«آخه نامرد مثلا لباس روحانيت تنته ... نمي خوام ايراد مذهبي بگيرم، مي خوام اين ور را که دختر و پسراي مذهبي هستند را بگويم(آخر هر چي مي خوانيم و مي بينيم از مجله چهل چراغ تا تلويزيون خودمون انگار تنها موجوداتي که وجود خارجي ندارند جوون هاي حزب اللهي هستند!) ... نامرد فکر کرده اي ما عاشق نمي شيم؟! فکر کردي ما دوست نداريم تو چشمهاي معشوقمون زل بزنيم و دستاش را بگيريم نوازش کنيم؟! فکر کردي ما نمي دونيم سکس چيه؟! فکر کردي ما حس شهوت(به معناي کلي نه بد!) نداريم؟! فکر کردي ما دل نداريم؟! چرا دل داريم، دلمون خيلي هم باحال تره، فکر کردي نمي خوام بهش بگم دوسش دارم؟! ها؟! شي فکر کردي دادا؟! نه برارُم ... موهم سي خومون دل داريم ... فقط فرق امان اينه که حرف خدا را گوش داديم، حرف معصومين را گوش داديم، حرف مامان بابامان را گوش داديم، چشم بسته تو خيابون راه مي ريم، عاشقم بشيم کسي نمي فهمه، فکر ناجر هم نمي کنيم، دست به نامحرم نمي زنيم، فکر کردي ما پول و شماره تلفن نمي تونيم گير بياريم زنگ بزنيم بگيم لطفا دوتا قوري بفرستيد اين آدرس، نه نامرد نالوطي لامصب ما هم مثل بقيه، آخر فرقمون اينه که همه اين کارها را کرديم به اميد اينکه حکومتمون جون عمو آريل ايسلاميکه؛ مياد واسمون امکانات ارضا درست فراهم مي کنه تا کار به جاي باريک نکشه؛ حالا از اون ور که محدوديتش مشروعه؛ شما ها هم از اين ور تيشه به ريشه مي زنين!!، شما نامردها به جاي اينکه کار ما ها را راه بياندازيد امکانات دختر بازي را بيشتر مي کنيد؛ بعد مي گن بچه حزب اللهي واس چي داغ مي کنه؟!»
از وبلاگ محمد مسيح مهدوی، يادداشتهای يک استشهادی جنبشی. نوشتهی کامل را در اينجا بخوانيد.
چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۴
جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۸۴
ضربه
برآمدن احمدینژاد در جامعهای که همهی روشنفکراناش گمان میکردند در تمنای دموکراسی و حقوق بشر میسوزد، شوک بزرگی خواهد بود. بزرگی اين ضربه با ضربهی بيست و هشت مرداد سال سی و دو قابل قياس است، و شايد در ابعادش از آن پيشی بگيرد، که آينده اين مقايسه را روشنتر میکند.
مطمئنم از همين الآن تئوریپردازان شروع به کار کردهاند تا علت اين حادثه را در تنگنای مدلهای ناسازگار خود بگنجانند. آنها که زمينهی افسردگی دارند از همين الآن افسرده شدهاند، و شايد شاعران بزرگی چون فروغ و شاملو و اخوان از بين اين افسردگان ظهور کنند! توطئهانديشان و آنها که هميشه «ديديد گفتم!» را در آستينشان دارند هم طبق معمول همه چيز را چنان روشن میبينند که نيازی به تحليل احساس نخواهند کرد، و البته چون هميشه در انجماد دنيای جبری خود خواهند ماند.
من هم مدل تنگ و ناسازگاری برای پيشبينی داشتم، گمان میکردم اکثريت روشنفکران و استادان دانشگاه و دانشجويان اگر بسوی حمايت از هاشمی گردش کنند، او رأی خواهد آورد. البته دو نکته بخوبی برای من معلوم نيست، يکی اين که واقعاً حمايت از هاشمی آن گونه که روزنامهی شرق نشان میداد در بين نخبگان فراگير شده بود؟ دوم آن که در مدل سادهی من، دانشجويان به عنوان حاملهای پيام بين بخش نخبهی جامعه و بقيهی مردم عمل میکنند، ولی در تمام مدت اين انتخابات دانشجويان ايران با امتحاناتشان درگير بودند. بنابراين شايد حتی اگر بخش روشنفکر جهتگيری خاصی چون تحريم يا رأی دادن به معين يا نهايتاً رأی دادن به هاشمی را پيدا میکرد، پيامبران اين بخش به کار ديگری مشغول بودند و اين پيام به مردم نمیرسيد.
