دوشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۶

هزارتوی روشنفکری

نوشته‌ی من «تاريک و روشن» و داستان‌ها و مقاله‌های هزارتويی ديگر.

چهارشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۶

دوشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۶

هزارتوی خواب

شماره‌ی هفدهم ماه‌نامه‌ی اينترنتی هزارتو، هزارتوی خواب، منتشر شد. شماره‌ی پر و پيمانی است با نوزده نوشته‌ی خوب و بسيار خوب از انواع مختلف. در اين شماره تأملات يک خواب‌نورد از من است.

پنجشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۶

تنگنای آدميت

يادداشتِ اخير فهيمه خضرحيدری در وبلاگ‌اش درباره‌ی شوم بودن روزنامه‌نگاری - دست کم در جامعه‌ی ما - به دليل تلخ بودن خبرها، شايد نه تنها وصفِ حال خبرنگاران حرفه‌ای، که وصفِ حال آن‌ها که دائم از ايران خبر می‌خوانند هم باشد: «هم خودت عادت كرده‌اي به تلخي و كم‌كم عبوس و غمزده شده‌اي و هم مخاطبت انگار انتظار ديگري از تو ندارد... هرچه بيشتر فكر كني هم زودتر فرسوده مي‌شوي و تازه اين زماني است كه ديگر معتاد شده‌اي و سم تمام رگ‌هاي بدنت را گرفته!»

در همه جای دنيا درصدی از خروجی رسانه‌ها گزارش از قتل و تجاوز و کشتار و جنگ و بدبختی‌های ديگر است اما حس می‌شود که اين درصد در ايران بسيار بزرگ‌تر است. به نظرم، ادعايی بی‌مبناست اگر علت را «سياه‌نمايیِ رسانه‌ها» بدانيم - لغتی که ظاهراً سيد محمد خاتمی برای توضيحِ اين وضعيت ساخته‌است. آمار دقيقی ندارم اما بنا به مقايسه چنين حس می‌کنم؛ مقايسه با جامعه‌ی بريتانيا که در بين کشورهای اروپايی کشوری بدسابقه و ناامن به شمار می‌آيد،‌ و پر است از روزنامه‌های زرد که از هيچ خبر جنجال برانگيزی نمی‌گذرند و آبروداری رسم‌شان نيست و محذوريت و محدوديتی هم در يافتن و انتشارِ چنين اخباری ندارند.

دليل‌اش چيست؟ پاسخِ تکراری و عادت‌شده اين است که «ما جامعه‌ای در حالِ گذاريم»، اما اين پاسخ چه معنا و فايده‌ای دارد؟ چگونه و از چه راهی قرار است اين گذارِ طولانیِ خونين تمام شود؟

صدا و سيمای دولتیِ ايران می‌کوشد اخبارِ تلخ پخش نکند، از خبرنگارانِ بانمک که با لحنِ عاميانه و خودمانی حرف می‌زنند استفاده کند و هر چند وقت هم خبری بامزه از «اقصا نقاطِ جهان» بيابد تا خاصيت «نَشاط‌انگيز» خود را حفظ کند (نَشاط، و نه نِشاط، تلفظ و تکيه‌کلامِ آقای خامنه‌ای است که به همه‌ی گويندگانِ رسمی راديو و تلويزيون ابلاغ شده و مـُجـِدانه از آن استفاده می‌کنند). اما گاهی خبر چنان تلخ است که فراگير می‌شود و رسانه‌ی رسمی هم مجبور است واکنشی نشان دهد که هيچ‌جور، به ضرب هيچ مجریِ بانمکی هم نَشاطی حاصل نمی‌کند.

از همين خبرهای نه چندان کهنه، خبر پدری که دخترش را به دليل باردار شدنِ بدونِ ازدواج زنده‌به‌گور کرده‌بود وحشت‌انگيز بود. از گنجايشِ تخيل من برای حماقتِ جنايت‌کارانه‌، جنايتِ ترحم‌انگيز فراتر می‌رفت. اعترافاتِ اخير بچه‌بازهای مرودشتی هول‌ناک‌اند. چنين قساوتی نيز در جنون‌آميزترين تخيلاتِ من نمی‌گنجد، با اين که بنا به عادت خبرخوانی تخيل‌ام چندان هم ناآزموده نيست.

خبرِ تلخِ تازه را هم همان وبلاگِ خانم خضرحيدری منتشر کرده. اين‌جا صفت‌ها کم می‌آيند. خبر بی‌اغراق گريه‌دار است.

روزنامه‌ی کيهان از «حيثيتِ ملتِ ايران» می‌نويسد که ممکن است دست دادن سيد محمد خاتمی با زنان بيگانه با آن بازی کرده باشد. يا گويندگانِ ديگر از غيرت و حميت ملی، دفاع از ناموس و کيانِ ميهن و غيره می‌گويند و بنا به عادت آن را ستودنی می‌يابند و بزرگ می‌دارند. همه چيز با ناموس پيوند می‌خورد: جنگ دفاع از ناموس می‌شود و رايج شده که انتقاد از روندِ جنگ هشت‌ساله با اين پاسخ روبرو شود که «اگر بد جنگيده بودند الآن تو خواهر و برادر عراقی داشتی!» انرژی هسته‌ای، مذاکره نکردن با آمريکا يا به رسميت شناختنِ کشوری به نام اسرائيل، تبديل به ناموسِ ملی می‌شود و ناديده گرفتن‌اش هم طبيعتاً واکنش‌های غيرت‌مندانه‌ی عده‌ای غيرت‌مندِ هميشه در صحنه را به دنبال دارد. به قول فرناز سيفی، دچار تورمِ خواهر مادر شده‌ايم و در هر استدلالی پای خواهر و مادرها به ميان می‌آيد. اما وقتی اين حيثيت‌مداری، ناموس‌پرستی و غيرت‌مندی در ريشه‌ی اجتماعی‌اش چنين جلوه‌گر می‌شود، اين پرسش به ذهن می‌رسد که چرا نفرت‌انگيزترين، هرزه‌ترين و بی‌معناترين خصوصياتِ اخلاقیِ اين ملت، چنين ستوده می‌شود.

سال‌ها پيش، وقتی شعرِ ميراث م. اميد را می‌خواندم، نمی‌فهميدم که از کدام قوم سخن می‌گويد وقتی می‌گويد «قومی که ذراتِ شرف در خانه‌ی خون‌شان/کرده جا را بهرِ هر چيزِ دگر، حتی برای آدميت، تنگ!». تفکيکِ «شرف» از «آدميت» برايم چندان قابلِ فهم نبود. حالا کاملاٌ می‌فهمم که چگونه غيرت‌ورزی و حفظِ شرافت می‌تواند تنگنای انسان بودن و انسانی زيستن باشد.

سه‌شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۶

نستجير بالله!

تقدس چگونه پيدا می‌شود؟

فکر کنم اين سوآلی است که نياز به مطالعات مردم‌شناسی و روان‌شناسی زياد داشته باشد.

ولی شکی نيست که برای اجتماعی کردن تقدس، يک جور نمايشِ خشم هميشه لازم است. هميشه پدرهايی با ابروهای گره کرده و دندان‌هايی که به هم می‌سايند بايد در مراسم تقديس يک چيز حضور داشته باشند تا بچه‌های زبان‌نفهم بفهمند که «به مقدسات احترام بگذارند». در صحبت از چيز مقدس، تقديس‌کننده بسيار می‌داند اما رازآلود سخن می‌گويد، صدايش را بالا می‌برد به تهديد و پايين می‌آورد و لحظه‌ای بعد با ملاطفت از در دوستی وارد می‌شود. تقديس‌کنندگان اغلب با صدای «هيس!» ديگران را ساکت می‌کنند، صدايی که از خزندگان الهام گرفته‌اند، شايد به نشانه‌ی اين که چيز تقديس‌شده می‌تواند بی‌صدا بخزد، و ناگهان بی‌هوا آدمی را نابود کند. پس بايد در سکوت با ترس به چيزهای مقدس خيره شد...

پيمان قاسم‌خانی در روستای خيالی برره رسوم حيرت‌انگيزی را ابداع می‌کند که هيچ‌کس از علت و کارکردشان نمی‌پرسد، رسومی که آن‌قدر واضح و بديهی به شمار می‌آيند که توضيح‌شان به تازه‌واردان و غيربوميان هم لازم نيست اما در وقت «خدشه‌دار شدن»شان رگ‌های گردن همه متورم می‌شود. هر کس، شايد خوشنود از مجالی که برای نشان دادن تعصب و غيرت‌مندی خود می‌يابد، پيراهن را بيشتر از ديگری چاک می‌دهد و عربده‌ی غراتری سر می‌دهد.

به اين ترتيب بُت می‌سازند. اول می‌تراشند، بعد خود سجده می‌کنند، بعد با اخم و جدی گرفتن خود، تقدسِ بُت را به يک ترس موهوم همگانی تبديل می‌کنند و در مرحله‌ی آخر، خون است: خون هميشه خوش‌رنگ‌ترين راه اثبات تقدس است. خونی که از کينه به هتک‌کنندگان به جوش می‌آيد، خونی که بايد از هتک‌کنندگان ريخته‌شود، خونی که با آن آبياری می‌کنند، خونی که با آن می‌نويسند، خونِ قربانی... بُت‌ها هميشه خون بيشتری می‌خواهند.

اول به طرف می‌گويند شاه، بعد شاهنشاه می‌شود، بعد شاهنشاه آريامهر، بعد بزرگ ارتشتاران شاهنشاه همايونی آريامهر... اول آقای خامنه‌ای است، بعد آيت‌الله خامنه‌ای، بعد امام خامنه‌ای. اول مقام رهبری است، بعد مقام معظم رهبری، بعد مقام عظمای ولايت. و در هر مرحله ارتقاء، هر بت‌پرستی از ديگری پيشی می‌گيرد تا قربانی قابل‌تری، چاپلوسیِ چاق‌تری، عبادتِ پررياتری تقديمِ بُت کند... و وای از آن روز که بُت را بشکنند:
سوداييانِ عــالمِ پـــنـــدار را بگــــو
سرمايه کم کنيد، که سود و زيان يکی است!

دو نمونه‌ی خنده‌دار از تقدس‌پروری در روزنامه‌ی کيهان دو روز اخير هست که اين خصوصيات را به خوبی نشان می‌دهد.

