توی جاده مامانم خسته شد: «ديگه برگرديم هتل، شب شد.» بابام افتاده بود روی دندهی لج: «نه ديگه، تا اينجا اومديم، بقيهاشم میريم.» نمیدانستيم که «شهر جديد نورآباد» کجاست، ولی اهل محل میگفتند حتماً برويم و ببينيم: «خوراک توريستهاست» و ظاهراً ما را هم توريست حساب میکردند. از قيمتهای چهارلا پهنايی که با ما حساب میکردند معلوم بود. ما هم برای اين که خيلی خودمان را ناراحت نکنيم قيمت همه چيز را به پوند بر میگردانديم و میديديم زياد نيست! قرار بود نعمتالله خان هم بيايد و با هم برويم نورآباد، ولی از قضا کارش در نورآباد گير کرده بود و ما هم ديگر وقت نداشتيم منتظرش بشويم؛ خودمان رفتيم.
دفعهی اول که نعمتالله خان آمد يادم هست همهی اهل محل ماستها را کيسه کردند. صاحب هتل يک دفعه خيلی با ما مهربان شد، آخرش هم کلی تخفيف به ما داد «چرا نگفتيد مهمان خان هستيد؟ منت نهاديد بر سرمان.»
حواسم پيش بابام بود که شب هم درست نخوابيده بود و خيلی هم بد رانندگی میکرد «بابا میخوای من بشينم؟» مامانم مخالفت کرد «گواهينامه نداری، اگه تصادف کنی يا پليس بگيردت چی؟» گفتم «ولی اين جوری که بابا رانندگی میکنه کارمون به پليس نمیکشه، يه راست میريم قبرستون» که بابا بالاخره زد کنار و ترمز کرد «بيا بشين» من هم از خداخواسته پياده شدم، ولی بابام هنوز نشسته بود و داشت با مامانم جر و بحث میکرد «بذار بشينه مژده، جاده که زياد شلوغ نيست، اين هم با احتياط رانندگی میکنه» «ولی آخه شب شده تاريکه» «هنوز سه چهار ساعت مونده تا شب» و خلاصه بعد از مدتی کش و واکش پياده شد، با چهرهای که معلوم نبود خيلی خسته است يا خيلی نگران نگاهم کرد و گفت «با احتياط رانندگی کنی ها!» گفتم چشم و نشستم.
هوا خيلی تاريک نبود. بيشتر به نظر میآمد که ابری باشد تا اين که دم غروب شده باشد. جاده هم خلوت بود، شايد بيش از حدی که فکر میکردم خالی به نظر میآمد، که يک دفعه مامانم گفت «هوی... حواست کجاست! بگير سمت راست!» داشتم سمت چپ میراندم، توی لاين مقابل! سعی کردم با آرامش حرفهای -مثل رانندههای بیخيال و از جان گذشتهای که توی جادههای ايران فراوان هستند- انگار که از قصد و برای تفريح رفتهام سمت چپ، آرام فرمان را بگردانم به راست و با لبخند از توی ماشين مامان عصبانیام را نگاه کنم. پنج دقيقهای در سکوت راندم و حالا نوبت بابا بود «ازش سبقت بگير ديگه! يه ساعته پشت سر اين گير کردی!» گفتم «آخه بابا اينجا خطش ممتده، تو آييننامه گفته نبايد سبقت گرفت» «بابا جون بلکه ماشين خطکشی جاده يادش رفته باشه اينجا خط رو عوض کنه، تو میخوای تا ابد پشت اين بمونی؟ جاده که صافه، آروم بگير سمت چپ سبقت بگير ديگه!» مامانم گفت «علی تو يه کم چُرت بزن بذار رانندگیاش رو بکنه...احتياط که بد نيست» و صحبت بر سر سبقت گرفتن من ادامه يافت و میدانستم احتمالاً سر از حرفهای هميشگی «قانونگرايی» يا حتی «سنت و مدرنيزم» درمیآورد.