اگر اين دو نکته را ناديده بگيريم، بايد فرض کنيم که اکثريت روشنفکران به جامعه پيامی دادند ولی جامعه از آن تبعيت نکرد. همانطور که رأی دوم خرداد 76 به خاتمی اين گونه تفسير شد که روحانيت مرجعيت اجتماعی خود را که قرنها در دست داشت از دست دادهاست، بايد رأی بيست و هفت خرداد و سوم تير را به عنوان از دست دادن مرجعيت اجتماعی روشنفکران بينگاريم. اکنون هيچ گروهی از روشنفکران، چه آنان که از تحريم حمايت میکردند چه آنان که از معين و چه آنان که از هاشمی، نمیتوانند ادعا کنند که بر جامعه تأثير قابل توجهی دارند.
با اين ديدگاه بايد گفت اين جامعه ديگر به حرف نخبگاناش، از روحانی و روشنفکر توجه نمیکند. جامعهای است به شدت بیاعتماد به همه چيز و آمادهی همه چيز، و بيشتر از همه آماده برای انکار و نفی، و بنابراين غيرقابل پيشبينی.
واضح است که اداره کردن يک سيستم غيرقابل پيشبينی بسيار دشوارتر از به هم ريختن آن است. از همين روست که آقای خامنهای حتی از شادی طرفداراناش پس از پيروزی در يکدست کردن قدرت نگران است.
اما در مجموع، اين شاخهی تحليل، يعنی پذيرفتن اين که جامعه به هيچ کس اعتماد نمیکند و تنها بر نفی و انکار استوار است، بسی نااميدانه است. برای فعالان سياسی و اجتماعی بهتر است که سوی ديگر تحليل را درست بپندارند، و گمان کنند بنا به «توطئهای» صدايشان به مردم نرسيده است. بنابراين اکنون چارهای نيست جز آن که صدايمان را بلند کنيم. اين کار بدون ايجاد تشکل ممکن نيست. همانگونه که بسيج را مدرسهی عشق به پيشوا و فردپرستی کردهاند و در اين بزنگاه از آن استفاده کردند، نيروهای دموکراسیخواه بايد بفهمند که ما نيز نياز به مدرسهای برای تبيين نظری ايدههای خود داريم، برای آن که به جامعه بفهمانيم که چرا دموکراسی از نان شب هم واجبتر است، چون بدون دموکراسی جز برای حاکمان ثبات و امنيتی نيست که نوبت به رفاه برسد؛ و چرا حقوق بشر از حقوق ماهانه پنجاه هزار تومان مهمتر است، چون بدون حقوق بشر، همه چيزمان از صدقهسر پيشوا داريم و هيچ يک صاحب حق نيستيم، و تنها با ديدگاه برابری حقوقی انسانهاست که میتوان از حق عدالت اقتصادی هم صحبت کرد.
من تعجب میکنم چرا ستادهای نسيم به آن سادگی تعطيل و رها شد، چرا هنوز جبههی دموکراسی و حقوق بشر شرايط عضوگيریاش را اعلام نمیکند، و چرا در شرايطی که هنوز فضا کاملاً بسته نشده تشکيلاتی در جامعه ساخته نمیشود تا در روزهای سخت حکومت مطلقهی يکدست، بتواند در مقابل حکومت بايستد؟ بنظرم به جای نااميدی و يأس و بستن چمدانها برای مهاجرت، بهتر است فعالانی که ديروز برای رياست جمهوری آقای معين و يا برای تحريم انتخابات تلاش میکردند کاملاً متشکل شوند و يک نظام دموکراتيک درون حزبی درست کنند. اين حزب جديد میتواند به جای رانتهای حکومتی به حق عضويت اعضايش وابسته باشد، و به جای روابط خويشاوندی و رفاقتی و همدانشکدهگی، به رشد نيروها از پايين به بالا معتقد باشد و به جای صد و چند نفر، از چند صد هزار نفر تشکيل شده باشد.