نمونه‌ی اول، مربوط به ماجرای عماد افروغ، نماينده‌ی مجلس شورای اسلامی است که در يک مصاحبه مقام معظم رهبری را با امام امت مقايسه کرده‌است، و گفته آقای خمينی حقيقت‌گراتر و آقای خامنه‌ای مصلحت‌گراتر بوده‌اند. ولايت‌مداران برآشفته شده‌اند. افروغ می‌گويد ده‌ها پيام کوتاه تهديد و فحش ناموسی دريافت کرده و به ترور هم تهديد شده. شريعتمداری هم در کيهان سرمقاله‌ای نوشته با عنوان «دوستانه با يک دوست»، که عنوان‌اش من را ياد «صحبت‌های دوستانه»ای می‌اندازد که ناظم‌های مدرسه با بچه‌های شر، و بازجوها با «دوستان زندانی» ترتيب ‌می‌دهند... دوستانه‌هايی که هميشه در مواقع «اتمام حجت» به کار می‌آيند، تأکيد بر دوستانه بودن‌شان هشداری است بر اين که اين می‌تواند آخرين دوستانه باشد، بعدش می‌تواند کتک باشد، چون «نظام اسلامی با کسی عهد اخوت نبسته»، با خودی‌ها مهربان است ولی وای به حال نخودی‌ها. پس حواس‌تان باشد که خودی بمانيد، «حتی شما دوستِ عزيز!»

عماد افروغ به سرمقاله‌ی کيهان پاسخ داده. پاسخ مجدد کيهان نمونه‌ی خوبی است از چشم‌غره رفتن‌ها و اخم کردن‌های تقدس‌پرورانه و گاهی نشان دادن روی دوستانه:

1- در يادداشت روز پنج شنبه با عنوان «دوستانه با يك دوست» به نقد اظهارات آقاي دكتر افروغ درباره ميزان حقيقت گرايي و مصلحت گرايي امام (ره) و رهبر معظم انقلاب پرداختيم و با ارائه نمونه هاي مستندي از مواضع و سيره حضرت امام (ره) تاكيد كرديم در فرهنگ امام راحل (ره) كه برگرفته از فرهنگ اسلام است حقيقت گرايي و مصلحت گرايي دو روي يك سكه هستند و البته آقاي افروغ در نامه خود به اين موضوع نپرداخته و قول داده اند كه در اين باره مباحثي داشته باشند.

سيره‌ی امام راحل برگرفته از اسلام است و در آن - به شکل مستند اثبات کرده‌ايم - حقيقت‌گرايی و مصلحت‌گرايی دو روی يک سکه هستند. اصولاً در «سيره»ی اين قبيل امامان و معصومين، همه چيز چند روی يک سکه هستند، آزادی‌خواهی با حکمِ ارتداد، مردم‌سالاری با ولايت مطلقه فقيه، حوزه و دانشگاه، سگ و گربه، همه با هم در دو روی اين سکه به صلح و صفا می‌رسند.

2- آقاي افروغ در نوشته فوق بر ضرورت آرمان گرايي روشنفكران و دوري از مصلحت انديشي هاي منفعت جويانه تاكيد ورزيده اند كه سخني به غايت نيكوست اما نتيجه گرفته اند كه اگر في المثل افرادي با ذهنيت و تصويري ديگر به حضرت امام (ره) مشورت داده بودند ايشان «مرحوم بازرگان را به رياست دولت موقت نصب نمي كردند كه بعد از اين انتصاب ابراز پشيماني كنند»

هويج و چماق با هم‌اند. در اين‌گونه گفت‌وگوهای دوستانه، به طرف زيردست باج می‌دهند که «اين سخنی به غايت نيکوست» تا جايی که البته حرف مهمی نزده باشد، «اما»ی بعدش به بازجو امکان می‌دهد که کل آن سخن به غايت نيکو را به غايط بيالايد.

در کل اين شيوه در اهل منبر بسيار رايج است که بگويند «فلان چيز بسيار خوب است اما...» و هميشه مکافات بعد از «اما» شروع می‌شود:

كه بايد گفت؛
الف؛ حضرت امام (ره) به گفته خودشان علاوه بر كانال هاي رسمي و اطرافيان خود، كانال هاي ارتباطي فراواني داشته اند و انتخاب بازرگان ناشي از (نستجيربالله) عدم آگاهي حضرت امام نسبت به ويژگي هاي سياسي بازرگان نبوده است، بلكه در اين مورد- و مواردي ديگر- برخلاف ميل خود، پيشنهاد ديگران را پذيرفته اند و اين نكته اي است كه در سيره رسول اكرم (ص) و ائمه اطهار (ع) نيز به فراواني ديده مي شود نظير ماجراي جنگ احد كه رسول اكرم (ص) معتقد بودند در مدينه بمانند و با حمله دشمن مقابله كنند ولي برخي از ياران ايشان خروج از مدينه را پيشنهاد مي كردند و پيامبر اعظم (ص) علي رغم نظر خود به پيشنهاد آنان تن دادند و اين دقيقاً همان مصلحت گرايي است كه عين حقيقت گرايي بوده است.

اين نستجير بالله از کجا اختراع شد؟ کلی مطنطن‌تر از «نعوذ بالله» است. همين ظرافت‌هاست که کليددار بتکده را از هر آدم عامی ديگری متمايز می‌کند: اين که در موقع مناسب واژه‌ای با طنين و آهنگ جديد از آستين بيرون بياورد که عمق وفاداری خودش را به بتی که ساخته و يا نفرت‌اش را از بی‌اعتقادان به آن بت يا خصوصيات جادويی‌اش نشان دهد. حضرت امام کانال‌های ارتباطی فراوانی داشته‌اند: اين‌جا به آقای افروغ يادآوری می‌شود که، شما که از «خواص» هستيد، مگر داستان خلوت کردن امام در اتاق خالی و دستور گرفتن‌شان از «خودِ حضرت» را نمی‌دانيد!؟ مگر نايب امام زمان - نستجيربالله - خطا می‌کند!؟ مگر چيزی در زمين و زمان هست که او - نستجير بالله! - نداند!؟ پيرِ جماران همان کسی است که سقوط کمونيزم - و ان‌شاءالله کاپيتاليزم - را در خشتِ خام ديده بود و پيش‌گويی کرده بود! چطور ممکن است از ويژگی‌های سياسی آدمی مثل بازرگان -نس!ـ بی‌خبر باشد!؟

ب؛ برخلاف نوشته آقاي افروغ حضرت امام (ره) از نصب آقاي بازرگان «ابراز پشيماني»! نفرموده اند، بلكه ماجرا دقيقا همانگونه بود كه در سيره رسول اكرم (ص) به آن اشاره شد.

مشخص است که کسی که همه‌ی گفتار و رفتارش با فعل «فرمودن» صرف ‌می‌شود، هرگز دور و بر «ابراز پشيمانی» نمی‌تواند برود. اين ‌نقطه‌ضعف بُت‌ها است. اصولاً «ابراز پشيمانی فرمودن» از چيزهای خودمتناقض محسوب می‌شود..

همانگونه كه ملاحظه مي شود حضرت امام (ره) انتصاب بازرگان را اشتباه دوستان مي دانند و اين كه مي فرمايند من در همان موقع هم موافق نبودم، به وضوح نشان مي دهد كه ايشان تحت تاثير اطلاعات غلط- به قول آقاي افروغ- قرار نگرفته بودند.

آقای خمينی بارها در سخن‌رانی‌هايش از مردم عذرخواهی کرده‌است. مثلاً در پيامِ پذيرش قطع‌نامه‌ی 598، يا در جای ديگری عذرخواهی کرده که انقلابی عمل نکرده... با توجه به آن که آن حضرت اشتباه نمی‌فرموده‌اند، نتيجه اين است که هميشه از روی بزرگواری از اشتباهاتِ دوستان عذر می‌خواسته‌اند، و اين خود طُرفه حکايتی است که نشان از اوجِ بزرگواری آن حضرت دارد.

3- و بالاخره، آقاي دكتر افروغ از تهمت و ناسزاگويي برخي سايت ها و ارسال SMSهاي اهانت آميز گلايه كرده اند كه حق با آقاي افروغ است و به قول ايشان «گيريم كه موضع بنده از سر خطا بوده است» پاسخ اين خطا «بايستي گفت وگوي روشمند و عالمانه باشد».

اين‌جا کيهان امتياز «گفت‌وگوی روش‌مند و عالمانه» را به نام خود ثبت می‌کند، و با نشان دادن اين که همه‌چيز در روهای مختلف يک سکه بوده‌اند، حضرت امام (ره) از چيزی - نستجير بالله - بی‌اطلاع نبوده‌اند، و هرگز ابراز پشيمانی نفرموده‌اند، «ابراز گلايه»ی افروغ را هم موجه می‌داند که انصاف و بنده‌پروری خودش را به کمال نشان داده باشد.


نمونه‌ی دوم، مربوط به دست دادن خاتمی با زنان بيگانه است:

روز گذشته فيلمي از سفر آقاي سيدمحمد خاتمي به ايتاليا در سايت ها قرار گرفت كه در آن به وضوح دست دادن خاتمي با چهار زن بيگانه نمايش داده شده است.

تعداد را می‌شمرند! لابد فيلم را هم زوم می‌کنند با دقت، که ببينند آيا از پشت عبا و با دستکش دست داده، يا - نستجير بالله! - پوست با پوست مماس شده و شخصِ آقای سيد محمد خاتمی، بی‌واسطه، به چهار زن بيگانه تماس يافته‌است؟ آخر اگر عبا روی دست کشيده باشند حتی بوسه‌های داغ از عشق به ولايت و روحانيت هم اشکال ندارد.

درباره جزئيات سفر مذكور كه چندي پيش صورت گرفته بود تاكنون مطلب يا فيلمي منتشر نشده و تصاوير ديروز اولين فيلم از جزئيات اين سفر محسوب مي شود. تاكنون هيچ پاسخي از جانب آقاي خاتمي درباره اين اقدام غيرقابل توجيه داده نشده و حاميان ايشان هم سكوت معناداري كرده اند.

اگر از ابتدا برای کيهان و پيروان‌اش مشخص است که اين اقدام غیرقابل توجيه است، پس پاسخِ خاتمی به چه دردشان می‌خورد؟ وقتی که سکوت و سخن هر دو را کيهان به دلخواهِ خود می‌تواند معنا کند و «نيات در پرده» را نشان دهد، چه فرقی می‌کند که حاميان سکوت معنادار بکنند و يا توجيه غيرقابل‌قبول از نظر کيهان؟

اين در حالي است كه مدعيان اصلاحات ماه گذشته درباره اقدام دكتر احمدي نژاد در بوسيدن دست خانم معلم هفتاد و چند ساله خود از روي دستكش جنجال بزرگي به پا كردند. اكنون بايد منتظر ماند و ديد واكنش اين مدعيان به اقدام رئيس دولت اصلاحات چه خواهد بود و صد البته اميدواريم اين فيلم ساختگي باشد و آقاي خاتمي به عنوان يك روحاني كه 8 سال رياست جمهوري ايران اسلامي را برعهده داشته است چنين خطاي بزرگي را مرتكب نشده و با حيثيت مردم شريف ايران بازي نكرده باشد.

