بيان مختصر اين برهان به اين شرح است:
«آن چه قابل تصور است، از سه حالت خارج نيست:
- يا وجودش از لحاظ منطقی امکانپذير نيست (شامل تناقض است) که اصطلاحاً ممتنعالوجود ناميده میشود،
- يا وجودش ممکن است اما ضرورت حتمی ندارد (ممکنالوجود)،
- و يا وجودش ضرورت حتمی دارد و وجود نداشتناش غيرممکن است (واجبالوجود)
چون هر ممکنالوجودی میتوانست وجود نداشته باشد، پس حتماً به کمک علتی به وجود آمدهاست. اگر آن علت واجبالوجود باشد، پس لااقل وجود يک واجبالوجود ثابت میشود. در غير اين صورت، علت باز هم ممکنالوجود است، و باز هم نياز به علتی ديگر دارد. پس بايد در نهايت واجبالوجودی باشد که يا اين زنجيرهی علتها را به وجود آورده يا منشأ آن است.»
به نظر میرسد اين برهان ابتدا، يک طبقهبندی بديهی و غيرقابلانکار از موجودات ارائه میدهد و سپس يک نتيجهگيری واضح انجام میدهد و در نتيجه وجود لااقل يک واجبالوجود ثابت میشود. آن واجبالوجود را خدا معرفی میکنند و سعی میکنند بسته به الهياتی که در زمينهی بحث قرار دارد (مسيحی يا اسلامی) صفات ديگری از قبيل يکتايی را برای او ثابت کنند.
دو اشکال برای اين برهان به ذهن میرسد:
- تعاريف امکان و وجوب در زندگی روزمره دارای معنای مشخصی هستند، ما حدوداً میفهميم که در جملهی «امکان دارد فردا باران بيايد» امکان به چه مفهومی است؛ يا در اين جمله که «بايد به ضعيفترها کمک کرد» مفهوم ايجاب و بايسته بودن يک چيز معلوم است. اما چگونه میتوان اين مفاهيم را به اندازهای گسترش داد تا شامل وجود همهی موجودات بشود؟ آيا اين يک سوءاستفاده از ساختار ابتدايی زبان نيست، زبانی که برای بيان مفاهيم دمدستی و روزمره ايجاد شده، و باعث بدفهمی نمیشود؟ مثلاً تقسيم بر صفر باعث يک خطای حاد در ساختار مدارهای منطقی کامپيوتر میشود. اين خطا کاملاً رايج است و تمام دلايل بروز اين خطا هم به طور بالقوه در ساختار منطقی خود کامپيوترها وجود دارد؛ آيا نمیتوانيم گمان کنيم که اينگونه استفاده از زبان به نوعی خطای تقسيم بر صفر برای افکار ما ايجاد میکند؟ اين البته اشکالی بسيار اساسی است که کل فلسفه را هدف میگيرد و ظاهراً اولين بار ويتگنشتاين در «رسالهی منطقی-فلسفی»اش آن را طرح کرده است.
- حتی اگر اين تقسيمبندی را بپذيريم، میتوان ادعا کرد که همهی موجودات واجبالوجود هستند. در واقع ديدگاه دترمينستيک و جبری علم تجربی هم کاملاً با اين برداشت سازگاری دارد. همه چيز همان است که بايد باشد، بنابراين باز هم از اين برهان هيچ تمايزی بين موجودات ايجاد نمیشود تا بتوانيم از آن دستاويزی بسازيم و وجود موجودی ماورايی و خاص مثل خدا را اثبات کنيم.
دکتر عالمزاده اين برهانها را ساختهی يک عده «شارلاتان» میدانست، و به نظر من تا حدودی راست میگفت. خدا و چگونگی وجودش از مقولاتی هستند که با تجربهی شخصی و يا معنوی توضيح داده میشوند نه با استدلال، و معمولاً مسائلی از اين دست خود سنگ بنای استدلال قرار میگيرند نه آن که با اصول ديگری اثبات شوند.
از نقد اين برهان بگذريم. فرض کنيم برای کلمهی «خدا» تعريفی ارائه دهيم به اين شکل: «موجودی که قبل از همهی موجودات بوده است» يا «موجودی که روابط بين بقيه را تعيين میکند». با کمی دقت میبينيم که با چنين تعريفی بسياری به وجود چنين موجودی معتقدند، از جمله علمگرايان به وجود ازلی قوانين فيزيک و تبعيت همهی موجودات از آنها معتقدند. بنابراين خدا با ديدگاه علمگرايان قوانين فيزيک است.
با اين تعريف گِل و گشاد، میتوان گفت در وجود خدا کمتر بحثی هست، بحث بر سر خصوصيات اين موجود است. خدای علمگرايان ثابت و بیاراده است. صفاتی مثل مهربانی و غيره اصلاً به آن نمیچسبد، از آن نمیشود چيزی خواست (چون اراده ندارد) و بيشتر قابل کشف کردن است تا آن که مورد درخواست قرار بگيرد تا درخواستهای آدمی را برآورده کند. اصولاً نه تنها انسانها، که هيچ چيز ارزش خاصی برای خدای علمگرايان ندارد.
اين مقدمات شايد لازم باشد برای بيان دو گزاره که عميقاً به آنها باور دارم :
- وجود خدا اثباتپذير نيست، انکارپذير هم نيست.
- اختلاف بسيار کمتر بر سر وجود خداست و بيشتر بر سر چگونگی وجود اوست.
3 comments:
بنده با گزاره اولت صد در صد موافقم. گزاره دومی برای خود دارم و آنکه جهان با خدا بسیار بسیار زیباتر از جهان بی خداست. (البته خدای زیبای ودوود و جواد من مشترکات زیادی با خدای علمگرایان دارد)
کامنت اول از مرید بابا علی
Do you consdier yourself an agnostic?
Murid
ارسال یک نظر