شروع کنيم، اين بار ديگر طمعورزان قدرت و ثروت بين ما نيستند. ديگر فردپرستان با ما نيستند. ما دموکراسی میخواهيم چون اخلاقی است، چون در تقدير ماست و چون غير از آن تنها به تحقير آدمی میانجامد. دموکراسی برای ما زينتی و کارکردی نيست، در اين مدت که برای آن کوشيدهايم جزو هويت ما شده است. شروع کنيم و از افراد جداافتاده و نااميد، جمعی بسازيم اميدوار. گمان میکنم ديگر بازنمودن وضع موجود و تحليل و توجيه آن بس است. ما میخواهيم اين وضع را عوض کنيم، و اين کار را خواهيم کرد، اگر با هم باشيم.
مطمئنم از همين الآن تئوریپردازان شروع به کار کردهاند تا علت اين حادثه را در تنگنای مدلهای ناسازگار خود بگنجانند. آنها که زمينهی افسردگی دارند از همين الآن افسرده شدهاند، و شايد شاعران بزرگی چون فروغ و شاملو و اخوان از بين اين افسردگان ظهور کنند! توطئهانديشان و آنها که هميشه «ديديد گفتم!» را در آستينشان دارند هم طبق معمول همه چيز را چنان روشن میبينند که نيازی به تحليل احساس نخواهند کرد، و البته چون هميشه در انجماد دنيای جبری خود خواهند ماند.
من هم مدل تنگ و ناسازگاری برای پيشبينی داشتم، گمان میکردم اکثريت روشنفکران و استادان دانشگاه و دانشجويان اگر بسوی حمايت از هاشمی گردش کنند، او رأی خواهد آورد. البته دو نکته بخوبی برای من معلوم نيست، يکی اين که واقعاً حمايت از هاشمی آن گونه که روزنامهی شرق نشان میداد در بين نخبگان فراگير شده بود؟ دوم آن که در مدل سادهی من، دانشجويان به عنوان حاملهای پيام بين بخش نخبهی جامعه و بقيهی مردم عمل میکنند، ولی در تمام مدت اين انتخابات دانشجويان ايران با امتحاناتشان درگير بودند. بنابراين شايد حتی اگر بخش روشنفکر جهتگيری خاصی چون تحريم يا رأی دادن به معين يا نهايتاً رأی دادن به هاشمی را پيدا میکرد، پيامبران اين بخش به کار ديگری مشغول بودند و اين پيام به مردم نمیرسيد.
اگر اين دو نکته را ناديده بگيريم، بايد فرض کنيم که اکثريت روشنفکران به جامعه پيامی دادند ولی جامعه از آن تبعيت نکرد. همانطور که رأی دوم خرداد 76 به خاتمی اين گونه تفسير شد که روحانيت مرجعيت اجتماعی خود را که قرنها در دست داشت از دست دادهاست، بايد رأی بيست و هفت خرداد و سوم تير را به عنوان از دست دادن مرجعيت اجتماعی روشنفکران بينگاريم. اکنون هيچ گروهی از روشنفکران، چه آنان که از تحريم حمايت میکردند چه آنان که از معين و چه آنان که از هاشمی، نمیتوانند ادعا کنند که بر جامعه تأثير قابل توجهی دارند.
با اين ديدگاه بايد گفت اين جامعه ديگر به حرف نخبگاناش، از روحانی و روشنفکر توجه نمیکند. جامعهای است به شدت بیاعتماد به همه چيز و آمادهی همه چيز، و بيشتر از همه آماده برای انکار و نفی، و بنابراين غيرقابل پيشبينی.
واضح است که اداره کردن يک سيستم غيرقابل پيشبينی بسيار دشوارتر از به هم ريختن آن است. از همين روست که آقای خامنهای حتی از شادی طرفداراناش پس از پيروزی در يکدست کردن قدرت نگران است.
