وقتی دوباره شروع کردم، دلايل جديدی داشتم، فکر میکردم شايد بعضی ايدههايم به درد کسی بخورد. قصد نداشتم دوباره با وبلاگخوانی بيش از حد دچار آن تجربهی ناخوشايند شوم. تصور درستی هم از دليل ناخوشايند بودن آن تجربهی اوليه نداشتم؛ گمان میکردم به دليل کيفيت نازل مطالب وبلاگها دچار تهوع ذهنی شدهام، و شايد اين تصور برای وبلاگهای سال 2002 تصور نادرستی هم نبود. اما اين بار دوباره پس از تجربهی يک تابستان وبلاگخوانی و دست و پا شکسته چيزهايی هم نوشتن، باز هم همان تجربهی ناخوشايند به سراغام آمده؛ و اين بار مطمئن هستم دليلاش کيفيت مطالبی که میخوانم نيست. بايد انصاف داد و گفت که مطالب خواندنی در وبلاگها کم نيست. حتی مطالبی پيدا میشوند که واقعاً بديع هستند، يا نوشتههای تأملبرانگيزی که حاصل تجربههای گوناگون از زيستن و يا آموختههای قابل توجه هستند.
وبلاگهايی که از نقاط مختلف جهان به زبان فارسی توليد میشوند، در واقع نقش pioneerهايی را دارند که جهان را با زبان فارسی explore میکنند (به نظر من اين که ما معادلی برای اين دو لغت در فارسی نداريم، يکی از علتهايی است که انگليسیها استعمارگران خوبی شدند و ما مستعمرهی آنها!) اکنون از آلاسکا، توکيو، مسکو و شايد خيلی نقاط ديگر جهان که من نمیدانم، وبلاگهای فارسی نوشته میشوند که اغلب تجربياتی از زندگی روزمره و دست و پنجه نرم کردن فرد ايرانی با شرايط و فرهنگهای مختلف را نشان میدهند.
در مقابل اين تنوع مطالب خواندنی، احساس ناخوشايند من از بیمايگی اين نوشتهها نشأت نمیگيرد، بلکه بايد اعتراف کنم که خواندن اين همه چيز متنوع و اغلب خوب، باعث دلآشوبهی ذهنی من شدهاست.
فرض کنيد از خواندن اين، برسيد به اين نوشته. من در هر دوی اين فضاها مدتی زيستهام و به خوبی مايه و حس هر دو را درک میکنم. هم انديشهی طغيان برايم قابلدرک است و هم ايمان مطلق. هم تلاش برای رهايی از قيدهای فرهنگی و آزادانديشی مدتی آرمان من بوده، و هم تلاش برای دست شستن از هوس و رهايی از «نفس اماره» را مدتی به جد دنبال میکردهام. بعيد میدانم کسی هر دوی اين وبلاگها در فهرست خواندناش قرار داشته باشد و با هر دو هم از سر همدلی وارد شود؛ میبينيم که اغلب بين اين دو جبههآرايی است و هر طرف با نفرتی از ديگری ياد میکنند که گويا ازلی و ابدی است؛ اما من لااقل با تجربهی شخصی خودم دريافتهام که لغزيدن از يک طرف به طرف ديگر برای يک ايرانی کار يک چشم به هم زدن است (و مثل زيتون هم فکر نمیکنم که کار پيرانی چون سيمين دانشور و نادر ابراهيمی باشد) چون آن چه که به وجودش مثل زمين زيرپايمان مطمئن هستيم ممکن است با کمی چون و چرا دود بشود و به هوا برود! به قول پينک فلويد:
If you should go skating
On the thin ice of modern life
Dragging behind you the silent reproach
Of a million tear stained eyes
Don't be surprised, when a crack in the ice
Appears under your feet!
اما نمیتوانم انکار کنم که اين خواندنهای متضاد را ديگر تاب نمیآورم. همدلی با اين همه آدمهايی که هيچ يک با تو همدل نيستند شايد فقط کار خود خدا باشد.
از اول که نوشتن عنکبوت را شروع کردم، قصدم اين بود که به احساسات شخصی نپردازم مگر در قالب ادبی و هنری. اين که من امروز کجا رفتم و که را ديدم و چه خوردم به درد کسی نمیخورد، يا لااقل زندگی من آنقدر جالب نيست که به درد کسی بخورد. به علاوه زبان احساسات هميشه بُردِ محدودی دارد؛ قابل نقد نيست و صرفاً يا میتوان آن را دوست داشت يا نداشت. مثلاً بنگريد به بسياری داستانها و خاطرات و زنجموره (و به قول هدايت: «چُسناله»)هايی که در باب مسائل مختلف نوشته میشوند. بعضی از آنها واقعاً نوشتههای قشنگی هستند، اما شايد فقط برای کسی که با نويسنده همدردی کند؛ گاهی آنقدر هست که کار از همدردی میگذرد و جای خود را به ترحم میدهد؛ و من هيچگاه ترحم را خوش نداشتهام.
