پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۷

مطالعات جنسیت و هزارتو


١

کتابِ «زنانِ سيبيلو و مردانِ بی‌ریش»ِ افسانه نجم‌آبادی را مرور می‌کردم. قبل‌تر هم سعی کرده بودم بخوانم‌اش اما يک جمله در بخش معرفیِ کتاب مرا رمانده بود، جمله‌ای که نوشته (نقل کرده از Eve Sedgewick) که هیچ فهمی از هر بخشِ فرهنگِ غربی بدون هماهنگی با يک تحليل از تعاریف مدرن هومو/هتروسکشوآل (هم/دگرجنس‌گرا) کامل نیست بلکه در مغز و عمقِ خودش آسيب‌ديده است! و بعد این جمله را به فهم ما از تاريخِ ايران هم تعميم داده بود. البته گفته بود که نتايج‌ام راديکال درآمده ولی خب آن موقع رغبت نکرده بودم (توان خواندنِ انگليسی‌ام هم ضعيف‌تر بود البته و وقت بيشتری می‌گرفت) که وقت برای چنين نتيجه‌ی راديکالی بگذارم.

راست‌اش این دفعه که کتاب را خواندم تا حدی قانع شدم که چنين حرفی بی‌پايه نیست. اگرچه یکی از انگاره‌های اصلیِ کتاب که از آغاز از آن برای تحليل گذارِ جامعه‌ی ایرانی در دوره‌ی قاجار به فرهنگِ مدرن استفاده می‌شود، یعنی اين که جامعه‌ی سنتی ايرانی را بنا به جدايی جنسيتی رايج، homosocial می‌نامد و نقشِ اساسی به گذار از homoeroticism به heteroeroticism می‌دهد، تنها در حدِ يک پيش‌فرضِ اثبات‌نشده باقی می‌ماند؛ پيش‌فرضی که هرچقدر هم هوشمندانه و هنرمندانه در کارِِ تحليلی نجم‌آبادی مفيد واقع می‌شود اما سخنی از اين که اين فرض بر چه شواهدی بنا شده در کار نيست.

به هر صورت اين کتاب و کتاب‌های تحليلِ جنسيتی تاريخی ديگر مثل کتاب توکلی طرقی Refashioning Iran بسيار لازم‌اند (فراموش نمی‌کنم لذتی را که از خواندنِ اولين مقاله‌های توکلی طرقی در ماهنامه‌ی آفتاب بردم و از هوشمندی و بداعت تحليل‌اش شگفت‌زده شدم. در خواندن بند اول فصل چهارم اين کتاب اين شگفت‌زدگی تکرار شد) با اين حال به نظر نمی‌آيد که چنين مطالعات و کتاب‌هايی ترجمه شده باشند و سبکِ آن‌ها در تحليلِ تاريخی مورد توجه قرار گرفته باشد. اين باعثِ تأسف است، چون به هر حال مثلاً جنبشِ زنان داريم، و نگاهِ عميق و تاريخ‌مند به مسائلِ جنسيتی کم داريم.

فکر می‌کنم سيبيل‌طلا از اين دانشِ تاريخی مثلاً گونه‌ای تکنولوژیِ زبانی ايجاد کرده، يک‌جور حساسيتی هم دارد که برای خودش و عده‌ای که مطالعات جنسيت داشته‌اند قابلِ فهم است. اما چنين تکنولوژی‌ای بدونِ وجودِ دانشِ پيش‌زمينه‌اش در خلأ می‌ماند و ارتباطِ درست برقرار نمی‌کند؛ در واقع آن‌گونه که بحث‌های سياسی يا مذهبی به عرصه‌ی عمومی کشيده شده‌اند، بحث‌های جنسیت فراتر از حدِ عوامانه‌ی خودشان مطرح نشده‌اند و افرادِ صاحب‌نظر در اين زمينه نتوانسته‌اند اهميتِ لازم را در دیسکورسِ تاريخ‌نگاری و مدرن‌سازیِ ايران به دست بياورند.

دليل‌اش چيست؟ آدمی مثلِ نيکفر که علايق‌اش در حوزه‌ی فلسفه است جايی می‌گويد مهم‌ترين جنبشِ در جامعه‌ی ايران به نفعِ سکولاريزاسيون جنبش زنان است. کسی که در حوزه‌ی مطالعاتِ جنسيت کار می‌کند بايد اين را يک جور علامتِ تسليم ببيند: اين که از فلسفه کاری بر نمی‌آمد و نيامده و پنبه‌ی ساختارِ مردسالارِ قدرت مستبد را با تحليل‌های مطالعاتِ جنسيت بهتر می‌توان زد.

٢

تقريباً سه ماه است، از 25 آگوست به اين‌طرف،‌ که ميرزا تصميم گرفته هزارتو را ببندد و قرار شده (يعنی خودش قرار گذاشته) که يک شماره‌ی آخر منتشر شود با موضوع خودِ «هزارتو» و تمام. اعضا زياد برای اين شماره ننوشتند و تقريباً چهار هفته پيش برايمان نوشت که ديگر کاری ندارد که چه تعداد بنويسند و جمعه‌ی آينده شماره‌ی سی‌ام و آخر هزارتو را منتشر می‌کند. گويا جمعه‌ی آينده‌ی حضرتِ ميرزا تبديل به جمعه‌ی موعودِ منتظران ظهور شده. اين جور که گفته شده منتظرِ فوتوشاپ هستند که يک تصوير روی جلد برای اين شماره طراحی شود و اين که ميرزا دل‌اش بيايد متنِ آخر خودش را هم برای هزارتو بنويسد.

مقاله‌ی من (تا وقتی که ميرزا کلِ سايت را نبسته) اين‌جاست و از آن‌جا که هزارتو تاريخ مقالات را نمی‌زند بايد بگويم که همان چهار هفته پيش نوشته شده، 30 اکتبر.

بقيه‌ی مقالاتِ شماره‌ی آخر هزارتو را هم می‌توانيد به اين روشِ دزدکی بخوانيد، با عوض کردن شماره‌ی مقاله در url از 2509 تا 2521.

باشد که اين نافرمانیِ مدنی موجباتِ ظهور فوتوشاپ را فراهم کند.

چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۷

Burn after reading

  • تا حالا فيلمی نديده بودم که از حماقتِ شيرينِ چهره‌ی Brad Pitt بهره برده باشد، چه برسد به اين که هم‌زمان شهوانيتِ کم‌عمقِ George Clooney را هم کشف کرده باشد!
  • شاید بيست تا فريم بيشتر نباشد: درِ کمد باز می‌شود، لبخند احمقانه وسطِ لباس‌ها، گلوله وسطِ پیشانی، خونِ جاری و لبخندِ خشکیده‌ای که با افتادنِ مردِ ايستاده بين لباس‌ها ناپديد می‌شود. شايد اگر بيننده پلک بزند جزئيات را از دست بدهد. تکرار، حرکتِ آهسته يا تأکيدی وجود ندارد، هيچ عنصری هم نيست که به بارِ دراماتيکِ مرگ اضافه کند. سادگی و اختصار، آسانیِ آدم کشتن را نشان می‌دهد، و حذفِ کارکتری که يک سرخ‌پوستِ بی‌اهميت ناشناخته نيست.
  • تيتراژِ فيلم از جهانِ بی‌حد و مرز و به سبکِ فيلم‌های جاسوسی با زوم روی کره‌ی زمين شروع می‌شود. قدمِ بعدی يک سازمانِ اطلاعاتی است و آدم‌هايی که به سبک جاسوس‌ها حرف می‌زنند. بيننده انتظارِ هوشِ فراوان دارد و با حماقتِ بی‌حد و مرز رو به رو می‌شود.
  • «آزبرن کاکس؟»

سکوتِ بره‌ها


«روان‌درمانی، هنرِِ* بازگرداندنِ فرد به وضعيتِ نرمال است.»

اگر اين را بپذيريم، شايد روان‌‌شناس بيشتر از آن که روان را بشناسد نيازمند شناختن وضعیتِ نرمال باشد.

وقتی مرجعِ تشخيصِ نرمال آدم‌خوار از کار در می‌آيد چه بايد کرد؟


* روان‌شناسی و کاربردِ عملی‌اش، روان‌درمانی، با معيارهای ابطال‌پذيری علم نیستند و بهتر است آن‌ها را هنر بناميم.

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۷

هزارتوی خدا

هزارتوی بیست‌ونهم هزارتوی خداست. این هم نوشته‌ی بنده.


جمعه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۷

ترانه‌های درخواستی

ننوشته‌هايم زياد اند اما عجالتاً دعوتی رسيده برای نوشتن از ترانه‌های محبوب و منفورم.

از انگشت برای دعوت‌اش متشکرم و عذرخواه که تا به حال دعوت را نديده بودم و امروز تازه به کمک تکنوراتی ديدم‌اش. گويا دير شده باشد و وقتی بازی را بسته و بساط بزم را جمع کرده‌اند تازه به ميانه‌ی ميدان آمده باشم!

بازی هم از آن بازی‌هاست که فقط به دردِ چهره‌های مشهور و مريدان و علاقه‌مندان‌شان می‌خورد، وگرنه دانستنِ آهنگ‌های مورد علاقه‌ی من به چه درد کسی می‌خورد؟ باز اگر گفت‌وگو و گپ دوستانه‌ای بود می‌شد اين را دست‌مايه‌ی وقت‌گذرانی و آشنايی و «هم‌ذات‌پنداری» کرد اما نوشتن‌اش؟ گمان نمی‌کنم.

در موسيقی تنوع‌طلب بوده‌ام. موقعی بود که با خشمِ زياد و انباشته به خانه می‌رسيدم و گوش دادن به يک آهنگ بسيار تند از مريلين منسون يا آهنگ Master of Puppets متاليکا تمام آن خشم را می‌شست و نوعی صلح و صفای عجيب و غير منتظره (که از آن خشم ابتدايی و آن آهنگ تند بر نمی‌آمد) نتيجه می‌شد. مدت‌هاست که ديگر توانايی شنيدن چنين آهنگ‌های تندی را ندارم، و حتی وقتی در آهنگ ملايمی مثل I Remember از Damien Rice به جايی می‌رسد که خواننده دهان‌اش را به ميکروفن می‌چسباند و - صد البته به مقتضای حال - فرياد می‌زند (و خبری هم از گيتار الکتريک گوش‌خراش نيست) طاقت نمی‌آورم و «می‌زنم بعدی». به هر حال رايس آهنگ‌ساز محبوب من نيست و محبوب محبوب من است.

شايد اين ناتوانی از عواقب يک دوره سه چهار ماهه باشد که تقريباً هيچ موزيکی گوش نمی‌کردم. بعد از سه چهار ماه نشنيدن، شنيدن هر نوع موسيقی تمام بندهای جان‌ام را به ارتعاش در می‌آورد؛ انگار روزه‌داری که به افطار نشسته باشد و با جسم و جان‌اش شيرينی ساده‌ی يک خرما را درک می‌کند اما توان هضم غذايی پر و پيمان را ندارد. پس از آن ديگر توان شنيدن موسيقی «قوی» را از دست داده بودم.

