اين کتاب نه به قصد سرزنش و نه به قصد اعتراف نوشته نشده، تنها تلاشی است برای توصيف نسلی که با جنگ نابود شد - حتی آنها که با ترکشهايش زنده ماندند.
کروپ میپرسد: «هيچ کی باز کمريک را ديده؟»
میگويم در بيمارستان سنتيوزف است.
مولر میداند که يکی درست به راناش خورده، يک زخم درست و حسابی کشنده.
تصميم میگيريم که بعد از ظهر به عيادتاش برويم.
کروپ يک نامه گرفته «کانتورک به شما سلام میرساند!»
میخنديم. مولر ته سيگارش را با تلنگر دور میاندازد و میگويد «کاش اون به جای کمريک تو بيمارستان بود.»
کانتورک معلم ورزش مدرسهی ما بود، مردی کوتاه و سختگير که کت فراک خاکستری میپوشيد و قيافهای آماده به دعوا داشت. تقريباً همهيکل سرجوخه هيملستاس «وحشتِ پادگان کلاستربرگ» بود. از قضا، خندهدار است که اغلب مصيبتهای اين جهان زير سر مردمان کوتاه است: اينان خيلی زودتر از کوره در میروند و خيلی سختتر میشود با شان کنار آمد. هميشه سعی کردهام از گير کردن در گروهی که فرماندهاش کوتاه باشد در بروم، که معمولاً يک مادر به خطای تمام عيار از آب در میآمد.
کانتورک آن قدر در کلاسهای ورزش ما به ايراد سخنرانی پرداخت که آخر سر همهی کلاس به فرمان او به سمت دفتر اعزام به جبهه رژه رفتيم و ثبت نام کرديم. هنوز میتوانم ببينماش: چشماناش از پشت عينکاش برق میزدند و صدايش از شدت احساس میلرزيد وقتی میپرسيد «شما همه تون میرين، مگه نه بچهها؟»
انگار معلمهای مدرسه هميشه احساساتشان را دمدست، در جيب جليقهشان دارند، بالاخره از کلاسی به کلاس ديگر مجبورند همانها را قرقره کنند. ولی آن موقع اين حتی يک لحظه هم به ذهنمان نرسيد.
البته، يکی از همکلاسیهايمان چندان مشتاق نبود، واقعاً نمیخواست با ما بيايد. پسری تپل و شاد و شنگول بود به اسم يوزف بهم. ولی آخرش اجازه داد قانعاش کنند، چون همه چيز برايش غيرممکن میشد اگر نمیآمد. ديگران هم ممکن بود همان حسِ او را داشته باشند ولی بيرون آن معرکه ماندن آسان نبود، چرا که آن موقع حتی پدر و مادرهايمان هم مثل آب خوردن از لغت «ترسو» استفاده میکردند. ملت کمترين تصوری از آن چه پيش میآمد نداشتند. قدرِ مسلم اين که فقيرترين و سادهترين افراد معقولترين مردم بودند که جنگ را از همان اولاش يک فاجعه میديدند، در حالی که آنها که وضعشان بهتر بود از آن سرخوش شده بودند؛ با اين که نسبت به بقيه در موقعيت خيلی بهتری برای ديدن نشانههای فاجعه قرار داشتند.
کاچينسکی میگويد تنها فايدهی درس خواندن همين است: مخ را خراب میکند. و اگر کاچينسکی چيزی بگويد حتماً خوب بهش فکر کرده.
عجب آن که يوزف بهم يکی از اولين کسانی بود که کشته شد. ضمن حمله تير به چشماش خورد و فکر کرديم مرده. مجبور شديم با هول و عجله عقبنشينی کنيم و نتوانستيم جنازهاش را با خودمان ببريم. آن روز عصر ناگهان شنيديم که داد میزند و ديديماش که در خط فاصل بين ما و دشمن میخزد. پس فقط بیهوش شده بود. چون نمیتوانست ببيند و از درد خُل شده بود پناه نگرفت و از سمت مقابل با تير زدندش، قبل از اين که کسی فرصت کند که برود و او را بياورد.
