که شايد همان باشد که من حدس زدهام و اگر اين هم نباشد، همچنان بايد به نظريهی توطئهانگارانهی «لطف خالهخرسها» يا «عموپينگی» معتقد باشيم!
Google Reader
اما در ضمن اين جستوجوها به يک سرويس جالب و احتمالاً تازه از Google برخورد کردم که میتواند به دوستانی که میخواهند وبلاگهای پشت فـيلتر را بخوانند کمک کند. با اين سرويس شما میتوانيد يک خبرخوان RSS مجانی در صفحهی گوگل خودتان داشته باشيد. برای استفاده از اين سرويس به يک اکانت Gmail و يک بروزر جديد احتياج داريد. البته برای کسانی که سابقاً از خبرخوانهای RSS استفاده میکردهاند شايد اين سرويس چيز تازهای نداشته باشد اما مزيتهای آن قابل چشمپوشی نيستند: سادگی استفاده از آن، و اين که وابستگی به برنامهی خبرخوان ندارد و هر جا که بروزر باشد قابل استفاده است. مزيت مهمتر اين است که با توجه به روش فـيلتـريـنگ در ايران که به اسم URL وابسته است احتمالاً خبرخوانهای معمولی هم نمیتوانند از فيـلتر رد شوند، اما وقتی از خبرخوان گوگل يا مشابه آن استفاده میکنيد ديگر فيـلتر نمیتواند مانع دسترسی باشد.
راهی برای خواندن فـيلترشدهها
اگر يک اکانت Gmail داريد به آدرس خبرخوان گوگل برويد. پس از ورود میتوانيد آدرس خروجی RSS هر وبلاگ يا وبسايتی را که خروجی RSS دارد در قسمت Add new feed اضافه کنيد و مطالب خام نوشته شده در آن سايت يا وبلاگ را ببينيد.
احتمال میدهم وقتی کسی اينجا کامنت میگذارد چون سيستم کامنتينگ مال خود بلاگر است، بلاگر خود به خود به weblogs.com به روز شدن وبلاگ را اطلاع میدهد و در BlogRolling هم پينگ ناخواسته رخ میدهد. به همين دليل در بلاگر در قسمت Settings/Publishing/Notify weblogs.com را غيرفعال کردم. گفتم شايد اين راهنمايی برای کسانی چون آشپزباشی که از پينگهای بیدليل شکايت دارند مفيد باشد.
موقعی که داشتم جستجو میکردم برای يافتن علت اين موضوع، گفتم شايد دليل خروجی RSS وبلاگ باشد چون BlogRolling در سرويس پولی خود از طريق خروجی RSS هم پينگ را انجام میدهد (برای اطلاعات بيشتر در مورد RSS اينجا را ببينيد و اگر واقعاً ناچار به فارسی خواندن هستيد اين هم بد نيست) اما بلاگر در خروجی RSS وبلاگهايش کامنتها را منتشر نمیکند پس علت از جای ديگری است که شايد همان باشد که من حدس زدهام و اگر اين هم نباشد، همچنان بايد به نظريهی توطئهانگارانهی «لطف خالهخرسها» يا «عموپينگی» معتقد باشيم!
Google Reader
اما در ضمن اين جستوجوها به يک سرويس جالب و احتمالاً تازه از Google برخورد کردم که میتواند به دوستانی که میخواهند وبلاگهای پشت فـيلتر را بخوانند کمک کند. با اين سرويس شما میتوانيد يک خبرخوان RSS مجانی در صفحهی گوگل خودتان داشته باشيد. برای استفاده از اين سرويس به يک اکانت Gmail و يک بروزر جديد احتياج داريد. البته برای کسانی که سابقاً از خبرخوانهای RSS استفاده میکردهاند شايد اين سرويس چيز تازهای نداشته باشد اما مزيتهای آن قابل چشمپوشی نيستند: سادگی استفاده از آن، و اين که وابستگی به برنامهی خبرخوان ندارد و هر جا که بروزر باشد قابل استفاده است. مزيت مهمتر اين است که با توجه به روش فـيلتـريـنگ در ايران که به اسم URL وابسته است احتمالاً خبرخوانهای معمولی هم نمیتوانند از فيـلتر رد شوند، اما وقتی از خبرخوان گوگل يا مشابه آن استفاده میکنيد ديگر فيـلتر نمیتواند مانع دسترسی باشد.
راهی برای خواندن فـيلترشدهها
اگر يک اکانت Gmail داريد به آدرس خبرخوان گوگل برويد. پس از ورود میتوانيد آدرس خروجی RSS هر وبلاگ يا وبسايتی را که خروجی RSS دارد در قسمت Add new feed اضافه کنيد و مطالب خام نوشته شده در آن سايت يا وبلاگ را ببينيد.
- ظاهراً MSN و Yahoo! هم سيستمهای خبرخوان در صفحات خود دارند و میشود استفاده از آنها را هم بررسی کرد.
- چون من مدتی برای کمک به دوستان داخل ايران کامپيوتر شخصیام را به Web server تبديل کرده بودم و يک اسکريپت ساده برای رد شدن از فيـلتر روی آن قرار داده بودم، از آن تجربه و از بررسی logها میدانم که حداقل 80 درصد کسانی که میخواهند از فيـلتر رد شوند دنبال مطالب ســکـسـی هستند نه مطالب سياسی يا مثلاً چيزهای «خنکی» که من مینويسم. بنابراين روشهايی که به «خواندن» فيلـترشدهها کمک میکند آن قدر مورد استقبال قرار نمیگيرند که روشهايی برای «ديدن» فيلـترشدهها.
- خروجی RSS بسياری از وبلاگها و وبسايتها خلاصه است و متن کامل را ندارد، برای ديدن متن کامل بايد به خود سايت رجوع کنيد.
- استفاده از خبرخوان روز به روز وابستگی شما را به بلاگرولينگ و مشابه آن کمتر میکند: پس پيش به سوی خودکفايی!
پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۴
رؤيا
وقتی به خواب میرويد لحظهای هست که کلمات گم میشوند.
لحظهای که ناگهان رشتهی افکار پيش از خواب، زنجير کلمات هميشگی، کم کم به تصاوير بیربط و گنگی تبديل میشوند: گاهی اولين تصوير لغزيدن است و فروافتادن، که باعث میشود يکه بخوريد و هشيار شويد.
از خواب که بيدار شويد آن لحظه را به خاطر نخواهيد آورد. حتی به خاطر نمیآوريد که شايد بهترين لحظهی عمرتان را فراموش کردهايد.
* * * با شوق و حرارت بسيار چيزی را تعريف میکرد و مثل هميشه در چنين حالتی عضلات صورتاش به حالتی لبخندگون منقبض شده بودند، دستاناش در هوا میکوشيدند شکل احساساش را ترسيم کنند و گاهی در پی انتقال آن شوق عظيم به من، دستان مرا میگرفتند.
بسيار داغ بودند آن دو دست، يا شايد دست من خيلی يخ کرده بود. حرف که میزد دو تيلهی سبز چشماناش به چپ و راست تکان میخوردند گويا میخواستند من از ميدان ديدشان کنار بروم و آن «چيز شورانگيز» را از ورای من ببينند؛ و سکوت که میکرد چشماناش ظاهراً به من، اما در واقع به افقی بینهايت خيره میشدند.
در يکی از همين وقفههای ساکتاش، نمیدانم خسته شدم يا حوصلهام سر رفت جملهای سه کلمهای گفتم که میدانستم نبايد بگويم. چشماناش ناگهان گويی از بینهايت برگشتند و به من رسيدند و لحظهای روی من توقف کردند. عضلات صورتاش که هنوز در انجماد آن شور و شوق مانده بودند آرام آرام شروع کردند به ذوب شدن، آب دهاناش را قورت داد و گلويش بالا پايين رفت. حالا چشماناش از من هم عقبنشينی میکردند. عقبتر، تا آنجا که آن دو تيلهی سبزِ اندک اندک در مه، در موجی از نم غرق میشدند. هيچگاه با اين لذت و تحير «ذوب شدن» يک آدم را به عنوان يک واقعهی تماشايی نگاه نکرده بودم: هميشه اشک در چشمان هر کس، حتی بیربطترين کسان، حتی يک بچهی دوساله، ناخودآگاه اشک به چشم من هم میآورد؛ اما الآن چنان که گويی تنها يک واکنش شيميايی پيشبينی شده اما حيرتانگيز را تماشا میکنم از ديدناش مبهوت شده بودم: صورتاش از شکل میافتاد، مچاله میشد و وقتی میخواست دست عرقکردهاش را به زور از دست سرد من بيرون بکشد، وقتی با خشم چشماناش را میبست که مرا نبيند، به جلو خم شد و قطرهای از اشک داغ روی دستم افتاد.
* * * تصاوير به آسانی به زنجير کلمات در نمیآيند. تمام روز در زنجير دست و پا میزنند تا شبها چون ديوانهای گريزپا فرار کنند.
لحظهای که ناگهان رشتهی افکار پيش از خواب، زنجير کلمات هميشگی، کم کم به تصاوير بیربط و گنگی تبديل میشوند: گاهی اولين تصوير لغزيدن است و فروافتادن، که باعث میشود يکه بخوريد و هشيار شويد.
از خواب که بيدار شويد آن لحظه را به خاطر نخواهيد آورد. حتی به خاطر نمیآوريد که شايد بهترين لحظهی عمرتان را فراموش کردهايد.
بسيار داغ بودند آن دو دست، يا شايد دست من خيلی يخ کرده بود. حرف که میزد دو تيلهی سبز چشماناش به چپ و راست تکان میخوردند گويا میخواستند من از ميدان ديدشان کنار بروم و آن «چيز شورانگيز» را از ورای من ببينند؛ و سکوت که میکرد چشماناش ظاهراً به من، اما در واقع به افقی بینهايت خيره میشدند.
