در بين همهی کارهايی که راديو زمانه در اين دورهی آزمايشی انجام داده، امروز صبح که دارم میشنوماش کاری کرده که به احساسام زده (touched my heart, as they say) و آن پخش کارهای فرهاد مهراد است در اين روزها که سالگرد مرگ اوست. البته درسگفتارهای آقای نيکفر را هنوز فرصت نکردهام بخوانم و خوبیاش اين است که هر وقت میشود خواند.
فرهاد مهراد (و همينطور فريدون فروغی) با صدا و طرز خواندن مخصوصشان، برای من نماد حس چند سال قبل از انقلاب هستند. يک جور مردانگی کلفت و اغراقشده در صدای او هست به همراه چيزی که اسماش را سانتیمانتاليزم خاکستری میگذارم؛ بيان بريده بريده لغات (ظاهراً تقليدی از خواندن اسپانيولی) که حالت نفس نفس زدن و گاهی بغض و عقدهدار بودن است، شعرهای شعارگونه و انباشته از نماد. هر چه هست، حسی است منحصر به فرد که در کارهای او خوب بيان میشود. من روی حسها ارزش نمیگذارم که کدام خوب است يا بد، دوست دارم هر فضای حسی را تا حدودی درک کنم و موسيقی در اين راه کمک خيلی خوبی است.
از يکی از اين پيرمردهای هافهافوی خارجنشين چيزی میخواندم (گشتم و لينکاش را پيدا نکردم) که اغلباش هاف هاف بود، اما يک نکتهاش به احساسام زد: نوشته بود اين نسل سرباز امام زمان و نسل کوپن(که والدينشان به يکی از اين دو نيت آنها را زاييدند) چرا اينقدر نااميد و بیهدف است. چرا اين جور تباه شده است.
نسل مرا میگفت. و راست میگفت.
چرا بايد جوان بيست و چند ساله بمب به دست دم مرز دستگير شود، به اعدام محکوم شود و بعد در زندان خودش را آويزان کند؟ چيزی جز «بدجور تباه شده» (ترجمهی خندهدارِ جناب مهدی ژرف از fucking wasted) میتواند وضعيت اين نسل را توصيف کند؟
دارم به آهنگهای فرهاد گوش میکنم و فکر میکنم چقدر والدين عزيز ما ساده بودهاند که خودشان را به اين حس خاکستری سانتیمانتال سپردهاند، توی کوهها اين آهنگهای مزخرف سه من ده شاهی را خواندهاند، چريکبازی کردهاند و تظاهرات، فکر کردهاند دنيا را عوض میکنند و آن وقت نتيجهی کارشان چنين تباه است.
بدون خوشمزگیهای آشپزباشی و کلاغ سياه وبلاگها تا حدودی بیمزهاند. اين دومی هم که مرض پينگ بیدليل گرفته (لينک همين بغل، سمت راست). آقای سيبستان هم که درگير است: خوب فکری است که چنين وبلاگ خوشمزهای بخواهد طعم خودش را به آشی بيفزايد که دارند میپزند، اما گاهی مثل چاشنی خوشمزهای که خالی خوردناش بيشتر میچسبد، آدم بعد از خوردن آش، حسرت میخورد که خود چاشنی حيف شد. به قول کامنتی در همانجا: «شد غلامی که آب جو آرد/آب جو آمد و غلام ببرد!»
به قول بعضیها «مکتب تورنتو» که اصالت به آنی نوشتن و پابليش کردن میدهد، به ويرايش نکردن، اين روزها به نتيجهی طبيعی چنين رفتاری رسيده. نتيجهی وقتی که چشمات را ببندی و دهانات را باز کنی، وقتی بدون فکر کردن نوشتن و حتی يک بار بازبينی، منتشر کردن، نشانهی ارزش و فرديت باشد. خب البته خواننده گاهی لذت میبرد از سيرکی که روبرويش در حال اجراست، اما آن کسانی که در حال اجرا هستند معلوم نيست خيلی لذت ببرند.
هر گونه مسئوليتِ عواقبِ ناراحتکنندهی اين نوشته به عهدهی آهنگهای فرهاد است. چه مزخرفی: من و تو حق داريم، در شب اين جنبش(!)، نبضِ آدم باشيم! ممکن است مقداری از مسئوليت هم متوجه مکتبِ تورنتو باشد.
1 comments:
خوب به نظر من که فرهاد با فریدون فروغی به هیچ وجه قابل مقایسه نیست . فرهاد مهراد تنها خواننده ای است ( به گمان من) که درست شعر فارسی را خوانده ...آن لحن بریده بریده ی رضاموتوری وار هم یک دوره ی خاص از کارهای فرهاد است و برای دوستداران فرهاد بیشتر ارزش نوستالژیک دارد . فرهاد را باید در آلبوم برف دید و خود ترانه ی برف که به عقیده ی این گناهکار بهترین ترانه ی فارسی است .
ارسال یک نظر