لحظهای که ناگهان رشتهی افکار پيش از خواب، زنجير کلمات هميشگی، کم کم به تصاوير بیربط و گنگی تبديل میشوند: گاهی اولين تصوير لغزيدن است و فروافتادن، که باعث میشود يکه بخوريد و هشيار شويد.
از خواب که بيدار شويد آن لحظه را به خاطر نخواهيد آورد. حتی به خاطر نمیآوريد که شايد بهترين لحظهی عمرتان را فراموش کردهايد.
بسيار داغ بودند آن دو دست، يا شايد دست من خيلی يخ کرده بود. حرف که میزد دو تيلهی سبز چشماناش به چپ و راست تکان میخوردند گويا میخواستند من از ميدان ديدشان کنار بروم و آن «چيز شورانگيز» را از ورای من ببينند؛ و سکوت که میکرد چشماناش ظاهراً به من، اما در واقع به افقی بینهايت خيره میشدند.
در يکی از همين وقفههای ساکتاش، نمیدانم خسته شدم يا حوصلهام سر رفت جملهای سه کلمهای گفتم که میدانستم نبايد بگويم. چشماناش ناگهان گويی از بینهايت برگشتند و به من رسيدند و لحظهای روی من توقف کردند. عضلات صورتاش که هنوز در انجماد آن شور و شوق مانده بودند آرام آرام شروع کردند به ذوب شدن، آب دهاناش را قورت داد و گلويش بالا پايين رفت. حالا چشماناش از من هم عقبنشينی میکردند. عقبتر، تا آنجا که آن دو تيلهی سبزِ اندک اندک در مه، در موجی از نم غرق میشدند. هيچگاه با اين لذت و تحير «ذوب شدن» يک آدم را به عنوان يک واقعهی تماشايی نگاه نکرده بودم: هميشه اشک در چشمان هر کس، حتی بیربطترين کسان، حتی يک بچهی دوساله، ناخودآگاه اشک به چشم من هم میآورد؛ اما الآن چنان که گويی تنها يک واکنش شيميايی پيشبينی شده اما حيرتانگيز را تماشا میکنم از ديدناش مبهوت شده بودم: صورتاش از شکل میافتاد، مچاله میشد و وقتی میخواست دست عرقکردهاش را به زور از دست سرد من بيرون بکشد، وقتی با خشم چشماناش را میبست که مرا نبيند، به جلو خم شد و قطرهای از اشک داغ روی دستم افتاد.
6 comments:
besmellah
Salam
Baradar mohtaram, ke az aziztarin mokhalefanam hastid, va in az sare adab besyar shomast ke qabel taqdir ast, javab nadadan man nabe vaseteye javab nadashtan ast ke be dalil kambood vaqt va olaviat bandi ast ... man javab haye be shoma ra az oon masaleye osool din ta name majma va zionism dar daftarche am neveshtam ... agar moshtaqid shomareye telefone bedid tamas begiram khedmatetoon.
Vassalm
واقعا زیبا بود، خیلی وقت بود از خواندن یک تکه متن این همه لذت نبرده بودم.
راستی بیکاری با این موجودات مستشهد بحث می کنی؟
سلام
بهت لينك دادم
خواستي يه سر بزن
It's a test
لحظهای شاید بود
کلمات گم شد ...
بيدار میشوم.
و چیزی را که نمیدانم چیست
به خاطر نمیآورم.
عنکبوت عزیز
راهش را به من بیاموز
آواز کدام هاتف وجود این لحظه را
در گوش تو خواند؟
نگذار
بهترین لحظه زندگی من
فراموش شود.
ارسال یک نظر