در يکی از همين وقفههای ساکتاش، نمیدانم خسته شدم يا حوصلهام سر رفت جملهای سه کلمهای گفتم که میدانستم نبايد بگويم. چشماناش ناگهان گويی از بینهايت برگشتند و به من رسيدند و لحظهای روی من توقف کردند. عضلات صورتاش که هنوز در انجماد آن شور و شوق مانده بودند آرام آرام شروع کردند به ذوب شدن، آب دهاناش را قورت داد و گلويش بالا پايين رفت. حالا چشماناش از من هم عقبنشينی میکردند. عقبتر، تا آنجا که آن دو تيلهی سبزِ اندک اندک در مه، در موجی از نم غرق میشدند. هيچگاه با اين لذت و تحير «ذوب شدن» يک آدم را به عنوان يک واقعهی تماشايی نگاه نکرده بودم: هميشه اشک در چشمان هر کس، حتی بیربطترين کسان، حتی يک بچهی دوساله، ناخودآگاه اشک به چشم من هم میآورد؛ اما الآن چنان که گويی تنها يک واکنش شيميايی پيشبينی شده اما حيرتانگيز را تماشا میکنم از ديدناش مبهوت شده بودم: صورتاش از شکل میافتاد، مچاله میشد و وقتی میخواست دست عرقکردهاش را به زور از دست سرد من بيرون بکشد، وقتی با خشم چشماناش را میبست که مرا نبيند، به جلو خم شد و قطرهای از اشک داغ روی دستم افتاد.
چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۴
دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۴
تا گرودن
خبر مرگ ناديا انجمن شاعر افغانی بسيار متأثرکننده بود و از آنجا که کاملاً واقعی بود اما حالتی نمادين میيافت بسياری از وبلاگها و وبسايتها اين خبر را منتشر کردند و چون پس از مرگ شاعر لازم است شعری هم از او هم منتشر شود، در همان خبر مرگی که اولين بار بیبیسی داد شعری منتشر شد و پس از آن در همه جا تکرار شد:
«صدای گامهای سبز باران است
اينجا میرسند از راه، اينک
تشنهجانی چند دامن از کوير آورده، گردآلود
نفسهاشان سرابآغشته، سوزان
کامها خشک و غباراندود
اينجا میرسند از راه، اينک
دخترانی دردپرور، پيکرآزرده
نشاط از چهرههاشان رختبسته
قلبها پير و ترکخورده
نه در قاموس لبهاشان تبسم نقش میبندد
نه حتی قطره اشکی میزند از خشکرود چشمشان بيرون
خداوندا!
ندانم میرسد فرياد بیآوايشان تا ابر
تا گردون؟
صدای گامهای سبز باران است!»
وقتی که شعر را در بیبیسی خواندم متوجه شدم در سطر يکی مانده به آخر به جای «تا گردون» نوشتهاند «تا گرودن». ظاهراً يک اشتباه تايپی بود که اگرچه از بیبیسی آن هم در چنين گزارشی انتظار نمیرفت، اما خب بالاخره پيش میآيد. به نظرم رسيد که هر کسی با توجه به اين که «گرودن» هيچ معنايی ندارد و در وزن شعر هم درست نمینشيند (شعری که از نوع وزندار نيمايی است) متوجه خواهد شد که کلمهی درست چيست.
اما اين چند روز هر جا رفتم ديدم که بزرگداشت اين شاعر هست و اين شعر هست و همين اشتباه تايپی هم هست! ملت چسب و قيچی به دست همه از اين صنعت شريف برای پر کردن سايتشان استفاده کرده بودند بدون آن که حتی يک بار شعر شاعرمرده را دقيق بخوانند يا يک ويرايش جزئی در آن انجام دهند! البته شايد دلايل ديگری هم در کار بوده، مثلاً اين که مردم آن قدر شعر سفيد خواندهاند که ديگر وزن شعر را تشخيص نمیدهند، يا اين که گمان کردهاند «گرودن» در فارسی دری افغانی معنايی میدهد و ترسيدهاند دست به شعر ببرند.
خندهدار آنجا بود که وقتی من هم شک کردم و تصميم گرفتم اين لغت عجيب «گرودن» را در گوگل سرچ کنم، گوگل عزيز دست همهی چسبوقيچیکاران گرامی را رو کرد. البته نمیخواهم جسارت کنم به بعضی کسانی که احترام زيادی برای نوشتههايشان قائلام و در اين فهرست هستند از جمله آقای خسرو ناقد (که شعر را در سايتشان نيافتم و گويا يک بار آن را به عنوان شعر صفحهی اول خود استفاده کردهاند) و خانم مهستی شاهرخی، ولی همچنان از ملت «شعردوست» متعجبام که حتی زحمت درست خواندن شعر را هم به خود نمیدهند.
تا آنجا که من جستجو کردم تنها يک وبلاگنويس متوجه اشتباه شده و در شعر آن را تصحيح کردهاست. ديگری متوجه اشتباه شده اما ترسيده در شعر آن را درست کند پس در انتهای شعر خودش به جای شاعر سخن گفتهاست! البته افغانیهای آلمان هم لابد چون میدانستهاند گرودن در لهجهی افغانی هم وجود ندارد شعر را اصلاح کردهاند.
چون گوگل دائم فهرست نتايج را تغيير میدهد گفتم به بعضی نتايج لينک بدهم:
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16
اين نتايج در ضمن نشان میدهد که وظيفهی سايتهايی چون بیبیسی فارسی در ويرايش مطالب خود چقدر سنگين است و چنين اشتباهی چقدر میتواند گسترش پيدا کند.
در ضمن شعر خانم انجمن شعر زيبايی بود و از آن لذت بردم. به خصوص اين که شاعر شک میکند که فرياد بیآوای تشنهجانان و دختران دردپرور حتی به ابر برسد، اما صدای گامهای سبز باران با صدای گامهای اين تشنهجانان همگام میشود. در شعر اميد هست که گويا در اين روزگار برای ايرانيان کيميا شده و چه خوب که هنوز در شعرهای همزبانان افغانی ما اميد هست.
«صدای گامهای سبز باران است
اينجا میرسند از راه، اينک
تشنهجانی چند دامن از کوير آورده، گردآلود
نفسهاشان سرابآغشته، سوزان
کامها خشک و غباراندود
اينجا میرسند از راه، اينک
دخترانی دردپرور، پيکرآزرده
نشاط از چهرههاشان رختبسته
قلبها پير و ترکخورده
نه در قاموس لبهاشان تبسم نقش میبندد
نه حتی قطره اشکی میزند از خشکرود چشمشان بيرون
خداوندا!
ندانم میرسد فرياد بیآوايشان تا ابر
تا گردون؟
صدای گامهای سبز باران است!»
وقتی که شعر را در بیبیسی خواندم متوجه شدم در سطر يکی مانده به آخر به جای «تا گردون» نوشتهاند «تا گرودن». ظاهراً يک اشتباه تايپی بود که اگرچه از بیبیسی آن هم در چنين گزارشی انتظار نمیرفت، اما خب بالاخره پيش میآيد. به نظرم رسيد که هر کسی با توجه به اين که «گرودن» هيچ معنايی ندارد و در وزن شعر هم درست نمینشيند (شعری که از نوع وزندار نيمايی است) متوجه خواهد شد که کلمهی درست چيست.
اما اين چند روز هر جا رفتم ديدم که بزرگداشت اين شاعر هست و اين شعر هست و همين اشتباه تايپی هم هست! ملت چسب و قيچی به دست همه از اين صنعت شريف برای پر کردن سايتشان استفاده کرده بودند بدون آن که حتی يک بار شعر شاعرمرده را دقيق بخوانند يا يک ويرايش جزئی در آن انجام دهند! البته شايد دلايل ديگری هم در کار بوده، مثلاً اين که مردم آن قدر شعر سفيد خواندهاند که ديگر وزن شعر را تشخيص نمیدهند، يا اين که گمان کردهاند «گرودن» در فارسی دری افغانی معنايی میدهد و ترسيدهاند دست به شعر ببرند.
خندهدار آنجا بود که وقتی من هم شک کردم و تصميم گرفتم اين لغت عجيب «گرودن» را در گوگل سرچ کنم، گوگل عزيز دست همهی چسبوقيچیکاران گرامی را رو کرد. البته نمیخواهم جسارت کنم به بعضی کسانی که احترام زيادی برای نوشتههايشان قائلام و در اين فهرست هستند از جمله آقای خسرو ناقد (که شعر را در سايتشان نيافتم و گويا يک بار آن را به عنوان شعر صفحهی اول خود استفاده کردهاند) و خانم مهستی شاهرخی، ولی همچنان از ملت «شعردوست» متعجبام که حتی زحمت درست خواندن شعر را هم به خود نمیدهند.
تا آنجا که من جستجو کردم تنها يک وبلاگنويس متوجه اشتباه شده و در شعر آن را تصحيح کردهاست. ديگری متوجه اشتباه شده اما ترسيده در شعر آن را درست کند پس در انتهای شعر خودش به جای شاعر سخن گفتهاست! البته افغانیهای آلمان هم لابد چون میدانستهاند گرودن در لهجهی افغانی هم وجود ندارد شعر را اصلاح کردهاند.
چون گوگل دائم فهرست نتايج را تغيير میدهد گفتم به بعضی نتايج لينک بدهم:
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16
اين نتايج در ضمن نشان میدهد که وظيفهی سايتهايی چون بیبیسی فارسی در ويرايش مطالب خود چقدر سنگين است و چنين اشتباهی چقدر میتواند گسترش پيدا کند.
در ضمن شعر خانم انجمن شعر زيبايی بود و از آن لذت بردم. به خصوص اين که شاعر شک میکند که فرياد بیآوای تشنهجانان و دختران دردپرور حتی به ابر برسد، اما صدای گامهای سبز باران با صدای گامهای اين تشنهجانان همگام میشود. در شعر اميد هست که گويا در اين روزگار برای ايرانيان کيميا شده و چه خوب که هنوز در شعرهای همزبانان افغانی ما اميد هست.
توطئهانديشی
در اثر يک اتفاق مجبور شدم در بايگانی وبلاگ «نقطه ته خط» نوشتهی آقای ناصر خالديان گشت و گذاری داشته باشم که به نوشتهای برخوردم با تعداد زيادی کامنت دربارهی عقايد آقايی به اسم ناصر پورپيرار.
با خواندن کامنتهای نقطه ته خط کم کم به اين نتيجه رسيدم که ناشناس بودن در روی اينترنت يکی از عوامل مهم فحاشی و تمسخر پيشه کردن است که کاملاً يک گفت و گوی سالم را فلج میکنند. گفت و گوی رو در رو هميشه باعث میشود يک انسان را طرف مقابلمان را ببينيم و بعضی اصول اوليهی صحبت کردن دو طرفه را به ياد بياوريم.