اما آن چه دنبالاش بودهام هم هيچگاه به دست نيامده: نقد جدی به يک نوشتهام هميشه به صورت آرزو برايم باقی مانده است.
11 comments:
امين عزيز، اتفاقا آنچه تو از آن تن می زنی يعنی گفتگو - بمعنای عام کلمه که انزوا هم جزو آن باشد- سبب می شود که نقد هم نشوی. برای نقد کردن يا نقد شدن بايد وارد ديالوگ شد و حرف خود را زد و حرف ديگری را هم شنيد. دوستانی دارم که زمانی پای نقد و گفتگوی هم بوديم اما چون به گوشه عزلت خزيدند نه نقد ماند و نه گفتگو. ديگر اينکه در نقد بايد با حريف آويخت. کسی که حريف تو نيست و حرف تو از جنس حرف او نيست با تو وارد بحث و نقد نمی شود. خلاصه آنکه نقد کار دوسويه است. چيزی بگويی که ذهنی را تحريک کند تا جواب بيايد و جواب ديگری برود. کناره گيری و نقدخواهی با هم سازگار نيست. به ميدان بيا يا ميدان خود ار انتخاب کن. نقد همانجا اتفاق خواهد افتاد
دوستار
سيبستان
صاحب عزيز سيبستان، نمیدانم چه رفتاری از من ديدهايد که به معنی تن زدن از گفت و گو بودهاست. کامنتهای متعددی هم که برای اين و آن میگذارم قاعدتاً به معنی باز کردن باب گفت و گو است، ميدان من هم مشخص است. گمان میکنم بسياری از نظراتی که مطرح کردهام هم کم چالشبرانگيز نيستند. شايد میبايست در قالب ديگری بيان میشد؛ و شايد وبلاگ رسانهی آرمانی برای اين کار نبوده، اما اين که من «عزلت گزيده» باشم هيچ جوری توی کتم نمیرود.
استنباط من از همين نوشته نوعی فاصله گذاری بود که می تواند مانع گفتگو باشد. ولی اصراری بر نظر خودم ندارم. به هر حال يک چيز ديگر هم هست و آن اينکه فضای وبلاگ تو هنوز سبک خاص بيانی و فکری خود را نشان نمی دهد. توجه داری که من تلاش می کنم جوابی برای سوال خودت پيدا کنم از ديد کسی که خواننده توست.
سيبستان
امین آقا
من اینجا بودم، حرفت را خواندم....با اینکه درست نفهمیدم چه می خواهی بگویی. اگر راجع به تناقض های شخصی ات می نویسی که خوب این تناقض هاست که تو را شخص شخصی کرده که هستی. اگر مشکل حرکت به سوی الله داری و این محیط وبلاگستان مانع این حرکت می شود که خوب در این باره من پشیزی اطلاع ندارم ولی گویا اگر سوره حشر را بالای وبلاگت بنویسی، کارت راه می افتد.
همدلی با آدم های بی ربط هم شاید کار خود خدا باشد...شاید هم هر دلی یک-دل نیست. باز هم همان درگیری همیشگی که چرا باید از فردیت خودت بنویسی؟ که این فردیت خوانندگان را چه سود؟
خوب شخص شخیص تو با تمام تناقض هایش محصولی از زمان و مکان های مختلف است. امین محصولی از تجربه های خودش و اطرافش و گذشتگانش یا به قول سیمای فوکو پرست: محصولی از دیسکورس (گتفمان ها) اطرافش هست. حالا تو هر چقدر هم بخواهی که فردیت ات نباشد در نوشته ات، باز هم هست
برای من این فردیت تو (منظورم خود امین آقاست)همراه با گتفمان های اطرافش هست که جالب است. برای همین اینجا را میخوانم. می دانم صرف داشتن خواننده، نباید نوشت، یا گفت....ولی از تو سووال دارم که چرا می نویسی؟....
باز هم توضیح بدهم که من حرفت را در نوشته اصلا نفهمیدم، شاید مهدی سیبستان فهمیده باش، چون من حرف او را و ربطش به حرف تو را هم نفهمیدم....
لطفا آگاهم کن، اگر وقت داری….
