سه‌شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۴

رؤيای ايرانی

چرا يک نوجوان ايرانی آرزويی بزرگ برای آينده‌اش ندارد؟ به فرهنگ رايج اين سال‌ها نگاه کنيم و حدِ بلندپروازی را ببينيم: قبول شدن در کنکور، معافيت از سربازی، رفتن به خارج!
رؤياها، فانتزی‌ها، آرزوها و آمال يک ملت در فرار از دست خودش خلاصه شده‌است! اين نکته‌ی کوچکی نيست، بسيار بايد انديشيد درباره‌ی آرزوها و نقش آن‌ها در رشد يک ملت. چه کسی می‌تواند منکر شود که رؤيای امريکايی از مهم‌ترين عواملی است که امريکا را چنان که هست ساخته است؟ آيا می‌توان انکار کرد نقش مهم رؤيای جستجوی جهان و رسيدن به بهشت مشرق زمين که از کتاب سفرهای مارکوپولو شروع شد و به سفرهای گاليور و جزيره‌ی گنج رسيد؟ حتی اگر فرجام تلخ اين رؤيا هم در «دل تاريکی» گم شده باشد، چطور می‌توان نقش آن را در سَروَری غربيان بر زمين ناديده گرفت؟ يک بار اشاره کردم که ما در زبان فارسی حتی معادل درستی برای دو لغت انگليسی explore و pioneer نداريم و شايد يکی از دلايل/نشانه‌های اين که انگليسی‌ها استعمارگران خوبی شدند و ما مستعمره‌ی آنها در اين نکته نهفته باشد.
سعدی می‌گويد «بازرگانی را شنيدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده‌ی خدمت‌کار. شبی در جزيره‌ی کيش مرا به حجره‌ی خويش آورد. همه شب نيارميد از سخن‌های پريشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و اين قباله‌ی فلان زمين است و فلان چيز را فلان ضمين. گاه گفتی: خاطرِ اسکندريه دارم که هوايی خوش است. باز گفتی: نه، که دريای مغرب مشوش است؛ سعديا، سفری ديگر در پيش است، اگر آن کرده شود بقيت عمر خويش به گوشه‌ای بنشينم. گفتم آن کدام سفرست؟ گفت: گوگردِ پارسی خواهم بردن به چين که شنيدم قيمتی عظيم دارد و از آنجا کاسه‌ی چينی به روم آرم و ديبای رومی به هند و فولادِ هندی به حلب و آبگينه‌ی حلبی به يمن و بَردِ يمانی به پارس و زان پس تَرکِ تجارت کنم و به دکانی بنشينم. انصاف، از اين ماخوليا چندان فرو گفت که بيش طاقتِ گفتن‌اش نماند. گفت: ای سعدی ، تو هم سخنی بگوی از آن‌ها که ديده‌‌ای و شنيده. گفتم:
آن شنيدستى که در اقصاى غور
بار سالارى بيفتاد از ستور
گفت: چشمِ تنگِ دنيادوست را
يا قناعت پُر كند يا خاکِ گور!
»
آيا اين داستانِ مرگِ زودهنگام رؤيای ايرانی است؟ يا شايد بهتر است بگوييم بگوييم رؤيايی ديگر در سر است: پس از حمله‌ی مغول رؤيای ايرانی رستگاری روح و سلوک الی‌ الله شده‌است. اما اين هم ظاهراً در سر عده‌ای است معدود و گروه عمده‌ای از مردم در بستری بدون رؤيا خفته‌اند که «هر چه پيش آيد خوش آيد»: شايد روحيه‌ای خيامی، شايد روحيه‌ای مزدکی، در مذمت دنيادوستی و ثروت‌مندی، در ستايش آسوده‌خيالی (تنبلی؟) و قناعت.
پس از انقلاب اسلامی بخشی از ايدئولوژی حاکم رؤيای «شهادت» را به عنوانِ يک انتخابِ عالی پيش روی جوان ايرانی می‌گذارد: «فرهنگِ شهادت‌طلبی» به صورت خاطراتِ يادگٰدازانه (nostalgic) از رزمندگان و جستجوی موقعيت‌هايی تازه‌ برای مردن در راه خدا ترويج می‌شود، و از واقعه‌ی تاريخی عاشورا تصويری ارائه می‌کنند که آن را بيشتر به يک خودکشیِ عاشقانه شبيه می‌کند تا جنايتی که گروه حاکم بر انسانی بزرگوار و صلح‌جو و ياران‌اش روا داشته‌اند. اما آيا حتی رؤيايی که اين عده در سر می‌پرورانند راه ديگری برای فرار از واقعيتِ موجود نيست؟
شايد نداشتن «رؤيای ايرانی» ناشی از وضعيت عام‌تری باشد که می‌شود آن را «بی‌هويتی اجتماعی» ناميد. اين بی‌هويتی از آنجا ناشی می‌شود که هنوز تعريف درستی از «ملت ايران» در دست نيست و پروژه‌هايی که در يک قرن اخير و در لوای ايدئولوژی‌های مختلف برای تعريف اين مفهوم آغاز شده‌اند همگی با شکست به پايان رسيده‌اند (مفصل‌تر در اين‌باره) پس از اين شکست‌های پياپی، عجيب نيست اگر در بستر زندگی ايرانی رؤياهايی چون «شهادت‌طلبی» هم‌عنان با رؤياهايی که در امريکا تعبير می‌شوند حرکت کنند؛ که متأسفانه نتيجه‌ی هيچ کدام ساختن و برپا کردن يک زندگی جديد در جامعه‌ی ايرانی نيست: اولی که مرگ می‌جويد و اصلاً زندگی و مشتقات‌اش را به مسخره می‌گيرد، دومی هم که در انديشه‌ی بنای زندگی در جای ديگر است نه ايران.