ظاهراً بسيار دير به بحث کتابها و نظرات آقای پورپيرار رسيدهام و حالا هم ادعای ورود محققانه و جدی به بحث را ندارم، چرا که از همين ابتدا با بنيان روش کار آقای پورپيرار مشکل دارم: هر نظريهای که تاريخ را بر مبنای توطئه تصوير کند برای من قابل قبول نيست. من آقای ناصر پورپيرار را نمیشناسم و تاکنون کتاب يا مقالهای جدی از ايشان نخواندهام، اما يک بار شروع کردم به خواندن کتاب «زرسالاران يهودی و پارسی» از عبدالله شهبازی که گويا بنيان مشابهی با نظريهی ايشان دارد، به اين مفهوم که يک گروه توطئهگر و فريبکار را پشت همهی ماجراها میبيند که حتی نمیتوان به آسانی آنان را رسوا کرد چون قدرت «آنها» آن قدر زياد است که حتی تاريخ رسمی را مینويسند و تاريخ واقعی را تحريف میکنند.
البته چندان برای اصالت تاريخی و مستند بودن تاريخی هم يقهدرانی نمیکنم و تعصبی روی دقت تاريخی ندارم؛ مخالفتام با نظريات توطئهانگارانه از باب ديگری است: اين نظريات به هيچوجه نمیتوانند «علمی» باشند. يک نظريهی علمی بايد معيار نقضپذيری داشته باشد و مدافعان آن بايد بگويند در صورت اتفاق افتادن چه مثال نقضی آن نظريه از اعتبار ساقط میشود. با توجه به اين که در تئوریهای توطئهانگارانهی آقای عبدالله شهبازی يا آقای ناصر پورپيرار چنين معياری ظاهراً وجود ندارد، پذيرش نظريات آنان به عنوان نظريهی علمی مقدور نيست.
اين مشکل تمام نظريات توطئهانگار ديگر هم هست: اگر به وجود قدرتی چندان قاهر و مسلط اعتقاد داشته باشيد که حتی تاريخ واقعی را به آسانی تحريف کند، هيچ سند تاريخی برای شما ارزشمند نخواهد بود. حتی هيچ مثال واقعی و روزمره شما را قانع نخواهد کرد که اين قدرت مسلط وجود ندارد، چرا که آن قدرت قاهر آن قدر قوی هست که خودش را دائم مخفی کند و دروغها و اسطورههايی بسازد و به جای واقعيت به اکثريت مردم قالب کند (مشابه اين موقعيت در مورد رويکرد منطقی يک انسان به طبيعت هم میتواند وجود داشته باشد؛ در اين باره قبلاً نوشتهام: انگارهی هوش وانگارهی قانون) بنابراين اعتقاد به توطئه در تاريخ بسادگی نمیتواند يک نظريهی علمی باشد، بلکه بيشتر به يک اعتقاد ايمانگونه شبيه میشود، ايمانی که اتفاقاًچندان شباهتی هم با ايمان به مذاهب ابراهيمی ندارد و به مذاهب شيطانپرستانه بيشتر شبيه است: چرا که در جهان فرد توطئهانگار اين نيروی شر است که قادر مطلق است نه نيروی خير.
بررسی باورهای توطئهانديشانه در ايران خود يک تحقيق بسيار جالب در تاريخ باورها خواهد بود. انگليسها و يهوديان مظنونين هميشگی باورهای توطئهانديشانه هستند، انگليسها به دليل تاريخ طولانی استعمارگری و امپراتوریشان و يهوديان به دليل اين که از معدود قوميتهايی هستند که با سابقهی تاريخی سههزارساله مواد خام لازم را در اختيار اذهان مستعد برای توطئهانگاری قرار میدهند. در کشورهای غربی البته چون عقدهی حقارت استعمارشدگی وجود ندارد اذهان توطئهانگار دربارهی کمپانیهای نفتی و اسلحه يا حتی موجودات هوشمند فضايی خيالپردازی میکنند؛ و البته هنوز هم يهوديان در غرب از نظر توطئهانگاران موضوع قابل توجهی به شمار میآيند. اين انديشهها همه جا هستند و بسياری از فيلمهای بسيار جذاب سالهای اخير در هاليوود که گردش (twist) حيرتانگيزی در طرح داستان خود دارند بر مبنای چنين تصورات توطئهانگارانه و وهمآميز(paranoiac) ساخته میشوند.
اما به نقطهنظرات اغلب کسانی که در مقابل باورهای آقای پورپيرار استدلال میکنند هم چندان علاقهای ندارم: درست است که اينان لااقل میکوشند ديدگاهی علمی ارائه دهند اما اغلب از پالودن بحث خود از ديدگاههای نژادپرستانه، باستانگرايانه يا سلطنتطلبانه ناتوان میمانند. به شخصه اعتقادی ندارم که عظمت ايران باستان برای راحتی زندگی امروز ايرانيان ضرورتی ناگزير داشته باشد. اگر بهترين استفاده را از اين ميراث تاريخی بکنيم حداکثر ارزشی توريستی برای اقتصاد ملی خواهد داشت. اين نکته هم از تجربهی تاريخی به دست آمده: بنا کردن ايران به عنوان يک کشور (nation-state) مدرن بر مبنای باستانگرايی تلاشی بوده که در انتهای سلطنت پهلوی به شکست سنگينی انجاميدهاست و تکرار دوبارهی آن تنها به معنی تکرار يک حماقت تاريخی است. بسياری از شکافهای اجتماعی که دائماً نيروی اجتماع را در نزاعهای درونی به هدر میدهند غالباً از عوارض جانی پروژهی ناموفق ملتسازی باستانگرايانه در دوران پهلوی به شمار میآيند، مثل بهرهمند نبودن قوميتهای غيرفارسزبان از حقوق خود، شکاف فعال بين مذهب و نهادهای مدرن و نژادپرستی يا خودبزرگبينی بيش از حد در مورد «ايرانی بودن» که میتواند زمينهی آمادهای برای فاشيزم باشد.
با خواندن کامنتهای نقطه ته خط کم کم به اين نتيجه رسيدم که ناشناس بودن در روی اينترنت يکی از عوامل مهم فحاشی و تمسخر پيشه کردن است که کاملاً يک گفت و گوی سالم را فلج میکنند. گفت و گوی رو در رو هميشه باعث میشود يک انسان را طرف مقابلمان را ببينيم و بعضی اصول اوليهی صحبت کردن دو طرفه را به ياد بياوريم.
ظاهراً بسيار دير به بحث کتابها و نظرات آقای پورپيرار رسيدهام و حالا هم ادعای ورود محققانه و جدی به بحث را ندارم، چرا که از همين ابتدا با بنيان روش کار آقای پورپيرار مشکل دارم: هر نظريهای که تاريخ را بر مبنای توطئه تصوير کند برای من قابل قبول نيست. من آقای ناصر پورپيرار را نمیشناسم و تاکنون کتاب يا مقالهای جدی از ايشان نخواندهام، اما يک بار شروع کردم به خواندن کتاب «زرسالاران يهودی و پارسی» از عبدالله شهبازی که گويا بنيان مشابهی با نظريهی ايشان دارد، به اين مفهوم که يک گروه توطئهگر و فريبکار را پشت همهی ماجراها میبيند که حتی نمیتوان به آسانی آنان را رسوا کرد چون قدرت «آنها» آن قدر زياد است که حتی تاريخ رسمی را مینويسند و تاريخ واقعی را تحريف میکنند.
البته چندان برای اصالت تاريخی و مستند بودن تاريخی هم يقهدرانی نمیکنم و تعصبی روی دقت تاريخی ندارم؛ مخالفتام با نظريات توطئهانگارانه از باب ديگری است: اين نظريات به هيچوجه نمیتوانند «علمی» باشند. يک نظريهی علمی بايد معيار نقضپذيری داشته باشد و مدافعان آن بايد بگويند در صورت اتفاق افتادن چه مثال نقضی آن نظريه از اعتبار ساقط میشود. با توجه به اين که در تئوریهای توطئهانگارانهی آقای عبدالله شهبازی يا آقای ناصر پورپيرار چنين معياری ظاهراً وجود ندارد، پذيرش نظريات آنان به عنوان نظريهی علمی مقدور نيست.
اين مشکل تمام نظريات توطئهانگار ديگر هم هست: اگر به وجود قدرتی چندان قاهر و مسلط اعتقاد داشته باشيد که حتی تاريخ واقعی را به آسانی تحريف کند، هيچ سند تاريخی برای شما ارزشمند نخواهد بود. حتی هيچ مثال واقعی و روزمره شما را قانع نخواهد کرد که اين قدرت مسلط وجود ندارد، چرا که آن قدرت قاهر آن قدر قوی هست که خودش را دائم مخفی کند و دروغها و اسطورههايی بسازد و به جای واقعيت به اکثريت مردم قالب کند (مشابه اين موقعيت در مورد رويکرد منطقی يک انسان به طبيعت هم میتواند وجود داشته باشد؛ در اين باره قبلاً نوشتهام: انگارهی هوش وانگارهی قانون) بنابراين اعتقاد به توطئه در تاريخ بسادگی نمیتواند يک نظريهی علمی باشد، بلکه بيشتر به يک اعتقاد ايمانگونه شبيه میشود، ايمانی که اتفاقاًچندان شباهتی هم با ايمان به مذاهب ابراهيمی ندارد و به مذاهب شيطانپرستانه بيشتر شبيه است: چرا که در جهان فرد توطئهانگار اين نيروی شر است که قادر مطلق است نه نيروی خير.
بررسی باورهای توطئهانديشانه در ايران خود يک تحقيق بسيار جالب در تاريخ باورها خواهد بود. انگليسها و يهوديان مظنونين هميشگی باورهای توطئهانديشانه هستند، انگليسها به دليل تاريخ طولانی استعمارگری و امپراتوریشان و يهوديان به دليل اين که از معدود قوميتهايی هستند که با سابقهی تاريخی سههزارساله مواد خام لازم را در اختيار اذهان مستعد برای توطئهانگاری قرار میدهند. در کشورهای غربی البته چون عقدهی حقارت استعمارشدگی وجود ندارد اذهان توطئهانگار دربارهی کمپانیهای نفتی و اسلحه يا حتی موجودات هوشمند فضايی خيالپردازی میکنند؛ و البته هنوز هم يهوديان در غرب از نظر توطئهانگاران موضوع قابل توجهی به شمار میآيند. اين انديشهها همه جا هستند و بسياری از فيلمهای بسيار جذاب سالهای اخير در هاليوود که گردش (twist) حيرتانگيزی در طرح داستان خود دارند بر مبنای چنين تصورات توطئهانگارانه و وهمآميز(paranoiac) ساخته میشوند.