مي ترسم برنجانمت پس سکوت مي کنم
امین عزیز،
ممنون از راهنمایی در مورد فارسی تایپ کردن. مشکل کامپیوترم انگار خود به خود رفع شده و شاید باید دوباره ویندوز را اینستال کنم.
اما در مورد نقد/پاسخ به نوشته تان، از اینکه مستقیم ننوشته ام پوزش می خواهم. حقیقتش این است که دیدی که بر فمینیزم دارید آنقدر از دید من دور است، که پاسخ به نوشته تان تبدیل می شود به یک کلاس در مورد فمینیسم، که من شخصاً وبلاگستان را جای آن نمی بینم. به نظر من وبلاگستان دانشگاه نیست، اما برای من می تواند جای خوبی باشد برای به چالش کشیدن رفتارها و اعتقادات طبیعی ساخته شده روزمره (مثل نوشته نیکان).
اما اینکه من بنشینم وشاید در 10-20 پست در مورد تاریخ و تئوری های مختلف فمینیستی در وبلاگم بنویسم، برای من قابل قبول نیست چرا که شدیداً با اینکه افراد به خلاصه خوانی به طریق ویکیپدیا در اینترنت عادت کرده اند مخالفم (چون مثل هر دانش نامه بالاجبار مرتکب ساده نگری به مسائل پیچیده است). از نظر من کاربرد این تئوری ها در گفتگوهای وبلاگی روزمره موثرتر است تا اینکه این تئوری ها در وبلاگ بطور خلاصه و ساده نوشته شوند. پاسخ شما هم از نظر من نوشته ای را می طلبد تا از پایه به اینکه "فمینیسم چیست" بپردازد که از نظر من بحثی می شود خسته کننده... عین اینکه یکی در یک وبلاگ بخواهد مارکسیسم را تعریف کند و یا بخواهد یک رشته آکادمیک را تعریف کند و یا اینکه شما برای مثال در مورد رشته ای که بر آن تسلط دارید، انگار که دارید درس می دهید در وبلاگتان مطلب بنویسید. مسلماً ممکن نیست، چرا که هر کدام از این مطالب پیچیده است و شاید وبلاگ جای آن نباشد
به این جهت است که جواب ندادم، چون فکر می کنم در طول وبلاگنویسی ام در مورد برخی مسائل، منجمله همجنسگرایی برخورد تئوریکم را نوشته ام و نوشته شما به من می گوید که شما هنوز هم به چیزی که من می گویم توجه ندارید. من به اخلاقیات کاری ندارم، چون آن را ساختار اجتماعیی مثل جنسگونگی و جنسیت می دانم. در نقدم به نیک آهنگ هم به وضوح گغته ام که گفتمان پدرسالار چگونه روابط زبانی بخصوصی را "طبیعی" می سارد. اگر نوشته های من را بخوانید، می بینید که پاسخ من به شما در آنجا هست.
اما در رابطه با این پست: فکر می کنم احساسی که نسبت به وبلاگ خوانی و نوشتن و در کل شرکت در مجموعه وبلاگنویسان داریم، بسته با انتظاری است که از نوشتن و خواندن وبلاگها و از رابطه با سایر بلاگرها داشته ایم. برای کسی که تا حد زیادی از وبلاگها انتظار دارد، شاید ناامیدی نتیجه تدریجی باشد. نمی دانم.
به هر جهت هم از نقدتان و هم از راهنمایی تکنیکی تان ممنونم.
موفق باشید.
امین آقا،
من همین الان به کمک دیگری تازه دوزاری ام افتاد که داری قر می زنی...و به قول خودت چس ناله ات این هست که چرا کسی نقد جدی نمی کند من را. ببین به عنوان یک آدم بسیار غیر جدی که حتی غیر جدی بودن را هم جدی نمی گیرد، باید بگم که مگر بی کاری؟
راستش من خیلی وقت پیش به یک نهیلیسمی رسیدم که خیلی در زندگی به من کمک کرد. چند وقت پیش هم با دوستی که حتی بیشتر از من به نهیلیسم رسیده بود صحبت می کردم و متوجه شدم که این دوست بهتر از صد تا نیچه و هایدیگر و دریدا و راجر واترز به این مساله رسیده که "IT TRULY SUCKS"...
این دوست حرف خوبی می زنه، می گه لحظه ای که بفهمی هیچ ارزشی نداره، همون لحظه است که ارزش پیدا می کنه....
بنده به شما پیشنهاد می کنم که منتظر نقد این و اون نشنید.....به جای این کارها وبلاگ مورد علاقه من را مطالعه کنید و از زندگی لذت ببرید. نفس اماره را هم حالا باهاش کنار می آییم!