بعد ساعتی رسيديم به جايی که همهی ماشينها کنار جاده پارک کرده بودند. کنار جاده عدهای پياده و اغلب با زنبيلی در دست میرفتند. جلوتر جاده بنبست بود و میخورد به بلواری که ظاهراً هر ده تازه شهرشدهای بايد يکی از آنها را بسازد. مردم زنبيل به دست همه در بلوار به سمت راست میپيچيدند، که من ناگهان متوجه شدم صد متر جلوتر يک زن چادری قد بلند وسط جاده راه میرود. وقتی راه میرفت به چپ و راست نوسان میکرد و سمت چپ چادرش –حتماً از زنبيلی که در دست داشت- برآمده بود. ترمز کرده بودم اما جاده سرپايينی بود و ترمز نمیکشيد، ترمز دستی را هم بهش اضافه کردم تا ماشين با سر و صدا دو سه متر مانده به نشيمنگاهِ بزرگِ زن -که از پشت چادر با وزش باد کاملاً به چشم میآمد- ايستاد. زن وحشتزده از صدای ماشين سرش را برگرداند. چادرش را به دندان گرفته بود، غبغب آويزاناش خيس عرق بود و چشمان سبز رنگاش از وحشت بیرنگ به نظر میآمد. پير بود. و تازه صدای جيغ مامانم را میشنيدم که بد و بيراه میگفت به من. اما زن چيزی نگفت، رويش را برگرداند و به نوسان چپ و راستاش ادامه داد.
همانجا، سر تقاطع ماشين را پارک کردم و پياده شديم. سمت راست را نگاه کردم تا ببينم اين مردم کجا میروند. گنبد طلايی بزرگی در افقی که رو به تاريکی میرفت پيدا بود. مقبره را به گونهی چشمگيری نورپردازی کرده بودند و شايد به خصوص در آن ساعت که رنگ طلايی گنبد میرفت روی رنگ سرمهای آسمان يک جور زيبايی غريب پيدا میکرد. فوارهای بزرگ از حوض جلوی مقبره به آسمان آب میپاشيد و در هوای کوهستانی شب، نسيم خنکی ايجاد میکرد که باعث شد يک دفعه بلرزم. بابام شايد چهرهی درهمرفتهام را ديد که به گنبد خيره شدهام و خواست دلداریام بدهد «حالا که به خير گذشت، خيلی خودت رو ناراحت نکن» نگاه کردم به صورت مامانم که اخم کرده بود، چيزی نگفت.
«حالا اينجا چه چيزش ديدنيه؟ قُبُل منقل درست کردن به اسم امامزاده به مردم قالب میکنند، اين که همه جا هست.» بابام در پاسخ مامانم شروع کرد به توضيح دادن تاريخچهای که ديروز از مسئول پذيرش هتل شنيده بود، که اينجا يک امامزادهی قديمی هست که هزار سال قدمت دارد و اين ساختمان جديد را بعداً به آن اضافه کردهاند اما ساختمان اصلی ديدن دارد. میگويند يکی از همسايههای امامزاده سی چهل سال پيش که اينجا يک ده مخروبه بيشتر نبوده، يک دفعه پولدار میشود. میرود به شهر و پول هنگفتی هم آنجا روی پولاش میآيد، طوری که شروع میکند به آباد کردن ده و نونوار کردن مردم همولايتیاش. امامزاده را هم مرمت میکند. وقتی پارسال پيارسالها میميرد، تازه دمِ مردن میگويد که اين ثروت را از کجا پيدا کرده، که يک روز داشته چاه میکنده توی حياط خانهاش، برای مبال لابد، که میرسد به يک رديف گورهای کنار هم، در هر يک کنار چهارتا استخوان يک کوزه پر از طلا، بعضاً الماس و جواهر هم بوده، خلاصه آرام آرام طوری که کسی بو نبرد طلاها را میفروشد ولی آخر عمری عذاب وجدان میگيرد که خمس مالاش را نداده و خلاصه میآيد ولايت و از صدقه سر او هم اين دهات شهر میشود و «منطقهی توريستی و زيارتی».
