توپ را صاحب ارض ملکوت آقای داريوش ميم به زمين من انداختهاست. کمتر اينجا چيز شخصی مینويسم و مدتی است مثلاً قرار است چيزی ننويسم! ولی از آنجا که بازی اشکنک داره با سرشکستگی (همان سرشکستنک!) چنان که آغازگر بازی گفته «پنج نکته از چيزهايی را که احتمالا خوانندگان وبلاگم در مورد شخصيتام نمیدانند» مینويسم:
- حس بويايیام ظاهراً و بنا به مقايسه از بسياری افراد قویتر است. احساساتام به بوها میآميزند و بوها در تلنگر زدن به خاطرات و حسهايم نقش اساسی دارند. شايد قبلاً از خواندن اين نوشته و دفعاتی که از بوهای مختلف در يک بند نوشتهام، اين را دانسته باشيد.
بنا به تجربه اين حس هميشه هم مثبت نيست، بعضی وقتها از بوهايی صحبت کردهام (مثلاً، بوی انواع حشرات: بوی سوسک و مورچه!) که باعث خندهی ديگران شده، و گاهی بوهايی را حس میکنم که درست نيست! - چهار سال در دبيرستان علامه حلی تهران درس خواندهام و حتی يک دوست و رفيق در بين همکلاسیهايم ندارم. اسم بسياری از آنها يادم نيست. و آن چهار سال بدترين سالهای زندگیام بودهاند.
- در دبيرستان بدترين استعدادم در رياضيات و هندسه بوده و بيشترين استعدادم در حفظيات مثل شيمی و زيستشناسی يا علوم اجتماعی. آقای دکتر دلاوری (معروف به the love در بين همدورهایهايم) دبير جامعهشناسی و اقتصاد آن سالها در دبيرستان به من پيشنهاد داد علوم انسانی بخوانم ولی به دليل خوددرگيری و بعضی دلايل ديگر، در دانشگاه رياضيات محض خواندم!
- با وجود بیاستعدادیام رياضيات را متعصبانه دوست دارم. در بين فيلسوفان کسانی را که ذهن رياضی و منطقی دارند (مثل راسل، ويتگنشتاين و افلاطون) به افرادی که ذهن ادبی يا شاعرانه دارند (مثل نيچه و سارتر) ترجيح میدهم. مشخص است که در ادبيات ترجيحام عکس اين است.
- ناخوشايندترين حس برايم اين است که احساس کنم جايی مزاحم يا بيگانه هستم. از اين که کمترين تصوری از تحميل خودم به ديگران ايجاد شود گريزانام. فرار از تحميل خودم به ديگران باعث شده بعضی افراد گاهی تصور کنند آدم مغروری هستم در حالی که بيشتر از همه آرزوی صحبت کردن و دوستی با همان افراد را داشتهام. بدتر از همه، گاهی از ابراز عشق هم به اين دليل ناتوان ماندهام، حتی در مواقعی که کم مانده بود «شهيد عشق» هم بشوم! و اين حسرت به دلام مانده، بر خلاف آن که سعدی گفته «بیحسرت از جهان نرود هيچکس به در/الا شهيد عشق به تير از کمان دوست». رگههايی از اين ضعف در اين داستان هست.
پنج نفر بعدی که دوست دارم در اين بازی شرکت کنند: جادی، مانی ب، کلاغ سياه، نازلی کاموری و ميرزا. (کسان ديگر هستند که قبلاً دعوت شدهاند به بازی، کسانی هستند که خود به خود از خودشان مینويسند و کسانی هستند مثل آقای علی قديمی که کرکرهی وبلاگ را پايين کشيدهاند)
3 comments:
سلام امین، مرسی از دعوت، اما توی فضای مناسب بازی نیستم
آهای امین، کسی اونجا هست؟ بابا با ما و این وبلاگ به از این باش.
تنفر از علامه حلی ... اینو از بعضی ها شنیدم. والا بهترین سالهای زندگیم 7 سال فرزانگان بود و هنوز بهترین دوستام. ولی هیچ وقت مثل بقیه با علامه حلی ها در ارتباط نبودم و از مدلشون خبر ندارم. ولی چیزی که نوشته بودی برام جالب بود. هنوز توی خواب هام تو حیاط مدرسه راه می رم ... چقدر تضاد. کاش دلیلشو می نوشتی!
ارسال یک نظر