اما به نقطهنظرات اغلب کسانی که در مقابل باورهای آقای پورپيرار استدلال میکنند هم چندان علاقهای ندارم: درست است که اينان لااقل میکوشند ديدگاهی علمی ارائه دهند اما اغلب از پالودن بحث خود از ديدگاههای نژادپرستانه، باستانگرايانه يا سلطنتطلبانه ناتوان میمانند. به شخصه اعتقادی ندارم که عظمت ايران باستان برای راحتی زندگی امروز ايرانيان ضرورتی ناگزير داشته باشد. اگر بهترين استفاده را از اين ميراث تاريخی بکنيم حداکثر ارزشی توريستی برای اقتصاد ملی خواهد داشت. اين نکته هم از تجربهی تاريخی به دست آمده: بنا کردن ايران به عنوان يک کشور (nation-state) مدرن بر مبنای باستانگرايی تلاشی بوده که در انتهای سلطنت پهلوی به شکست سنگينی انجاميدهاست و تکرار دوبارهی آن تنها به معنی تکرار يک حماقت تاريخی است. بسياری از شکافهای اجتماعی که دائماً نيروی اجتماع را در نزاعهای درونی به هدر میدهند غالباً از عوارض جانی پروژهی ناموفق ملتسازی باستانگرايانه در دوران پهلوی به شمار میآيند، مثل بهرهمند نبودن قوميتهای غيرفارسزبان از حقوق خود، شکاف فعال بين مذهب و نهادهای مدرن و نژادپرستی يا خودبزرگبينی بيش از حد در مورد «ايرانی بودن» که میتواند زمينهی آمادهای برای فاشيزم باشد.
- مشکل ناشناس بودن در کامنتها صرفاً ايرانی هم نيست: يک بار سعی کنيد مباحث و گفتوگوهای زير خبرها را در اخبار ياهو دنبال کنيد، بخصوص اگر يک خبر تروريستی يا خبری هستهای از ايران پيدا کرديد. خواهيد ديد که نود درصد نظرات از آدمهای نژادپرست و اغلب بددهن امريکايی صادر میشود. يک بار به صورت مؤدبانه با يکیشان وارد بحث شدم که اعتقاد داشت ايالات متحده بايد هر چه زودتر مکه و مدينه و کل ايران را بمباران اتمی کند. بعد از مدتی تلاش صلحجويانهی من او هم خيلی مؤدبانه به من گفت يک سرباز بینوای امريکايی در عراق است و اگر منِ ايرانی را ببيند با کمال ميل گلولهای در مغزم خالی میکند.
جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۸۴
Poppies
شايد برای ما بلاگرها بد نباشد هر از چند گاهی برای ثبت در تاريخ هم شده گزارشی از جايی که در آن هستيم بنويسيم. الآن در تهران چه میگذرد؟ چه چيزی بيشتر در صحبتهای مردم و زندگی اجتماعی به چشم میخورد؟ (لابد برره!) اما چنين گزارشگونههايی کمتر به چشم میخورند يا بيشتر شرح حال شخصی هستند تا شرح موقعيت اجتماعی و تنها از اشاراتی در بين متن میتوان حس و حال عمومی را در آن لحظات دريافت. شايد چون اين چيزها برای جمعی که در يک مکان زندگی میکنند چنان عادی هستند که توصيفشان زايد به نظر میرسد، حال آن که با فاصلهی جغرافيايی اصلاً آن حس و حال قابل دريافت نيست و چند سالی هم که بگذرد فراموش میشود که اين نوشتهها در چه فضای اجتماعی توليد شدهاند: يعنی اين حس و حال عمومی با آن که بسيار دمدستی و همگانی است و مثل آب برای ماهی، با فاصلهی مکانی و زمانی تبديل به چيزی کاملاً در خور توجه و جالب میشود. به همين دليل است که با گذشت زمان بر يک نوشتهی وبلاگی بسياری از آن چيزها که در آن زمينهی «فرامتنی» معنی دارند نامفهوم میشوند.
البته گاهی نکاتی از فضای اجتماعی به صورت بازتاب در وبلاگها ديده میشود؛ مثلاً وقتی قاتلی زنجيرهای دستگير میشود يا کسی در آستانهی اعدام است آن چه شايد در بخشی از اجتماع موضوع گپهای دوستانه است در وبلاگها هم بازتاب میيابد اما اين بازتاب اغلب از موضع انفعال است و به صورت کاوشگرانه و جدی دنبال نمیشود. منظورم از نوعی است که در يک نگاه تازه و رنگِ عادت نگرفته ديده میشود، مثلاً مانند آن چه وبلاگ ستاره قطبی از آلاسکا گزارش میکند. طبعاً برای هر کس که در يک فضای خاص «بومی» شده باشد مشکل است چنين نگاه تر-و-تازهای به محيط اطرافاش داشته باشد اما غيرممکن نيست.
تا آنجا که من خواندهام بعضی از بهترين گزارشگونهها را از تهران آقای علی قديمی مینويسد، گاهی هم زيتون جسته و گريخته چيزهايی از اين دست دارد. اما هنوز بسيار بيشتر به اين گونه نوشتهها نياز هست. غير از شهرهای ايران حتی از نقاط تجمع وبلاگنويسان فارسیزبان در خارج از ايران هم کمتر اينگونه مطالب ديده میشود: وبلاگ يا تکنوشتهای که تورنتو، لندن يا جای ديگری از دنيا را خوب توضيح بدهد و حس و حال آن مکان را به خواننده بدهد ناياب است. يک وبلاگ هم هست از لوسآنجلس که البته بيشتر يک وبلاگ شخصی و دوستانه است و مخاطب عام را در نظر ندارد.
همهی اينها که نوشتم مقدمه و بهانهای است برای اين که بگويم اين روزها چيزی که بيش از همه در لندن به چشم میخورد شقايقهايی است که مردم به يقهی کت يا لباسشان سنجاق کردهاند. کاری است خيريه برای کمک به کهنهسربازان و آسيبديدگان جنگهای قديمی و جديد، هر گل شقايق (poppy) به قيمتی حدود پنج پاوند خريده می شود. شايد اين روزها در تصاوير تلويزيونی هم که از بريتانيا مخابره میشودبه يقهی نخستوزير، نمايندگان پارلمان، ملکه، پليس يا حتی بازيگران اين گلهای سرخ را ديده باشيد.
الآن به طور خيلی اتفاقی ديدم که سيبستان هم ضمن مطلبی دو سال پيش به اين مراسم اشاره کردهاست.
البته گاهی نکاتی از فضای اجتماعی به صورت بازتاب در وبلاگها ديده میشود؛ مثلاً وقتی قاتلی زنجيرهای دستگير میشود يا کسی در آستانهی اعدام است آن چه شايد در بخشی از اجتماع موضوع گپهای دوستانه است در وبلاگها هم بازتاب میيابد اما اين بازتاب اغلب از موضع انفعال است و به صورت کاوشگرانه و جدی دنبال نمیشود. منظورم از نوعی است که در يک نگاه تازه و رنگِ عادت نگرفته ديده میشود، مثلاً مانند آن چه وبلاگ ستاره قطبی از آلاسکا گزارش میکند. طبعاً برای هر کس که در يک فضای خاص «بومی» شده باشد مشکل است چنين نگاه تر-و-تازهای به محيط اطرافاش داشته باشد اما غيرممکن نيست.
تا آنجا که من خواندهام بعضی از بهترين گزارشگونهها را از تهران آقای علی قديمی مینويسد، گاهی هم زيتون جسته و گريخته چيزهايی از اين دست دارد. اما هنوز بسيار بيشتر به اين گونه نوشتهها نياز هست. غير از شهرهای ايران حتی از نقاط تجمع وبلاگنويسان فارسیزبان در خارج از ايران هم کمتر اينگونه مطالب ديده میشود: وبلاگ يا تکنوشتهای که تورنتو، لندن يا جای ديگری از دنيا را خوب توضيح بدهد و حس و حال آن مکان را به خواننده بدهد ناياب است. يک وبلاگ هم هست از لوسآنجلس که البته بيشتر يک وبلاگ شخصی و دوستانه است و مخاطب عام را در نظر ندارد.
همهی اينها که نوشتم مقدمه و بهانهای است برای اين که بگويم اين روزها چيزی که بيش از همه در لندن به چشم میخورد شقايقهايی است که مردم به يقهی کت يا لباسشان سنجاق کردهاند. کاری است خيريه برای کمک به کهنهسربازان و آسيبديدگان جنگهای قديمی و جديد، هر گل شقايق (poppy) به قيمتی حدود پنج پاوند خريده می شود. شايد اين روزها در تصاوير تلويزيونی هم که از بريتانيا مخابره میشودبه يقهی نخستوزير، نمايندگان پارلمان، ملکه، پليس يا حتی بازيگران اين گلهای سرخ را ديده باشيد.
الآن به طور خيلی اتفاقی ديدم که سيبستان هم ضمن مطلبی دو سال پيش به اين مراسم اشاره کردهاست.
پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۴
کدام دنيا واقعی است؟
آيا در دنيای دوستان ضدصهيونيزم ما چنين ماجرايی میتواند اتفاق بيفتد؟
کدام دنيا واقعی است؟
خوی کينهتوزی و قاعدهی «چشم در برابر چشم» انسانیتر است يا خوی گذشت و صلحجويی؟
آرزو میکنم دنيا روز به روز انسانهايی چون اسماعيل خطيب بيشتر شوند. با تمام قلبام در مقابل بزرگی و انسانيت اين آدم تعظيم میکنم. کاش کينهپروران ما نيز میفهميدند که نه تنها با نگاه انسانی و احساسی، حتی از لحاظ تأثيرگذاری در بهبود وضعيت مردم فلسطين، تأثير چنين کاری بسيار بيشتر از کار انتحاریهاست.
کدام دنيا واقعی است؟
خوی کينهتوزی و قاعدهی «چشم در برابر چشم» انسانیتر است يا خوی گذشت و صلحجويی؟
آرزو میکنم دنيا روز به روز انسانهايی چون اسماعيل خطيب بيشتر شوند. با تمام قلبام در مقابل بزرگی و انسانيت اين آدم تعظيم میکنم. کاش کينهپروران ما نيز میفهميدند که نه تنها با نگاه انسانی و احساسی، حتی از لحاظ تأثيرگذاری در بهبود وضعيت مردم فلسطين، تأثير چنين کاری بسيار بيشتر از کار انتحاریهاست.
دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۴
لينک در جواب پينگ
- از ردهی دلخراشيدگیها: اين را بخوانيد، و بعد اگر همچنان طاقت «لت و کوب» روحی را داشتيد اين را. (لينک از طريق سيببستانک - توضيح دربارهی دلخراشيدگی از مطالب قبلی خودم)
- مطالب نيکی را از طريق پريشانبلاگِ عليرضا دوستدار يافتم. به دنيای تازهای وصل میشويد اگر چند وبلاگی را که مینويسد بخوانيد؛ به خصوص وبلاگی که با رائد مینويسد (رائد در ميانه) و بسيار پرخواننده است. فقط کاش حوصله میکرد و به فارسینويسیاش هم ادامه میداد.
جمعه، آبان ۱۳، ۱۳۸۴
روزمرهها
ديشب در tube (اينجا به قطار زيرزمينی میگويند) طبق معمول مردم روزنامهها را گذاشته بودند و من از اين فرصت خواندن مجانی معمولاً استقبال میکنم. روزنامهای که بيشتر در تيوب ديده میشود روزنامهی «مترو» است که صبحها مجانی در ايستگاهها وجود دارد و البته همان اول صبح تمام میشود، اما همچنان میتوان آن را رها شده در قطارها يافت. ديدم قسمت نظرات مردم به اعتراض نسبت به صدای آتشبازی اختصاص يافته که در قسمتهای شلوغتر شهر بيداد میکند. بين هالووين و Bonfire Night دائم در لندن آتشبازی است حتی بعد از نيمهشب! يکی گفته بود سگ و گربهاش از ترس رفتهاند زير مبل و حتی برای غذا و آب خوردن بيرون نمیآيند. ديگری نگران تأثير نامطلوب اين صداها روی نوزاد پنجروزهاش بود، اغلب خواسته بودند اين آتشبازی يکهفتهای محدودتر شود.
حدود ساعت شش بعد از ظهر پنجشنبهها اگر در ايستگاه Canary Wharf باشيد معمولاً صدای ويولونی را میشنويد که سمفونیهای کلاسيک را يکنفره مینوازد. چون يک نفره نمیتواند به جای تمام سازهای يک ارکستر سمفونی اجرا کند بين پارتيتورهای مختلف میپرد و نتيجهی کار يک موسيقی خيلی مشوش است، که اگر قبلاً سمفونی مورد نظر را شنيده باشيد در ذهنتان میتوانيد از اين صداهای مشوش آن را بازسازی کنيد ولی اگر نشنيده باشيد جز مقداری صداهای بیربط نخواهيد شنيد. وقتی از ايستگاه بيرون آمدم زمين از صدای آتشبازی میلرزيد و بازتاب جرقههای رنگی منتشر در هوا در پنجرههای آسمانخراشها ديده میشدند. زيبايی آتشبازی برای من بيشتر به اين دليل است که قدرت تفکيک شگفتانگيز نورونهای بينايی را در آخرين حدش نشان میدهد. ديدن آتشبازی در تلويزيون يا حتی سينما لطفی ندارد چون اين ابزارها نمیتوانند اين منظرهی خاص را در منتهای دقتی که چشم میتواند ببيند ضبط کنند. بين ديدن جرقهها و شنيدن صدايشان يک تأخير دو ثانيهای بود از اين نکته و با توجه به جهت تخمين زدم که مرکز آتشبازی بايد حدودِ London Bridge باشد. در فيلمهای سينمايی اين تأخير را رعايت نمیکنند، حتی در فيلم «طعم گيلاس» از کيارستمی خيلی واقعگرا میبينيم وقتی آذرخش میخورد بلافاصله صدای رعد هم شنيده میشود؛ و اين ممکن نيست مگر اين که صاعقه به خود آدم خورده باشد! قاعدتاً کسی که فيلمها را صداگذاری میکند و حرفهاش اين است که صدا را با تصوير همزمان کند در اين مورد خاص نمیتواند حرفهایگری خودش را به نفع قوانين فيزيک کنار بگذارد.
حدود ساعت شش بعد از ظهر پنجشنبهها اگر در ايستگاه Canary Wharf باشيد معمولاً صدای ويولونی را میشنويد که سمفونیهای کلاسيک را يکنفره مینوازد. چون يک نفره نمیتواند به جای تمام سازهای يک ارکستر سمفونی اجرا کند بين پارتيتورهای مختلف میپرد و نتيجهی کار يک موسيقی خيلی مشوش است، که اگر قبلاً سمفونی مورد نظر را شنيده باشيد در ذهنتان میتوانيد از اين صداهای مشوش آن را بازسازی کنيد ولی اگر نشنيده باشيد جز مقداری صداهای بیربط نخواهيد شنيد. وقتی از ايستگاه بيرون آمدم زمين از صدای آتشبازی میلرزيد و بازتاب جرقههای رنگی منتشر در هوا در پنجرههای آسمانخراشها ديده میشدند. زيبايی آتشبازی برای من بيشتر به اين دليل است که قدرت تفکيک شگفتانگيز نورونهای بينايی را در آخرين حدش نشان میدهد. ديدن آتشبازی در تلويزيون يا حتی سينما لطفی ندارد چون اين ابزارها نمیتوانند اين منظرهی خاص را در منتهای دقتی که چشم میتواند ببيند ضبط کنند. بين ديدن جرقهها و شنيدن صدايشان يک تأخير دو ثانيهای بود از اين نکته و با توجه به جهت تخمين زدم که مرکز آتشبازی بايد حدودِ London Bridge باشد. در فيلمهای سينمايی اين تأخير را رعايت نمیکنند، حتی در فيلم «طعم گيلاس» از کيارستمی خيلی واقعگرا میبينيم وقتی آذرخش میخورد بلافاصله صدای رعد هم شنيده میشود؛ و اين ممکن نيست مگر اين که صاعقه به خود آدم خورده باشد! قاعدتاً کسی که فيلمها را صداگذاری میکند و حرفهاش اين است که صدا را با تصوير همزمان کند در اين مورد خاص نمیتواند حرفهایگری خودش را به نفع قوانين فيزيک کنار بگذارد.
پنجشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۴
مغز سه لايه
خيلی وقت پيش در رابطه با نظريهی مغز سهگانه مطلبی نوشتم. از ارزش نظری و عملی اين نظريه چندان مطلع نيستم و هيچ بعيد نيست که در تحقيقات جديد آن را کمتر مورد توجه قرار داده باشند. اما نقشنگاره (stereotype)هايی که در اين نظريهی علمی وجود دارند همانقدر قابل توجهاند که نقشنگارههای نظريات فرويد؛ و گاهی توضيح و توصيف بعضی ايدهها را خيلی ساده میکنند. مثلاً نوشتهی اخير سيبستان را میتوان با زبان اين نقشنگارهها چنين خلاصه کرد: «توليدات نئوکورتکسی برای اجتماعی شدن و تأثير عمومی بايد در قالبهايی درآيند که سيستم ليمبيک میپسندد.» که ظاهراً بايد حرف متين و درستی باشد.
میخواهم با استفاده از اين حرفها به نوشتهی سيبيلطلا پای نوشتهی قبلی خودم کمی مفصلتر پاسخ دهم: من دربارهی خودم نمینويسم، اما از خودم مینويسم. اگر به زبان نقشنگارههای نظريهی مغز سهگانه صحبت کنيم، من سعی میکنم از فرآوردههای نئوکورتکسام در اينجا بنويسم تا از فرآوردههای سيستم ليمبيک. اما مکلين هم اذعان دارد که آن قسمت از مغز که فرمان میدهد سيستم ليمبيک است؛ احساسات عالی، هنر و لذت به طور کلی در سيستم ليمبيک بازتاب میيابند و ناگزير اگر بخواهيم با کسی ارتباط مستقيم داشته باشيم بهتر است سيستم ليمبيک خودمان را روشن کنيم، از احساسات و passionهای خودمان بگوييم و اگر پيامها به سيستم ليمبيک مخاطب برسد او درک بیواسطهتری از حس و حال ما خواهد داشت، و در نتيجه حسی از «همدلی» بين دو طرف به وجود میآيد.
ارتباط نئوکورتکسی اين گونه نيست: اولين اشکال اين است که ممکن است پيام در نئوکورتکس توليد شود ولی در سيستم ليمبيک مخاطب فيلتر شود! يعنی قبل از اين که به نئوکورتکس مخاطب برسد با پيشداوریهای احساسی او از پا درآيد. دوم، اغلب پيامی که توليد میشود پيچيدگی بيشتری دارد و به database اطراف مغز (يعنی حافظهی شخصی و همچنين «فرهنگ انسانی») بايد رجوع کرد تا رمزگشايی شود. در نهايت وقتی پيام در نئوکورتکس مخاطب بازتوليد شد، معلوم نيست در مختصات ذهن او «درست» ارزيابی شود. با درست پنداشتن يک پيام به مرحلهای میرسيم که دو طرفِ ارتباط «همزبان» و «همداستان» میشوند، اما باز هم ممکن است وقتی پيام به سيستم ليمبيک مخاطب فرستاده میشود تا «ارزشِ احساسی» آن سنجيده شود، در نهايت مخاطب آن را بیارزش يا نامربوط به وضعيت خودش بداند: «خب که چی؟ مزخرف!»
وقتی ارتباط احساسی کلاً سادهتر است چرا از ارتباط نئوکورتکسی استفاده کنيم؟ دليل اين است که ارتباط احساسی بسيار قاطع است: يا در جا پذيرفته میشود و به فازِ همدلی وارد میشويم، يا در جا رد میشود و به فاز نفرت متقابل میرسيم. سيبيلطلای عزيز حتماً برخوردهای آکنده از نفرتِ بعضی مخاطباناش را از ياد نبرده وقتی از احساسات عميق و اصيلِ خودش نوشته است. من هم اگر بخواهم از passionهای خودم بنويسم معلوم نيست مخاطب فعلی من چنين احساساتی را بپذيرد (مثلاً فرض کنيد در باب حس مذهبیام بنويسم!) اگر چه انکار نمیکنم که مخاطبان فعلیام برايم بسيار مهم هستند اما ترسِ از دست دادن مخاطب تنها عامل ننوشتن از خودم نيست. از روز اولی که نوشتن عنکبوت را شروع کردم هدفام از نوشتناش اين بوده، و شايد اگر بخواهم جايی برای «تخليهی احساسی» پيدا کنم وبلاگ ديگری را شروع کنم؛ چون هويت اين وبلاگ در اين است که چندان شخصی و حسی نيست.