کمی جلوتر عکساش را هم ديديم. پيرمردی با ابروهای پرپشت سياه و دماغ عقابی و سيبيل هيتلری زمان رضاشاه که عرقچين روی سرش گذاشته بود و با اخم نگاه میکرد. قبرش را يک متر از زمين بالاتر آورده بودند؛ چند تا بچه روی قبر نشسته بودند، پاهايشان را تاب میدادند و آبنبات چوبیهايشان را ليس میزدند. روی قبر سايبانی مثل آلاچيق درست کرده بودند و به يکی از ستونها تابلوی بزرگی ميخ شده بود که عکس در آن بود، خيلی بزرگ و چشمگير، و شرح حال «مرحوم حاج حسن نورآباد پارسنژاد» هم زيرش نوشته شده بود.
حالا بابا میخواست ما را غافلگير کند، به نزديکی حوض اشاره کرد «نادر ببين کی اونجاست!» مرد چاقی که پيراهن سفيد گشادش را انداخته بود روی شلوار جيناش آنجا به من لبخند میزد. اول نشناختم، يعنی باورم نمیشد. ابراهيم؟ پسرخالهام را مدتها بود نديده بودم. میدانستم زن گرفته و با خانوادهاش هم به هم زده، چون آنها از دختره خوششان نمیآمده. ابراهيم هم مدتها دنبال يک بهانه بود که از مشهد برود. اصلاً مشهد را دوست نداشت. يک بار شنيدم به شوهرخالهام میگفت «از روزی که ما رو آورديد مشهد ما در جا زديم» شايد هم راست میگفت. شوهرخالهام از پانزده سال پيش که رفته بود مشهد انواع مصيبتها به سراغاش آمده بود. همهی مصيبتها يک طرف، مصيبتِ بدتر مهمانهای ناخواندهای بودند که هر روز از تهران و شهرستانها میآمدند و هتلی هم بهتر از خانهی خاله پيدا نمیکردند. شوهرخالهام بسيار مهماننواز بود و خالهام هم میگفت «زائر امام رضا هستند، ثواب دارد» ولی ابراهيم از اين کار ثواب هم خيلی راضی به نظر نمیرسيد.
حالا ابراهيم اينجا چه میکرد؟ بابا گفت «کارمندِ اين تشکيلات امامزاده شده» جلالخالق! يعنی ابراهيم بيزار از مشهد که اين اواخر هم زده بود زير همه چيز چون میگفت «اينا رو آخوندا از خودشون درآوردن» حالا خادم امامزاده شده؟ روبوسی کرديم، و تازه فهميدم در اين مدت دلم خيلی برايش تنگ شده بوده و خودم خبر نداشتم. عروسی و شغل جديد را يکجا بهش تبريک گفتم، با خنده گفت «قربانت» و چيز بيشتری نگفت. جلوتر نعمتالله خان را هم ديديم. از ده قدم جلوتر سلام کرد –سلامی که صدايش مثل صدای در رفتن فشنگ بلند و ناگهانی بود- دستهايش را باز کرد و با قدمهای بلند و دستهای باز آمد تا پدرم را در آغوش بگيرد. اين شيوهی سلام دادن کار هميشهاش بود. با من و ابراهيم هم دست داد و به مامان هم تعظيم غرايی کرد. با لهجهی قزوينی و همان صدای بلند گفت «ببخشيد که نشد برسيم خدمتتان، معطلمان کردن، جاده که بد نبود؟» و از اين تعارفات.