این هم وبلاگ مورد نظر
http://www.taftestan.blogspot.com/
سيبيل طلای عزيز، نظر دومات دقيقاً به هدف زده. اين که اسم اين نوشته را گذاشتهام اعتراف به خاطر همين است: نمیخواستم ترحمبرانگيز باشم ولی اين «چسناله» از دستم در رفت! چيزی که برای نگه داشتناش در اين وبلاگ تلاش میکردم و فکر میکردم به دليل کميابیاش شايد جالب باشد، يعنی «بیشخصيت بودن» و «صرفاً منطقی بودن» دقيقاً تبديل میشود به نقطهی ضعف من، صاحب سيبستان از آن تعبير میکند به «فاصلهگذاری» و «عزلت گزينی» که مانع گفت و گو است، و کسی که من واقعاً دوست دارم نظرش را لااقل در مورد يک بند از نوشتهام بدانم بيان آن را نوعی کلاس درس گذاشتن میداند «که وبلاگ جای آن نيست» بسيار خوب، پس ظاهراً وبلاگ من اشتباهی عوضی سر از اين وبلاگستان درآورده! سيمای عزيز، من آدمی نيستم که در انسانيات (يا علوم انسانی) آکادميک باشم گرچه شايد تنها استعداد من در بافتن همين چيزهاست! و شايد خواندن انسانيات برای من کار بسيار سادهتری از خواندن رياضيات محض میبود اگر از تحليل جبری رفتار آدمها به عنوان يک فريبکاری بیريشه متنفر نبودم. دليلاش اين است که از پيدا کردن قوانين تاريخ و اجتماع و روان چيزی جز توهين به ارادهی آزاد آدمی نمیفهمم. آيا اين عقيده برای شما چالش برانگيز نيست؟ اگر هست چرا آن را نقد نمیکنيد؟ نکته اين است که اين عقيده در سطح انسانيات آکادميک نيست که بخواهيد نظريههای آن را به من درس بدهيد؛ بلکه نسبت به کل آن گفتار يک موضع انکارآميز دارد. پس کار به درس دادن به من نمیکشد، شما صرفاً مرا قانع کنيد تئوریهايتان پايهی محکمی دارند و من خودم میتوانم بقيهاش را پيدا کنم و بخوانم.
آقا يا خانم «اِم» از رنجاندن من نترسيد و لطفاً نظرتان را صريح بنويسيد، ممنون می شوم.
امین عزیز، نمی دانم چرا اینقدر عصبانی هستید، من گفتم آن طرز کلاس درس ایجاد کردن در وبلاگ از نظر من ایده آل نیست و با آن مخالفم. نگفتم که شما نکن، اما از دیگران چنین انتظاری نداشته باش.
یکم: منظورت از "اراده آزاد آدمی" چیست؟ من چنین مقوله ای را ممکن نمی بینم چون ارداده آدمی آزاد از گفتمانهای دور و بر او نیست. این بر می گردد به اینکه من "آدمی" را مرکز گفتمان نمی بینم (تئوری اش را هم می توانی در نوشته کسانی که از انسانگرایی (هیومنیزم) انتقاد می کنند ببینی، برای مثال دریدا و فوکو و دیگر نویسندگانساساختارگرا (از خود کلمه ساخته ام؟ منظورم همان پست استراکچریست است!)
دوم: نقد تو به فمینیسم و مقایسه آن با مارکسیسم به قول آمریکایی ها کمی "آف" بود. یعنی اگر توجه کنی خواهی دید که این دوگانه "زن" و "مرد" به عنوان ستمگر و ستمکش اصلاً طرز برخورد من به فمینیسم نیست، بلکه مورد نقد من هم بوده. شاید این کلی گویی تو در مورد فمینیسم بر می گردد به یک استریوتایپ که در مورد فمینیسم وجود دارد. همانگونه که قبلاً هم گفته ام، فمینیسم شاخه های بسیاری دارد و فمینیسم-مارکسیسم یکی از شاخه های آن است. اما آن هم به خودی خود بسیار منشعب است.
3. من در کل با فانکشنالیسم مشکل داریم و تحلیل های فانکشنالیست را به این دلیل که جامعه را به صورت یک سیستم بسته می بیند دنبال نمی کنم. آن دید محدود ساختارگرایی که یک "اکولیبریوم" در جامعه (ویا زبان) را هدف قرار می دهد، از نظر من جایی برای "اکسس" (زیاده؟) نمی بگذارد. از این روست که پدیده ای مثل همجنسگرایی برای تو در نرم های جامعه ای با سیستم بسته نمی گنجد. در ضمن مقایسه همجنسگرایی با خصوصه ای از پدرسالاری که از آن یاد کردی، غیر معقول است. چرا؟ چون روابط قدرت این دو زمین تا آسمان فرق می کند.