لحظاتی در بعضی نواها می‌تواند مو بر تن‌ام سيخ کند و شاید فقط نوا نباشد، تأثير شعر هم است که با موسيقی amplify شد‌ه‌است و اوج گرفته است. آوازی که شجريان در آلبوم «معمای هستی» می‌خواند و «هر چه هست از قامتِ ناسازِ بی‌اندامِ ماست/ورنه تشريفِ تو بر بالای کس کوتاه نيست» يکی از آن‌هاست. حالی می‌رود وقتی اين آواز را می‌خواند، حالی که «زاهد ظاهرپرست» هيچ نمی‌تواند از آن آگاه باشد!

لحظه‌ای هم که شعر فريدون مشيری را می‌خواند با آهنگ عليزاده که «بُـگـُـذاريد هواااری بزنم» از همان لحظه‌هاست؛ يا مثلاً وقتی لويی آرمسترانگ می‌خواند what a wonderful world (که قبلاً درباره‌اش نوشته‌ام). شعر با کمک موسيقی در اين لحظات به حسی اساسی تلنگر می‌زند.

يا شايد، تنها تأثير شعر نباشد، چون وقتی حاج قربان سليمانی به ترکی «نعتِ رسول» می‌خواند که جز چند کلمه‌اش را نمی‌فهمم، لحن و عشقی که در بيان‌اش هست از آن لحظه‌هاست. شايد آن لحن و بيان و عنصری که در صدای انسانی هست مهم‌تر از شعر هم باشد، صدای حاج قربان عنصری کويری دارد، صدای شارل آزناوور وقتی la boheme را می‌خواند (که باز فرانسه‌اش را جز چند کلمه نمی‌فهمم) آن‌قدر حسِ bohemian ‌دارد که پروست برای رسيدن به چنان حسی مجبور باشد يک جست‌وجو بنويسد.

آهنگ‌هايی هستند که روحِ يک زمانه را در خود دارند. ممکن است چيزهای کم و گنگی از آن زمانه بدانيم اما يک آهنگ می‌تواند «حس و حالِ» آن زمانه را داشته باشد، عصاره‌ی همه‌ی آن‌چه آدمی در آن عصر موزون می‌يافته و به آن دل‌خوش بوده يا هم و غم‌اش را بر سر آن گذاشته بوده: يک حس، بيان‌نشدنی در قالبِ کلمات، حسی که برای دريافت‌اش لازم نيست در زمانه‌ی ساختن‌شان زيسته باشی تا نوستالژی شده باشند؛ هر شنونده‌ی تازه‌ای هم می‌تواند آن حس را دريابد بدون آن که به تاريخی بودن‌اش آگاه شده باشد.

آهنگی مثل Good vibration از Beach Boys يا کارهای گروه گم‌نام Swinging Blue Jeans خلاصه‌ی حس دهه‌ی شصت و هفتاد ميلادی است برای من، يا آهنگ «من از روز ازل ديوانه بودم» بنان يا بعضی آهنگ‌های مشهور ديگرش خلاصه‌ی حس دهه‌ی سی و چهل ايرانی.

آهنگ‌های عاشقانه: بيشتر از همه اين آهنگ I always remember you, as a child girl (من اصولاً از دهه‌ی هفتاد ميلادی جلوتر نيامده‌ام انگار با اين که خودم متولد هشتاد هستم! اسم آهنگ هست Wild World از Cat Stevenes) و وقتی حسِ عشق کم می‌شود و به قول شاملو «آی عشق چهره‌ی» فلان رنگی‌ات پيدا نيست (مثلاً فرض کنيد سبز لجنی!) و آدم دنبال عشق می‌گردد، دو تا آهنگ هست يکی Total Eclipse of the Heart از Bonnie Tyler و يکی It Must Have Been Love از Roxette.

در موسيقی کلاسيک، سازگاری بسيار زياد با چايکوفسکی گزارش می‌شود. از باخ تقريباً همه‌ی کارهايی که برای ويولن تنظيم کرده و «گوسفندها در آرامش بچرند»، از برامس سمفونی شماره‌ی 3 و رقص مجار 5، از خاجاطوريان والتز از ماسکراده، از ريمسکی-کورساکف شهرزاد، از راخمانينف Prelude in C-sharp minor.

اما آهنگ‌هايی که ازشان متنفرم آهنگ‌هايی هستند که زمانی دوست‌شان داشته‌ام. وگرنه آهنگی مثل «رو چمنا آب‌پاش‌ام من» يا «بچه‌ی ناف ونک‌ام» يا کليپ‌های شبکه‌ی مهاجر ارزشِ حسی به قدرتِ «تنفر» را ندارد، دارد؟ آهنگ‌های تلخی مثل آهنگ‌های ليتيوم یا smells like teen spirit از نيروانا یا fade to black از متالیکا را ديگر دوست ندارم. از هيپ‌هاپ عموماً خوش‌ام نمی‌آيد ولی گاهی چيزهای خوبی پيدا می‌شود.

چون مدتی است وبلاگ کم‌تر می‌خوانم نمی‌دانم که‌ها نوشته‌اند و ننوشته‌اند. آقای داريوش ميم بنويسد (که سيبستان پيش‌تر دعوت‌اش کرده بود) و خانم فرناز سيفی و جادی. لطفاً.

جمعه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۶

رأی دادن برای کوبيدن مشت محکم به دهان دشمن

چه کسی يادش مانده که مشارکت در انتخابات مجلس هفتم در تهران 30 درصد بود؟

اما چهار سال جلوی چشم‌مان لقبِ «نماينده‌ی مردم تهران» برای کسانی چون مهدی کوچک‌زاده تکرار شده‌است!

* * *

رهبر به گونه‌ای آشکار عليه يک گروه موضع گرفته، آنان را گردن‌کلفت خوانده، حمايت «دشمن» از آنان را باعث شرم دانسته و از آنان خواسته در آن‌چه باعث طمع دشمن است بازنگری کنند . «عوامل دشمن» و «فريب‌خوردگانِ او» نمی‌خواسته‌اند «فريضه‌ی انتخابات» در دوره‌ی قبل انجام شود و به دشمن در کارشکنی‌ها کمک می‌کرده‌اند، و منظورش از اينان نمايندگان مجلس ششم هستند که تحصن کرده يا مسئولان دولتی هستند که تهديد به استعفا و برگزار نکردن انتخابات استصوابی کرده‌اند؛ با آن که اين خود اقدامی دير، ناکافی و بی‌نتيجه در مقابله با انتخابات مهندسی‌شده و استصوابی مجلس هفتم بوده‌است.

دشمنی نيرومندتر و مؤثرتر از شخصِ رهبرِ جمهوری اسلامی برای ما افرادِ طبقه‌ی متوسطِ شهری جامعه‌ی ايرانی نيست. او صدای ما را در زمينه‌ی جامعه نمی‌خواهد، نمی‌خواهد اميد و آرزويی برای ما بماند و بتوانيم طمعی به آينده‌مان در کشور خودمان داشته باشيم. سال‌هاست که وعده داده «آينده از آن حزب‌اللهی‌هاست» و در جهت عملی کردن وعده‌اش، از سرمايه‌های کشور تحتِ حکومت‌اش برای مريدانِ حزب‌اللهی‌اش مايه گذاشته‌است.

آقای خامنه‌ای بی‌پروا ما را اقليتی می‌خواند که صدايشان بلند و نفع‌شان برای کشور اندک است. در پی ثابت کردن همين نکته، حکمِ حکومتی داد که صلاحيت آقای معين را در انتخابات رياست جمهوری تأييد کنند تا وزنِ طرف‌داران‌اش، يعنی همان طبقه‌ی کم‌فايده‌ی پر سروصدا معلوم شود.

آقای خامنه‌ای دولتِ آقای احمدی‌نژاد را تأييد می‌کند و حتی بی‌پروا ملت را به انتخاب نامزدهايی دعوت می‌کند که راه را برای خدمت بيشتر اين دولت هموار کنند.

وقتی طرف سخن‌اش را به اين بداهت و وضوح و چنين آشکار می‌گويد، چرا ما به وضوح با او مخالفت نکنيم؟

رأی ندادن مخالفتِ آشکار با با «فريضه کردن انتخابات»‌ و واجب کردن‌اش چون نمايشِ مشروعيت نظام است. اما فريضه کردن انتخابات و مهندسی کردن‌اش چيزهای بديعی نيستند. چيز بديع‌تر حکومتِ يک‌دست، بی‌مدارا و صريحی است که مخالفان‌اش را، که جمعيت قابل توجهی از ملت تحت سلطه‌اش و از پوياترين طبقات آن هستند، کم‌فايده، پرسروصدا و طرف‌دارِِ «دشمن» می‌شمارد؛ و مطمئناً از اين که تمام اين جمعيت از کشور بی‌سروصدا مهاجرت کنند و جايی ديگر برای خود بيابند کک‌اش نمی‌گزد که خوش‌حال هم خواهد شد.

هيچ‌گاه رهبر، فرمانده‌ی بزرگ‌ترين نيروی نظامی تحت‌فرمان‌اش و رسانه‌های تحت امرش چنين به صراحت، واضح و مشخص در يک سوی نزاعِ سياسی اصلی درون جمهوری اسلامی موضع نگرفته‌اند. آقای خمينی هم صبر کرد و تا لحظه‌ی آخری که مجلس بنی‌صدر را عزل کرد در نزاعِ داخل حکومت ظاهری بی‌طرف را حفظ می‌کرد.

* * *

سزاوار است آقای خامنه‌ای به خاطر اين نقضِ بی‌طرفی به مجلس خبرگان ارجاع داده شود. بسيار پيش‌تر از اين، سزاوار بود توسط رئيس‌جمهور منتخب ملت - که قول پی‌گيری قتل‌های زنجيره‌ای را داده بود - به دليل توطئه‌بينی همه چيز، حتی در عرصه‌ی فرهنگ، و طرح نظريات ترس ‌و وهم‌آلودی چون «تهاجم فرهنگی» که به قتل‌های زنجيره‌ای منجر شد به مجلس خبرگان ارجاع شود.

بايد توسط مجلس منتخب مردم به مجلس خبرگان ارجاع می‌شد وقتی که به خودش اجازه داد به آنان «حکمِ حکومتی» بدهد و برای آنان امر سياسی را حرام و حلال کند، با آن که يازده سال بود که خود در معرض رأی مردم قرار نگرفته‌بود، و بيست سال بود که از متنِ جامعه دور و در رأس هرم قدرت قرار گرفته بود. پشتوانه‌ی سپاه و حزب‌الله مسلح چنين جرأتی به او می‌داد و می‌دهد، پشتوانه‌ی اسلحه و زور.