البته نمیشد اين را مستقيماً گردن کانتورک انداخت – پس ما چه کاره بوديم اگر اين را تقصير کانتورک میانداختيم؟ به هر حال، هزار تا مثل کانتورک بود که همهشان باور کرده بودند که بهترين کار را انجام میدهند، و البته به نحوی که برايشان راحتتر بود.
مثلاً قرار بود آنها ما هجدهسالهها را کمک کنند تا بزرگ شويم، تا به زندگی آدمبزرگها وارد شويم، به دنيای کار، مسئوليت، رفتار متمدنانه و پيشرفت، به دنيای آينده. درست است که خيلی وقتها مسخرهشان میکرديم و سر به سرشان میگذاشتيم، اما در اساس، ما به آنها اعتقاد داشتيم. در ذهن ما مفهوم اتوريته – چيزی که آنها نمادش بودند – همراه بود با بينش و بصيرتی عميقتر، خرد و حکمتی انسانیتر. اما اولين آدم مردهای که ديديم اين باور را نابود کرد. مجبور شديم اين را بفهميم که نسل ما شرافت بيشتری از نسل آنها دارد. آنها تنها مزيتی که بر ما داشتند واژهپردازی بود و باهوش بودن. اولين تجربهی ما از بودن زير آتش توپخانهی سنگين به ما اشتباهمان را نشان داد، و چشماندازی از زندگی که آنها يادمان داده بودند داشت ما را زير آتش توپ تکه تکه میکرد.
وقتی آنها به نوشتن و سخنرانی کردن ادامه میدادند، ما بيمارستانهای صحرايی و مردان در حال مرگ را میديديم، وقتی موعظه میکردند که خدمت به ميهن بزرگترين چيز است ما ديگر فهميده بوديم که ترس از مرگ حتی از آن هم بزرگتر است. با اين حال ياغی و فراری نمیشديم، يا ترسو – با آن که آنها خيلی آماده بودند که از همهی اين کلمات استفاده کنند – چون کشورمان را به همان اندازهی آنها دوست داشتيم، پس شجاعانه به هر عمليات میرفتيم. فقط حالا بهتر میتوانستيم چيزها را تشخيص دهيم، يک دفعه چشمانمان باز شده بود. و میديديم که هيچ چيز از جهان آنان باقی نماندهاست. ناگهان خودمان را به شکل وحشتناکی تنها میيافتيم – و مجبور بوديم با آن تنهايی هم به تنهايی کنار بيايیم.
(بخشی از کتاب در جبههی غرب خبری نيست، اثر اريک ماريا ريمارک)
کامنت برای پشت فيلتر
2 comments:
دیروز دیدم نوشته را فکر کردم باید سر فرصت بیایم بخوانم. الان نزدیک صبح دلم خواست برشی بخوانم که خوش بیاید. آمدم این را خواندم و چقدر عالی بود. دستت درد نکند برادر. دستت درد نکند.
ميرزا جان، اتفاقاً امروز وسواس کانتر گرفته بودم (چون خودت اهلِ درد وبلاگ هستی میدانی چه میگويم!) و ديدم که از پنجاه نفری که بعد از پينگ کردن به خاطر اين پست آمدهاند اينجا، فقط دو نفر بيشتر از ده ثانيه ماندهاند - که در اين مدت خواندن اين تکه محال است!
حالا که کامنتات را میخوانم کاملاً میفهمم که اگر گاهی فقط يک نفر بيشتر از ده ثانيه مانده باشد ارزشاش را دارد.
و روز به روز به اين معتقدتر میشوم که وبلاگنويسی فقط نوشتن برای همان مخاطبهای آشناست، نه يک جامعه و ملت و بشريت.
و بر خلاف دو سه ساعت قبل، فکر میکنم چه کار خوبی است!
ارسال یک نظر