اما در مجموع، اين شاخهی تحليل، يعنی پذيرفتن اين که جامعه به هيچ کس اعتماد نمیکند و تنها بر نفی و انکار استوار است، بسی نااميدانه است. برای فعالان سياسی و اجتماعی بهتر است که سوی ديگر تحليل را درست بپندارند، و گمان کنند بنا به «توطئهای» صدايشان به مردم نرسيده است. بنابراين اکنون چارهای نيست جز آن که صدايمان را بلند کنيم. اين کار بدون ايجاد تشکل ممکن نيست. همانگونه که بسيج را مدرسهی عشق به پيشوا و فردپرستی کردهاند و در اين بزنگاه از آن استفاده کردند، نيروهای دموکراسیخواه بايد بفهمند که ما نيز نياز به مدرسهای برای تبيين نظری ايدههای خود داريم، برای آن که به جامعه بفهمانيم که چرا دموکراسی از نان شب هم واجبتر است، چون بدون دموکراسی جز برای حاکمان ثبات و امنيتی نيست که نوبت به رفاه برسد؛ و چرا حقوق بشر از حقوق ماهانه پنجاه هزار تومان مهمتر است، چون بدون حقوق بشر، همه چيزمان از صدقهسر پيشوا داريم و هيچ يک صاحب حق نيستيم، و تنها با ديدگاه برابری حقوقی انسانهاست که میتوان از حق عدالت اقتصادی هم صحبت کرد.
من تعجب میکنم چرا ستادهای نسيم به آن سادگی تعطيل و رها شد، چرا هنوز جبههی دموکراسی و حقوق بشر شرايط عضوگيریاش را اعلام نمیکند، و چرا در شرايطی که هنوز فضا کاملاً بسته نشده تشکيلاتی در جامعه ساخته نمیشود تا در روزهای سخت حکومت مطلقهی يکدست، بتواند در مقابل حکومت بايستد؟ بنظرم به جای نااميدی و يأس و بستن چمدانها برای مهاجرت، بهتر است فعالانی که ديروز برای رياست جمهوری آقای معين و يا برای تحريم انتخابات تلاش میکردند کاملاً متشکل شوند و يک نظام دموکراتيک درون حزبی درست کنند. اين حزب جديد میتواند به جای رانتهای حکومتی به حق عضويت اعضايش وابسته باشد، و به جای روابط خويشاوندی و رفاقتی و همدانشکدهگی، به رشد نيروها از پايين به بالا معتقد باشد و به جای صد و چند نفر، از چند صد هزار نفر تشکيل شده باشد.
شروع کنيم، اين بار ديگر طمعورزان قدرت و ثروت بين ما نيستند. ديگر فردپرستان با ما نيستند. ما دموکراسی میخواهيم چون اخلاقی است، چون در تقدير ماست و چون غير از آن تنها به تحقير آدمی میانجامد. دموکراسی برای ما زينتی و کارکردی نيست، در اين مدت که برای آن کوشيدهايم جزو هويت ما شده است. شروع کنيم و از افراد جداافتاده و نااميد، جمعی بسازيم اميدوار. گمان میکنم ديگر بازنمودن وضع موجود و تحليل و توجيه آن بس است. ما میخواهيم اين وضع را عوض کنيم، و اين کار را خواهيم کرد، اگر با هم باشيم.
دموکراسی ايرانی: کمی هيجان، کمی تنوع
سايت ايرنا گفتگوهای خبری آقای احمدینژاد و آقای هاشمی رفسنجانی را به صورت آنلاين گذاشته است. برای من که مدتی است که از تلويزيون استفاده نمیکنم، غنيمتی بود تا صدا و طرز بيان اين دو نفر عصارهی فضايل ملت ايران! را بشنوم.
آقای احمدینژاد هر چقدر از نظر چهره از جذابيت بیبهره است، از نظر طرز بيان موفق است. صدای خوب (شايد يادگار دوران مداحی) و لهجهی کاملاً راحت و میشود گفت عاميانهی تهرانی، شايد از مزايای او باشند. اگرچه از طرز بيان او، کشدار کردن و شکستن بعضی کلمات ممکن است عدهای برداشت کنند که بيان او به جاهلها يا لومپنها شبيه است، يا کسانی که در اين سالها توفيق دمخور بودن با بسيجیهای تهرانی را داشتهاند، خط و ربط اين طرز بيان را براحتی تشخيص میدهند؛ ولی در عين حال او تسلط و اعتماد به نفس بسيار خوبی دارد (شايد يادگار مجلسگردانیها)، خندهای ته صدايش میگذارد و قسمت عمدهی صحبتاش را با حالت خنده میگويد و وقتی میخواهد جدی شود، صدايش حالت زمزمهای متعجب و عصبانی را به خودش میگيرد. اين بالا و پايين کردن صدا در تمام گفتگو ادامه داشت که حالتی داستانگويانه و لالايیگونه به سخناناش میداد. به حضور خودش در دانشگاه دائماً اشاره میکرد، به بهانهی مسألهی زنان، از دقت دانشجويان دخترش تعريف میکرد، به بهانهی پژوهشها، از تزهای دکترا و فوق ليسانس میگفت که در رابطه با صنعت زير نظر او انجام شده است.