يا شايد قوه‌ی قضائيه بايد او را به مجلس خبرگان ارجاع می‌داد، وقتی که ادعا کرد «بعضی مطبوعات پايگاه دشمن‌اند»‌ و ده‌ها نشريه به استناد اين حرف توقيف و تعطيل شدند بی‌آن که بتواند يا بخواهد حتی يک سند برای اين اتهام ارائه کند. البته او عادت دارد به بی‌سند متهم کردن و نظريه دادن - نظريه‌هايی که محور اصلی همه‌شان پارانويا، تئوری توطئه و دشمن‌يابی و دشمن‌شناسی است - و دستگاه‌های امنيتی‌اش وظيفه دارند از زندانيان مصاحبه‌هايی بگيرند که نظرات او را ثابت کنند.

ِآقای خامنه‌ای بنا به قانونِ اساسیِ خود جمهوری اسلامی، شرايط رهبری را ندارد؛ و بنا به ادعای فقهی خودشان، بلافاصله بعد از ساقط شدن از عدالت، از ولايت هم ساقط است. او بسيار زودتر از آن که حکومت‌ مطلقه‌اش هجده ساله شود و نه به پشتوانه‌ی رأی اکثريت مردم که به پشتوانه‌ی نيروهای مسلح بر مردم حکومت کند، بايد به مجلس خبرگان ارجاع می‌شد.

رأی دادن به فهرستِ اصلاح‌طلبان (يارانِ خاتمی) مخالفت صريح با فرمانِ رهبری است. هر يک نفر از اين گروه که به مجلس راه بيابند و جايگزينِ افرادی چون روح‌الله حسينيان، حداد عادل و کوچک‌زاده بشوند، برای او دردناک است. چون مخالفت صريح با نظرِ اوست که حمايت امريکا را از اين گروه ننگ می‌شمارد و مخالفت صريح با هر کسی است که حقيقت را با ملاک «خلافِ دشمن گفتن و عمل کردن» می‌سنجد. آقای خامنه‌ای فردِ زورمندی است که دشمنیِ بی‌پروايش را با ما اعلام کرده؛ اما همان‌طور که حمايت امريکا از گروهی در ايران دليلی کافی برای بی‌اعتباری آنان نيست، صرفِ حمايت و فتوای آقای خامنه‌ای به مشارکت در انتخابات آن را بی‌فايده نمی‌کند.

* * *

اين نکته‌ی درخشان هم هست که تبليغات رسانه‌های رهبر برای انتخابات، مخاطبان را غربال می‌کنند: طرف‌داران رهبر و نظام را به پای صندوق‌ها می‌کشند و منتقدان و دشمنان را از شدت خشم و انزجار، به انفعال می‌کشانند.

* * *

مشارکت در انتخابات مهندسی‌شده شرکت در بازی‌ای است که «آن‌ها» طراحی‌اش کرده‌اند. از بين اينان که «تأييدشده‌ی حکومت»اند، کسی لياقت رأی ما را ندارد. احساس اهانت می‌کنيم که شرکت کنيم و از شرکت ما در اين انتخابات تأييد خودشان و صحت انتخابات را نتيجه بگيرند، و صف‌های طويل را به نشانه‌ی «صفِ بيعت با رهبری» بگيرند. همه‌ی اين‌ها دردناک است اما همه‌ی اين‌ها می‌ارزد به احتمال اين که رأيی که از صندوق در می‌آيد به تمام آن حرف‌ها نه گفته باشد و صريح‌ترين نظرات رهبر را نقض کرده باشد.

سه‌شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۶

نه گفتن

برای بسياری از کسانی که می‌شناسم، شرکت در انتخابات اغلب برای تأييدِ کسی نبوده؛ برای «نه گفتن» به کسی ديگر بوده‌است.

رأی به خاتمی برای اينان نفی ناطق‌نوری بوده و حتی در دورِ دوم هم، برای نه گفتن به «آنها که نمی‌گذارند کار بکند». رأی دادن به آدمی غيرروحانی، دانشگاهی و فقير برای نه گفتن به يک معمم هميشه در حکومت و ثروت‌مند، انگيزه ی اصلی رأی دادن بسياری به آقای احمدی‌نژاد شد.

تقريباٌ مشخص است که در اين انتخابات اکثريت به چه کسی خواهند گفت «نه». بنابراين بسياری تلاش می‌کنند که «منتقد دولت» باشند.

رأی دادن را مقدس نکنيم. از رأی دادن راز زدايی کنيم: اگر بشود بلند و قاطع نه گفت خوب است، اگر نه شايد بتوان خفيف گفت. اگر چه صرفِ به سخن درآمدن را به «بله» گفتن تفسير کنند، اگر چه شايد آن‌کس که رأی ما را می گيرد لياقتِ آن را نداشته باشد، اما گاهی به «نه گفتن» به بعضی می ارزد. گاهی يک لحظه افسردگی و جا خوردنِ صاحبِ قدرت و صدای خاضع شده‌اش می‌ارزد به اين که نه بگوييم - بعد از دوم خرداد 76 چه می‌چسبيد حسِ نرم و نازک شدنِ و احتياط در صدا و چهره‌ی اينان!

قدرت با اعمالِ بيش از حد ضعيف می‌شود و اعتماد به نفسی که به حد وقاحت رسيده باشد، هميشه ملت را ترغيب می کند که به بهای متوهم کردن بعضی به «آری گفتن»شان، به آدمِ وقيح نه بگويند.

شرکت نکردن برای نه گفتن، مثل خودسانسوری است برای رساندنِ پيام. مثل اين است که در ميان هزار کاغذ سفيد ادعا کنيم يکی از آن ها بيانيه ای است که در اعتراض به سانسور سفيد چاپ شده است.

گاهی می خواهيم به کل ماجرايی بگوييم نه. گاهی به هر دو طرفِ يک دعوا بايد گفت نه. اما (ساده بگويم!) به نظرم گاهی می‌ارزد وسطِ يک ماجرای ناخوشايند و بين دو طرف که هيچ‌يک چندان خوشايند نيستند، حالِ يکی را به کمک ديگری گرفت.

پی‌نوشت: آقای خامنه‌ای گفته‌است «نمايندگانی انتخاب شوند كه راه را برای خدمت دولت هموارتر كنند»؛ قابل توجه کسانی که به «نه گفتن به سلطان» فکر می‌کنند، و رأی ندادن‌شان قطعاً «راه را برای خدمت دولت هموارتر» می‌کند.


[+] پاسخی مناسب به شیوه‌ی نامناسبِ «نه گفتن» آقای گنجی
نظر شما

جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۶

روکو و برادران‌اش

آيا روکو يک قديس است؟ سيمونه يک هيولاست؟

يک شوهر خاله‌ی نظامی داشتم که وقتی برادران کارامازوف می‌خواندم، می‌گفت حوصله‌ی خواندن چنين کتاب‌هايی را ندارد چون نخوانده می‌داند در داستان‌ها هميشه حق با برادر کوچک‌تر است.
از کجا می‌دانست؟

زن بودن در دنيای مردانه چقدر وحشتناک است.

روکو نفرت زيادی حس می‌کند و به خاطرش گريه می‌کند. وقتی سيمونه بهش می‌گويد ترسيدی؟ با مشت نشان می‌دهد که نترسيده. روکو قديس مسيحی نيست بر خلاف آن چه در انتها، در نتيجه‌ی اخلاقی فيلم از زبان چيرو خيلی تند نند بيان می‌شود - گويا برای از بن‌بست در آوردنِ بيننده‌ی ساده‌ای است که ممکن است رودلِ وجدانی-اخلاقی بکند. روکو مسيح نيست. خيلی خالی و تهی است. يک آلن دلون است با چشم‌های خوشگلی که با اشک به دوردست مبهم خيره می‌شود، آلن دلون سال 1960 البته. روکو به ناديا می‌گويد بيشتر به چيزها اطمينان کند، ناديا می‌پرسد به چه چيزهايی، مثلاً به تو هم؟ می‌گويد آره به من هم... و دروغ می‌گويد. روکو قديس جامعه‌ی مردسالار است و قاتل اصلی عشق و احترام به زن.

فيلم‌های ايتاليايی. کلوديا کارديناله. فيلم‌های هميشه دوبله شده، آن قدر که وقتی در هشت و نيم صدای اصلی کلوديا کارديناله را می‌شنوی حيرت می‌کنی... موسيقی متن. نينو روتا اسانس پدرخوانده. تم سينما پاراديزو. مالنا...

چه چيزی در اين دنيای ايتاليايی مشترک است؟ چهره‌ی حيران و يخ‌زده‌ی دايان کيتون که پشت‌ِ در بسته‌ی اتاق تصميم‌گيری مردان می‌ماند، مونيکا بلوچی در مالنا که در حد نهايت fetishize می‌شود تا نماد هوسِ مردانه به زن باشد، يا چهره‌ی ناديا که می‌خواهد زنده بماند و می‌خزد؟

موسيقی چطور اين دنيای ايتاليايی را روايت می‌کند؟

کمی بهتر می‌فهمم که چرا وسترن‌های سرجو لئونه را وسترن اسپاگتی می‌گفتند. «روزی روزگاری در غرب» با کلودیا کارديناله در مرکزش، بيشتر ايتاليايی است تا وسترن...

اين روکو است که به هر چيز که دست می‌زند آن را به گند می‌کشد يا سيمونه؟

یکشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۶

بچه‌هه

وب‌گردی چيزی است در مايه‌های ول‌گردی، هر لينکی که نظرت را جلب کند کليک می‌کنی، گاهی جست‌وجويی و گاهی در اين ول‌گردی‌ها به جاهای جالب می‌رسی.

گزارش بی‌بی‌سی فارسی از تاريخِ اسکار را می‌خواندم که به اين جمله رسيدم «در سال 1972 به چارلی چاپلين هم يک اسکار افتخاری دادند. بسياری لحظه دريافت جايزه او را عاطفی ترين لحظه در تاريخ اسکار ناميدند.» گشتم در يوتيوب فيلم‌اش را پيدا کردم.

سخنرانِ پيش از اهدای جايزه نمی‌دانم کيست. ترجمه‌ی سردستی و شنيداری صحبت‌هايش:

«طنز حس بقای ماست و از عقل ما حفاظت می‌کند.» اين‌ها کلمات چارلی چاپلين هستند. هم او بيش از سی سال پيش چنين نوشت: «ما بسيار فکر می‌کنيم و بسيار اندک حس می‌کنيم. در دنيای ماشين‌سازی، ما به انسانيت نيازمنديم. بيش از هوشمندی، به مهربانی و لطف نيازمنديم. بدون اين صفات، زندگی خشن خواهد بود و از دست خواهد رفت.»