بهتر است همگی حيثيت ملی‌مان را به کيهان و کيهانيان بسپاريم که خيلی بهتر از سيد محمد خاتمی می‌توانند با آن بازی کنند.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۶

تأثيرگذارترين‌ها

نويسنده‌ی عزيز ملکوت از من هم دعوت کرده برای نوشتن از تأثيرگذارترين‌های زندگی‌ام. چند روز به اين سوآل فکر کردم و به نتيجه‌ی مفيدی نرسيدم. حتی خودم را محاکمه هم کردم، گفتم شايد از غرور و خودپسندی است که به اين همه تأثير ديگران نمی‌خواهم اقرار کنم. شايد به قول آقای عليانی از زيادی تأثير است که يافتن تأثيرگذارترين دشوار است، يا شايد به خاطر اين که تأثيرگذارترين‌ها آن‌ها بوده‌اند بيشتر بر ناخودآگاه تأثير می‌گذارند. آن‌ها که خودآگاهی‌ام در خواندن و دوست داشتن‌شان فعال بوده معمولاً اجازه نداشته‌اند آن‌قدر نزديک شوند که بتوانند تأثيرگذار باشند.

يا ممکن است علت‌اش اين باشد که برای پاسخ دادن به چنين سوآلی بايد اول بر جايی سخت ايستاد. که هنوز به جايی نرسيده‌ام که بتوانم بايستم، پشتِ سرم را نگاه کنم و بدانم که چه کسی يا چه چيزی تأثيرگذارترين بوده در جايی که هستم.

در کودکی و نوجوانی که اين گاردِ خودآگاهی منتقدانه را نداشتم، بيشتر تأثير می‌گرفتم. دوازده ساله بودم که شبی در تلويزيون جوادی آملی از توحيد حرف می‌زد و مدتی طولانی متأثر از آن بودم و جست‌وجوی آماتوری من در عرفان و دين و فلسفه از آن‌جا آغاز شد. همان موقع‌ها داستايفسکی تأثير حيرت‌انگيز ادبيات و رمان را به من شناساند. چهارده ساله بودم که يادنامه‌ای را خواندم که مرتضی کاخی برای درگذشت مهدی اخوان ثالث منتشر کرده بود. جست‌وجو و خواندن بسياری از چيزهای مربوط به روشنفکری ايرانی و ادبيات معاصر فارسی هم از آن‌جا آغاز شد. در همان روزگار کودکی آينده‌ی دنيای مدرن و علم تجربی برايم مسحورکننده بود. از آيزک آسيموف و الوين تافلر می‌خواندم. از اين دومی برای اولين بار پی بردم که مطالعه‌ی روش‌مند نظام‌های اجتماعی هم کار لذت‌بخشی است.

اما اين‌ها همه فقط نقاط آغاز بوده‌اند، نه به هيچ وجه تأثيرگذارترين‌ها. چيزهای اتفاقی‌ای بوده‌اند که در يک محيط تصادفی و پر هرج و مرج به دست بچه‌ای فضول و پُرخوان می‌افتاده‌اند.

قرآن شايد تأثيرگذارترين کتاب زندگی‌ام بوده.

تأثيرگذارترين آدم زندگی من کسی است که عنکبوت جای نوشتن از او نيست.

شايد هم برای همين نمی‌توانم از تأثيرگذارترين‌هايم بنويسم. عنکبوت جا و مجال برای نوشتن از خيلی چيزها را ندارد.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۶

حقِ دين‌ستيزی

به مناسبت وداعِ مخلوق

می‌شود حدس زد که دوره‌ی پس از فروپاشی استبدادِ مذهبی دوره‌ی حيرت‌انگيزی از انفجار دين‌ستيزیِ آشکار باشد. دينی که به جای انسانِ آزادِ انتخاب‌گر، برده و مطيع می‌خواهد، دينی که ستيزه‌جوست و خود را با دشمن‌اش تعريف می‌کند، طبيعی است که گروهی آزادی‌خواه دين‌ستيز را هم در مقابل خود داشته باشد. شايد کسی که به ايمان آزادانه و جست‌وجوگرانه معتقد است هم وقتی عظمت تخديرِ دينی را می‌بيند به اين نتيجه‌ی دردناک می‌رسد که شايد بی‌دينی و دين‌ستيزی بسيار بهتر از چنين دينی است، حداقل آن است که از ننگِ مُهر تأييد و سجده‌ی تسليم زدن در برابر ستم مبراست.

شايد ترديد اصلی از رنجِ خيل عظيم آدم‌هايی باشد که معنويت صميمی خودشان را گم می‌کنند و در خلأ دردناکی قرار می‌گيرند. و چنين آدم‌هايی همين الآن هم کم نيستند.

نقدهای اسلام‌ستيزانه بسيار در شکستن دگم‌ها و بت‌های ذهنی مؤثرند و برای هر مسلمانی که ايمانِ آزادانه و ترس و لرز و بيم و اميد دائمی آن را تاب می‌آورد، غنيمت‌اند. و برای جامعه‌ای که به تخديرِ اسلام مقلدانه و تعطيلِ عقل منتقدانه عادت دارد بيدارباش خشنی هستند که گاهی به جای بيداری عقيده‌ها و انديشه‌ها به بيداری عقده‌ها و دشنه‌ها منجر می‌شوند...

نبايد به بهانه‌ی «تحريک عواطف» و «جريحه‌دار شدن احساسات» گروهی، حق آزادی بيان گروهی ديگر را سلب کرد. تا وقتی نقد عقيده‌ای و بيانِ انزجار از آن، انتشار نفرت از افراد معتقد به آن عقيده نباشد محدود کردن آن اخلاقی نيست، که اگر چنين منعی پايه‌ی اخلاقی داشت کم‌تر بيانی اخلاقاً مجاز می‌بود...



بخشی از کامنت‌های نوشته‌ی قبل و پاسخ‌های من به آن‌ها نيز در اين‌باره هستند.

شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۶

دل خنک سيری چند؟

دائم پيش‌رفت می‌کنند. قبلاٌ کسی که هتاک ناميده می‌شد (يعنی بسيار هتک‌کننده، کسی که حرمت‌ها را بسيار و مکرر می‌درد) حتی فتوا برای کشتن نمی‌خواست. خون‌اش هدر بود.

حالا می‌گويند «هتاک را محاکمه کنيد!» مبارک است. کلی دهان‌های مبارک کف کرد تا به اين‌جا رسيديم. اما با يک هتک، کسی هتاک نمی‌شود. محاکمه‌اش هم کنند آن جور که شما دل‌تان می‌خواهد و دل‌تان خنک می‌شود به صلابه‌اش نمی‌کشند؛ چه فايده؟

خنکی دل شما جای ديگری است، برويد بيابيدش.


اما عجب کينه‌ورزند اين‌ها. کامنتی گذاشتم زير نوشته‌شان که «خواهران! برادران! بر مردم ببخشاييد تا خدا بر شما ببخشايد!» و ضميمه‌اش اين آيات قرآن که «بشتابيد به سوی آمرزشی از سوی پروردگارتان و بهشتی که پهنايش آسمان‌ها و زمين است و فراهم آمده برای پرهيزکاران، آنان که در آسانی و سختی می‌بخشند و فروخورندگان خشم و گذرندگان از مردم، و خدا نيکوکاران را دوست دارد» (سوره 3 آيات 133 و 134). کامنت من را منتشر نکرده‌اند و کامنت کسی را منتشر کرده‌اند که با عنوان «شريعت» نوشته «سزاي دزدي از مال مردم قطع دست است حال كسي كه ابروي مومني را سرقت كند با او چه بايد كرد جز قطع دست اين كافر خدانشناس»! نمی‌دانم برای اين تورم غيرت و هوس خون چه درمانی هست.

- کامنت برای پشت فيلتر

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۶

مارهای بی‌وفا

ديدم حاجی واشنگتن درباره‌ی آقای موسويان و نخبگی‌اش و خدمات‌اش به نظام مقدس جمهوری اسلامی در دوره‌ی سفارت در برلن نوشته. کسی کامنت گذاشته بود که «به هرحال استبداد با کسی عقد اخوت نبسته نه؟ از سعيد امامی که عزيزتر و خودفروخته‌تر نبود که دیدیم عاقبتش چه شد. این هم مزد واقعه‌ی ميکونوس در زمان سفارتش رو می گيره حالا.»

ياد آن زمان افتادم که بين پخش مستقيم دادگاه کرباسچی و پخش مستقيم جام جهانی فوتبال فرانسه کانال عوض می‌کرديم؛ همان سال کتاب «جامعه‌شناسی نخبه‌کشی» پرفروش شد. وقتی جريان دادگاه عبدالله نوری را با هيجان در روزنامه‌ها دنبال می‌کرديم و وقتی که به زندان رفت آقای خامنه‌ای در نماز جمعه گفت که در نظام اسلامی اگر طلحه و زبيرها ريزش کنند، مالک اشترها رويش می‌کنند (نقل به مضمون - و خوشبختانه مالک اشترشان خوب روييده و دارد ثمر هم می‌دهد) و وقتی که مرحوم سعيد امامی (به قول مشاور فعلی آقای مالک اشتر) خودکشی داده شد هم سخت متأثر شديم، از آن‌جا که در قسمتی از سخن‌رانی‌اش در توضيح اثر سينما روی مردم می‌گفت که پسر کوچک‌اش هر وقت پدر را در خانه می‌بيند (به تقليد از فيلم کلاه‌قرمزی و پسرخاله) می‌گويد «سلام الاغ عزيز، حال‌ات چطوره؟» آخر، سعيد امامی هم انسان بود. زن‌اش هم همين‌طور. نتوانستم بيش از چند دقيقه فيلم و صدای مراسم اعتراف‌گيری از او را تحمل کنم...

بله اين نظام هم رويش دارد و هم ريزش. رسيده‌ها ريزش می‌کنند و کال‌ها منتظرند تا برسند برای ريزش. منتها اين روزها در بازار ميوه هم چغاله بادام و گوجه سبز و ميوه‌های کال کلی قيمتی‌تر از ميوه‌های رسيده هستند...

با مارهای روييده بر دوش ضحاک مدارا کنيم. اين‌ها مغز می‌خواهند. شما مسئولان خوش‌فکر، دانشمندان جوان، مديران موفق نظام که برنامه‌های خوشگل و هوشمندانه می‌ريزيد، برای حفظ امنيت، آسايش و توسعه‌ی... مارها! نظام اسلامی با هيچ‌کس عهد اخوت نبسته است.

هيچ‌کس ايمن نيست. حتی شما دوست عزيز! حالا هی به آن مار بده تا بخورد. نوبت خودت هم می‌رسد.

