جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۱

… مدتها فقط به‌ اين دليل خودكشي نمي‌كرد كه از تصور جسدش بعد از مرگ بيزار مي‌شد. تصور زبان كبود بيرون زده از بيخ حلق اگر خودش را آويزان مي‌كرد، يا تصور چهره‌ و عضلات منقبضي كه گويا وقت مردن شديدا شاش داشته، اگر برق به خودش وصل مي‌كرد. اگر خودش را مي‌انداخت و صورتش له مي‌شد يا روده‌هايش با بوي گه بيرون مي‌ريختند، اگر شكاف كوچكي روي يك رگ مناسب ايجاد مي‌كرد و در حوضچه‌اي از خون لخته‌شده، پر از مگس و كرم، مي‌يافتندش… نه، خودكشي ممكن نمي‌شد. جسد، لاشه، مردار… اصلا مي‌خواست خودش را بكشد كه از لاشه‌اش راحت شود. لاشه‌اي كه او را از بقيه متمايز مي‌كرد، نام او را و هويت او را حمل مي‌كرد، لاشه‌ي كثيفي كه تنها سهمش بود از بودن. ناگزيرش مي‌كرد دوستش بدارد و مواظبش باشد. تنش بر همه جا نقش «من هستم» مي‌زد، همانطور كه ماتحتش فنرهاي كاناپه‌ها را بعد چند سال نرم و فرسوده مي‌كرد، همانگونه كه …ش لباسهايش را مي‌آلود و زنها را به ترشح و اسپاسم وامي‌داشت. دنيا را به گند مي‌كشيد اين «تن»، اين «من». خودش را هم. بدتر از همه در خيالها نقشي مي‌زد، كه اگر آرامترين و تميزترين مرگ دنيا را مي‌مرد هم، از تاولهاي به چرك نشسته‌ي اين خيالها دلش آشوب مي‌شد. نمي‌توانست بميرد و نكبتِ كثيف‌ترين دشمنش را به عنوان سند نابودي باقي بگذارد.

اين يك اثر بود، آخرين نقش بود. مي‌دانست كه اين اثر آخر شاهكار نمي‌شود. همان بهتر كه به اسم هنرمند هميشگي تمام مي‌شد. اگر خودكشي براي او يك نقاشي بود، مردنش در كار هنرمند هميشگي يك فريم از سريال تلويزيوني چند هزار ساله‌اي بود. به چشم نمي‌آمد اما از امتدادش دنيا ساخته‌مي‌شد، فريم به فريم. دلش نمي‌خواست يك فريم را قاب كند و ميخكوب كند به ديوار ذهنها.

چند وقتي است كه من مرده‌ مي‌بينمش كه در خيابانها قدم مي‌زند. به من كه مي‌رسد سلام مي‌كند و دست مي‌دهد، بعد مثل يك كف‌بين به كف دست خودش خيره مي‌شود. شايد در فالش مي‌خواند كه دشمنش هميشه پيروز مي‌شود.

بايگانی