مواضعاش بسيار نرمتر از حرفهای دور اولش شده، و در اين مورد کاملاً نظر نويسندهی سيبستان را اثبات میکند. وقتی حيدری (مجری) از مواضع فرهنگیاش پرسيد، هيچ موضع «سيخکی» نگرفت ولی نهايت حرفاش موضع «حمايتی» و «سياستگذاری» در فرهنگ بود و اين که هنر همان بيان لطيفتر مطالب دينی است. در مجموع، کاملاً برايم قابل درک شد (قبلاً قابل درک نبود) که چرا اين شخص چنين طرفداری را جلب کردهاست.
در هر دو فيلمی که از احمدینژاد روی سايت ايرنا هست يک نکته جلب توجه می کند:احمدینژاد از دعای عربی مشابهی برای شروع صحبتاش استفاده میکند (دعايی برای اين که جزء ياران امام غايب قرار بگيرد، و در نهايت برای سلامت رهبر) و سپس به ترتيب کاملاً حساب شدهای از تمام اقوام ايرانی تشکر میکند که در انتخابات شرکت کردند، و به دليلی احتمالاً تبليغاتی، از لرها دو بار تشکر میکند! اين نشان میدهد تيم تبليغاتی حمايتکنندهی آقای احمدینژاد کاملاً برنامهريزی شده عمل میکنند. احمدینژاد بخوبی میداند رگ خواب مردم «حمايت از مظلوم» است و ستمديدگی خودش را به عنوان يک «فرد معمولی با حداکثر شأن يک استاد دانشگاه» که پا به منطقههای ممنوع «آقايان» گذاشته به نمايش میگذارد، و به عنوان حرف آخر هم با حالتی مظلوم میگويد: «برق را در چند جا قطع کردهاند، اما مهم نيست...» حيدری با تعجب میپرسد کجا ولی احمدینژاد با همان خندهی از روی ناراحتی میگويد مهم نيست. اگر همين کار تبليغاتی رأی احمدینژاد را چندين درصد بالا ببرد عجيب نيست.
اما در مقايسه با احمدینژاد، بيان هاشمی ضعيف است و حتی به اندازهی سابق قدرت ندارد، شايد چون کمتر در موضع سوآل و جواب قرار گرفته، شايد هم چون مصاحبهها ديروقت انجام شدهاند و اغلب روحانيان که تقيد به سحرخيزی دارند معمولاً در اين ساعتها کاملاً خواب هستند. صدای هاشمی به علت سن بالا و خستگی لرزان است، کلمات را گم میکند و گاهی اشتباه میکند (مثلاً «به سرعت» را گفت «به صورت» و بعد تصحيح کرد) اما وقتی به شوق میآيد و از طرحهايش میگويد صدايش کاملاً جوان میشود و يکبند و بدون اشتباه حرف میزند. هاشمی هم دائم به حوزهی کارش در مجمع تشخيص اشاره میکند و زمينههايی را که برای خصوصیسازی، تشکيل نظام تأمين اجتماعی (social security) فراگير و حقوق زنان در با مصوبههای مجمع تشخيص فراهم شده میشمارد. هنوز حافظهی توانايی دارد و در مجموع بنظر نمیرسد که خرفتی پيری به سراغاش آمده باشد. هاشمی روی صندلی بود ولی پاهايش به زمين نمیرسيد و ضمن صحبت پاهايش را تکان میداد. از ژست لم دادن هميشگیاش خبری نبود. احمدینژاد بر عکس، خيلی مسلط روی صندلی نشسته بود.
هاشمی هم از شگرد مظلومنمايی و بغض مشهورش استفاده کرد، به تبليغات ناجوانمردانه و مخصوصاً به ماجرای حمله به جوادی آملی اشاره کرد. نمیدانم نظر بينندگان اين برنامه چه باشد اما به نظرم مظلومنمايی احمدینژاد موفقتر و قانعکنندهتر بود؛ بخصوص که شگرد هاشمی تکراری و «دمده» شده اما روش احمدینژاد کاملاً جديد بود، در سی ثانيهی آخر گفتگو که هيچ فرصتی برای بررسی بيشتر ماجرا نبود گفت برق را قطع کردهاند و به عنوان آخرين نقطهی تأثيرگذار گفتگو از ستم و تبعيضی که عليه او هست به عنوان يک واقعيت خارجی در حال وقوع صحبت کرد.