* * *

شايد خيلی دير به اين آهنگ و ويدئو رسيده‌ام - ولی عالی است. آن‌قدر خوب که بتوان نامِ سرود ورشکستگی ملی را بر آن نهاد، که سرشکستگی ناشی از آن را با ملايمت طنزگونه‌ای نوازش می‌کند.


کامنت برای پشت فيلتر

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۶

Kantorek

اين کتاب نه به قصد سرزنش و نه به قصد اعتراف نوشته نشده، تنها تلاشی است برای توصيف نسلی که با جنگ نابود شد - حتی آن‌ها که با ترکش‌هايش زنده ماندند.

اريک ماريا ريمارک

کروپ می‌پرسد: «هيچ کی باز کمريک را ديده؟»

می‌گويم در بيمارستان سنت‌يوزف است.

مولر می‌داند که يکی درست به ران‌اش خورده، يک زخم درست و حسابی کشنده.

تصميم می‌گيريم که بعد از ظهر به عيادت‌اش برويم.

کروپ يک نامه گرفته «کانتورک به شما سلام می‌رساند!»

می‌خنديم. مولر ته سيگارش را با تلنگر دور می‌اندازد و می‌گويد «کاش اون به جای کمريک تو بيمارستان بود.»


* * *

کانتورک معلم ورزش مدرسه‌ی ما بود، مردی کوتاه و سخت‌گير که کت فراک خاکستری می‌پوشيد و قيافه‌ای آماده به دعوا داشت. تقريباً هم‌هيکل سرجوخه هيملستاس «وحشتِ پادگان کلاستربرگ» بود. از قضا، خنده‌دار است که اغلب مصيبت‌های اين جهان زير سر مردمان کوتاه است: اينان خيلی زودتر از کوره در می‌روند و خيلی سخت‌تر می‌شود با شان کنار آمد. هميشه سعی کرده‌ام از گير کردن در گروهی که فرمانده‌اش کوتاه باشد در بروم، که معمولاً يک مادر به خطای تمام عيار از آب در می‌آمد.

کانتورک آن قدر در کلاس‌های ورزش ما به ايراد سخن‌رانی پرداخت که آخر سر همه‌ی کلاس به فرمان او به سمت دفتر اعزام به جبهه رژه رفتيم و ثبت نام کرديم. هنوز می‌توانم ببينم‌اش: چشمان‌اش از پشت عينک‌اش برق می‌زدند و صدايش از شدت احساس می‌لرزيد وقتی می‌پرسيد «شما همه تون می‌رين، مگه نه بچه‌ها؟»

انگار معلم‌های مدرسه هميشه احساسات‌شان را دم‌دست، در جيب جليقه‌شان دارند، بالاخره از کلاسی به کلاس ديگر مجبورند همان‌ها را قرقره کنند. ولی آن موقع اين حتی يک لحظه هم به ذهن‌مان نرسيد.

البته، يکی از هم‌کلاسی‌هايمان چندان مشتاق نبود، واقعاً نمی‌خواست با ما بيايد. پسری تپل و شاد و شنگول بود به اسم يوزف بهم. ولی آخرش اجازه داد قانع‌اش کنند، چون همه چيز برايش غيرممکن می‌شد اگر نمی‌آمد. ديگران هم ممکن بود همان حسِ او را داشته باشند ولی بيرون آن معرکه ماندن آسان نبود، چرا که آن موقع حتی پدر و مادرهايمان هم مثل آب خوردن از لغت «ترسو» استفاده می‌کردند. ملت کم‌ترين تصوری از آن چه پيش می‌آمد نداشتند. قدرِ مسلم اين که فقيرترين و ساده‌ترين افراد معقول‌ترين مردم بودند که جنگ را از همان اول‌اش يک فاجعه می‌ديدند، در حالی که آن‌ها که وضع‌شان بهتر بود از آن سرخوش شده بودند؛ با اين که نسبت به بقيه در موقعيت خيلی بهتری برای ديدن نشانه‌های فاجعه قرار داشتند.

کاچينسکی می‌گويد تنها فايده‌ی درس خواندن همين است: مخ را خراب می‌کند. و اگر کاچينسکی چيزی بگويد حتماً خوب بهش فکر کرده.

عجب آن که يوزف بهم يکی از اولين کسانی بود که کشته شد. ضمن حمله تير به چشم‌اش خورد و فکر کرديم مرده. مجبور شديم با هول و عجله عقب‌نشينی کنيم و نتوانستيم جنازه‌اش را با خودمان ببريم. آن روز عصر ناگهان شنيديم که داد می‌زند و ديديم‌اش که در خط فاصل بين ما و دشمن می‌خزد. پس فقط بی‌هوش شده بود. چون نمی‌توانست ببيند و از درد خُل شده بود پناه نگرفت و از سمت مقابل با تير زدندش، قبل از اين که کسی فرصت کند که برود و او را بياورد.

البته نمی‌شد اين را مستقيماً گردن کانتورک انداخت – پس ما چه کاره بوديم اگر اين را تقصير کانتورک می‌انداختيم؟ به هر حال، هزار تا مثل کانتورک بود که همه‌شان باور کرده بودند که بهترين کار را انجام می‌دهند، و البته به نحوی که برايشان راحت‌تر بود.

مثلاً قرار بود آن‌ها ما هجده‌ساله‌ها را کمک کنند تا بزرگ شويم، تا به زندگی آدم‌بزرگ‌ها وارد شويم، به دنيای کار، مسئوليت، رفتار متمدنانه و پيش‌رفت، به دنيای آينده. درست است که خيلی وقت‌ها مسخره‌شان می‌کرديم و سر به سرشان می‌گذاشتيم، اما در اساس، ما به آن‌ها اعتقاد داشتيم. در ذهن ما مفهوم اتوريته – چيزی که آن‌ها نمادش بودند – هم‌راه بود با بينش و بصيرتی عميق‌تر، خرد و حکمتی انسانی‌تر. اما اولين آدم مرده‌ای که ديديم اين باور را نابود کرد. مجبور شديم اين را بفهميم که نسل ما شرافت بيشتری از نسل آن‌ها دارد. آن‌ها تنها مزيتی که بر ما داشتند واژه‌پردازی بود و باهوش بودن. اولين تجربه‌ی ما از بودن زير آتش توپخانه‌ی سنگين به ما اشتباه‌مان را نشان داد، و چشم‌اندازی از زندگی که آن‌ها يادمان داده بودند داشت ما را زير آتش توپ تکه تکه می‌کرد.

وقتی آن‌ها به نوشتن و سخن‌رانی کردن ادامه می‌دادند، ما بيمارستان‌های صحرايی و مردان در حال مرگ را می‌ديديم، وقتی موعظه می‌کردند که خدمت به ميهن بزرگ‌ترين چيز است ما ديگر فهميده بوديم که ترس از مرگ حتی از آن هم بزرگ‌تر است. با اين حال ياغی و فراری نمی‌شديم، يا ترسو – با آن که آن‌ها خيلی آماده بودند که از همه‌ی اين کلمات استفاده کنند – چون کشورمان را به همان اندازه‌ی آن‌ها دوست داشتيم، پس شجاعانه به هر عمليات می‌رفتيم. فقط حالا بهتر می‌توانستيم چيزها را تشخيص دهيم، يک دفعه چشمان‌مان باز شده بود. و می‌ديديم که هيچ چيز از جهان آنان باقی نمانده‌است. ناگهان خودمان را به شکل وحشت‌ناکی تنها می‌يافتيم – و مجبور بوديم با آن تنهايی هم به تنهايی کنار بيايیم.

(بخشی از کتاب در جبهه‌ی غرب خبری نيست، اثر اريک ماريا ريمارک)


کامنت برای پشت فيلتر

دوشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۶

مکرر

دوست‌ات دارم
آن قدر که شب، عطر مست‌کننده‌ی شب‌بوها را دوست دارد،
و از دوست‌داشتن‌ات آکنده می شوم،
چنان که شبِ تابستانی
در کوچه‌باغ‌های خلوت،
از همان عطر
و از صدای جيرجيرک‌ها
انباشته می شود.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۶

بازگشت

مدتی ايران بودم. مدتی قبل‌ترش، درگير فراهم کردنِ شرايط سفر به ايران.

نوشتنی زياد ندارم. حس و حال‌ام مثل کسی است که مدتی طولانی زير آب بوده و وقتی سر بيرون می‌آورد اولين چيزی که توجه‌اش را جلب می‌کند صداست، چون زيرِ آب، به جز اندکی گنگ و مبهم، صدا شنيده نمی‌شود؛ حتی صدای موج‌هايی که خود آب می‌سازد.

از عکس‌هايی که گرفته‌ام در اين مدت، تعدادی را روی فليکر گذاشته‌ام.


کامنت برای کسانی که از پشت فيلتر می‌خوانند.

دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۶







چهارشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۵

تقلا

چيزی هست به اسم بی‌معنايی، پوچی يا ابتذال. هميشه گوشه‌ای کمين کرده، حتی در معنادارترين لحظه کمين کرده و با نيشخند کريهی به آن می‌نگرد. يک فرصت مناسب به آن بدهيد و می‌تواند از کمين‌گاه بيرون بيايد و همه‌چيز را به رنگ خود درآورد. حتی می‌تواند جسمانيت بيابد و جلوی آدم ظاهر شود. مثل شيطان که بر ايوان کارامازوف ظاهر می‌شد.

کسانی هستند که با بی‌معنايی پنجه در می‌اندازند و از هر حرکت پيروزمندانه‌ی آن زخم می‌خورند. کسانی هم هستند که در آغوش آن می‌خوابند و از امکانات آيرونيک آن لذت می‌برند.

اين دو جور آدم بسيار متفاوت‌اند، اما گاهی در يک نگاه، گاهی از دور، تقلای اين دو شبيه هم به نظر می‌رسد.

شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۵

آينده وجود ندارد

ظاهراً ارسطو از اولين کسانی بوده که زمان را به شکل خطی تصور کرده: يک خط شامل بی‌نهايت گذشته و بی‌نهايت آينده، که در اين بين «لحظه‌ی حال» يک نقطه با پهنای صفر است که دائم روی اين خط حرکت می‌کند و جلو می‌رود.

تصور شکل خطی ارسطويی از زمان، نوعی جبرگرايی (determinism) در خود دارد: آن خطی که گذشته را به آينده وصل می‌کند، در لحظه‌ی حال شاخه شاخه نمی‌شود. گويا اگر قوانين طبيعت را کامل بدانيم، چيز غيرقابل‌پيش‌بينی وجود ندارد. حرکت سکه‌ای که تلنگر می‌خورد، در هوا می‌چرخد و يک رخ خودش را به شکل «شانس» به ما نشان می‌دهد، در واقع چيزی تصادفی و مبتنی بر احتمالات نيست: اگر تمام نيروها و گشتاورهای وارد بر آن را به دقت می‌دانستيم نتيجه قابل پيش‌بينی بود، اگرچه يک حالت مرزی، گرفتن نتيجه‌ی درست را بسيار وابسته به درستی و دقت فراوان اطلاعات در مورد نيروهای وارد بر سکه می‌کند.

