* * *
«... ما آنجا با اعراب سركش مغربي روبرو بوديم. آنها از اعماق سرزمينهايي كه ما به آنها راه نداشتيم، و فقط با هواپيما از فراز آنها ميگذشتيم بيرون ميآمدند، خطر ميكردند و به قلعههاي «ژوبي» يا «سينسروس» نزديك ميشدند تا كلهاي قند يا چاي بخرند و بعد باز در قلمرو اسرار خود ناپديد ميشدند. ما ميكوشيديم در همين سفرهاي كوتاه بعضي از آنها را رام كنيم.
وقتي پاي رؤساي بانفوذ در ميان بود، با موافقت مديريت خط، آنها را به هواپيما سوار ميكرديم تا دنيا را نشانشان دهيم. منظور خاموش كردن آتش غرور آنها بود، زيرا آنها اسيران ما را بيشتر از سر تحقير ميكشتند تا از روي كينه. هرگاه در اطراف قلعه به ما برميخوردند حتي دشناممان نميدادند، فقط روي برميگرداندند و تف بر زمين ميانداختند. اين غرورشان از تصور موهومي بود كه از قدرت خود داشتند. بسياري از آنها كه ارتشي مركب از سيصد تفنگدار بسيج كردهبودند بارها به من گفتهبودند كه:«بخت با شما يار است كه در كشورتان بيش از صد روز راه با فاصله داريد.»
باري ما آنها را به گردش ميبرديم و به اين طريق بود كه سه نفر از آنها به فرانسهي ناشناخته آمدند. اينها از تبار همانها بودند كه يك بار همراه من به سنگال آمده بودند و به ديدن درخت گريسته بودند.
وقتي آنها را زير چادرهايشان بازيافتم ياد برنامههاي واريته را كه در آنها زنهاي عريان ميان گلها ميرقصيدند با آب و تاب زياد تكرار ميكردند. اينها كساني بودند كه هرگز درختي يا چشمهاي يا گلي نديده بودند و وصف باغها و نهرهاي آب روان را فقط از قرآن شنيده بودند. زيرا در قرآن بهشت چنين وصف شدهاست. بهشت و حوريان آن به پاداش مرگ تلخ در ريگزار، به تير كفار، پس از سي سال محنت بهرهي آنها ميشود. ولي خدا آنها را فريب ميدهد. زيرا از فرانسويان در برابر اين همه نعمت كه به آنها ارزاني ميدارد نه عطش ميخواهد و نه مرگ. به اين دليل است كه با مشاهدهي برهوت صحرا، كه در پيرامون چادرشان گستردهاست و تا دم مرگ جز لذتهايي ناچيز به آنها نويد نميدهد، حقهي دل را ميگشايند: ميداني ... خداي فرانسويان ... در حق فرانسويان كريمتر است تا خداي اعراب مغربي در حق اعراب مغربي!
چند هفته پيش از آن، آنها را در ساووا Savoie به گردش بردهبودند. راهنماشان آنها را در كنار آبشار پرآبي بردهبود كه همچون ستوني در هم بافته فروميريخت و ميغريد. به آنها گفتهبود: بچشيد!
چشيده بودند و آب شيرين بود. آب! اينجا، در صحرا چند روز راه بايد پيمود تا به نزديكترين چاه برسند، و اگر آن را پيدا كنند، چند ساعت بايد شني كه آن را پر كرده بكنند تا گلي مخلوط به پيشاب شتر بدست آورند! آب! در كاپ ژوبي و سينسروس و پرت اتيين كودكان عرب پول گدايي نميكنند، بلكه قوطي كنسروي خالي به دست، التماس آب دارند: يك چكه آب بده، يك چكه!
- اگر بچهي خوبي باشي!
آبي كه هموزن خود طلا ميارزد، آبي كه چون يك قطرهاش در دل ريگزار بچكد شرار سبز علف از آن بيرون ميجهاند. اگر در نقطهاي از صحرا باران باريده باشد، خروجي وسيع، صحرا را به جنبش در ميآورد. قبيلهها به سوي سبزهاي كه سيصد كيلومتر دورتر خواهد روييد كوچ ميكنند ... و اين آب ناياب كه از ده سال باز يك قطرهاش در پرت اتيين نباريدهبود آنجا ميغريد. گفتي منبع آب دنيا تركيدهبود و ذخاير آب جهان بيرون ميريخت.
راهنما به آنها ميگفت: خوب، راه بيفتيد!
ولي آنها از جاي نميجنبيدند.
- كمي صبر كنيم!
آنها ساكت بودند. با وقار و خاموش، گشوده شدن طومار رازي با شكوه را تماشا ميكردند. آنچه بدينسان از دل كوه بيرون ميريخت زندگي بود، همان خون انسانها بود. آب يك ثانيهي آن كاروانهايي از تشنگي شعورباخته را كه براي هميشه در بيكران درياچههاي نمك و سرابها گمراه شدهبودند زنده ميكرد. اينجا خدا در جلوه ميآمد: نميشد به آن پشت كرد. خدا دريچههاي آببندهايش را ميگشود و عظمت قدرت خود را نشان ميداد: آن سه عرب برجا خشك شده بودند.
- ديگر چه ميخواهيد ببينيد؟ بياييد ...
- بايد منتظر ماند.
- منتظر چه؟
- منتظر آخرش.
ميخواستند شاهد ساعتي باشند كه خدا از اين گشادهدستي خود خسته شود. خدا زود پشيمان ميشود.
- ولي اين آب هزار سال است كه جريان دارد!
از اي رو، آن شب بر داستان آبشار زياد درنگ نكردند. برخي از معجزات بهتر است مسكوت بمانند. حتي بهتر است به آنها نينديشيد، وگرنه ديگر از هيچ چيز سر در نخواهي آورد. وگرنه به خدا شك خواهي كرد.
- ميبيني؟ خداي فرانسويان ...»
از كتاب «زمين انسانها» اثر آنتوان دو سنت اگزوپري، ترجمهي سروش حبيبي، نيلوفر تهران 1378
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 comments:
ارسال یک نظر