طنز و انسانیت، عناصر هم‌راه وجدان هنری چاپلين بوده‌اند، و عناصر نبوغِ بی‌نظيرش، چون يک بازيگر، نويسنده، کارگردان، تهيه‌کننده، آهنگ‌ساز، و چنان‌چه دابليو.سی فيلدز گفته، بزرگترين رقاص باله‌ای که تا به حال پديد آمده (خنده‌ی حضار) چاپلين بيش از هر کس ديگری در تاريخ مردم را خندانده؛ با اين حال، هميشه پشت مضحک بودن‌اش، اندوه‌ها و ترس‌های هر انسان نهفته است. چنين است که يک کتاب درباره‌ی او با عنوان «چارلی چاپلين، پادشاه تراژدی» منتشر شده.

او يک کارکتر ناميرا ساخته، ولگرد کوچک. هزاران نويسنده سعی کرده‌اند استعاره‌ای برای اين کارکتر ببافند. چاپلين خودش اين‌گونه توصيف‌اش می‌کند: «يک ولگرد، يک جنتلمن، يک شاعر، يک خيال‌باف، يک مرد تنها، که هميشه به اميد ماجراجويی و عشق است. می‌تواند به شما بباوراند که يک دانشمند است، يک موسيقی‌دان، يک دوک، يک چوگان‌باز. با اين حال می‌تواند از يک نوزاد شکلات‌اش را بدزدد! و البته اگر شرايط اقتضا کند، می‌تواند از پشت به يک بانو لگد بزند؛ و البته تنها در بيشترين حد عصبانيت‌اش!»

جهان نه تنها به طنز شگفت‌انگيز ولگرد کوچک، که به عشق و هم‌دردی که او نماينده‌اش بود پاسخ داد. از شهرت افزاينده‌ی چاپلين می‌توان نتيجه گرفت که انسانيت اين مرد نسبت به انسان، بيشتر از حرکاتِ غيرانسانی‌اش بوده.

اين جايزه به چارلز چاپلين اهدا می‌شود، به خاطر تأثير بی‌اندازه‌اش بر تبديل سينما به شکل هنری اين قرن. چاپلين به چيزی بيشتر از يک نام بدل شده، اين نام کلمه‌ای است در لغت‌نامه‌ی سينما. و هر کس که به عمرش فيلمی ديده باشد، مديون اوست.

چند سال پيش، آقای چاپلين گفت: «تنها دشمنِ من، زمان است.» با عرض احترام، ما مخالف‌ايم. چرا که هر جا و هر زمان که ارتباطات باشد، پرده‌ای باشد و بيننده‌ای، چه اکنون روی زمين، و چه در آينده‌ای دور روی ستاره‌ای دوردست، زمان دوستِ ابدی و صميمی‌ترين دوست چارلی چاپلين است.

چارلی چاپلين پير روی صحنه می‌آيد در حالی که از شدت هيجان بغض کرده و نمی‌تواند صحبت کند و اشک می‌ريزد. مدتی طولانی برايش دست می‌زنند و بعد اهداکننده‌ی جايزه کلاه و عصای ولگردی‌اش را می‌آورد. چاپلين شوخی رايج پراندن کلاه را اجرا می‌کند اما نمی‌تواند کلاه را دوباره بگيرد و کلاه به زمين می‌افتد. از گرفتن عصا و بازی با آن منصرف می‌شود، و معلوم است که حق با اوست که زمان دشمنِ اوست...

بعد در يوتيوب قسمتی از فيلم «بچه‌هه»‌ (The Kid, 1921) بود. تريلرش را هم ديدم (فيلمِ پايين). به فکر افتادم که اين «بچه‌هه» کجاست و چه می‌کند الآن؟



در شرحِ حال «جکی کوگن» می‌خوانيم که در 1914 به دنيا آمده، چارلی چاپلين او را در 1919 کشف کرده، باعث مشهور شدن و پول‌دار شدن‌اش به عنوان يک ستاره‌ی خردسال می‌شود. او کم‌سن‌وسال‌ترين ميليونر خودساخته‌ی تاريخ شده، اما بعد از تصادفی در 1935 که باعث مرگ پدرش، نزديک‌ترين دوست‌اش (که 21 ساله بوده) و مجروح شدن شديد خودش می‌شود، مادرش با کسی ديگر ازدواج می‌کند و تمام 4 ميليون دلاری که درآمدِ او بوده به نامِ خود می‌کند و در اثر فشار مطبوعات، 126 هزار دلار هم به کوگن می‌رسد. کوگن به تصويب لايحه‌ای در کاليفرنيا کمک می‌کند که به ستاره‌های خردسال کمک می‌کند تا پس از سن قانونی صاحب درآمد خودشان بشوند، قانونی که به قانون کوگن معروف است. با آن‌که روابطش با خانواده‌اش ظاهراً بهبود می‌يابد اما نصيحت‌اش به ستاره‌های خردسال هميشه اين بوده که «از مادران فاصله بگيريد!»

وقتی چارلی چاپلين در 1972 بعد از دو دهه تبعيد از امريکا، اجازه‌ی ورود می‌گيرد تا اسکار افتخاری‌اش را دريافت کند، کوگن از افرادی است که در فرودگاه لوس انجلس به استقبال‌اش می‌رود. چاپلين بلافاصله بعد از دست دادن کوگن را می‌شناسد، با آن که دهه‌ها او را نديده بوده، و می‌گويد بيش از هر کس ديگر دوست داشته او را ببيند. کوگن اين را افتخارآميزترين لحظه‌ی عمرش می‌داند.

بازيگر «بچه‌هه» بيست و چهار سال پيش، در سن 70 سالگی پس از عمری بازی در فيلم‌های درجه دو و سريال‌ها، از سکته‌ی قلبی می‌ميرد.

حب و بغض نسلی

قسمتِ دوم نوشته‌ای که در نقدِ نظراتِ دکتر کاشی نوشته بودم منتشر نشد؛ چون منتظرِ گفت‌وگويی وبلاگی بودم که بعد از مکاتبه‌ی ايميلی ايشان گفته بود در صورت داشتن حال و فرصت انجام می‌شود:

سلام
جناب آقای امین،
از اینکه به من عنایت داشته‌اید ممنون.
مطلب شما را با دقت خواندم، دارم فکر می‌کنم اگر حال و فرصتی بود پستی در وبلاگ به آن اختصاص دهم. از بحث‌های وبلاگی که دیگران نیز ناظر باشند به نظرم بیشتر می‌توان بهره برد.
اما راستش خوب نفهمیده‌ام که شما دقیقاً به چه قسمتی از مطلب من منتقد هستید. شما روایتی توام با ناباوری و تمسخر نسبت به نسل ما و باورهای آن دارید، این کاملاً قابل فهم است؛ اما اینکه دقیقاً مقوله حاشیه و متن مرا از جه نظر نقد کرده‌اید نفهمیدم.
خوب است شما هسته اساسی نقد خود را قطع نظر از حب و بغض‌های نسلی توضیح دهید شاید برای من وارد بحث شدن ساده‌تر شود.
به هر حال، خوب است مرا از کامنت ها و نظرات دیگر دوستان هم مطلع فرمائید.
با تشکر
کاشی

من سعی کردم هسته‌ی اصلی نقدم را در ايميل بعدی بدون حب و بغض‌های نسلی توضيح دهم:

سلام و درود

دکتر کاشی گرامی

در قسمت اول، انگاره‌های متنِ شما را نقد کرده‌ام، نه مفهومِ متن و حاشیه که تبيينِ بسيار جالبی از موضوع است: انگاره ی شهادت و شهادت‌طلبی که به نظرم همان‌طور که خودتان اشاره کرده‌ايد شامل گریز از مسئوليتِ زیستن است و در نتیجه مشخص است که در نهایت به مشکل پاسخ‌گویی می‌انجامد. در واقع، ایده‌ی اصلی این است که این مسئوليت‌گریزی است که باعث می شود هنگامی که فرزندان از والدین بپرسند «چه فکر می‌کردید و چه برنامه‌ای داشتيد»‌ پاسخِ درستی مقدور نباشد جز این که «به هر چیزی فکر می‌کردیم جز شما و انتظارات شما.» اگر شعارهای انتخاباتی و انتقادات گروههای رقیب را در دموکراسی‌ها ببینید، گويا بخش عمده‌ای از سياست با مفهومِ «آن‌چه برای فرزندان‌مان می‌خواهيم انجام دهيم» گره خورده ولی با منطقِ شهادت‌طلبانه چنين مفهومی پيشاپيش موجود نيست که بتوان به آن انديشيد. نهايت اين است که تلاش شود به فرزندان نيز همان روحيه‌ی شهادت‌طلبانه تلقين شود.


اما در قسمت دوم، که ناقص خدمت شما فرستاده شده، نقد من مستقيماً به باور اصلی متن اخير شما است‌. اين ایده که «اصلاح طلبان به این دلیل محبوبیت پیدا کردند که امر سیاسی را بلاموضوع کردند و به مردم گفتند از زندگی لذت ببرید»، به نظرم از نظرِ تاریخی قابل اثبات نباشد. شواهد فراوانی علیه این ایده هست. دغدغه‌های اجتماعی حتی در بينِ نسلِ ما فراوان بودند و آرمان‌گرايی و آمادگی برای فداکاری برای آرمان ها هم وجود داشت.

اما اصلاح‌طلبان قدرت بسيج‌کنندگی تحتِ فرمان خود را می سنجيدند نه قدرتِ بسيج‌کنندگی تحتِ آرمان‌شان را، و می‌ترسيدند جريانی را شروع کنند که «از کنترل خارج شود». اشتباهِ اساسی این بود که نيروهای طرفدار اصلاح‌طلبی مطیع و فرمان‌بر نبودند و این که مثلاً از مردم بخواهند در يک ميدان جمع شوند معنايی نداشت، اما اگر ايستادگی بر سر آرمان‌ها داشتند و دائم کوتاه نمی‌آمدند، قطعاً همراهان قدرتمندی در ایستادگیِ خود کنارشان (و نه پشت سرشان)‌ می‌يافتند. همراهی می توانست شکل‌هایی جدی چون اعتصاب و اعتراضاتِ خیابانی هم به خود بگیرد. نمونه‌های کوتاه آمدن هم همان پيگيری قتل های نويسندگان، حکم حکومتی قانون مطبوعات، تصویب نشدنِ لوایحِ دوگانه و در نهايت برگزاری انتخابات مجلس هفتم بود که هر بار رفتار افراد اصلاح‌طلب در حکومت، به جای ایستادگی، ایستاندن و گاه مثل خنجر زدن از پشت به گروه‌های پیش‌روتر بوده است.

دليلِ عمده‌اش به نظرِ من، مجموعه باورهای پارادوکسیکالِ افرادِ اصلاح‌طلب است. به هیچ وجه نمی‌توان «خط امام» را با آرمان‌های آزادی بیان، دموکراسی، حفظ حقوق اقليت و مخالفت با دين‌سالاری جمع کرد. هرگز نمی‌توان ديدگاه «اصل بودنِ حفظ نظام و امنيت» را با ديدگاه ایستادگی بر سر آرمان‌ها جمع کرد.