نعمتالله خان را ما از طريق پدربزرگم میشناختيم. شنيده بودم که وقتی جوان بوده میآيد تهران و ليسانس فيزيک میگيرد، سال 1323 و تودهای میشود. يک بار با خنده بهش گفته بودم که «آخر خان شما که خودت فئودال بودی» با لبخندی گفت «توده آن موقع رسم بود پسرجان، حرف حساب میزد. خيلی تودهایها خانزاده بودند.» بعد هم برای اين که وابستهی پدرش نباشد در يکی از ادارات دولتی شغلی میگيرد و همکار پدربزرگ من میشود. بعد انقلاب زمينهای پدریاش را مصادره کرده بودند و حالا سر پيری، چند سالی بود که در به در در ادارات محلی میدويد تا زمينها را پس بگيرد. میگفت پدرش قبل از زمان اصلاحات ارضی کلی زمين خودش به دهاتیها بخشيده، اما اين دهاتیهای بی چشم و رو بعد از انقلاب به چهار پنج هکتار زمين اربابی هم رحم نکردهاند. گاهی سر به سرش میگذاشتم که «جبر تاريخ است خان، بالاخره اجداد شما سالها اين دهاتیها رو استثمار کردن!» با همان لبخند بخشايشگر و نگاه عاقل اندر سفيه پاسخام را میداد.
مامانم از اين که با اين دسته همراه شده بود چندان خوشحال به نظر نمیرسيد، اما بابام طبق معمول از بودن با آدمهای مختلف لذت میبرد و با ابراهيم و خان گرم گرفته بود. از در که وارد شديم ديدم خان با احترام دست روی سينه گذاشت و به گنبد تعظيم کرد و گفت «السلام عليک يا...» که اسم امامزاده را نفهميدم. ابراهيم هم تعظيم بیصدايی کرد.
خان از ما جدا شد: «خيلی وقت است زيارت نکردهام، دم در میبينمتان، دير کردم زنگ بزنيد، شمارهام را که داريد؟» ساختمانهای نوساز آجر سه سانتی بود و کاشیهای چاپ شدهی يک شکل و نور خيرهکنندهی نورافکنها و لامپهای سديم. ابراهيم گفت «بريم امامزادهی قديم رو ببينيم» دم دروازهی آجری که روی ديوار خشتی امامزادهی قديم زده بودند، پدرم پرسيد «اون راه پله چيه؟» راه پلهای پهن با پلههای خشتی و سقف ضربی بود که پيچ میخورد از بالا میرفت، ولی معلوم نبود به کجا. ابراهيم گفت «مکتبخونهی قديم است، الآن مدرسه شده» بابام گفت «اول بريم اينجا رو ببينيم» ابراهيم گفت «خيلی ديدنی نيست، نمیدونم کی درش رو باز گذاشته» و نگران اطراف را نگاه کرد «بچهها هنوز هم اينجا درس میخونن ابی جان؟» مامانم اولين بار بود به نظر میآمد علاقهاش جلب شده، ابراهيم گفت «خيله خب، بريم ببينيم» و از پلهها رفتيم بالا. راه پله پاگرد نداشت و ظاهراً دور استوانهای پيچ میخورد و بالا میرفت، هر چند تا پله يک پنجره بود که نورهای مصنوعی بيرون را به داخل راه میداد. سر پنجرهی دوم بود که صدای زنگی پيچيد و همهمهی بچههای مدرسه شنيده شد «تا اين وقت شب کلاس هست؟» ابراهيم گفت «کلاس قرآنه، تابستونا ميان اينجا.» بچههای کوچک در حالی که با هم شوخی میکردند از پلهها پايين میآمدند، و رسيديم به در مکتبخانه. اتاق وسيعی بود با فرشهای کهنه و بيدزده. ملای پيری که چين و چروکهای صورت آفتابخوردهاش بيشتر به کشاورزها میخورد تا ملاها، داشت کتاب و رحلاش را جمع میکرد. ابراهيم میخواست ما را به داخل مکتبخانه راهنمايی کند اما بابام گفت: «اين تا کجا بالا میرود؟» «عموجان مگه نمیخواستين مکتبخونه رو ببينين؟» متوجه شديم پشت سرمان سر و صدا میآيد. عدهای با هم صحبتکنان بالا میآمدند. ابراهيم مضطرب به نظر میرسيد «خالهجان من میگم بريم پايين، اينجا برای زوار نيست، اگر از توليت بفهمن که من کسی رو آوردم بالا کارم ساختهاس. الآن هم چند نفر ديگه دارن ميان بالا، من میگم بريم پايين و بهشون بگيم...» «ابی جان چرا نگرانی خاله؟ بذار بيان. مگه بچهها اينجا مکتب نمیرن؟ خب چند نفر هم بيان اينجا رو ببينن چيزی نمیشه. تازه تقصير تو نيست که، يکی ديگه در رو باز گذاشته» حالا که داشتند بالا میآمدند میديديم که چند نفر نيستند. جمعيتی بودند که تمام راهپله را گرفته بودند. اگر هم میخواستيم نمیتوانستيم برگرديم. ابراهيم به وضوح وحشتزده بود، اما ديگر آب از سرش گذشته بود. با هم رفتيم بالا. پيرزنی دهاتی که دماغ گندهای داشت – يک لحظه به ذهنم گذشت که چقدر شبيه مرحوم حاج حسن بود، همان طور که اغلب مردم يک ده شبيه هم هستند- هِنٌ و هِن کنان از مادرم پرسيد «خانم جان راسته که میگن اين راه میره بالای گنبد آقا؟» مامانم گفت نمیداند.