نظريه‌های احتمالات تنها در حالت ندانستن هستند که احتمال را توزيع می‌کنند. وقتی وقوع چيزی را پيشاپيش بدانيم صحبت از احتمالات بيهوده است. فيزيک‌دان‌های کلاسيک کلاً از احتمالات خوش‌شان نمی‌آمد، چون با وجود معادلات مشخص و قوانين قطعی و دترمينيستيک، در تئوری چيز ندانسته وجود نداشت. بله در عمل نمی‌شد همه چيز را اندازه گرفت اما اين به مفهوم نقص تئوری نبود: کميت‌های فيزيکی را دقيق اندازه بگيريد، در فرمول بگذاريد و آينده‌ی قطعی را از آن پيش‌بينی کنيد.

در دهه‌ی 1870 رويکرد تازه‌ای به احتمالات در فيزيک پيش آمد: بولتزمان در اتريش، مکسول در اسکاتلند و گيبس در امريکا «مکانيک آماری» (statistical mechanics) را برای بررسی رفتار گازها توسعه دادند. در يک گاز تعداد بی‌شماری ذره‌ی بسيار ريز، حرکات بسيار پيچيده‌ای انجام می‌دهند، اما نتيجه‌ی همه‌ی آن حرکت‌ها و برخوردها با کميت‌هايی ساده چون فشار يا دما قابل بيان است. رويکرد مکانيک آماری می‌توانست رفتار پديده‌هايی را که در حالت ميکروسکوپی بسيار پيچيده بودند در حالت تعداد بی‌شمار ذره و از ديد ماکروسکپی (به اصطلاح رياضی: در يک حالت حدی، وقتی n به بی‌نهايت ميل می‌کند) با کميت‌های ساده‌ای توضيح دهد.

با اين حال استفاده‌ی اين رويکرد جديد از احتمالات هم، تنها برای پوشش دادن «ندانستن‌های ناگزير» بود، به خصوص وقتی کار به تعداد ذرات بسيار زياد می‌رسيد. قوانين نهايی ماکروسکپی هم با همان محاسبات احتمالاتی بسيار قطعی و دترمينيستيک بودند و احتمال درست در نيامدن‌شان بسيار کوچک بود.

بعدها وقتی هايزنبرگ احتمالات را به شکل اصل عدم قطعيت در فيزيک کوانتومی بيان کرد، با مخالفت يکی از آخرين بقايای فيزيک‌دان‌های کلاسيک، يعنی آينشتاين روبرو شد که «خدا تاس نمی‌اندازد».

عدم قطعيت در فيزيک کوانتومی ذاتی است (بر خلاف عدم قطعيتی که بولتزمان برای قوانين مولکول‌های گازها «فرض» می‌کرد، چون اطلاعات کافی داشتن ممکن نبود) چون مثلاً هرگز نمی‌توان هم‌زمان هم مکان و هم تکانه‌ی يک ذره را با دقت اندازه گرفت. اندازه‌گيری يکی ديگری را تغيير می‌دهد.

(يک حاشيه‌ی کمی بی‌ربط درباره‌ی بروز اصل عدم قطعيت در وبلاگ‌نويسی: آدمی که نويسنده نيست، فکر می‌کند «اگر بنويسم می‌توانم اين انديشه‌های گريزان و جرقه‌های ناگهانی را ثبت کنم». در اين حالت فکرهای ناگهانی اصل هستند و ثبت کردن‌شان فرع. اما همين که آن آدم به نوشتن فکر کند، آن انديشه‌های گريزان ديگر اصل نخواهند بود؛ فرعی بر موضوع اصلی، يعنی خودِ نوشتن خواهند شد.
تمثيل بسيار عالی دکتر کاشی اين است: کسی که پرواز کبوترهای قشنگ و آزاد را در آسمان می‌ديده حالا کفترباز می‌شود، آزادی کبوترها را سلب می‌کند غافل از آن که بسياری از زيبايی قبلی در آزادی‌اش بوده، در دست‌يافتنی نبودن‌اش، در لذت تنها نظاره کردن و کشف کردن‌اش. حاشيه تمام.)

با اين حال، فيزيک کوانتومی هم «در حالت حدی» و در مشاهدات ماکروسکپيک، به قوانين کاملاً قطعی، به همان فيزيک کلاسيک تبديل می‌شود. در واقع آن عدم قطعيت ذاتی و غيرذاتی در نهايت جز يک تفاوت کوچک فلسفی تفاوتی ندارند. در عمل نتيجه يکی است: از ديد يک فيزيک‌دان، حتی بعد از اصلِ عدم قطعيت هم «با تقريبِ بسيار خوب» ما هم‌چنان در يک دنيای دترمينيستيک زندگی می‌کنيم.

* * *

اما تصور خطی تنها تصورِ ممکن از زمان نيست.

مثلاً يک تصور ديگر از زمان که اتفاقاً به خوبی هم مدل‌سازی رياضی شده، تصور آينده‌ی شاخه شاخه است: فرآيندهای استوکستيک (stochastic لغتی است که در نيمه‌ی قرن بيستم اختراع شده) فرآيندهايی هستند که در هر مرحله آينده‌های متنوع و شاخه شاخه برای آن‌ها قابل تصور است و هر شاخه احتمال معينی برای به واقعيت پيوستن دارد. اکنون اين گونه مدل‌های رياضی برای محاسبه‌ی آينده‌های محتمل، کاربردهای فراوانی در علوم مختلف پيدا کرده‌اند: در بازارهای مالی، در پيش‌بینی‌های هواشناسی و در هر جايی که احتمالات با زمان آميخته می‌شوند.

در شکل دقيق‌تر و منطقی‌تر، مثلاً در مدل‌های temporal logic، می‌توان شکل‌های متنوعی را از زمان ساخت که همگی سازگار و قابل تصور هستند.

* * *

يک نکته‌ی جالب اين است که در گرامر بسياری زبان‌ها، فعلی که در زمان «آينده» صرف می‌شود وجهی از «خواستن» در خود دارد (مثلاً: در فارسی «خواستن»، در عربی «سوف» و در انگليسی will) آينده آن چيزی است که با «خواستن» و «اراده» شکل می‌گيرد، نه با «قانون». علت شايد آن باشد که زبان ريشه در زمان باستان دارد. زمانی که انگاره‌ی هوش همه‌گير بود و انگاره‌ی مدرنِ قانون‌مند بودن طبيعت چنين غالب نشده بود. از اين لحاظ، جملاتی که پيش‌بينی‌های علمی را بيان می‌کنند در بطن خود يک ناسازگاری زبانی دارند. اگر بگوييم «اين سنگ پس از ده ثانيه سقوط به سرعت نود متر بر ثانيه خواهد رسيد» ناخودآگاه و بنا به جبر زبان، گونه‌ای اراده به سنگ بخشيده‌ايم که ابداً در منظور نداشته‌ايم.

و حتی بدتر از آن: اصولاً در دنيای دترمينيستيک اراده‌ای وجود ندارد. حتی اراده‌ی انسان هم قابل فروکاستن مجموعه‌ای از واکنش‌های عصبی و حرکت‌های ماهيچه‌ای است که آن‌ها نيز به نوبه‌ی خود به واکنش‌های شيميايی و فيزيکی قابل فروکاستن‌اند، در نتيجه از قوانين عام فيزيک تبعيت می‌کنند، در نتيجه دترمينيستيک و قطعاً قابلِ از پيش دانستن هستند. يعنی اراده‌ی هر انسان هم خارج از آن خطِ يگانه‌ی زمانِ دترمينيستيک نيست: در تنها آينده‌ی محتمل، از پيش وجود دارد. پس «خواستن» که با آن آينده را «صرف» می‌کنيم از اين زاويه صرفاً يک توهم است.

* * *

جبرگرايی لزوماً به فيزيک يا انگاره‌ی قانون نياز ندارد. با داشتن يک خدای قاهر که اراده‌ی خود را بر همه‌جا بگسترد، و با داشتن يک مدل خطی از زمان، باز هم از لحاظ منطقی ناگزير به پذيرش جبرگرايی هستيم.

* * *

مدل خطی زمان يکی از اختراعات بسيار اساسی تاريخ است. اما تنها يک اختراع است.
فرض کنيد اين مدل را انکار کنيم.

مثلاً من ترجيح می‌دهم آينده را انکار کنم. آينده، به مفهوم مدل خطی، وجود ندارد. (توجه کنيد: دارم مدل خودم را از زمان می‌سازم. وجه منطقی‌اش را می‌توان فرموله هم کرد.)

فرض کنيد: آينده فقط همان تحقق اراده و خواستن باشد.

حالا يک اراده‌ی کلی فرض می‌کنيم که دائم مواظب قوانين فيزيک است. ولی فقط «تا وقتی که بخواهد».

و اراده‌های جزئی ديگری که در مجموع آينده را می‌سازند.

اراده‌ی کلی بر اراده‌های جزئی حکم نمی‌راند. آن‌ها را «تا وقتی که بخواهد» آزاد گذاشته است.

خدا آينده را نمی‌داند، چون آينده وجود ندارد.

خدا آينده را «می‌تواند». هر کار که بخواهد می‌کند، اما «کلمة سبقت من ربک» و تدبيری موقت، اراده‌های ديگری پديد آورده و آن‌ها نيز در خواستن آينده سهيم‌اند.

* * *

انکارِ آينده يک مدل ممکن و سازگار است.

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۵

حرفِ مُفت‌

حداد عادل رئيس مجلس ايران است و زمانی هم رئيس فرهنگستان زبان فارسی بوده‌است. دکتر در فلسفه است و لابد منطق هم به حد کافی می‌داند. به قول معروف «احمدی‌نژاد که نيست!»

گفته‌است: «مصوبه‌ی دیروزِ کمیسیون تلفیق حتی نظرِ نهاییِ این کمیسیون هم تلقی نمی‌شود».

تنها راهی که اين جمله دارای تناقض نباشد اين است که بدهند معنای لغت «مصوبه» را در فرهنگستان فارسی عوض کنند.

مربوط

[+] سخن گفتن برای چيزی نگفتن (زاويه ديد - غلامرضا کاشی)
[+] ادبار و زبان‌بازی (انديشه زمانه - محمدرضا نيکفر)
[+] توصيف بحران معناشناختی (انديشه زمانه - محمدرضا نيکفر)
[+] آسيب‌شناسی نشانه‌ها (انديشه زمانه - محمدرضا نيکفر)

چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۵

تقديم به مناسبت ولنتاين: آهنگ برگ‌های پاييزی با صدای آندره بوچلی (کيفيت بالا/کيفيت پايين).

دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۵

کمی اميد برای انقلاب

يک چيز اميدوارکننده است: سال 57 وقتی زنان طبقه‌ی متوسط شهری برای آزادی حق پوشش خود تظاهرات می‌کردند، چپ‌ها بر فراز قصر رؤياهای ضدامپرياليستی خودشان اين حرکت بورژواهای بی‌درد را تقبيح می‌کردند و راست‌ها طبق معمول می‌گفتند «چه غلط‌ها!»

امروز مقابل جنبشِ زنان تنها پدرسالاری عريان، بی هيچ پشتوانه‌ی نظری، تنها به مدد «رگِ غيرت» ايستاده است. چيز اميدوارکننده اين است: جنبشِ زنان پدرسالاری را زنده زنده با لطافت و ظرافت تمام پوست خواهد کند. گروه عظيم زنان تحصيل‌کرده در سخت‌ترين سنگرهای بتونی سنت، در مذهبی‌ترين خانواده‌ها، به ظرافت يک پيچک شکاف‌های ترميم‌ناشدنی پديد خواهند آورد.

از درسِ تاريخ که بگذريم، انقلاب ايران از هر لحاظ نااميد کننده است. انقلابی است که به قول آقای جلائی‌پور با «بحران دستاورد» روبروست.

انقلابی که به دستِ عقب‌مانده‌ترين گروه اجتماعی ايران، يعنی فقيهان سپرده شد. فقيهی که حتی هفتصد سال قبل حافظ به ريش‌خندش می‌گرفت ناگاه روحانی و قطب و مريدِ کسانی شد که در زيرِ خرقه‌ی شوکت‌مآب و سنت‌پناه او يا بازگشت به خويشتن را می‌جُستند يا سلاحِ به زانو در آوردنِ امپرياليسم. فقيهی که همه‌ی کسانی را که می‌خواستند از او موج بسازند و سوار او شوند و به ساحل مقصودشان برسند زير گرفت و غرق کرد.

با عذر بسيار از فقه‌باوران و ستايش‌گران آثار باستانی، به نظرم يکی از کارهای اصلی ناقدان فرهنگی امروز جامعه‌ی ما، پرداختن به اين کهنه‌دژ است که اکنون قلعه‌ی ستم‌گری‌ها و محلِ توجيه نابرابری‌ها شده‌است. فقه را بايد محکم کوبيد. زير و بالای آن را بايد نقدِ سنگين کرد و پيش‌فرض‌های ساده‌انگارانه‌ی آن را به چالش گرفت. فقه به نظر من بيشتر همان داستانِ رنگ و شکلِ گاو بنی‌اسرائيل می‌آيد: داستان وسواس انباشته‌شده‌ی تاريخی، کنکاش و کند و کاو در پرت‌ترين زوايای «حکم خدا» و رها کردن اصلی‌ترين مبانی عدالت و اخلاق، سرطانی از گزاره‌های آمرانه و متعبدانه که خودش را به شکل يک معرفت جا می‌زند.

از آن‌جا سلب حقانيت فقه بدون ارائه‌ی حقانيت جايگزين ممکن نيست، نياز بيش از حد ما به اخلاق و فلسفه‌ی اخلاق مدرن آشکار می‌شود. جای انکار نيست که هنوز عمده‌ای از مردم در نهايت حقانيت را به مذهب و هسته‌ی سخت آن يعنی فقه می‌دهند. بدون جايگزين کردن يک پايه‌ی جديد برای حقانيت، چارچوبی برای نقدِ فقه، يعنی هسته‌ی اصلی نظری استبداد مذهبی، نخواهد بود. بايد گفت که فقه امروز اخلاقی و انسانی نيست اما پيش از آن اخلاقِ زمان را بايد شناخت.

صرفِ دين‌ستيزی، به گمانِ آن که «درخت را بايد از ريشه کند» نه تنها جايگزينی به ما نمی‌دهد، بلکه نيروی خود را در مقابل مقاومت درونی و هويتی افراد جامعه هدر می‌دهد.


کامنت

شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۵

نااُميدیِ انقلابی

  • تلويزيون العالم را نگاه می‌کنم که گزارشی از تهران پخش می‌کند. پشت سر گوينده در سياهی خالی شب، تصويری از برج نيمه‌کاره‌ی ميلاد ديده می‌شود که چراغ‌هايش روشن است.

    با تصويرِ ديگر شهرها مقايسه می‌کنم. دل‌گيرکننده است. سی سال پيش، تهران شايد شکوفاترين شهر در يک منطقه‌ی وسيع بود. دوبی و استانبول و قطر و منامه نبودند. توسعه‌ای ديده می‌شد، اگر چه ناهمگون، اگرچه محيط زيست طبيعی و باغ‌ها را نابود می‌کرد و آب و خاک را تحليل می‌برد، به حاشيه‌نشينی شهری دامن می‌زد و از فرهنگ شهرنشينی تهی بود، اما نتيجه‌اش لزوماً نبايد اين‌قدر بد می‌شد. نبايد اين می‌شد که از توسعه‌ی اقتصادی برای گروه عمده‌ای از مردم اين شهر، فقط ترافيک و دود، فقط يک زندگی عاری از لذت و شور و شوق ساختن و پروردن و کار کردن بماند.

    تهران شهرِ بی‌اميدی است. شهری خسته، شايد منتظر يک زلزله.

  • از طريق لينکی که پرستو داده، فيلم مستندی از تظاهرات 8 مارس 1979 را می‌بينم. پس از پيروزی انقلاب و زمزمه‌های حجاب اجباری. شور و شوق در خيابان‌های تهران موج می‌زند. زن چادری می‌گويد من خودم حجاب دارم اما نمی‌خواهم دختران‌ام با اين پوشش دست و پا بسته شوند، پوششی که با آن حتی بچه بغل کردن دشوار است. يکی از شعارهای جمعيت اين است که «ما انقلاب نکرديم - تا به عقب برگرديم». بيست و هشت سال بعد، شنيدن اين شعار حتی برای من که هيچ نقشی در آن انقلاب نداشته‌ام تلخ و دردناک است. از فيلم‌های آرشيوی هم می‌توانم شور و شوقی که از آمدن «بوی گل و سوسن و ياسمن» در دل‌های ملت بوده را حس کنم، از اميد به اين که «ديو چو بيرون رود فرشته درآيد».

    يادِ غزلی از سايه می‌افتم، شعری که گويا با حسرت و افسوس بايد به تمامِ فرشتگانِ تاريخ تقديم کرد:

    گفتم که مژده‌بخشِ دلِ خرم است اين،
    مست از درم در آمد و ديدم غم است اين!
    يک دم نگاه کن که چه بر باد می‌دهی،
    چندين هزار اميد بنی‌آدم است اين!

  • آقای خمينی در بهشت‌زهرا درباره‌ی محمدرضا پهلوی می‌گويد «محمد رضا اين خائن خبيث، مملکت ما را خراب کرد، قبرستان‌های ما را آباد کرد». بيست و هشت سال بعد، آبادترين گورِ ايران مقبره‌ی خود اوست و آبادترين قبرستان‌ها از سربازانی پر شده‌اند که اغلب بر سر آرمانِ او می‌جنگيدند. کسانی که در جنگی بی‌نتيجه، بدون رسيدن به کربلا يا قدس، بدونِ برافراشتن پرچم لا اله الا الله بر فراز بام‌های جهان، اغلب جوان به خاک افتادند.

    گورهای متبرکِ امام‌زاده‌ها هم نوسازی شده و از جمعيت نااميدان دخيل‌بسته و گرفتار، رونق گرفته‌‌اند.

    و البته برای تنوع، برای آن که فقط قبرستان‌های آباد نباشد، قبرستان‌های مخروبه هم هست، کسانی که به حکمِ يک دستخط در زندان کشته شدند.

    و ظاهراً در مورد آبادی مملکت هم چندان ادعايی نمی‌توان داشت، لااقل بنا به مقايسه با ملل ديگر.

    شايد اکنون برای شيفته‌ترين هواداران آقای خمينی هم معلوم شده باشد که برای خرابی يک کشور و آبادی قبرستان‌هايش حتماً خيانت و خباثت لازم نيست: خدمت‌گزارانی با نيت‌های پاک و خيلی آسمانی هم می‌توانند چنين کنند.


کامنت برای کسانی که از فيد يا پشتِ فيلتر اين‌جا را می‌خوانند.

شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۵

سيب‌زمينی نبودن: مسأله اين است

پرستو گفته سيب‌زمينی نشويم. چطور می‌شود سيب‌زمينی نبود؟

چه کار می‌شود کرد؟ به زندان‌بان خطاب کنيم؟ به کسانی که گرفتارشان شده‌اند؟ خاطره بنويسيم؟ سيب‌زمينی نبودن، لابد خشم می‌طلبد، مثلاً اين‌طور:

آهای آدم‌هايی که ردپای گل‌آلود و کثيفِ «نقش پدرانه»تان را با «اقتدار» همه‌جا می‌گذاريد، کليد زندان‌ها را داريد، هر روز رکورد جديدی به ديتابيس فيلترينگ اضافه می‌کنيد، دمِ درها حراست می‌گذاريد، دمِ چاپ‌خانه‌ها و سينماها و استوديوها ارشاد می‌کنيد، دم فرودگاه آدم‌ها را دستگير می‌کنيد، در «اماکن» مکان‌های ناجور را می‌پاييد، مانتوها را دراز می‌کنيد و نوشته‌ها را کوتاه، توقيف می‌کنيد، بازداشت می‌کنيد، در انتخابات خير و صواب ملت را به جای آن‌ها تشخيص می‌دهيد، بر‌ «ايتام آل محمد» و «حيواناتی که در زمين فساد می‌کنند» پدری و ولايت می‌کنيد!

آهای آدم‌هايی که از ترس آمريکا زرد کرده‌ايد و در داخل هميشه «در شرايط حساس کنونی» مانده‌ايد و هر مخالف را به اسم عامل بيگانه و مخل امنيت خفه کرده‌ايد:

هر چقدر زور بزنيد، شما رفتنی هستيد. آخرش اين است که خواهيد مُرد، و نظام محبوب پدرسالاری‌تان را از درون خواهيم پوساند!

و در تاريخ جز نفرت از شما چيزی نخواهد ماند، چون تاريخ را ما می‌نويسيم، کسانی که هميشه کوشيديد خفه‌شان کنيد.

آهای رئيس! آهای زندان‌بان! با تو هستم! چون تو بيش‌ از آن به کليد زندان مشغول بودی که فرصت نوشتن داشته باشی! چنان هيولايی از تو می‌سازيم که تا سال‌ها جلوی چشم هر کس باشد که هوس پدری کردن بر ملت و سياست کردن فرزندان ناخلف را داشته باشد.