در ارتباط نئوکورتکسی بختِ بيشتری با فرستندهی پيام يار است: حتی اگر پيام در ذهن مخاطب ننشيند احتمال اين هست که لااقل قبل از به دور انداخته شدناش در ذهن مخاطب باعث يک فرآيند جستجو و بازنگری بشود. اغلب اين فرآيند باعث دشمنی و نفرت نمیشود، شايد به همين دليل در کامنتهای اينجا اغلب جز افرادِ «ژرفنگر» کسی راجع به شخصيت من بحث نمیکند بلکه نظرات من هستند که مورد توجه قرار میگيرند. افرادِ ژرفنگر هم کسانی هستند که اصولاً رابطهی احساسی برايشان مهم است (علاقه يا نفرت) و دوست دارند از هر «ف» که از شخصيت من اينجا میآيد تا فرحزادش بروند، نمونه آن کسی که چند وقت پيش که عکسهايی از تصاوير ماهوارهای گوگلِ اينجا گذاشته بودم کامنت گذاشت و نتيجه گرفت که «نافرم حزبل» هستم.
پینوشت: اول اين که برای رهايی از اين وسواسِ لغتی که اخيراً دچارش شدهام بیخيال استفاده از معادلهای فارسی شدم. دوم اين که از نوشتن ابرمتنی لذت میبرم و همان احساس بندبازی عنکبوتی را به من میدهد. از لينکدونی شايد به اين دليل خوشام نمیآيد که لزوماً به متنی که مینويسم مربوط نيست، اما با لينکهای وسط متن میتوانم چند تا مطلب به ظاهر بیربط را با متن خودم به هم «ببافم» (بالاخره عنکبوت کارش همين است!) اين اگرچه سبک من نيست و ايدهی کلی ابرمتن نوشتن است ولی کمتر وبلاگ فارسی ديدهام که به اين ايده توجه داشته باشد. اگر بخواهم خيلی خودم را تحويل بگيرم بايد بگويم در کنار سبکِ رايجِ «زيتونی» اين هم برای خودش سبکی است عنکبوتی!
میخواهم با استفاده از اين حرفها به نوشتهی سيبيلطلا پای نوشتهی قبلی خودم کمی مفصلتر پاسخ دهم: من دربارهی خودم نمینويسم، اما از خودم مینويسم. اگر به زبان نقشنگارههای نظريهی مغز سهگانه صحبت کنيم، من سعی میکنم از فرآوردههای نئوکورتکسام در اينجا بنويسم تا از فرآوردههای سيستم ليمبيک. اما مکلين هم اذعان دارد که آن قسمت از مغز که فرمان میدهد سيستم ليمبيک است؛ احساسات عالی، هنر و لذت به طور کلی در سيستم ليمبيک بازتاب میيابند و ناگزير اگر بخواهيم با کسی ارتباط مستقيم داشته باشيم بهتر است سيستم ليمبيک خودمان را روشن کنيم، از احساسات و passionهای خودمان بگوييم و اگر پيامها به سيستم ليمبيک مخاطب برسد او درک بیواسطهتری از حس و حال ما خواهد داشت، و در نتيجه حسی از «همدلی» بين دو طرف به وجود میآيد.
ارتباط نئوکورتکسی اين گونه نيست: اولين اشکال اين است که ممکن است پيام در نئوکورتکس توليد شود ولی در سيستم ليمبيک مخاطب فيلتر شود! يعنی قبل از اين که به نئوکورتکس مخاطب برسد با پيشداوریهای احساسی او از پا درآيد. دوم، اغلب پيامی که توليد میشود پيچيدگی بيشتری دارد و به database اطراف مغز (يعنی حافظهی شخصی و همچنين «فرهنگ انسانی») بايد رجوع کرد تا رمزگشايی شود. در نهايت وقتی پيام در نئوکورتکس مخاطب بازتوليد شد، معلوم نيست در مختصات ذهن او «درست» ارزيابی شود. با درست پنداشتن يک پيام به مرحلهای میرسيم که دو طرفِ ارتباط «همزبان» و «همداستان» میشوند، اما باز هم ممکن است وقتی پيام به سيستم ليمبيک مخاطب فرستاده میشود تا «ارزشِ احساسی» آن سنجيده شود، در نهايت مخاطب آن را بیارزش يا نامربوط به وضعيت خودش بداند: «خب که چی؟ مزخرف!»
وقتی ارتباط احساسی کلاً سادهتر است چرا از ارتباط نئوکورتکسی استفاده کنيم؟ دليل اين است که ارتباط احساسی بسيار قاطع است: يا در جا پذيرفته میشود و به فازِ همدلی وارد میشويم، يا در جا رد میشود و به فاز نفرت متقابل میرسيم. سيبيلطلای عزيز حتماً برخوردهای آکنده از نفرتِ بعضی مخاطباناش را از ياد نبرده وقتی از احساسات عميق و اصيلِ خودش نوشته است. من هم اگر بخواهم از passionهای خودم بنويسم معلوم نيست مخاطب فعلی من چنين احساساتی را بپذيرد (مثلاً فرض کنيد در باب حس مذهبیام بنويسم!) اگر چه انکار نمیکنم که مخاطبان فعلیام برايم بسيار مهم هستند اما ترسِ از دست دادن مخاطب تنها عامل ننوشتن از خودم نيست. از روز اولی که نوشتن عنکبوت را شروع کردم هدفام از نوشتناش اين بوده، و شايد اگر بخواهم جايی برای «تخليهی احساسی» پيدا کنم وبلاگ ديگری را شروع کنم؛ چون هويت اين وبلاگ در اين است که چندان شخصی و حسی نيست.
در ارتباط نئوکورتکسی بختِ بيشتری با فرستندهی پيام يار است: حتی اگر پيام در ذهن مخاطب ننشيند احتمال اين هست که لااقل قبل از به دور انداخته شدناش در ذهن مخاطب باعث يک فرآيند جستجو و بازنگری بشود. اغلب اين فرآيند باعث دشمنی و نفرت نمیشود، شايد به همين دليل در کامنتهای اينجا اغلب جز افرادِ «ژرفنگر» کسی راجع به شخصيت من بحث نمیکند بلکه نظرات من هستند که مورد توجه قرار میگيرند. افرادِ ژرفنگر هم کسانی هستند که اصولاً رابطهی احساسی برايشان مهم است (علاقه يا نفرت) و دوست دارند از هر «ف» که از شخصيت من اينجا میآيد تا فرحزادش بروند، نمونه آن کسی که چند وقت پيش که عکسهايی از تصاوير ماهوارهای گوگلِ اينجا گذاشته بودم کامنت گذاشت و نتيجه گرفت که «نافرم حزبل» هستم.
پینوشت: اول اين که برای رهايی از اين وسواسِ لغتی که اخيراً دچارش شدهام بیخيال استفاده از معادلهای فارسی شدم. دوم اين که از نوشتن ابرمتنی لذت میبرم و همان احساس بندبازی عنکبوتی را به من میدهد. از لينکدونی شايد به اين دليل خوشام نمیآيد که لزوماً به متنی که مینويسم مربوط نيست، اما با لينکهای وسط متن میتوانم چند تا مطلب به ظاهر بیربط را با متن خودم به هم «ببافم» (بالاخره عنکبوت کارش همين است!) اين اگرچه سبک من نيست و ايدهی کلی ابرمتن نوشتن است ولی کمتر وبلاگ فارسی ديدهام که به اين ايده توجه داشته باشد. اگر بخواهم خيلی خودم را تحويل بگيرم بايد بگويم در کنار سبکِ رايجِ «زيتونی» اين هم برای خودش سبکی است عنکبوتی!
چهارشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۴
بومی شدنِ Nostalgia
تا آنجا که من خواندهام، لغتِ «نوستالژی» و مشتقاتاش را بسيار بيشتر در نوشتههای فارسی ديدهام تا واژهی nostalgia را در نوشتههای انگليسی. جای تعجب هم ندارد چرا که حسی که قرار است در اين کلمه بيان شود به نوعی از اصولِ فرهنگ عرفانی ماست که خود حجمِ بزرگی از کلِ فرهنگِ مکتوب ما را به خود اختصاص دادهاست:
وقتی واژهای فرنگی در بعضی نوشتههای فارسی چنان خودی میشود که بارِِ اصلی احساس را به دوش میکشد، شايد بهتر باشد معادلی برايش داشته باشيم؛ به خصوص که چنين واژهای هنوز برای خيلیها ناآشناست. خاطرم هست زمانی دوستی دورهی «ماهنامهی سينمايی فيلم» مرا ورق میزد و آخر سر کلافه پرسيد: «اين نوستالوژی چيست؟ چيزی است مثل آکسسوار که لوازم صحنه است؟» و البته از آنجا که نوستالژی حس رايج منتقدان سينمايی وطنی است اين واژه بسيار در آن مجله وجود داشت!
حتی آنها هم که بالاخره به جبر زمانه با حس و مفهومِ پشتِ اين لغت آشنا هستند اغلب آن را اشتباه تلفظ میکنند -اشتباهی که دربارهی کلمات و اسامی لاتين که به حروف عربی/فارسی نوشته میشوند رايج است چون سه حرفِ صدادارِ الفبای لاتين در تبديل به حروف فارسی حذف میشوند- و چيزی که من بيشتر شنيدهام nostalogy بوده، بر وزن بيولوژی و تکنولوژی، گويا در اين حس نوعی «لوگوس» يا شناختن دَرج باشد (مثلاً اين متنِ محققانه را دربارهی ريشهی اين لغت ببينيد، اگر در آدرس اينترنتی (URL)اش دقت کنيد میبينيد nostalogy نوشتهاند! يا نتايج اين جستجو را ببينيد.)