تناقض در افکار به پریشان‌گویی در گفتار و نفاق در رفتار می‌انجامد. بايد بی‌رحمانه به نقد آقای خمينی و باورهایی پرداخت که او نماد و مبلغ آنها بوده‌است تا شاید بتوان این مشکل را درمان کرد.

ارادتمند،
امين

آقای دکتر کاشی به اين ايميل پاسخی ندادند و بحث وبلاگی هم در نگرفت، هر چند قسمتی از متن بالا را به شکل کامنت برای نوشته‌ی مورد نظر گذاشتم. چند وقت بعد در پاسخ به آقای جامی نوشته‌ای منتشر کردند که اين قسمت‌هايش در اين مورد جالب بودند:

من اما طور دیگری واقعیت را تجربه می‌کنم. من یک انحطاط عمیق فرهنگی، اجتماعی را تجربه می‌کنم که گاه استبداد سیاسی تنها چاره آن است. ممکن است بگوئید که انحطاط حاصل استبداد سیاسی است. انکار نمی‌کنم، اما ماجرای مرغ و تخم مرغ است: انحطاط حاصل استبداد و استبداد عامل انحطاط است.

اجازه بدهید کمتر اسیر کلیشه‌های سیاسی شویم. کسانی البته فریاد آزادی‌خواهی سر می‌دهند و کسانی نیز آنها را بازداشت می‌کنند، شکنجه می‌دهند و اینهمه گاهی کفایت می‌کند که از حیات یک جامعه آزادی‌خواه سخن بگوئیم و از یک ر‌ژیم دیکتاتور. راستش را بخواهید از این کلیشه احساس تهوع می‌کنم. آنقدر که گاهی تحریک می‌شوم از دیکتاتوری و سرکوب دفاع اخلاقی کنم.[...]

گاه احساس می‌کنم جامعه از دست رفته است. در این فضای از دست رفته، نمی‌دانم اصلاً چه تفاوتی هست میان همه آرمان‌های متصور بشری. حکومت اسلامی، معنویت، اخلاق، توسعه، دمکراسی، حقوق بشر، عدالت و هر چیز دیگری که به ذهنتان می‌رسد، کالاهای سوداگرانه‌اند. در چنین فضای از دست رفته‌ای، من نمی‌دانم جستجوی آرمان سیاسی چه جایی دارد.[...]

تصور می‌کنم این کلیشه دولت سرکوبگر و ملت آزادیخواه، دیگر افقی را نمی‌گشاید. اجازه بدهید کمی بحث را از جایی دیگر هم شروع کنیم. تا زمانی که ملت چنین است سرکوب دولت تا حدودی توجیه اخلاقی هم دارد. تا زمانی که دولت چنین است، انحطاط ما مردم تا حدود زیادی قابل درک است.

من از انحلال سیاست سخن گفتم، به این معنا که در چنین فضایی، پیشبرد هر آرمان سیاسی بلاموضوع است.

می‌بينيد که چطور فضايی که آقای دکتر در آن زيست می‌کند (فضای هم‌نسلانِ قدرت‌مند خودش) در نظر ايشان تبديل به فضای کلی جامعه‌ای می‌شود که «پيگيری هر آرمان سياسی» در آن بلاموضوع می‌شود؟ که استبداد حکومت به علت انحطاط ملت قابلِ قبول می‌شود؟ توجه کنيد که آقای دکتر کاشی چه «اجتماعی را تجربه می‌کنند»، احتمالاً اجتماعِ کسانی که چنين بيانيه‌ی مزورانه‌ای می‌نويسند:

انقلاب اسلامي كه به تعبير حضرت امام خميني(ره) "انفجار نور" بود... جا دارد كه همه ملت به خصوص وفاداران به آرمان‌هاي والاي انقلاب اسلامي و بنيانگذار فقيد آن بار ديگر [...] در شناخت و پيمودن راهي كه بنيانگذار نظام جمهوري اسلامي پيش پاي آنان نهاده است عزم خود را براي رسيدن به قله‌هاي افتخار و شرف، علي‌رغم همه مشكلات و موانع جزم كنند و مطمئن باشند. [اين ادبيات «قُله‌ای» احمدی‌نژادی نيست؟ گذشته از آن چه راهی؟ مگر آن راه به جز به اين ختم می‌شد؟ اين‌جايی که هستيم قله‌ی افتخار و شرف است؟ مطمئن باشيم؟ چون حضرت امام خمينی (ره) فرموده‌اند؟]

بدون ترديد اكثريت قاطع ملت ما [...] خواستار اسلام عزيز و حاكميت ارزش‌هاي الهي بر ذهن و زندگي خويش است و نيز هموطنان عزيز غيرمسلمان نيز همان‌گونه كه در تجربه‌ی بلند تاريخي خود، همراهي و همزيستي با اسلام و مسلمانان را آموخته‌اند و اسلام را در ايران مدافع حق و حرمت خود يافته‌اند و [...] از محتواي اسلامي - انساني نظامي كه حق و حرمت شهروندي همگان را پاس مي‌دارد، دفاع مي‌كنند. [اين نظام و اسلامِ عزيزش که حقوق و حرمت مسلمانانِ مخالف‌اش را پاس نمی‌دارد و قسمتی از اين بيانيه هم که ضجه‌مويه از اين ماجراست، چطور «بدون ترديد» همه از مسلمان و نامسلمان از اين نظام دفاع می‌کنند؟] شايد احساسات جريحه‌دار شده و نيز فشار برخي دوستان و دلسوزان ايجاب مي‌كرد كه يكسره از عرصه كنار بكشيم و ميدان را به طور كامل در اختيار كساني قرار بدهيم كه جز به حاكميت يك سليقه و يك نگاه و ايجاد حاكميتي يكدست نمي‌انديشند... ولي مصلحت بيني مومنانه و دلسوزي براي انقلاب و ملت و باور به اين‌كه ايران و جمهوري اسلامي از خود ماست با همه فشارها و برنامه‌ريزي‌هايي كه براي بيرون راندن ياوران امام(ره) از صحنه وجود دارد، حكم مي‌كند تا آن‌جا كه ميسور است در عرصه حضور داشته باشيم.

برگرديم سرِ حب و بغض نسلی.

به نظرم ديگر از نسلِ گذشته‌ی اصلاح‌طلب انتظاری نمی‌رود. سر و تهِ اينان را که بزنی «ياورانِ امام» در می‌آيد. تنها هم‌دردی و دل‌سوزی برايشان می‌ماند، جايی برای هم‌فکری و هم‌کاری با آن‌ها نيست. آرمان‌های نسل‌ها با هم فرق می‌کند و چيزی که از دو طرف مانده، فقط تحقير است برای ديگری. و مشخص است که آينده از آنِ کدام نسل است: نسلِ ياورانِ امام يا نسلِ بی‌اعتقاد و بی‌آرمان الکی خوش.

اگر چيزی بخواهد آن «افقِ جديد» را که آقای دکتر کاشی اميد به گشودن‌اش دارد باز کند، همين حب و بغضِ نسلی است.


چندی پيش در وبلاگ دوستی در اين مورد کامنتی گذاشتم:

ما مجبوریم خودمان را برای نسل پدرانمان ثابت کنیم نسلی که از وقتی چشم باز کرده اراده‌اش باعث تغییرات شده؛ در نتیجه بسیار به خودش مطمئن است و دائم در حال اراده کردن و خواستن است. نسل ما برعکس، از وقتی که چشم باز کرده کمتر اراده‌ای از خود داشته و وقتی هم که اراده‌ی خاصی داشته شرایط کمتر یار بوده‌اند و بسیاری از موارد توفیق نداشته در نتیجه اعتماد به نفس کمتر دارد و دائم در پی «بچه‌ی خوبی بودن» و راضی کردن بزرگترهاست تا در پی آرزوهای خود بودن و از اراده‌ی خود طرحی نو در افکندن.
این خودش یک چرخه‌ی معیوب ایجاد می کند از نمایش بی‌ارادگی ما که آنها را تشویق به فرمانروایی بیشتر می کند.

پنجشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۶

هزارتوی شهر

مقاله‌ی من به نام «تجربه‌ی شهر».

پنجشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۶

حاشيه‌ای به متنِ منطقِ شهادت

سال‌گردِ انقلاب همراه شد با توضيحاتِ والدين برای فرزندان که «چرا انقلاب کرديم» و چه شد که اين‌طور شد. در وبلاگ‌ها و سايت‌ها از اين نوشته‌ها زياد هست که نوعی حس شرمساریِ پنهان هم در آن هست که نمی‌خواستيم اين‌طور بشود.

در بين اين نوشته‌ها، نوشته‌ی دکتر کاشی [1] در مورد «شوريدنِ حاشيه بر متن» جالب است. کاشی می‌گويد دنيای مدرن با حساب‌گری‌هايش و سبکِ زندگی‌اش و ارزش‌های مادی‌اش، با نپذيرفتن ارزش‌های فرهنگیِ بومی و ناتوانی‌اش از هضمِ آن‌ها، باعثِ شورشی در حاشيه‌هايش شد که انقلابِ اسلامی نهايت‌اش بود. انقلابيونی که زندگی و حساب‌گری را به مسخره می‌گرفتند و مرگ را می‌ستودند پس از پيروزی دچارِ مصيبت «مسئوليت» شدند، حال خودشان می‌بايست زندگی مردم را سامان دهند و حساب‌گری کنند. در اين بين جنگ چون موهبتی نازل می‌شود تا مرگ‌جويان بتوانند کربلای خود را دوباره بيابند و از مسئوليت زيستن در اين دنيا بگريزند. بالاخره آن «هشت سال خون و خون‌ريزی» (به قول رئيس آژانس شيشه‌ای) هم تمام شد اما ما سال‌های بعد از جنگ هنوز هم می‌ديديم که اينان نوستالژی «کربلای جبهه‌ها» را رها نکرده‌اند و برايش روضه می‌خوانند!

دکتر کاشی البته هم‌دلانه می‌نويسد و من نمی‌توانم با چنين احساساتی هم‌دل باشم، پس وقتی خلاصه‌اش می‌کنم اگر چه فکت‌ها همان‌اند ولی عواطف کاملاً دگرگونه‌اند.

دکتر کاشی از «صبر آگوستينی» می‌گويد که برای انقلابيون ديگر به سر آمده بود و طاقتِ زيستن از کف داده بودند و می‌خواستند از اين دنيا دست بشويند؛ اما چيزی که دکتر کاشی فراموش می‌کند اين است که در فضای فکری انقلاب هرگز سخنی و ستايشی از چنين صبری موجود نبوده‌است. اسطوره‌ای از صبر، ساختن با دنيا و ساختن‌اش نداشته‌ايم اما اسطوره‌ی انتقام و خون‌خواهی، اسطوره‌ی مردن و شهيد شدن و اسطوره‌ی به هيچ گرفتن دنيا و دست شستن از زندگی فراوان داشته‌ايم.