راهپله که تمام شد رسيديم به يک در بزرگ چوبی. چراغ کوچکی از سقف آويزان بود و حرارتی که در طول روز خورشيد به پشت ديوارها تابانده بود از ديوارها بيرون میزد. قفلی به در ديده نمیشد اما در باز نمیشد. ما هم جلوی در بوديم و جمعيت فشار میآورد. بابام داد زد «فشار ندين، در بستهاس» مثل اين که تمام جمعيتی که در صحن امامزاده بودند جمع شده بودند در راهپلهها، عدهای از وسط جمعيت داد زدن «در رو باز کنين ما هم میخوايم ببينيم» بابام عرق میريخت، زيرلب گفت «عجب غلطی کرديم» و دوباره داد زد «چی رو میخواين ببينين؟ اينجا که چيزی نيست» يکی از جمعيت جواب داد «میگن هر کی از اون بالا به حضرت سلام بده حاجت میگيره. اصلاً تو خودت برای چی اومدی؟» باز بابام زيرلب جواب داد «خريت» ولی بلند گفت «خيله خب حالا فشار ندين تا اين در رو باز کنيم» به من گفت «نادر جان، بابا ببين میتونی اين در رو باز کنی؟» کنار ديوار لبهی تاقچهمانندی بود. پايم را گذاشتم روی آن و رفتم بالا تا لااقل بتوانم نفس بکشم. ديدم بالای در حلقهای آويزان است. وقتی دستم را به طرفاش دراز کردم توجه جمعيت جلب شد و همه ساکت شدند. يک حلقهی انگشتر نقره بود، با نگين زردرنگ. وقتی که برش داشتم به جای اين که در باز شود در يک کمد چوبی باز شد که بالای در تعبيه شده بود. کمد در واقع يک سوراخ بود که در ديوار کاهگلی درست کرده بودند و دری چوبی روی آن گذاشته بودند، و پر بود از کتابهای خطی خاک گرفته که بعضی صفحه صفحه شده بودند و گويی آب به مرکبشان خورده بود. مقداری پارچهی سبز پوسيده و چيزهای خاک گرفتهی ديگری هم بود که در آن تاريکی نمیشد درست ديد. ميلهی زنگ زدهی آهنی از بالا توی در فرو رفته بود و در اثر فشار جمعيت کمی جا باز کرده بود. ميله را بيرون کشيدم ولی در باز نشد.
کمی پايينتر يک سوراخ کليد ديدم که خاک و گل گرفته بود، با دست پاکاش کردم. خيس عرق شده بودم و تنام به خارش افتاده بود. آدمی که به گرد و خاک حساسيت دارد را چه به باستانشناسی! کلافه به ابراهيم گفتم «تو کليدی چيزی نداری؟» ابراهيم آمد بالای تاقچه، دست کرد توی جيباش و يک دسته کليد سنگين از کليدهای قديمی مسی درآورد «معلوم نيست هيچکدام به اين در بخورد» اما سومی را که امتحان کرد در باز شد.