در آخر: تنها راه شناخت آمار و ارقام و متدهای کمی نیست، متدهای کیفی از دید من بیشتر به واقعیت های زندگی روزمره مردم نزدیکند. حالا شما شاید این را "علمی" ندانی، اما به قول فوکو، این هم خود به روابط قدرت-دانش-حقیقت ربط دارد. چه دانش هایی دانش حساب می شوند و کدام ها "سابجوکیتد" هستند و چرا؟
آیا دانشی که سابجکتیو نباشد اصلاً هست؟ من می گویم نه، حتی همان "علمی" که خود را می خواهد منطقی و بی طرف نشان دهد و دگر خود را "احساسی!"
امیدوارم تا حدی جوابت رت داده باشم.
تازه متوجه غلط های املایی شدم که مطمئنم در اکثر موارد منظورم را فهمیده ای، اما یک کلمه زیادی غلط در آمد و ممکن است اشتباهی چیز دیگر خوانده شود:
پساساختارگرا که نمی دانم همان معادل "پست استراکچرالیست" هست یا نه. در هر حال، منظورم پست استراکچرالیست بوده.
سيمای عزيز خيلی ممنون از جوابات، برايم کاملاً قابل استفاده بود.
من عصبانی نبودم و نيستم! اتفاقاً وقتی آن کامنت را مینوشتم خيلی خندهام گرفته بود از اين که چيزهايی که من فکر میکنم خيلی واضح گفتهام اصلا برای هيچکس واضح نبودهاند. حالا نمیدانم شايد لحن نوشتن من (که سعی میکنم خلاصه و کوتاه باشد) باعث شده شما فکر کنيد من عصبی نوشتهام، يا شايد استفاده از کلمهی غيرمتعارفی که از صادق هدايت وام گرفتهام. در هر حال، اگر احساس کردهاید در نوشتهام خشونت وجود دارد از شما عذر میخواهم، از صاحب گرامی سيبستان هم عذر میخواهم اگر پاسخام به ايشان چنين حالتی داشتهاست (فکر نکنم از سيبيل طلا لازم باشد عذر بخواهم).
نکتهای که در مورد تفاوت روابط قدرت در همجنسگرايی و رفتار سودجويانهی مردان در رابطه با زنان نوشته بوديد نکتهی بسيار مهمی است که مورد توجه من قرار نگرفته بود. اما من هم از ديد کارکردگرايانه (فانکشناليستی) همجنسگرايی را بررسی نکرده بودم؛ بررسی کارکردگرايانه در آن نوشته محدود بود به خود گفتمان فمينيزم و تأثير آن بر روابط قدرت، که از اين لحاظ کل گفتمان فمينيزم را در مجموع دارای اثر مثبت دانسته بودم. اما در مورد همجنسگرايی تنها اين نکته از گفتمان رايج روانشناسی را نقد کرده بودم که گرايشهای جنسی را به نوعی «فطری» و «غيرقابلتغيير» میانگارد؛ در حالی که بنياد چنين نظری آزادی اراده را از بدو تولد (يا از ابتدای بلوغ جنسی) رد میکند. اين نوع جبرگرايی (دترمينيزم) متفاوت است با آنچه شما در مورد تأثير گفتمانها بر فرد گفتهايد. اين که بگوييم «ارادهی انسان آزاد از گفتمانهای دور و بر او نيست» بسيار متفاوت است با آن که بپنداريم ارادهی او از ابتدای تولد وابسته به عاملی کاملاً سابژکتيو چون گرايش جنسی است که قابل تغيير نيست. چيزی که برای من قابلهضم نيست اين ادعای جديد روانشناسان است.
در مورد مقايسهی مارکسيزم و فمينيزم، من در توضيح ابتدای مقاله نوشته بودم که اگر فمينيزم علمی يا نوع ديگری مورد نظر باشد اين نقد شامل آن نيست چون من اطلاع چندانی از آن ندارم. نقد من شامل «فمينيزم واقعاً موجود در ايران» بود که حالتی بسيار ايدئولوژيک دارد و نمونهی آن را مثلاً در فيلمهای خانم تهمينه ميلانی میتوانيد ببينيد.
در ضمن من هم موافقم که وبلاگ جای درس دادن نيست، وبلاگ من هم هرگز چنين ادعايی ندارد.
ارسال یک نظر