آيا اين مسأله راه‌حلی دارد؟ بپذيريم: رؤيای اغلب جوانان ايرانی با فلسفه‌ورزی و ادبيات‌خوانی من و امثال من ساخته نمی‌شود که وبلاگ‌ها را پر کرده‌ايم، اغلب به جای ديگر بند است و بايد به دست کسان ديگری ساخته شود. اين کسان ديگر در حکومت هم نيستند: به خيرِ حکومت نفت‌خوارِ ايران چشمِ اميد نيست و تنها بايد شرِ آن را محدود کرد. به قول مسعود بهنود:
«وقتی که حکومت نان داد، آب داد، کار داد، زن داد به مردان جوان و شوهر داد به دختران دم بخت، قرار شد خانه دهد، تلويزيون دهد، پارک دهد، بيمارستان دهد، دوا دهد، فرهنگ بسازد، اخلاق بسازد، مدرسه بدهد، دانشگاه بدهد، و خلاصه همه چيز؛ آن وقت بود که در همه کار دخيل شد، دهانت را بوئيد مبادا گفته باشی دوست‌ات دارم، به خانه‌ات، به روابط‌ات با همسر، هم‌سايه، هم‌وطن کار داشت و در آن دخالت کرد. و چندان بزرگ شد که چون بختکی بر سينه‌ی اقتصاد افتاد و از تو جز اطاعت نطلبيد. و چون چنين شد در کار ماند. به جای آن که داد بستاند، در پی محدود کردن آزادی‌ها برآمد، خود را مسؤول چشم و گوش‌ات دانست، طرح لباس و مد نوشت... پاسبان که بايد امنيت می‌آورد دنبال موهای از روسری برکشيده افتاد. خدايت را هم بايد در پستوی خانه نهان کنی چنان که شاعر گفت.»
بورژوازی نفتی هم که دائم چشم به دست دولت دارد و بند ناف‌اش به درآمدهای نفتی وصل است هرگز از نوچه بودن و اخلاقيات پست رجالگی چشم‌پوشی نخواهد کرد که چشم به آنان بدوزيم. من گمان می‌کنم اگر ما ايرانيان کمی روحيه‌ی مزدکی خود را کنار بگذاريم - روحيه‌ای که در تاريخ جديد به شکل توده‌ای بودن، چپ‌گرا بودن و نهايتاً آوانگارد بودن جلوه می‌کند - و به يک بورژوازی وطنی در ايران مجال رشد بدهيم، افراد تجارت‌پيشه‌ای که از خطر کردن نمی‌ترسند (entrepreneurs) پيدا خواهند شد که بخشی ديگر به رؤيای ايرانی خواهند افزود، رؤيايی که واقعاً در جهت ساختن ايران باشد. اين راه‌حل در بسياری کشورها آزموده شده و اگرچه عواقب دردناکی هم دارد، اما ظاهراً از آن گزيری نيست.
هنيئاً لک يا محمود!پی‌نوشت 1: در متن بالا ارجاعات و لينک زياد است و بيشتر از همه به مطالب قبلی خودم! نمی‌دانم اين جور لينک دادن‌ها آيا به اندازه‌ای که خواندن متن را ناهموار می‌کنند مفيد هستند و کليک می‌شوند؟ نوع ارجاعات هم يکسان نيست: يکجا خواسته‌ام متن کتابی کلاسيک را به انگليسی در دست‌رس بگذارم که خيلی بعيد است خوانده شود، يک‌جا به مقاله‌ی ديگری ارجاع داده‌ام که مصداق صفت ذکر شده بوده، و در ارجاع به خودم اغلب يک نوشته‌ی مبسوط و کامل‌تر در همان چارچوب را مد نظر داشته‌ام. شايد اين جور متن خوانا نباشد، اما منطبق با تصوری است که من از ابرمتن (hypertext) دارم. آيا اين تصور يک افسانه‌ی تحقق نيافته است؟ يا آن‌قدر خوب است که می‌توان با کمک آن رشته‌ی جديدی را در افسانه‌گويی و ادبيات ابداع کرد؟
پی‌نوشت 2: اگر مدعی ديگری برای آن پيدا نشود گمان می‌کنم ساختن معادلِ «يادگدازانه» برای nostalgic ابداع خودم باشد (ياد به معنای خاطرات، و گداز از مصدرِ گداختن، با نگاهی به ترکيبِ رايجِ «سوز و گداز») لطفاً بدون مجامله و تعارف بگوييد آيا معادل خوبی هست يا نه؟ به هر صورت از داشتن يک معادل ناگزيرم چون کم کم از ديدن اين کلمه‌ی بدنما و پر بسامد «نوستالژيک» در متون شبه‌فارسی حال‌ام به هم می‌خورد!
پی‌نوشت 3: پينگ نمی‌کنم. ظاهراً خاله‌خرس‌ها روزی سه بار جيره‌ی پينگ برای وبلاگ من تجويز کرده‌اند.
اين عکس بغل را هم می‌خواستم يک جور در متن بگنجانم که نشد. البته تناسبی با عنوان متن يعنی «رؤيای ايرانی» دارد: مجسمه‌ی زرين در دست آقای رئيس‌جمهور با چشمان بسته و قيافه‌ای که گويا افسرده است و پشت به رئيس کرده‌است، و لبخند دندان‌نمای رئيس‌جمهور. به قول آن برادر «هنيئاً لک يا محمود!» عکس از روزنامه‌ی شرق.