جمعيت کلافه از گرما که نفسشان هم تنگ شده بود مثل ديوانهها ريختند بيرون، بدون اين که حتی نگاه کنند اين در رو به چه جايی باز شده. من و ابراهيم هم روی تاقچه مانديم، نگران از اين که الآن بابا و مامان من چه بلايی سرشان میآيد، سقوط میکنند از آن ارتفاع؟
وقتی که همه رفتند بيرون ما توانستيم بياييم پايين. در به روی پشت بام وسيعی باز می شد که نورافکنها روشناش کرده بود. جمعيت پشت به گنبد ايستاده بودند و به جايی نگاه میکردند و بعضیها دعا میخواندند و تک و توک میگريستند. خيالم از بابت بابا و مامان راحت شد و به گنبد طلايی نگاه کردم. تحت تأثير جو عجيب روی پشت بام من تعظيم کوتاهی به گنبد کردم و گفتم «السلام عليک...» که اسم امامزاده يادم نيامد. ناگهان گنبد مثل بادکنکی که از جا در برود به هوا پريد و ديدم که دنبالهی پاييناش يک چيز به رنگ خون آويزان بود، مثل سری که قطع کرده باشند و از جا پريده باشد. بیاختيار عقب پريدم و ابراهيم پقی زد زير خنده «اين بادکنکها رو بعضیها اشتباه میگيرن با گنبد» «بادکنک نبود!» میديدم که بالا و پايين میرود، دور میشود و دوباره نزديک میشود، و بعضی جاها میايستد. شايد شبيه عروسهای دريايی بود که در تلويزيون ديده بودم؛ و فقط در يک حالت خيلی خاص به گنبد میمانست، وقتی خيلی نزديک بود و دنبالهی خونيناش زير لبهی پشت بام مخفی میشد، که از قضا من هم اول در همان حالت ديده بودماش. حرکات اين چيز زرد و قرمز اصلاً به حرکات بادکنک نمیمانست. ابراهيم گفت «اين از شامورتی بازیهای آقا ميرزا عبدالله است، نمیدونم چه وردی به اينا میخونه که بالا پايين میرن، انگار جنی شده باشن!» و آرام دستم را گرفت. شامورتی! اين لغت از کجا آمده؟ شايد مثل «ژانگولر» ريشهی فرانسه دارد، ولی اگر میدادی به اين لغتشناسان شايد میگفتند از «شاه مُردی» آمده.
يک لحظه در ذهنم تصور کردم که اگر بروم لبهی بام و خودم را بيندازم چطور سقوط میکنم. تصور کردم که روی يک لبه از ديوار میخورم، سر و صورتم خونی میشود و آخرش هم وقتی توی صحن میافتم کمرم از جهتی خم شده که در حالت معمولی خم نمیشود، يک کمر شکسته. دفعتاً يک جور تصور ديوانهوار به سراغام آمده بود و با خودم فکر میکردم در کدام فيلم يا مستند چنين تصوير وحشتناکی از سقوط ديدهام، يا شايد يک جنازه توی يک عکس ديدهام که اين جوری مرده: ايستاده روی زمين با زاويهی نود درجه که آدم معمولاً انتظار دارد زانو زده باشد، ولی ناگهان متوجه میشود کمرش در جهت غير عادی خم شده. ديدم ابراهيم دستم را محکمتر گرفته «چيه؟»
لبخندی بر لب داشت «هيچی، بعضیها میگن وقتی اين بالنها رو میبينن ديوونه میشن، من هم ترسيدم کار دست خودت بدی.»
شب که با نعمتالله خان برمیگشتيم هتل، گفت «عجب زيارت خوبی بود. کلی سبک شدم. مگر شما بياييد ما توفيق پيدا کنيم.» ابراهيم از پنجره بيرون را نگاه میکرد.