ديشب در tube (اينجا به قطار زيرزمينی میگويند) طبق معمول مردم روزنامهها را گذاشته بودند و من از اين فرصت خواندن مجانی معمولاً استقبال میکنم. روزنامهای که بيشتر در تيوب ديده میشود روزنامهی «مترو» است که صبحها مجانی در ايستگاهها وجود دارد و البته همان اول صبح تمام میشود، اما همچنان میتوان آن را رها شده در قطارها يافت. ديدم قسمت نظرات مردم به اعتراض نسبت به صدای آتشبازی اختصاص يافته که در قسمتهای شلوغتر شهر بيداد میکند. بين هالووين و Bonfire Night دائم در لندن آتشبازی است حتی بعد از نيمهشب! يکی گفته بود سگ و گربهاش از ترس رفتهاند زير مبل و حتی برای غذا و آب خوردن بيرون نمیآيند. ديگری نگران تأثير نامطلوب اين صداها روی نوزاد پنجروزهاش بود، اغلب خواسته بودند اين آتشبازی يکهفتهای محدودتر شود.
حدود ساعت شش بعد از ظهر پنجشنبهها اگر در ايستگاه Canary Wharf باشيد معمولاً صدای ويولونی را میشنويد که سمفونیهای کلاسيک را يکنفره مینوازد. چون يک نفره نمیتواند به جای تمام سازهای يک ارکستر سمفونی اجرا کند بين پارتيتورهای مختلف میپرد و نتيجهی کار يک موسيقی خيلی مشوش است، که اگر قبلاً سمفونی مورد نظر را شنيده باشيد در ذهنتان میتوانيد از اين صداهای مشوش آن را بازسازی کنيد ولی اگر نشنيده باشيد جز مقداری صداهای بیربط نخواهيد شنيد. وقتی از ايستگاه بيرون آمدم زمين از صدای آتشبازی میلرزيد و بازتاب جرقههای رنگی منتشر در هوا در پنجرههای آسمانخراشها ديده میشدند. زيبايی آتشبازی برای من بيشتر به اين دليل است که قدرت تفکيک شگفتانگيز نورونهای بينايی را در آخرين حدش نشان میدهد. ديدن آتشبازی در تلويزيون يا حتی سينما لطفی ندارد چون اين ابزارها نمیتوانند اين منظرهی خاص را در منتهای دقتی که چشم میتواند ببيند ضبط کنند. بين ديدن جرقهها و شنيدن صدايشان يک تأخير دو ثانيهای بود از اين نکته و با توجه به جهت تخمين زدم که مرکز آتشبازی بايد حدودِ London Bridge باشد. در فيلمهای سينمايی اين تأخير را رعايت نمیکنند، حتی در فيلم «طعم گيلاس» از کيارستمی خيلی واقعگرا میبينيم وقتی آذرخش میخورد بلافاصله صدای رعد هم شنيده میشود؛ و اين ممکن نيست مگر اين که صاعقه به خود آدم خورده باشد! قاعدتاً کسی که فيلمها را صداگذاری میکند و حرفهاش اين است که صدا را با تصوير همزمان کند در اين مورد خاص نمیتواند حرفهایگری خودش را به نفع قوانين فيزيک کنار بگذارد.
7 comments:
امین آقا،
متن قبلی را به زور فهمیدم...اگر آن چهار تا کتاب عصب شناسی (نورولوژی) زمان دکتر خواهی شوندی ام را نخوانده بودم، از همان لیبیک در مقابل کرتکس هم سر در نمی آوردم.
این متن اما، همین که دارم برایش پیام می گذارم، عصب های سیستم لیمبیک من را تحریک کرد.
سيبيل جان، چندتا لينک داده بودم که اميدوار بودم در فهم مطلب مفيد واقع شوند. اگرچه بنا به تجربه وقتی شما میگوييد چيزی را نمیفهميد قاعدتاً مؤدبانه میخواهيد بگوييد چرت و پرت است. به هر صورت همانطور که نوشتهام آن نوشته با استفاده از استريوتايپها میخواهد چيزهايی را ساده کند و در ساده کردن چيزها هميشه دقت فدا میشود. مثل يک تحليل فرويدی که از ايد و ايگو و سوپر ايگو استفاده میکند.
اتفاقا کلفت زیاد بار آقای کوثر می شود، ایشون فقط قدری در پاک سازی نظرات و بن سازی افراد لیبرال تر هستند!
سلام، تازگی ها از همه چیز مینویسی، نمیدانم چرا؟ شما باید محصولی خاص را در بازاری خاص عرضه کنی و مشتری خاص خود را پیدا کنی. آنوقت است که میتوانی به نقد جانانه نظراتت امید داشته باشی، وگرنه سطح نظرات از سطح نظرات امثال بنده بالاتر نمیرود (بنده روش مهدی سیبستان را خیلی میپسندم، مطالبش اکثرا از یک مایه هستند، و گرفتار روزمرگی نمیشود)
در ضمن خود از تلفظ غلط ناستالژا گله کرده بودی، حق این بود که تلفظ صحیح
Halloween
را مینوشتی
کامنت 4 از مرید
این یارو بیخود میگه. همینجوری ادامه بده.
بعضی وقتا روزمره های زندگی از خود زندگی قشنگ ترن. البته بعضی وقتا
ارسال یک نظر