سيب‌زمينی نبودن فايده‌ای هم دارد؟


کامنت برای کسانی که از فيد يا پشت فيلتر می‌خوانند.

چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۵

بابل

  • بلندگوی ايستگاه اعلام می‌کند:
    There are reports from severe delays in the line in both directions due to a signal failure
    اين کلمات به يکی از اضطراب‌های هميشگیِ لندنی‌ها دامن می‌زند. راننده‌ی قطار با لهجه‌ی کاکنی در بلندگو می‌گويد:
    ladies and gents, mind the doors please
    و بعد که قطار راه نمی‌افتد می‌گويد:
    we stay a few minutes here as I've got problem with the doors.
    ملت می‌خندند. من نکته‌ی خنده‌دار قضيه را نگرفته‌ام اما می‌دانم اين جماعت به اين آسانی نمی‌خندند.
  • تان کولن هلندی است. سن زيادی ندارد ولی پروفسور رياضيات است. اول جنبه‌ی intuitional (شهودی) موضوع را توضيح می‌دهد و بعد وقتی می‌خواهد ساختار و مدل رياضی‌اش را بيان کند می‌گويد let's add some meat to it! (قابل توجه مانی) می‌خواهم مزه بپرانم و بگويم maybe someone's vegetarian اما منصرف می‌شوم. به شوخ‌طبعی (sense of humour) خودم و اثرش در اين فضا اعتمادِ کافی ندارم.
  • در ايستگاه، يک دختر و پسر چينی با هم صحبت می‌کنند. بسياری از زبان‌ها را سريع می‌توانم تشخيص بدهم اما هميشه در تشخيص چينی مشکل دارم. گاهی مثل اين است که نوار ضبط صدا را برعکس پخش کنند. مارگريت دوراس در the lover نوشته بود که زبان چينی زبانی است بسيار بيگانه، گويی برای آن درست شده که ضمن ادای لغات‌اش همواره فرياد بزنند. فکر می‌کنم چقدر زبان چينی‌ای که دوراس شصت سال پيش در هند و چين می‌شنيده متفاوت است با اين زبان چينی که الآن من در زيرزمين‌های لندن می‌شنوم، چقدر به ملايمت، چقدر عاشقانه بيان می‌شود، چقدر شهری، چقدر زنانه شده.
    ياد طرز حرف زدن پدربزرگ‌ام می‌افتم. تهران شهر چنار بود و هر فصل‌اش از رنگ و بويی که چنارها به شهر می‌دادند شناخته می‌شد. يک صبح پاييزی در کوچه‌ی خلوت و مفروش با برگ‌های زرد، پدربزرگ‌ام با نان سنگک در دست و پالتوی بلند خاکستری به تن، وقتی آشنا و همسايه يا حتی غريبه‌ای در کوچه می‌ديد، با صدای رسايی که تا ته کوچه‌ شنيده می‌شد سلام صبح بخير می‌گفت، کوچه‌ای که آن روزها خيلی دراز به نظر می‌آمد. شايد فارسی پدربزرگ‌ها تا به ما رسيده در همان فرآيند شهری شدنی قرار گرفته که چينی از سر گذرانده، به خصوص اگر فارسی‌ای را که همين امروز در روستاهای خراسان و افغانستان صحبت می‌شود با فارسی تهرانی و لوس‌انجلسی مقايسه کنيم. يک مثال ديگر هم به ذهن‌ام می‌رسد: ترکی که در استانبول صحبت می‌شود و ترکی «يوغور»ی که در آذربايجان، با آن که ترکی نمی‌دانم اما می‌توانم از روی آهنگ حدس بزنم کدام ملايم و شهری شده، در کدام نياز به فرياد و تأکيد از بين رفته و زمزمه و لاس زدن و لوس کردن به جايش آمده.
  • به افسانه‌ی برج بابل فکر می‌کنم، به اين که تجربه‌ی انواع آواهای انسانی ناآشنا چه بخش مهمی از تجربه‌ی زيستن در چنين شهری است.

سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۵

تفسير زنانه

يکی از تفريحاتِ سالمِ استادِ ما اين بود که از دو تا دختر که کنار هم نشسته بودند با لهجه‌ی غليظِ اصفهانی می‌پرسيد «شوما دو تا دخترخاله‌اين؟» و هر دو بی‌نهايت آزرده می‌شدند...

ما پسرها فکر می‌کرديم هر دو دختری که اصفهانیِ بدذات انتخاب می‌کند زشت هستند، ولی اين را فقط در موردِ ديگری قبول دارند نه در موردِ خودشان، و اين علت اصلیِ آزردگیِ دخترها و نيشخندِ رضايت استاد است.

دخترها پاسخ می‌دادند نه، به خاطرِ اين است که «هر دختری می‌خواهد تک باشد».

نتيجه‌ی اخلاقی: هرمنوتيک خيلی مهم است. فمينيسم هم همين‌طور. مهم‌تر از همه اين است که چگونه تفسير زنانه‌ای از جهان به دست بدهيم!

دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۵

قالب وبلاگ

از اعترافات يلدايی بهرنگ تاج‌دين يکی هم اين بود که قالب (template) وبلاگ‌اش را بهترين می‌داند. اگر چه قالبی است که من را ياد دورانِ مانيتورهای تک‌رنگ سبز می‌اندازد و از عناصر پويای جاواسکريپت سرشار است که استفاده‌پذيری را کم می‌کنند.

بايد اعتراف کنم که من هم علاقه‌ی بيمارگونه‌ای به قالب وبلاگ خودم دارم. سادگی، سفيدی يک‌دست‌ و فونت Simplified Arabic به طور خوشايندی من را يادِ سفيدیِ کاغذِ اولين کتاب‌هايی می‌اندازد که می‌خواندم: کتاب‌های کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان.

يک بار يکی از دوستان وبلاگی که به حفظِ ظاهر بسيار پای‌بند است از من خواست که شکل قالب را عوض کنم و طرح و رنگی به آن بيفزايم، و در ضمن فونت را به فونتِ منفورِ Tahoma تغيير دهم، اما ديد که اين تذکرات و گوشزدها در من اثر نمی‌کند و سادگی و استفاده‌پذيری اين‌جا را با طراحی‌های حرفه‌ای عوض نمی‌کنم. حدس می‌زنم طراحی حرفه‌ای وبلاگ آن دوست گرامی، پولِ خوبی را از جيبِ‌اش خارج کرده که نوشِ جانِ طراح! البته نتيجه‌ی گوشزدهای ايشان و دوستان ديگر، اين شد که حالا اگر کسی بخواهد نوشته‌های اين‌جا را با آن فونتِ منفور بخواند، می‌تواند دکمه‌ی تغيير فونت (بالا، سمتِ چپ) را بزند و به آن فونت برسد.

يک خصوصيت حيرت‌انگيز قالبِ وبلاگِ عنکبوت که به جرأت می‌توانم بگويم در کم‌تر سايت و وبلاگ قشنگ و معروفی خواهيد يافت، خاصيت «صفحه‌پرکن» آن است. برای آزمون اين خاصيت، عرضِ صفحه‌ی مرورگر (browser) خودتان را کم کنيد و ببينيد چه اتفاقی می‌افتد! اين خاصيت باعث می‌شود که وبلاگ در هر اندازه و با هر وضوح (resolution) مانيتور، تمامی فضای موجود در صفحه را استفاده کند و نياز به اسکرول‌بار افقی برای چپ و راست کردن مطلب نباشد.

تنها اشکال اساسی کند بودنِ زمان بارگذاری وبلاگ است که بيشتر به سرويس بسيار بد بلاگ‌رولينگ (لينک‌های سمت چپ) و بعضی اسکريپت‌های ديگر برمی‌گردد و البته منحصر به وبلاگ من هم نمی‌شود.

پی‌نوشت: [+] درباره‌ی استفاده‌پذيری در وب.


البته فقط در IE فونت اصلی ديده می‌شود و در Firefox به طور خودکار به Times تغيير می‌کند چون فايرفاکس Simplified را درست نشان نمی‌دهد.
کامنت برای پشت فيلتری‌ها و استفاده‌کنندگان از فيد.

یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۵

حرفه‌ای‌ها

سريال ايرانی از شبکه‌ی جام جم پخش می‌شد. ديدم گريمور چقدر تلاش کرده خانم‌ها را رنگی کند و مسئول پخش چه زحمتی کشيده تا جاهايی را که خانم‌ها زياده از حد رنگارنگ‌اند پيدا کند و تصوير را کم‌رنگ کند.

چقدر تلاش ملت روزانه به اين شکل، برای خنثا کردنِ حرفه‌ایِ کار حرفه‌ایِ ديگری هدر می‌رود؟


لينک کامنت‌ برای کسانی که از پشت فيلتر يا با استفاده از فيد اين‌جا را می‌خوانند.

جمعه، دی ۲۹، ۱۳۸۵

پادشاهی متحد

پادشاهی متحد (UK يا United Kingdom) شامل سه کشور موجود در جزيره‌ی بريتانيا است: انگلستان، اسکاتلند و ولز، و يک کشور در جزيره‌ی ايرلند به اسم ايرلند شمالی و تعدادی جزاير و مستعمرات قديمی پراکنده در سراسر جهان. در ايران عادتی فراگير است که کل اين مجموعه‌ی سياسی را «انگليس» ملقب به «روباه پير» بنامند، که چنين عادتی مثلاً در کشورهای عربی نيست و اين تفکيک را در زبان عربی رعايت می‌کنند.

امسال سيصد سال از تصويب «قانون اتحاد» در پارلمان‌های اسکاتلند و انگلستان می‌گذرد. اسکاتلند هنوز برای خودش پارلمان جدا دارد و اخيراً حزب ملی اسکاتلند، که حزبی است جدايی‌طلب، در اين پارلمان وضعيت خوبی پيدا کرده‌است. شعار اين حزب اين است که در 1707 ما حق انتخاب نداشتيم، در 2007 داريم. يکی از استدلال‌های اين حزب برای درخواست جدايی از پادشاهی متحد اين است که جمهوری ايرلند (ايرلند جنوبی) که سال‌ها قبل استقلال خودش را از اين پادشاهی گرفته، يکی از موفق‌ترين و پررشدترين اقتصادها را در اتحاديه‌ی اروپا دارد، از مزايای پيوستن به پول واحد اروپايی، يورو، استفاده می کند و جمعيت اندک آن، مشابه جمعيت اسکاتلند، مقهور جمعيت بزرگ‌تر و نمايندگان بيشتر پارلمانی انگليس نشده‌اند و نيازهای «ملی» خود را بهتر تأمين می‌کنند.