در مورد محتوای سخنان بايد گفت که احمدینژاد دائماً در حال «بايد» و «نبايد» گفتن بود و با اين بايدها و نبايدها سياستهای کنونی را نقد میکرد، از موضع حق بجانب. ولی حواساش بود که وعدهای ندهد. هاشمی پشت سر هم وعده میداد، و حتی از بينندگان درخواست میکرد که يا اين وعدهها را يادداشت کنند يا فيلم را ضبط کنند. ذهنيت هاشمی پر از برنامه بود و ذهنيت احمدینژاد پر از نقد.
در مجموع اگر مردم به احمدینژاد رأی بدهند جای تعجب نيست. احمدینژاد يک خطيب است که بخوبی آسمان و ريسمان به هم میبافد، و از لحاظ حرفهای قشنگ و بیپشتوانه زدن خيلی شبيه خاتمی است (اگر چه انديشهاش کاملاً برعکس اوست) و همچون خاتمی، از هيچ برنامهای صحبت نمیکند. هاشمی يک چهرهی خستهکننده و آشناست، با برنامههای مشخص، چيزی که اصلاً خوشايند ايرانیهای جويای هيجان نيست. ظاهراً ايرانيان از دموکراسی ايرانی هيجان و تنوع میخواهند، و احمدینژاد بهترين نوعاش را به آنها ارائه میکند! حتی شايد از نوع اکشن و جنگیاش.
راستی صبح با يک نوجوان 16 سالهی بسيجی صحبت میکردم، گفت به ما گفتهاند آقا رأی دادن به هاشمی را حرام کرده...
آقای احمدینژاد هر چقدر از نظر چهره از جذابيت بیبهره است، از نظر طرز بيان موفق است. صدای خوب (شايد يادگار دوران مداحی) و لهجهی کاملاً راحت و میشود گفت عاميانهی تهرانی، شايد از مزايای او باشند. اگرچه از طرز بيان او، کشدار کردن و شکستن بعضی کلمات ممکن است عدهای برداشت کنند که بيان او به جاهلها يا لومپنها شبيه است، يا کسانی که در اين سالها توفيق دمخور بودن با بسيجیهای تهرانی را داشتهاند، خط و ربط اين طرز بيان را براحتی تشخيص میدهند؛ ولی در عين حال او تسلط و اعتماد به نفس بسيار خوبی دارد (شايد يادگار مجلسگردانیها)، خندهای ته صدايش میگذارد و قسمت عمدهی صحبتاش را با حالت خنده میگويد و وقتی میخواهد جدی شود، صدايش حالت زمزمهای متعجب و عصبانی را به خودش میگيرد. اين بالا و پايين کردن صدا در تمام گفتگو ادامه داشت که حالتی داستانگويانه و لالايیگونه به سخناناش میداد. به حضور خودش در دانشگاه دائماً اشاره میکرد، به بهانهی مسألهی زنان، از دقت دانشجويان دخترش تعريف میکرد، به بهانهی پژوهشها، از تزهای دکترا و فوق ليسانس میگفت که در رابطه با صنعت زير نظر او انجام شده است.
مواضعاش بسيار نرمتر از حرفهای دور اولش شده، و در اين مورد کاملاً نظر نويسندهی سيبستان را اثبات میکند. وقتی حيدری (مجری) از مواضع فرهنگیاش پرسيد، هيچ موضع «سيخکی» نگرفت ولی نهايت حرفاش موضع «حمايتی» و «سياستگذاری» در فرهنگ بود و اين که هنر همان بيان لطيفتر مطالب دينی است. در مجموع، کاملاً برايم قابل درک شد (قبلاً قابل درک نبود) که چرا اين شخص چنين طرفداری را جلب کردهاست.