معادلی که من پيشنهاد کردم يادگٰدازی برای nostalgia، يادگٰداز برای nostalgic است؛ البته در نوشتهی قبل از لغت «يادگدازانه» استفاده کردهام که نوعی استمرار هم در خود دارد و بنا به موقعيت میتوان از يکی از اين دو معادل استفاده کرد. شايد اين لغات معادل خوشآهنگ نباشند و به قول نويسندهی گرامی سيبستان «تنافر حروف» داشته باشد (که مقولهای است فنی و من به توضيح بيشتر برای درک آن نيازمندم!) و يا به قول ميرزا نسبت به اصل فرنگی کمی پيازداغاش زياد شده باشد، اما هنوز معادل بهتری سراغ ندارم؛ گو اين که بسياری نويسندگان و اهلِ فن از جمله نويسندهی همان مقالهی محققانه از ترجمهناپذيری اين لغت سخن میگويند و بدون توجه به اشکالات تلفظ رايج همچنان به استفاده از اصل ترجمه نشده فتوا میدهند.
سهشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۴
رؤيای ايرانی
چرا يک نوجوان ايرانی آرزويی بزرگ برای آيندهاش ندارد؟ به فرهنگ رايج اين سالها نگاه کنيم و حدِ بلندپروازی را ببينيم: قبول شدن در کنکور، معافيت از سربازی، رفتن به خارج!
رؤياها، فانتزیها، آرزوها و آمال يک ملت در فرار از دست خودش خلاصه شدهاست! اين نکتهی کوچکی نيست، بسيار بايد انديشيد دربارهی آرزوها و نقش آنها در رشد يک ملت. چه کسی میتواند منکر شود که رؤيای امريکايی از مهمترين عواملی است که امريکا را چنان که هست ساخته است؟ آيا میتوان انکار کرد نقش مهم رؤيای جستجوی جهان و رسيدن به بهشت مشرق زمين که از کتاب سفرهای مارکوپولو شروع شد و به سفرهای گاليور و جزيرهی گنج رسيد؟ حتی اگر فرجام تلخ اين رؤيا هم در «دل تاريکی» گم شده باشد، چطور میتوان نقش آن را در سَروَری غربيان بر زمين ناديده گرفت؟ يک بار اشاره کردم که ما در زبان فارسی حتی معادل درستی برای دو لغت انگليسی explore و pioneer نداريم و شايد يکی از دلايل/نشانههای اين که انگليسیها استعمارگران خوبی شدند و ما مستعمرهی آنها در اين نکته نهفته باشد.
سعدی میگويد «بازرگانی را شنيدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بندهی خدمتکار. شبی در جزيرهی کيش مرا به حجرهی خويش آورد. همه شب نيارميد از سخنهای پريشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و اين قبالهی فلان زمين است و فلان چيز را فلان ضمين. گاه گفتی: خاطرِ اسکندريه دارم که هوايی خوش است. باز گفتی: نه، که دريای مغرب مشوش است؛ سعديا، سفری ديگر در پيش است، اگر آن کرده شود بقيت عمر خويش به گوشهای بنشينم. گفتم آن کدام سفرست؟ گفت: گوگردِ پارسی خواهم بردن به چين که شنيدم قيمتی عظيم دارد و از آنجا کاسهی چينی به روم آرم و ديبای رومی به هند و فولادِ هندی به حلب و آبگينهی حلبی به يمن و بَردِ يمانی به پارس و زان پس تَرکِ تجارت کنم و به دکانی بنشينم. انصاف، از اين ماخوليا چندان فرو گفت که بيش طاقتِ گفتناش نماند. گفت: ای سعدی ، تو هم سخنی بگوی از آنها که ديدهای و شنيده. گفتم:
آن شنيدستى که در اقصاى غور
بار سالارى بيفتاد از ستور
گفت: چشمِ تنگِ دنيادوست را
يا قناعت پُر كند يا خاکِ گور!»
آيا اين داستانِ مرگِ زودهنگام رؤيای ايرانی است؟ يا شايد بهتر است بگوييم بگوييم رؤيايی ديگر در سر است: پس از حملهی مغول رؤيای ايرانی رستگاری روح و سلوک الی الله شدهاست. اما اين هم ظاهراً در سر عدهای است معدود و گروه عمدهای از مردم در بستری بدون رؤيا خفتهاند که «هر چه پيش آيد خوش آيد»: شايد روحيهای خيامی، شايد روحيهای مزدکی، در مذمت دنيادوستی و ثروتمندی، در ستايش آسودهخيالی (تنبلی؟) و قناعت.
پس از انقلاب اسلامی بخشی از ايدئولوژی حاکم رؤيای «شهادت» را به عنوانِ يک انتخابِ عالی پيش روی جوان ايرانی میگذارد: «فرهنگِ شهادتطلبی» به صورت خاطراتِ يادگٰدازانه (nostalgic) از رزمندگان و جستجوی موقعيتهايی تازه برای مردن در راه خدا ترويج میشود، و از واقعهی تاريخی عاشورا تصويری ارائه میکنند که آن را بيشتر به يک خودکشیِ عاشقانه شبيه میکند تا جنايتی که گروه حاکم بر انسانی بزرگوار و صلحجو و ياراناش روا داشتهاند. اما آيا حتی رؤيايی که اين عده در سر میپرورانند راه ديگری برای فرار از واقعيتِ موجود نيست؟
شايد نداشتن «رؤيای ايرانی» ناشی از وضعيت عامتری باشد که میشود آن را «بیهويتی اجتماعی» ناميد. اين بیهويتی از آنجا ناشی میشود که هنوز تعريف درستی از «ملت ايران» در دست نيست و پروژههايی که در يک قرن اخير و در لوای ايدئولوژیهای مختلف برای تعريف اين مفهوم آغاز شدهاند همگی با شکست به پايان رسيدهاند (مفصلتر در اينباره) پس از اين شکستهای پياپی، عجيب نيست اگر در بستر زندگی ايرانی رؤياهايی چون «شهادتطلبی» همعنان با رؤياهايی که در امريکا تعبير میشوند حرکت کنند؛ که متأسفانه نتيجهی هيچ کدام ساختن و برپا کردن يک زندگی جديد در جامعهی ايرانی نيست: اولی که مرگ میجويد و اصلاً زندگی و مشتقاتاش را به مسخره میگيرد، دومی هم که در انديشهی بنای زندگی در جای ديگر است نه ايران.
آيا اين مسأله راهحلی دارد؟ بپذيريم: رؤيای اغلب جوانان ايرانی با فلسفهورزی و ادبياتخوانی من و امثال من ساخته نمیشود که وبلاگها را پر کردهايم، اغلب به جای ديگر بند است و بايد به دست کسان ديگری ساخته شود. اين کسان ديگر در حکومت هم نيستند: به خيرِ حکومت نفتخوارِ ايران چشمِ اميد نيست و تنها بايد شرِ آن را محدود کرد. به قول مسعود بهنود:
«وقتی که حکومت نان داد، آب داد، کار داد، زن داد به مردان جوان و شوهر داد به دختران دم بخت، قرار شد خانه دهد، تلويزيون دهد، پارک دهد، بيمارستان دهد، دوا دهد، فرهنگ بسازد، اخلاق بسازد، مدرسه بدهد، دانشگاه بدهد، و خلاصه همه چيز؛ آن وقت بود که در همه کار دخيل شد، دهانت را بوئيد مبادا گفته باشی دوستات دارم، به خانهات، به روابطات با همسر، همسايه، هموطن کار داشت و در آن دخالت کرد. و چندان بزرگ شد که چون بختکی بر سينهی اقتصاد افتاد و از تو جز اطاعت نطلبيد. و چون چنين شد در کار ماند. به جای آن که داد بستاند، در پی محدود کردن آزادیها برآمد، خود را مسؤول چشم و گوشات دانست، طرح لباس و مد نوشت... پاسبان که بايد امنيت میآورد دنبال موهای از روسری برکشيده افتاد. خدايت را هم بايد در پستوی خانه نهان کنی چنان که شاعر گفت.»
بورژوازی نفتی هم که دائم چشم به دست دولت دارد و بند نافاش به درآمدهای نفتی وصل است هرگز از نوچه بودن و اخلاقيات پست رجالگی چشمپوشی نخواهد کرد که چشم به آنان بدوزيم. من گمان میکنم اگر ما ايرانيان کمی روحيهی مزدکی خود را کنار بگذاريم - روحيهای که در تاريخ جديد به شکل تودهای بودن، چپگرا بودن و نهايتاً آوانگارد بودن جلوه میکند - و به يک بورژوازی وطنی در ايران مجال رشد بدهيم، افراد تجارتپيشهای که از خطر کردن نمیترسند (entrepreneurs) پيدا خواهند شد که بخشی ديگر به رؤيای ايرانی خواهند افزود، رؤيايی که واقعاً در جهت ساختن ايران باشد. اين راهحل در بسياری کشورها آزموده شده و اگرچه عواقب دردناکی هم دارد، اما ظاهراً از آن گزيری نيست.
پینوشت 1: در متن بالا ارجاعات و لينک زياد است و بيشتر از همه به مطالب قبلی خودم! نمیدانم اين جور لينک دادنها آيا به اندازهای که خواندن متن را ناهموار میکنند مفيد هستند و کليک میشوند؟ نوع ارجاعات هم يکسان نيست: يکجا خواستهام متن کتابی کلاسيک را به انگليسی در دسترس بگذارم که خيلی بعيد است خوانده شود، يکجا به مقالهی ديگری ارجاع دادهام که مصداق صفت ذکر شده بوده، و در ارجاع به خودم اغلب يک نوشتهی مبسوط و کاملتر در همان چارچوب را مد نظر داشتهام. شايد اين جور متن خوانا نباشد، اما منطبق با تصوری است که من از ابرمتن (hypertext) دارم. آيا اين تصور يک افسانهی تحقق نيافته است؟ يا آنقدر خوب است که میتوان با کمک آن رشتهی جديدی را در افسانهگويی و ادبيات ابداع کرد؟
پینوشت 2: اگر مدعی ديگری برای آن پيدا نشود گمان میکنم ساختن معادلِ «يادگدازانه» برای nostalgic ابداع خودم باشد (ياد به معنای خاطرات، و گداز از مصدرِ گداختن، با نگاهی به ترکيبِ رايجِ «سوز و گداز») لطفاً بدون مجامله و تعارف بگوييد آيا معادل خوبی هست يا نه؟ به هر صورت از داشتن يک معادل ناگزيرم چون کم کم از ديدن اين کلمهی بدنما و پر بسامد «نوستالژيک» در متون شبهفارسی حالام به هم میخورد!
پینوشت 3: پينگ نمیکنم. ظاهراً خالهخرسها روزی سه بار جيرهی پينگ برای وبلاگ من تجويز کردهاند.