اين را هم نمی‌دانم تعبير او از صبر آگوستينی از کجا می‌آيد. رساله‌ی «در صبر» [2] سنت آگوستين را خواندم و چيزی در باب صبر در زيستن و طلبِ مرگ نکردن نيافتم.

برای آدم‌های خام، برای نوجوانان، مرگ جذاب است چون قدرِ نعمتِ حيات را نمی‌دانند. آدم تا وقتی نوجوان است به دنبال راهی است برای باشکوه مُردن و وقتی بالغ می‌شود، دنبالِ راهی است برای متواضعانه و مفيد زندگی کردن[3].

برای آدمی که برای خودش هم آينده‌ای جز مرگ تصور نمی‌کند، صحبت از مسئوليت اجتماعی و ساختنِ جامعه برای نسل‌های آينده خنده‌دار است. تنها توصيه‌ی اخلاقی برای کسی که با خيال‌های مرگ‌طلبانه‌ی نوجوانانه زندگی می‌کند اين است که حتماً قبل از بچه‌دار شدن جان بدهد تا بعدها در ميان‌سالی دچارِ اين مصيبتِ عظمای يافتن توجيه برای فرزندان‌اش نشود.

دکتر کاشی از اسطوره‌ی امام حسين سخن می‌گويد که زنده‌تر از هر زنده‌ای در خيابان‌ها حضور داشته‌است. امام حسينِ واقعی و اسطوره نشده، ده سال در بيعتِ معاوية زيست و شورش نکرد. اما تنها چند ماه آخر زندگی‌اش برای روح‌های هم‌چنان نوجوان‌مانده جذاب است. در حوالیِ ما شورِ زيستن وقتی به کوچک‌ترين مانعی برخورد کند تبديل به شورِ مرگ می‌شود، چون زندگی ارزشی ندارد.

اما برای آدمی شصت ساله و ثروت‌مند و از طبقه‌ی اشرافِ جامعه، که به همراهِ همه‌ی خان‌ومان‌اش بين مرگ يا بيعت مخير شده، مرگ معنای ديگری دارد و پذيرفتن‌اش تنها برای سر باز زدن از ذلت است، وقتی هيچ راهِ ديگری باقی نمانده باشد.

امام حسين کاميکازه، شهادت‌طلب يا مرگ‌طلب نبود. در دعای عرفه‌ی منسوب به او [4]، می‌توان شورِ زيستن و لذتی را که اين آدم از زندگی و کوچک‌ترين خوشی‌های حیات می‌برده، به تمام و کمال ديد. سپاسگزار بودن و شاکر بودن، که در دستگاهِ اخلاقیِ دين ارزش‌مند است، بدون چنين روحيه‌ای ممکن نيست.

وقتی که حُر راه‌اش را سد کرد، از او خواست بدونِ بيعت با يزيد و بدونِ رفتن به کوفه، به او راه بدهند تا به مدينه برگردد يا حتی به مسيری ديگر برود و از سرزمين‌های اسلامی خارج شود. اگر او را در آن‌جا متوقف نمی‌کردند و اصرار ظالمانه به بيعت کردن يا پذيرفتن مرگ‌اش نمی‌داشتند، چه بسا فرار می‌کرد و جان‌اش را نجات می‌داد. چنان که امامان ديگر چنين بوده‌اند، کما اين که همين امام قائم در عرف شيعه فراری است از آمدن و شهيد شدن.

اما پيروان معمولاً روحِ نوجوانی دارند و «اکشن» را بيشتر می‌پسندند. آن‌ها دوست دارند امام حسينی را تصور کنند که آگاهانه خودش را به مسلخ می‌برد تا قربانی شود.

ادامه دارد...


[1] محمد جواد غلامرضا کاشی، انقلاب اسلامي و منطق موقعيت حاشيه در جهان مدرن، 11 بهمن 1386، روزنامه‌ی اعتماد
[2] St Augustine, On Patience
[3] قبلاً در اين‌باره نوشته‌ام: مرگ‌‌جويان؛ و در کامنت‌ها هم بحث کرده‌ايم با دوستان استشهادی.
[4] دعای عرفه با ترجمه

پنجشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۶

لينک با ويراستاری سرِ خود

به شيوه‌ی مرضيه‌ی آقای سيب در سيبستانک.

زرافشان [+]: اصلاح‌طلبان باید به یاد داشته باشند که هفتاد درصد رایی را که مردم ظرف شش ـ هفت سال به آن‌ها دادند، به ده درصد رساندند. این‌ها زمینه ندارند، طرف مقابل زمینه دارد، کاملا متشکل است.

در قوانین اساسی دموکراسی‌های بورژوازی مثلاً دو تا حزب دارید؛ آن‌ که انتخابات را ببرد و مجلس و قوه‌ی مقننه را به دست بگیرد، دولت را هم تشکیل می‌دهد و از این طریق راهی وجود دارد برای انعکاس اراده‌ی ملی، انعکاس اراده‌ی جامعه در نحوه‌ی اداره‌ی کلان جامعه. دموکراسی بورژوایی مربوط به بعد از انقلاب فرانسه است که می‌گوید حکومت مال مردم است، بنابراین عوامل حکومت باید برگزیدگان مردم باشند و در مقابل مردم پاسخگو باشند. چیزی بالاتر از اراده‌ی مردم نیست.

در قانون اساسی تئوکراتیک و الهی ایده‌ی اساسی این است که حکومت مال ذات باری است، بنابراین نمایندگان خدا در روی زمین ٱن را اعمال می‌کنند. این مربوط به قرون وسطی است.

وقتی به قانون اساسی‌تان رجوع کنید، می‌بینید که الان این هر دو داخل آن هست. یعنی قانون اساسی ما در واقع دوتا قانون اساسی است. یک قانون اساسی تئوکراتیک است و یک قانون اساسی دموکراتیک در معنای بورژوایی اش. بنابراین هرجا آن دومی خواست ابراز وجود کند آن اولی جلوی آن را می‌گیرد.


دکتر کاشی [+] : به تجربه دریافته‌اند که مردم گوششان بدهکار حرف این و آن گروه سیاسی نیست؛ به هزار دلیل چندان در انتخابات شرکت می‌کنند که بتوان از مشارکت مردم سخن گفت و به آن نازید. چند سالی است به ارزش رسانه نیز پی برده‌اند: رسانه‌های گروه‌های سیاسی مزاحم را قطع کرده‌اند و در عوض رادیو تلویزیون را به شیوه‌ای حرفه‌ای‌تر در خدمت تبلیغات سیاسی برده‌اند. نتیجه درخشان بوده است، مردم خیلی در قیاس با گذشته آرام‌ترند و کم توقع‌تر. گروه‌های سیاسی نیز کم و بیش در حافظه بخش مهمی از مردم، گم و گور شده‌اند.

حال وقت خوبی است که خانه قدرت، از هر چه اغیار است پاک شود. مزاحم‌ها بیرون ریخته شوند و فضای شلوغ چند صدایی در عرصه سیاسی، جای خود را به آرامش و همبستگی و همصدایی دهد. هنگامی که معلوم شود نظام درهای خود را بر روی همه اغیار بسته است، و انتخابات دیگر دریچه نفوذی به عرصه قدرت نیست، همه این بساط پر هزینه و پر هیجان تبلیغات و انتخابات و رقابت و امثالهم نیز برچیده می‌شود. احزاب امید خود را یک چندی از این انتخابات به آن انتخابات منتقل می‌کنند، اما سرانجام ناامید می‌شوند، چراغشان خاموش می‌شود و می‌روند پی کار و باری سودآور!! خانه قدرت خالی می‌شود، هیجان از عرصه سیاست بیرون می‌رود. آنگاه می‌توان به آرامی نشست، برنامه‌ریزی کرد، و همه اهداف بزرگ را با یک دست واحد و قدرتمند به اجرا درآورد.

رانندگی در یک جاده خلوت و آرام چه دلنشین است. می‌توانی آرام برانی، موسیقی دلنشینی بشنوی، هر طور که می‌خواهی برانی، هر جا که می‌خواهی بروی. تنها مشکل این است که خیابان عرصه سیاسی هیچگاه خلوت نیست. راننده‌ای که دیگران را نمی‌بیند، مثل کسی می‌ماند که شیشه‌های ماشین خود را رنگی کند و چون کسی را نمی‌بیند تصور کند که خیابان خلوت است، با همان آرامش براند و از هیچ چیز نیز نگران نباشد.

کاش عقل منفصلی بود و در می‌یافت که تنازع زائد نیست، تنازع جوهر اصلی امر سیاسی است. به برکت تنازع است که حوزه سیاست از عقلانیت ویژه خود بهره‌مند می‌شود. مشارکت موثر برانگیخته می‌شود، سویه‌های متعارض، متعادل می‌شوند و حوزه سیاست به یک قلمرو تولید فضیلت و اخلاق بدل می‌شود. بازتولید مشروعیت و قدرت نظام سیاسی، مرهون همین فضای تعارضات و تنازعات سیاسی است.

ممکن است مردم به اندازه‌ای که بتوان صفحات تلویزیون را پر کرد در انتخابات شرکت کنند، اما انتخابات که نمایش قدرت نیست، انتخابات الگویی برای حل منازعات است، الگویی برای تولید و توزیع و مصرف قدرت است. اگر همه کارکردهای انتخابات را به همان وجه نمایشی آن تقلیل دهیم، به همان راننده‌ای شبیه خواهیم شد که شیشه‌های ماشین خود را رنگی می‌کند آنهم رنگی دلآرام. آنگاه به قصد لذت بردن از رانندگی در یک جاده خلوت، هم خود را به هلاکت می‌افکند، هم دیگران را.


روزآنلاين [+]: فشارهاي قاضي مرتضوي به روزنامه كارگزاران اين روزنامه را در وضعيت دشواري قرار داده ‏است.‏ دادستان عمومي و انقلاب تهران پيشتر در تماسي با مديرمسئول اين روزنامه، از او خواسته بود كه از خط ‏تحريم خارج شود، در غير اين صورت روزنامه كارگزاران تعطيل خواهدشد. ‏ منابع مطلع اعلام كرده اند كه مرتضوي همچنين به صراحت به مرتضي سجادي، مدير مسئول اين روزنامه ‏هشدار داده كه برخي اعضاي كادر تحريريه، اعم از سردبير ودبيران سرويس و برخي خبرنگاران بايد اخراج ‏شوند.
جمهور [+]: شایعاتی مطرح می شود که بر نارضایتی رهبری از مطالب و موضعگیری های این روزنامه دلالت دارد. بنظر می رسد این انتقاد در دیدار سید محمدخاتمی با آیت الله خامنه ای مطرح شده است.