6 comments:

ناشناس گفت...

مطالبت واقعن جلبن.
خسته نباشی.
لینکت را اضافه خواهم کرد

ناشناس گفت...

به نام حضرت دوست
سلام جناب امین:
سپاس از اینکه ایرادات بنده را گوشزد فرمودید.سعی کردم در حد وسع اجابتشان کنم.من البته عربی که می دانم به خوبی شما نیست بنابراین ناپختگی ها حلول کرده است!حق با شماست انشاء را نباید به زور نوشت اصولا پدیده نگاشتن را.اما این یک مطلب را می خواستم کمی هم که شده با توسل به لغات بنویسمش.مقصودی داشتم.حالا اگر ضعیف عمل کردم و ناشیانه بماند!
البته آنجا که گفته بودم استلزام تامل هم امر بدی نیست منظورم این نبود که بد است.نوعی کنایه پنهان مد نظرم بود.من هم می دانم که خوب است
به هر حال باز هم ممنون از راهنمایی
ضمنا بی اجازه لینکتان را افزودم که ببخشایید.
مهرتان پایدار و طریقتان مانا.

ناشناس گفت...

امين عزيز، رويای ايرانی بحثی می طلبد که نمی خواهم در کامنت واردش شوم ولی فکر می کنم که دامنه بحث را زياده وسيع گرفته ای. اگر رويای ايرانی در همين صد سال اخير بررسی کنی نتيجه بهتر و دقيق تری به دست می آيد: از رويای مشروطه تا دوره رضاشاه و بعد مارکسيسم وطنی و سوسياليست های خداپرست و آخر هم شريعتی و حکومت اسلامی. بعد از انقلاب هم وضعيت ديگری دارد در بحث بی آينده شدن.

در متن سعدی يک خطا ديدم: نيارميد درست است و نه نيازمند

در باره يادگداز هم فکر می کنم تنافر حروف دارد

- سيبستان

ناشناس گفت...

یادگداز معادل جالبی است ولی به نظر من کمی بار معنایی منفی دارد در صورتیکه کلمه نوستالاژیک این گونه نیست

Peyman گفت...

به نظرم خیلی انتخاب خوبی است و فکر کنم نوستالژیک اشاره به خاطره ای داره که خوب بوده و الان نیست و به همین دلیل گدازانه است. استفاده اش هم در متنهای انگلیسی بیشتر در این موارد دیدم

ناشناس گفت...

به نام خداوندگار مهر
سلام مجدد خدمت شما:
امین گرامی اولا هیچ اظهار فضل نبوده کلام شما مهرتان بوده نسبت به من که خبط مرا یادآور شدید .من هم به هیچ عنوان دلگیر نشدم.یک نکته هم بگویم و آن اینکه نظر آقای سعید ساحل اولین نطر وبلاگ منه یعنی قبل از نظر شما و هیچ ارتباطی به نظر شما و نوشته های وبلاگ شما نداره.حتی از تاریخ نوشته هم می تونید تشخیص بدید .این رو گفتم که خدای نکرده سوء تفاهمی پش نیامده باشه.در واقع نظر ایشون خطاب به نوشته من بوده نه شما.
باز هم سپاس .مهرتان پایدار

بايگانی