اين عکس بغل را هم میخواستم يک جور در متن بگنجانم که نشد. البته تناسبی با عنوان متن يعنی «رؤيای ايرانی» دارد: مجسمهی زرين در دست آقای رئيسجمهور با چشمان بسته و قيافهای که گويا افسرده است و پشت به رئيس کردهاست، و لبخند دنداننمای رئيسجمهور. به قول آن برادر «هنيئاً لک يا محمود!» عکس از روزنامهی شرق.
رؤياها، فانتزیها، آرزوها و آمال يک ملت در فرار از دست خودش خلاصه شدهاست! اين نکتهی کوچکی نيست، بسيار بايد انديشيد دربارهی آرزوها و نقش آنها در رشد يک ملت. چه کسی میتواند منکر شود که رؤيای امريکايی از مهمترين عواملی است که امريکا را چنان که هست ساخته است؟ آيا میتوان انکار کرد نقش مهم رؤيای جستجوی جهان و رسيدن به بهشت مشرق زمين که از کتاب سفرهای مارکوپولو شروع شد و به سفرهای گاليور و جزيرهی گنج رسيد؟ حتی اگر فرجام تلخ اين رؤيا هم در «دل تاريکی» گم شده باشد، چطور میتوان نقش آن را در سَروَری غربيان بر زمين ناديده گرفت؟ يک بار اشاره کردم که ما در زبان فارسی حتی معادل درستی برای دو لغت انگليسی explore و pioneer نداريم و شايد يکی از دلايل/نشانههای اين که انگليسیها استعمارگران خوبی شدند و ما مستعمرهی آنها در اين نکته نهفته باشد.
سعدی میگويد «بازرگانی را شنيدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بندهی خدمتکار. شبی در جزيرهی کيش مرا به حجرهی خويش آورد. همه شب نيارميد از سخنهای پريشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و اين قبالهی فلان زمين است و فلان چيز را فلان ضمين. گاه گفتی: خاطرِ اسکندريه دارم که هوايی خوش است. باز گفتی: نه، که دريای مغرب مشوش است؛ سعديا، سفری ديگر در پيش است، اگر آن کرده شود بقيت عمر خويش به گوشهای بنشينم. گفتم آن کدام سفرست؟ گفت: گوگردِ پارسی خواهم بردن به چين که شنيدم قيمتی عظيم دارد و از آنجا کاسهی چينی به روم آرم و ديبای رومی به هند و فولادِ هندی به حلب و آبگينهی حلبی به يمن و بَردِ يمانی به پارس و زان پس تَرکِ تجارت کنم و به دکانی بنشينم. انصاف، از اين ماخوليا چندان فرو گفت که بيش طاقتِ گفتناش نماند. گفت: ای سعدی ، تو هم سخنی بگوی از آنها که ديدهای و شنيده. گفتم:
آن شنيدستى که در اقصاى غور
بار سالارى بيفتاد از ستور
گفت: چشمِ تنگِ دنيادوست را
يا قناعت پُر كند يا خاکِ گور!»
آيا اين داستانِ مرگِ زودهنگام رؤيای ايرانی است؟ يا شايد بهتر است بگوييم بگوييم رؤيايی ديگر در سر است: پس از حملهی مغول رؤيای ايرانی رستگاری روح و سلوک الی الله شدهاست. اما اين هم ظاهراً در سر عدهای است معدود و گروه عمدهای از مردم در بستری بدون رؤيا خفتهاند که «هر چه پيش آيد خوش آيد»: شايد روحيهای خيامی، شايد روحيهای مزدکی، در مذمت دنيادوستی و ثروتمندی، در ستايش آسودهخيالی (تنبلی؟) و قناعت.
پس از انقلاب اسلامی بخشی از ايدئولوژی حاکم رؤيای «شهادت» را به عنوانِ يک انتخابِ عالی پيش روی جوان ايرانی میگذارد: «فرهنگِ شهادتطلبی» به صورت خاطراتِ يادگٰدازانه (nostalgic) از رزمندگان و جستجوی موقعيتهايی تازه برای مردن در راه خدا ترويج میشود، و از واقعهی تاريخی عاشورا تصويری ارائه میکنند که آن را بيشتر به يک خودکشیِ عاشقانه شبيه میکند تا جنايتی که گروه حاکم بر انسانی بزرگوار و صلحجو و ياراناش روا داشتهاند. اما آيا حتی رؤيايی که اين عده در سر میپرورانند راه ديگری برای فرار از واقعيتِ موجود نيست؟
شايد نداشتن «رؤيای ايرانی» ناشی از وضعيت عامتری باشد که میشود آن را «بیهويتی اجتماعی» ناميد. اين بیهويتی از آنجا ناشی میشود که هنوز تعريف درستی از «ملت ايران» در دست نيست و پروژههايی که در يک قرن اخير و در لوای ايدئولوژیهای مختلف برای تعريف اين مفهوم آغاز شدهاند همگی با شکست به پايان رسيدهاند (مفصلتر در اينباره) پس از اين شکستهای پياپی، عجيب نيست اگر در بستر زندگی ايرانی رؤياهايی چون «شهادتطلبی» همعنان با رؤياهايی که در امريکا تعبير میشوند حرکت کنند؛ که متأسفانه نتيجهی هيچ کدام ساختن و برپا کردن يک زندگی جديد در جامعهی ايرانی نيست: اولی که مرگ میجويد و اصلاً زندگی و مشتقاتاش را به مسخره میگيرد، دومی هم که در انديشهی بنای زندگی در جای ديگر است نه ايران.
آيا اين مسأله راهحلی دارد؟ بپذيريم: رؤيای اغلب جوانان ايرانی با فلسفهورزی و ادبياتخوانی من و امثال من ساخته نمیشود که وبلاگها را پر کردهايم، اغلب به جای ديگر بند است و بايد به دست کسان ديگری ساخته شود. اين کسان ديگر در حکومت هم نيستند: به خيرِ حکومت نفتخوارِ ايران چشمِ اميد نيست و تنها بايد شرِ آن را محدود کرد. به قول مسعود بهنود:
«وقتی که حکومت نان داد، آب داد، کار داد، زن داد به مردان جوان و شوهر داد به دختران دم بخت، قرار شد خانه دهد، تلويزيون دهد، پارک دهد، بيمارستان دهد، دوا دهد، فرهنگ بسازد، اخلاق بسازد، مدرسه بدهد، دانشگاه بدهد، و خلاصه همه چيز؛ آن وقت بود که در همه کار دخيل شد، دهانت را بوئيد مبادا گفته باشی دوستات دارم، به خانهات، به روابطات با همسر، همسايه، هموطن کار داشت و در آن دخالت کرد. و چندان بزرگ شد که چون بختکی بر سينهی اقتصاد افتاد و از تو جز اطاعت نطلبيد. و چون چنين شد در کار ماند. به جای آن که داد بستاند، در پی محدود کردن آزادیها برآمد، خود را مسؤول چشم و گوشات دانست، طرح لباس و مد نوشت... پاسبان که بايد امنيت میآورد دنبال موهای از روسری برکشيده افتاد. خدايت را هم بايد در پستوی خانه نهان کنی چنان که شاعر گفت.»
بورژوازی نفتی هم که دائم چشم به دست دولت دارد و بند نافاش به درآمدهای نفتی وصل است هرگز از نوچه بودن و اخلاقيات پست رجالگی چشمپوشی نخواهد کرد که چشم به آنان بدوزيم. من گمان میکنم اگر ما ايرانيان کمی روحيهی مزدکی خود را کنار بگذاريم - روحيهای که در تاريخ جديد به شکل تودهای بودن، چپگرا بودن و نهايتاً آوانگارد بودن جلوه میکند - و به يک بورژوازی وطنی در ايران مجال رشد بدهيم، افراد تجارتپيشهای که از خطر کردن نمیترسند (entrepreneurs) پيدا خواهند شد که بخشی ديگر به رؤيای ايرانی خواهند افزود، رؤيايی که واقعاً در جهت ساختن ايران باشد. اين راهحل در بسياری کشورها آزموده شده و اگرچه عواقب دردناکی هم دارد، اما ظاهراً از آن گزيری نيست.
پینوشت 1: در متن بالا ارجاعات و لينک زياد است و بيشتر از همه به مطالب قبلی خودم! نمیدانم اين جور لينک دادنها آيا به اندازهای که خواندن متن را ناهموار میکنند مفيد هستند و کليک میشوند؟ نوع ارجاعات هم يکسان نيست: يکجا خواستهام متن کتابی کلاسيک را به انگليسی در دسترس بگذارم که خيلی بعيد است خوانده شود، يکجا به مقالهی ديگری ارجاع دادهام که مصداق صفت ذکر شده بوده، و در ارجاع به خودم اغلب يک نوشتهی مبسوط و کاملتر در همان چارچوب را مد نظر داشتهام. شايد اين جور متن خوانا نباشد، اما منطبق با تصوری است که من از ابرمتن (hypertext) دارم. آيا اين تصور يک افسانهی تحقق نيافته است؟ يا آنقدر خوب است که میتوان با کمک آن رشتهی جديدی را در افسانهگويی و ادبيات ابداع کرد؟
پینوشت 2: اگر مدعی ديگری برای آن پيدا نشود گمان میکنم ساختن معادلِ «يادگدازانه» برای nostalgic ابداع خودم باشد (ياد به معنای خاطرات، و گداز از مصدرِ گداختن، با نگاهی به ترکيبِ رايجِ «سوز و گداز») لطفاً بدون مجامله و تعارف بگوييد آيا معادل خوبی هست يا نه؟ به هر صورت از داشتن يک معادل ناگزيرم چون کم کم از ديدن اين کلمهی بدنما و پر بسامد «نوستالژيک» در متون شبهفارسی حالام به هم میخورد!
پینوشت 3: پينگ نمیکنم. ظاهراً خالهخرسها روزی سه بار جيرهی پينگ برای وبلاگ من تجويز کردهاند.
اين عکس بغل را هم میخواستم يک جور در متن بگنجانم که نشد. البته تناسبی با عنوان متن يعنی «رؤيای ايرانی» دارد: مجسمهی زرين در دست آقای رئيسجمهور با چشمان بسته و قيافهای که گويا افسرده است و پشت به رئيس کردهاست، و لبخند دنداننمای رئيسجمهور. به قول آن برادر «هنيئاً لک يا محمود!» عکس از روزنامهی شرق.
اشتراک در:
پستها (Atom)