راديو زمانه [+]: هادی مهدوی در پاسخ به این سوال که چگونه مذهب می‌تواند به جای پراکنده کردن مردم آنها را گرد هم آورد گفت: بین مذهب و مدرنیته اگر برپایه ارزشها بنا شده باشند، هیچ تعارضی وجود نخواهد داشت. وی افزود که مذهب باید از پس پاسخگویی به نیازهای جدید سیاسی و اجتماعی مردم برآید.
این استاد دانشگاه که در این جلسه به زبان انگلیسی سخن می گفت اشاره کرد که اسلام در همه زمینه ها دارای راه حل برای مشکلات جدید است.

استاد مهدوی در حال ارائه‌ی راه‌‌حل‌های اسلامی برای همه‌ی مشکلات جديد: آرام بگيريد و ارزش‌های ما را رعايت کنيد.

جرأت نه گفتن، آرش غفوری [+] من با عرض معذرت از آقای ارغنده در عین حال اعتقاد دارم مطرح نبودن گزينه‌ی تحريم به دلیل آن نیست که دوستان ما اعتقادی به تحریم ندارند بلکه بدین دلیل است که جرات تحریم ندارند. جرات نه گفتن را فقط مردان خاص مانند امام خمینی دارند.

حرمت برگزاری انتخابات غیررقابتی را دولت رئیس جمهور خاتمی با برگزاری انتخابات هفتم شکست. خاتمی هرچه استدلال بیاورد باز هم لکه ننگ این اقدام او پاک نشذنی است. دولت جدید ما هم که دیگر حرمتی برایش باقی نمانده تا فکر این چیزها را بکند.

بگذارید همین راست های محافظه کار وارد مجلس هشتم شوند و در دعواهای جناحی که از میانه های سال آينده با آغاز رقابت های ریاست جمهوری آغاز می شود عیار "تکلیف مداری" خودشان را به نمایش بگذارند. آن وقت می بینید که چگونه "حداد" و "احمدی نژاد" و "قالیباف" به جان هم می افتند و سوتی های همدیگر را رو می کنند.

یکشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۶

کربلای مجلس

فرهاد، نويسنده‌ی وبلاگ‌گردی سوآل کرده که در اين نمايشی که قرار است برگزار شود «چه بايد کرد؟» و گفته تفکر زيادی در اين زمينه در وبلاگستان نديده و با لحنی که به خشم می‌ماند پرسيده «اگر حتی حاضر نيستيد به اين سوآل فکر کنيد، چرا فکر می‌کنيد شايسته‌ی زندگی بهتری هستيد؟»

اگر چه فرهاد سال پيش نوشته بود که:

به‌نظر من افرادی که در خارج از ایران زندگی‌می‌کنند، هم‌چنین کسانی که جزء طبقه‌ی مرفه جامعه هستند و کسانی که در بالای شهر تهران زندگی‌می‌کنند، صلاحیت اظهار‌نظر درباره‌ی مسائل سیاسی و ملی ایران را ندارند

و دلايل قابل توجهی هم آورده بود که دردِ ما از دردِ آن‌ها جداست (ما و آن‌ها را به تناسب وضع خودتان بگذاريد به هر حال منظور درست در می‌آيد) و در نتيجه نسخه‌ی درمان يکی نيست و به درد نمی‌خورد؛ اما صحبت که می‌شود کرد، نمی‌شود؟

فرهاد در داشتنِ اين نظر تنها نیست. با عزيزی در ايران حرف می‌زدم که می‌دانستم نظرش چندان با من مخالف نيست (و با اين که در «بالای شهر تهران» زندگی می‌کند و در نتيجه چندان از طبقه‌ی من که گويا از «مردمِ بی‌درد» هستم جدا نيست) با اين حال همين که لحنِ من درباره‌ی اوضاعِ داخلیِ ايران گزنده شد، ناگهان عصبانی شد و گفت «تو حق نداری وقتی آن‌جا هستی درباره‌ی ما اين‌طور حرف بزنی... مثل تلويزيون‌های لوس‌آنجلسی شده‌ای. تو که آن‌جا زندگی می‌کنی چه حقی داری درباره‌ی اين‌جا نظر بدهی؟»

البته که جا خوردم. به هر حال تعلق به آب و خاک و غيره هم نداشته باشم، زبان فارسی را چه کارش کنم وقتی که خواب‌هايم را به اين زبان می‌بينم؟ وقتی که دل‌بسته‌ی چيزی باشی گمان می‌کنی حق داری درباره‌اش اظهار نظر کنی، دل بسوزانی و قيل و قال کنی - گيرم که حق داشتن، به معنیِ صلاحيت داشتن نباشد.

واقعيت اين است که فرهاد راست می‌گويد: مسأله قطعاً طبقاتی است. تخمين است اما گمان‌ام اين است که ما که آن‌قدر فراغتِ بال داريم که وبلاگ می‌نويسيم و می‌خوانيم، يک در هزارِ «ملتِ ايران» هم نيستيم. آن ملت برای خودش چيزی است و ما «وبلاگستان»ی هستيم که از قضا هيچ آينه‌ی آن جامعه نيست و «نمونه‌ی تصادفی» هم نيست. آينه‌ی يک جامعه‌ی مرفه است با دغدغه‌های از سرِ سيری.

و اما از قضا، همين آدم‌های سير بوده‌اند که توانسته‌اند فکر کنند و پاسخی بجويند و درمانی بيابند برای دردهای کسانی که شايد هم‌طبقه‌شان هم نبوده‌اند. لازم نيست پای پزشک ارتوپد را بشکنی تا «دردمند» شود و بتواند پای مريض را خوب گچ بگيرد، لازم است؟ (اين هم از آن استدلالات جدلی است!)

تصوير کلی اين «نمايش» که برگزار می‌شود چيست؟

تصوير خيلی خام‌اش اين است که در ايران گروهی بر سرِ چاه‌های نفت با اسلحه ايستاده‌اند. اين‌ها «نظام» هستند. حلقه‌ی چند صد نفره‌ای از آدم‌های بانفوذ، که با انقلاب به قدرت رسيده‌اند و صلاحِ همه را بهتر از خودشان می‌دانند. آخر وصل‌اند به منبعِ وحی و مشروعيتِ انقلابی. اصل حفظِ اين «نظام» است. قوانين و اصولِ اخلاقی و منافعِ ملی همه تا وقتی محترم‌اند که حافظِ «نظام» باشند. حفظِ نظام اوجب واجبات است. به علاوه نظام با کسی عهد اخوت نبسته و هر لحظه کسی خيانت کند به اين جمع، اخراج می‌شود.

نفت می‌فروشند به دنيا، در داخل تبليغات اسلامی می‌کنند و عده‌ای را هم نمک‌گير می‌کنند. از بين طبقات مذهبی (که تقريباً معادل است با همه‌ی ملتِ دردمند، به اضافه‌ی عده‌ای مرفهِ بی‌درد) يار می‌گيرند، بسيج درست می‌کنند، چند گروه دور خودشان ايجاد می‌کنند: گروه مريد، گروه وابسته، و در آخر گروهی که خودشان «غرغرو و بهانه‌گير» می‌نامند. اين‌ها ماييم.

گروه مريد که قلباً تسليم است و حاضر است جان‌اش را بدهد برای آنان که گويا خود خدا نازل‌شان کرده که بر سرِ چاه‌های نفت حاکم شوند. گروه وابسته از بيشترين چيزی که می‌ترسد «بی‌ثباتی» است. همه چيزش وابسته است به اين سيستمی که پول نفت را با هزار درز و نشتی به جامعه تزريق می‌کند. اعتقاد قلبی در اين‌جا چندان مهم نيست. ساکت می‌شوند. اگر هم غرغر می‌کنند يا به اسم مستعار است يا تا جايی غرغر می‌کنند که «ثبات نظام» به خطر نيفتد.

گروه ديگری هستند که آشکارا غرغر می‌کنند. اين‌ها چندان وابسته و نمک‌گير نشده‌اند. دانش‌جو هستند يا بی‌کار که چيزی هم برای از دست دادن ندارند.

تبعيض در ايران دو نوع است: تبعيض طبقاتی (که می‌توان اسم‌اش را تبعيض افقی گذاشت) و تبعيض حکومتی و اعتقادی، شکاف بين گروه‌های مريد و وابسته و غرغرو، شکاف خودی و نخودی، که می‌توان اسم‌اش را تبعيض عمودی گذاشت. نظام عامدانه بر شکاف عمودی دامن می‌زند: برای خودی‌ها «سهميه» تعيين می‌کند، برای ورود به کار، برای ورود به مناقصه‌های ملی، برای ورود به دانشگاه، برای ورود به مجلس و برای ورود به حکومت. برای نخودی‌ها گزينش است و استصواب و رد صلاحيت.

نظام اما دل‌اش برای تبعيض افقی می‌سوزد. يکی از دل‌سوختگی‌های نظام اين است که چرا بين خانواده‌ی شهدا، دل‌بستگان به نظام و انقلاب، يکی بايد باغ در نياوران داشته باشد و ديگری زاغه‌نشين اسلام‌شهر باشد؟ نظام تبعيض افقی را می‌بيند و تنها مظهر عدالت، برايش رفع تبعيض اقتصادی است بين آنان که حامیِ نظام هستند، اما تبعيضِ عمودی بی‌عدالتی نيست (ما انقلاب کرديم، ما خون داديم، ما حق داريم تعيين کنيم که مردم چگونه زندگی کنند).

هدف نظام چيست؟ ايدئولوژی نظام از محرم و صفر می‌آيد که «هر چه ما داريم از محرم و صفر است». ايدئولوژی‌شان اين است که خون بر شمشير پيروز است. نتيجه اين که از زمان انقلاب، رهبری ملت ايران با کسانی است که توهم خودحسين‌بينی دارند و ملت را هم هفتاد و دو تن تلقی می‌کنند. با اين تفاوت که شبِ قبل از جنگ امام حسين عليه‌السلام ندا داد که آزاديد برويد اما برای ما اين تشريفات نيست. اين‌ها فقط برای روضه‌هاست که اشکِ مردم در بيايد! در واقعيت همه گروگانِ اين کربلای زورکی هستيم. هر چه بگوييم که ما شهادت و عزتِ بعد از مرگ نخواسته‌ايم و می‌خواهيم در صلح زندگی کنيم و چندان هم احساس ذلت نمی‌کنيم اگر کشورمان مثل مالزی يا ترکيه باشد، قبول نمی‌کنند. آخر اين‌ها می‌خواهند شهيد شوند.

بعد از مدتی گويا به اين نتيجه رسيدند که ملت ايران حاضر نيست تا آخرين نفر شهيد شود تا نظام ظالمانه‌ی جهانی رسوا شود، جام زهر نوشيدند و از آن پس يواشکی ملت را به سمت شهادت پيش می‌برند. در ظاهر می‌گويند که مثلاً فلان چيز که ما بر سرش مقاومت می‌کنيم برای شما آب و نان و رفاه می‌آورد؛ در باطن نيت‌شان فقط اين است که شهيد شوند و شهيدمان کنند. البته اميد دارند وسط بازارِ شهادت، امام زمان هم ظهور کند و طرفِ آن‌ها را بگيرد.