در مقابل، انگليسی‌ها هم می‌بينند که در بين چهار کشور پادشاهی متحد، تنها کشوری هستند که پارلمان مجزا ندارند: پارلمان پادشاهی متحد واقع در لندن تنها پارلمان موجود در انگلستان است. حالا در مقابل رفتارهای اسکاتلندی‌ها، درخواست‌هايی برای داشتن پارلمان مستقل هم در انگلستان ايجاد شده. يکی از انگليسی‌های طرف‌دار اين طرح می‌گويد ما انگليسی‌ها از قديم طرف‌دار بازی منصفانه (fair play) بوده‌ايم و حالا که اسکاتلندی‌ها پارلمان دارند و چنين مسائلی را هم در آن‌جا بررسی می‌کنند، چرا ما نداشته باشيم؟

هويت‌های محلی‌تر، مثل هويت اسکاتلندی، ولزی يا ايرلندی در حال تقويت هستند و انگليسی‌ها که هميشه اکثريت قدرتمند بوده‌اند و سعی در يک‌پارچه کردن همه‌ی اين هويت‌ها در هويت بريتانيايی (British) داشته و خودشان را هم بريتيش حساب می‌کرده‌اند، می‌بينند که آن هويت جمعی در حال کم‌رنگ شدن است و «علی مانده و حوض‌اش»، انگليسی‌ها مانده‌اند و «هويت بريتانيايی». انگلیسی‌ها می‌بينند که هرساله در روز سنت‌پاتریک (St. Patrick's day) که قديس حامی ايرلند است، چه جشن‌های باشکوهی در لندن و بسياری از شهرهای انگلستان بر پا می‌شود، تمام شهر به رنگ سبز ايرلندی در می‌آيد و نشانه‌های جشن، کلاه‌های بسيار بزرگ سبز رنگ و شبدرهای سه برگ مخصوص اين روز همه جا ديده می‌شود؛ در حالی که مراسم روز مربوط به قديس حامی انگلستان، سنت جورج (St. George) ‌تقريباً جزو مراسم متروک و فراموش‌شده است. و در نتيجه‌ی اين تحولات، مدتی است که انگليسی‌ها هم به فکر افتاده‌اند تا روز سنت جورج را احيا کنند.


[+] اغلب مردم از تشکيل پارلمان انگليس دفاع می‌کنند - خبر بی‌بی‌سی
[+] صفحه‌ی حزب ملی اسکاتلند (SNP) روی وب
[+] صفحه‌ی روز سنت پاتريک و [+] مراسم روز سنت پاتريک در لندن
[+] قانون اتحاد پادشاهی متحد در ويکی‌پديا
[+] مراسم روز سنت جورج کافی نيست - مقاله‌ی بی‌بی‌سی در روز سنت جورج دو سال قبل. اين سنت‌جورج از قديسان اژدهاکش بوده و صليب سرخ‌رنگی که روی پرچم انگلستان هست (با پرچم سرمه‌ای رنگ بريتانيا اشتباه نشود) به صليب سنت جورج معروف است.

کامنت برای کسانی که از پشت فيلتر اينجا را می‌خوانند.

پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۵

تاريخ مختصر يک ترانه

وقتی ويرا لين (Vera Lynn) در سال 1939 ترانه‌ی We'll meet again را خواند، بريتانيا تازه درگير جنگ با آلمان نازی شده بود و نياز به اميد داشت.

استنلی کوبريک در سال 1964 از اين آهنگ در انتهای فيلم دکتر استرنج‌لاو به گونه‌ای طنزآميز و کنايی (ironic) استفاده کرد: وقتی که تمام زمين توسط ماشين‌هايی که به دست خود بشر برای بهترين بازدهی در حداکثر نابودی ممکن ساخته شده‌اند غيرقابل سکونت می‌شود، روی تصاوير انفجارهای اتمی صدای ويرا لين و اين آهنگ شنيده می‌شود.

در آلبوم ديوار پينک فلويد منتشر شده در سال 1979، پينک که پدر خود را در جنگ دوم جهانی از دست داده هنگام ديدن يک فيلم جنگی به ياد ويرا لين می‌افتد و باز سوآلی آيرونيک می‌پرسد «ويرا چه به سرت آمد؟ مگر نگفتی يک روز آفتابی باز هم‌ديگر را می‌بينيم؟».

تابستان گذشته، سال 2006، يک تبليغ تلويزيونی برای هشدار دادن در مورد عواقب کباب کردن ناقص گوشت و سوسيس در تلويزيون‌های بريتانيا بخش می‌شد که در آن صدای همين ترانه‌ شنيده می‌شد که می‌گفت «ما هم‌ديگر را باز می‌بينيم» و روی تصويرِ باربيکيوها و گوشت‌های مغزپخت نشده، می‌نوشت: «خيلی زود، اگر گوشت خوب نپزد!».

می‌شد فهميد که يک ترانه که تمام سال‌های جنگ دوم جهانی نماد اميد در بريتانيا بوده تبديل به نمادی از مرگ شده، آن هم نه تنها برای تحصيل‌کردگان و روشن‌فکران، بلکه نمادی آن‌قدر عمومی که می‌توان از آن برای تبليغات تلويزيونی در مورد عواقب مرگ‌آورِ گوشت نپخته هم استفاده کرد.


[+] اطلاعات بيشتر در مورد اين ترانه در ويکی‌پديا.
[+] ويدئوی صحنه‌های انتهايی فيلم دکتر استرنج‌لاو در يوتيوب.
[+] آهنگ ويرا از آلبوم ديوار پينک فلويد
کامنت‌دونی برای کسانی که از پشت فيلتر اين‌جا را می‌خوانند.

دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۵

سال‌گرد ماه‌نامه

شماره‌ی دوازدهم هزارتو با موضوعِ نوشتن منتشر شد.

همان‌طور که کلنگ گفته، «هر کس که کاری می‌کند و به قدرت آویزان نیست و عُرضه‌اش را دارد که یک سال پی‌اش را بگیرد باید با تمام وسایل ممکن از او دفاع کرد» و به نظر من بايد به او تبريک هم گفت. هزارتو به همت مدام ميرزا و کوشش‌های گاه به گاه نويسندگان‌اش يک‌ساله شده. به همه‌ی دوستان هزارتو به خصوص ميرزا تبريک می‌گويم.

اين ماه قرار بود از نوشتن بنويسيم. اين بود انشای من.


نکته: نوشته‌ی من از ديروز تا به حال تغيير کرده. اگر ديروز خوانده‌ايد نسخه‌ی جديد آراسته و پيراسته را هم ببينيد.
اگر از پشت فيلتر اينجا را می‌خوانيد، می‌توانيد اينجا کامنت بگذاريد.

پنجشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۵

مکاتبات

قبلاً درباره‌ی ايده‌ی «وبلاگستان فارسی چون زمينی برای تمرين مفاهمه» نوشته‌ام:

وبلاگستان مکانی است برای تمرين مفاهمه به زبان فارسی. از تکثر و شکاف‌های هويتی در جامعه‌ی ايرانی گريزی نيست اما اين شکاف‌ها بدون مفاهمه تنها زمين شخم‌خورده‌ای است آماده‌ی بذر خشونت و مرگ: تجربه‌ی دهه‌ی شصت هنوز برای ما زنده‌است. پلوراليزم بدبينانه هم به ما کمکی نمی‌کند جز اين که وضعيت مجمع‌الجزاير زندان‌گونه‌ی فعلی را توجيه کنيم و بگوييم چون حقيقتی وجود ندارد پس حق با اوست که غلبه کرده‌است.
وبلاگستان جايی است که پلوراليزم خوش‌بينانه می‌تواند در آن رشد کند و ببالد: جايی که هر فرد می‌تواند عقيده‌اش را به بهترين شکل توضيح دهد و نقد بنيادين از آن را انتظار داشته باشد؛ در اين صورت است که می‌توان فهميد که چرا بسياری مثل ما فکر نمی‌کنند و چرا حق دارند مثل ما فکر نکنند.
يک بار ميرزا پيکوفسکی در يکی از مينيمال‌هايش وضعيت مداراگر و متعصب را به شکل گفت‌وگوی کُره و مکعب تصوير کرده‌بود. با استفاده از اين تمثيل، به گمان من وبلاگستان جايی است مثل بستر رودخانه که در گذر زمان بسياری سنگ‌های مکعبی متعصب را در کنار هم می‌غلتاند تا از فرسايش تعصب آن‌ها، سنگ‌های کُروی مداراگر بسازد.


در نوشتارِ (يا بهتر بگويم: رفتارِ) بسياری از وبلاگ‌نويس‌ها در ضمن بحث‌ها و نقدهای وبلاگی، عارضه‌هايی تکراری را ديده‌ام که مفاهمه را به اشکال می‌کشانند. اين آسيب‌ها را قبلاً به اختصار در نوشته‌ی فوق ذکر کرده‌ام.

خودم هم در حاشيه‌ی وبلاگ عنکبوت، به خصوص نامه‌نگاری‌ها و پاسخ به کامنت‌ها، به خوبی اين «فرسايش تعصب» را تجربه کرده‌ام. اين تجربه‌ها باعث شده‌اند تااکنون يکی از مهم‌ترين فايده‌های وبلاگ‌های فارسی را در همين تمرين مفاهمه بدانم.

در آخرين اين‌گونه نامه‌نگاری‌ها، به اين نتيجه رسيدم که بد نيست وبلاگی جداگانه درست کنم و اين نامه‌ها را در آن‌جا منتشر کنم. نام اين وبلاگ تازه را «بازی عنکبوتی» گذاشته‌ام که عنوانی است که مخلوق در ضمن يک ايميل به اين روشِ نامه‌نگاری و انتشار آن‌ها داده‌است.

اولين پست اين وبلاگ، همان آخرين نامه‌نگاری است که با مخلوق انجام شده و ماجرايی دارد: در حاشيه‌ی نقدهای ملکوت بر برنامه‌های نيلگون عبدی کلانتری، مخلوق نوشته‌ای در نقد روش نقد ملکوت نوشت که با واکنش او مواجه شد. من کامنتی ذيل نوشته‌ی ملکوت گذاشتم و گمان می‌کردم خصوصی می‌ماند، اما يک اشتباه باعث شد که اين کامنت برای همه منتشر شود و مخلوق آزرده از آن يک نوشته‌ی تازه در وبلاگ‌اش نوشت و من را به لقب «دوزيستی» مفتخر کرد.

از اين‌جا واکنش‌های ايميلی بين من و مخلوق (و گاهی، نويسنده‌ی وبلاگ ملکوت، داريوش محمدپور) را می‌توانيد در وبلاگ تازه بخوانيد.


اگر نقل قول‌های اين وبلاگ را درست نمی‌بينيد، دکمه‌ی Change Font در بالای صفحه سمت چپ را امتحان کنيد.

بايگانی