حالا يک گروهی در بين نظام هستند که خيلی عشقِ شهادت و مقاومت و پايداری نيستند و دنياطلب شده‌اند و می‌خواهند از آن بالای قدرت کمی هم کشورشان را آباد کنند و مثلاً نام نيکی به يادگار بگذارند. اما متوجه نيستند که با آن ايدئولوژی که آقای خمينی بنيان‌اش را در اين نظام گذاشته و از سال‌ها اشک و روضه‌خوانی قوت گرفته نمی‌شود اين کارها را کرد. نمی‌شود در خط امام بود و راهی به جز در افتادن با دنيای پر از مستکبران و زورگويان را در پيش گرفت.

در آن ايدئولوژی حتی نمی‌توان از شکست سخن گفت به خاطر همين نمی‌توان از شکست عبرت گرفت. سی سال از انقلاب اسلامی می‌گذرد و توفيقات عملی انقلاب در اين دنيای مادی اندک‌اند و بايد برای شمارش اين توفيقات به دنيای آخرت توجه کرد. در مقايسه با همسايگان و ديگر کشورهای مشابه‌مان در سی سالِ پيش، پيش‌رفت که هيچ، پس‌رفت هم داشته‌ايم. و البته عزت خودمان را حفظ کرده‌ايم و آن‌ها بی‌عزت و خودفروخته‌اند.

هجده سال از پايان جنگ هشت‌ساله‌ای می‌گذرد که مسلماً با در نظر گرفتن اهدافِ اوليه و نتيجه‌ی نهايی‌اش يک چيزی جز يک شکست تلخ نبوده؛ ولی بنا به ايدئولوژی کربلا، آن جنگ نعمت بوده و شکستِ ما هم پيروزی. پس نمی‌شود گفت که اشتباه کرديم. نمی‌شود گفت که حالا بياييم و از آن اشتباه عبرت بگيريم، نمی‌خواهد کسی را محاکمه کنيم، فقط عبرت بگيريم. حتی اين هم ممکن نيست چون شکستی در کار نبوده.

اين تصوير البته خام و کاريکاتوری از وضع موجود است.

نقشِ شما در انتخابات مجلس بسته به منافع و موقعیت شما در اين سناريو است. اگر ثبات اين نظام و سيستم توزيع پولِ نفت‌اش برای وضعيت شخصی‌تان مهم است، در بين آدم‌هايی که ديگر خيلی دنبالِ شهيد شدن نيستند، آن‌هايی را انتخاب کنيد که مديريت بلدند و کشور را الابختکی و به اميدِ ظهورِ حضرت اداره نمی‌کنند. اين می‌شود راهبُرد امثالِ آقای ابطحی.

اگر از کسانی هستيد که از تبعيض افقی بيشتر رنج می‌بريد تا تبعيض عمودی، به احمدی‌نژادی‌ها رأی بدهيد اما يادتان باشد که در سفرهای مردمی حتماً در صف‌های نخست حضور داشته باشيد. اگر توانستيد به جايی وصل شويد. اعتقادات درونی‌تان را صاف کنيد و به بسيج بپيونديد. پارتی جور کنيد که از وام‌های ارزان استفاده کنيد و وارد کارهای اقتصادی زودبازده بشويد، يعنی خريدِ املاک و نگه داشتن‌اش برای فروش در چند ماهِ ديگر. تا چند سال ديگر شما در جايی قرار می‌گيريد که از تبعيضِ افقی رنج نخواهيد برد و همه‌اش به تلاشِ شخصی خودتان بستگی دارد. پولِ نفت خود به خود به سرِ سفره‌ی شما نمی‌آيد، بايد بياوريدش.

اما اگر فکر می‌کنيد با انتخاباتِ مجلس می‌شود تبعيضِ عمودی را برطرف کرد، متأسفانه بايد گفت آزموده را آزمودن خطاست. مجلسِ ششم و حکومت خاتمی آزمايشی بود که در اين جهت و شکست‌اش تقريباً کامل بود، و چون بر عکسِ افراد درونِ نظام زياد از اين خوش‌مان نمی‌آيد که شکست را پيروزی نشان دهيم و مظلوم‌نمايی کنيم و برای «کربلايی ديگر» (که حداکثر تحصنی ديگر در مجلس خواهد بود) زمينه‌آفرينی کنيم، اعتقادی به تکرارِ کربلای مجلس ششم و دولت مظلومِ خاتمی نداريم و توصيه نمی‌کنيم (ضمير جمع در اين جمله از کجا می‌آيد؟ يحتمل از خواندن نوشته‌های سر هرمس، يا شايد حسِ مشترکِ دهه‌ی شصتی بودن).

تبعيض عمودی را با کارهای ديگر می‌توان آشکار و تضعيف کرد. از جمله اين که نقش تبعيض عمودی را در فقير شدن جامعه نشان دهيم. از جمله اين که بی‌پايه بودن عقايدِ ايدئولوژيک و بی‌ثمر بودن اين درختِ تنومندِ با خون آب‌ياری شده را نشان بدهيم. از جمله اين که به جامعه‌ای که مريد و وابسته‌ی نظام است نشان دهيم که شکست خورده است و تبليغات غرورِ ملی که بادش می‌کند، فريب است. در اهدافِ آرمانی و خيالی‌اش شکست خورده، در دنيای واقعی عقب مانده و بدتر هم خواهد شد اگر روزی پول نفت تمام شود و اين ثباتِ موقت هم تمام شود. بايد بهشان بگوييم از ما که گذشت، برای فرزندان‌تان چه می‌کنيد؟ بايد به جامعه نشان داد که هنوز هم شعارِ رفاه و آسايش و بهبود وضعيت فرزندان لايه‌ی فريبی است که بر نيت‌شان برای شهادت می‌کشند.

بايد با صدای بلند گفت که ما نمی‌خواهيم شهيد بشويم.

پس برای رفعِ تبعيضِ عمودی و سرِ عقل آوردنِ نظام، انتخابات مجلس راهبُردِ مفيدی نيست.

پنجشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۶

آخرش

در آخرين لحظه فقط چند تا تصوير و رنگ مانده بود:

آبی غليظ و شفافِ دريا و سفيد و صورتی و بنفشِ صدف‌ها، وقتی کودکی دو سه ساله بود و يک صبح تابستانی از روی ماسه‌ها گوش‌ماهی‌ها را جمع می‌کرد؛
سبزِ محو شده در دودِ سيگار، جايی که وقتی ميان‌سال بود با لذتِ پيروزمندیِ مردانه، گنجينه‌ی کوچک‌اش را بازشماری می‌کرد؛
و خاکستریِ صبح‌ها و سياهی شب‌های بی‌خوابِ اين اواخر، که حسرت‌های زندگی‌اش را دانه دانه جمع می‌کرد، می‌شمرد، صيقل‌شان می‌داد و در چينه‌دانِ تلخیِ جان‌اش می‌انباشت تا بغضی شود،
که اکنون می‌شکست.

یکشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۶

هزارتوی تنهايی

شماره‌ی بيست و چهارم، یعنی دو سالگی هزارتو. خيلی مبارک است بر همه‌ی اعضای پيوسته و وابسته‌ی هزارتو و به خصوص بر ميرزا که کارگردانِ متواضعِ اين کارخانه است.

قسمت‌هايی از يک نامه که اخيراً درباره‌ی هزارتو به ميرزا نوشته‌ام:

نمی دانم آمار و اوضاع هزارتو چطور است. ولی به نظرم به جاهای خوب‌اش رسیده‌ای: نسبت به اولِ کار، آدم های پرشورتری در کار اند و می نویسند. گیرم که به کمی (یا کمی بیشتر از کمی!) تشر زدن از جانبِ شما برای نوشتن‌شان نیاز داشته باشند بنا به عادات معهود از دورانِ تحصیل.

هزارتو حالا یک نهاد شده با این که حضرتِ پیکوفسکی نقشِ اصلی را در گردش‌اش دارد.

از ابتدایش، راست‌اش را بخواهی، فلسفه‌ی وجودیِ هزارتو به نظرم کمی غریب بود... خاصیتِ اینترنت ایرانی، این است که بیشتر از آن که «رسانه‌ی عمومی» باشد، «رسانه‌ی محفلی» است. اگر این را در اولِ خیلی کارها در نظر بگیریم سرخوردگی‌های بعدی کم‌تر می شود. با این خصوصیاتِ محفلی، هزارتو فصلِ مشترکِ چندین محفلِ اینترنتِ ایرانی است (لازم است بگویم که شما بوده‌ايد که تونل زدن بینِ این محافل را شروع کرده‌اید؟) و نام هزارتو هم به همین سبب برازنده‌اش است.

شايد هميشه هم اين‌طور نماند: یک زمانی قبل از انقلاب، کتاب‌های ممنوعه و جلد سفید بوده‌اند که فقط دست به دست می گشته‌اند و عده‌ی کمی می‌خوانده‌اند. بعد از انقلاب همه هجوم آوردند که ببینند چه در آن‌ها نوشته شده‌بود که انقلاب شد. نتیجه این که کتاب‌هایی که با دستگاه استنسیل و تکثیرِ دستی در چند صد نسخه منتشر می‌شدند، ناگهان چند صد هزار خواننده پیدا کردند.

شاید چنین اتفاقی برای اینترنت ایرانی بیفتد. شاید هم نیفتد. چون کار مهمی که نمی‌کنیم: انقلابی که در سر نداریم. ولی بالاخره بودن بهتر از نبودن، و کاری کردن و چیزی نوشتن، بهتر از ساکت ماندن است. بیخود نبود که هزارتو ابتدا از وجود سوآل می‌کرد و بعد از سکوت.

ميرزا بعد از خواندن اين نامه برايم نوشت که تو که لالايی بلدی چرا خواب‌ات نمی‌برد. چرا وبلاگ خودت را به روز نمی‌کنی؟

حرفِ حساب هم جواب ندارد. آدم‌های عزیزِ ديگری هم در کمالِ تعجبِ من گفته‌اند دل‌شان برای اين عنکبوت بی‌قواره تنگ شده. می‌بينيد که خاک گرفته، عکس‌هايش و فايل‌هايش ديگر در دست‌رس نيستند و حس‌وحال و ايگوی گنده‌ای که برای وبلاگ‌نويسی آن هم به سبکِ خشک و بی‌حسِ عنکبوتی لازم است (که آهای خلايق، من حرفی دارم نو!) ديگر نيست.

ولی سعی‌ام را خواهم کرد. حداقل‌اش اين است که در هزارتوی تنهايی نمی‌مانم.

بايگانی