در هر دو فيلمی که از احمدینژاد روی سايت ايرنا هست يک نکته جلب توجه می کند:احمدینژاد از دعای عربی مشابهی برای شروع صحبتاش استفاده میکند (دعايی برای اين که جزء ياران امام غايب قرار بگيرد، و در نهايت برای سلامت رهبر) و سپس به ترتيب کاملاً حساب شدهای از تمام اقوام ايرانی تشکر میکند که در انتخابات شرکت کردند، و به دليلی احتمالاً تبليغاتی، از لرها دو بار تشکر میکند! اين نشان میدهد تيم تبليغاتی حمايتکنندهی آقای احمدینژاد کاملاً برنامهريزی شده عمل میکنند. احمدینژاد بخوبی میداند رگ خواب مردم «حمايت از مظلوم» است و ستمديدگی خودش را به عنوان يک «فرد معمولی با حداکثر شأن يک استاد دانشگاه» که پا به منطقههای ممنوع «آقايان» گذاشته به نمايش میگذارد، و به عنوان حرف آخر هم با حالتی مظلوم میگويد: «برق را در چند جا قطع کردهاند، اما مهم نيست...» حيدری با تعجب میپرسد کجا ولی احمدینژاد با همان خندهی از روی ناراحتی میگويد مهم نيست. اگر همين کار تبليغاتی رأی احمدینژاد را چندين درصد بالا ببرد عجيب نيست.
اما در مقايسه با احمدینژاد، بيان هاشمی ضعيف است و حتی به اندازهی سابق قدرت ندارد، شايد چون کمتر در موضع سوآل و جواب قرار گرفته، شايد هم چون مصاحبهها ديروقت انجام شدهاند و اغلب روحانيان که تقيد به سحرخيزی دارند معمولاً در اين ساعتها کاملاً خواب هستند. صدای هاشمی به علت سن بالا و خستگی لرزان است، کلمات را گم میکند و گاهی اشتباه میکند (مثلاً «به سرعت» را گفت «به صورت» و بعد تصحيح کرد) اما وقتی به شوق میآيد و از طرحهايش میگويد صدايش کاملاً جوان میشود و يکبند و بدون اشتباه حرف میزند. هاشمی هم دائم به حوزهی کارش در مجمع تشخيص اشاره میکند و زمينههايی را که برای خصوصیسازی، تشکيل نظام تأمين اجتماعی (social security) فراگير و حقوق زنان در با مصوبههای مجمع تشخيص فراهم شده میشمارد. هنوز حافظهی توانايی دارد و در مجموع بنظر نمیرسد که خرفتی پيری به سراغاش آمده باشد. هاشمی روی صندلی بود ولی پاهايش به زمين نمیرسيد و ضمن صحبت پاهايش را تکان میداد. از ژست لم دادن هميشگیاش خبری نبود. احمدینژاد بر عکس، خيلی مسلط روی صندلی نشسته بود.
هاشمی هم از شگرد مظلومنمايی و بغض مشهورش استفاده کرد، به تبليغات ناجوانمردانه و مخصوصاً به ماجرای حمله به جوادی آملی اشاره کرد. نمیدانم نظر بينندگان اين برنامه چه باشد اما به نظرم مظلومنمايی احمدینژاد موفقتر و قانعکنندهتر بود؛ بخصوص که شگرد هاشمی تکراری و «دمده» شده اما روش احمدینژاد کاملاً جديد بود، در سی ثانيهی آخر گفتگو که هيچ فرصتی برای بررسی بيشتر ماجرا نبود گفت برق را قطع کردهاند و به عنوان آخرين نقطهی تأثيرگذار گفتگو از ستم و تبعيضی که عليه او هست به عنوان يک واقعيت خارجی در حال وقوع صحبت کرد.
در مورد محتوای سخنان بايد گفت که احمدینژاد دائماً در حال «بايد» و «نبايد» گفتن بود و با اين بايدها و نبايدها سياستهای کنونی را نقد میکرد، از موضع حق بجانب. ولی حواساش بود که وعدهای ندهد. هاشمی پشت سر هم وعده میداد، و حتی از بينندگان درخواست میکرد که يا اين وعدهها را يادداشت کنند يا فيلم را ضبط کنند. ذهنيت هاشمی پر از برنامه بود و ذهنيت احمدینژاد پر از نقد.
در مجموع اگر مردم به احمدینژاد رأی بدهند جای تعجب نيست. احمدینژاد يک خطيب است که بخوبی آسمان و ريسمان به هم میبافد، و از لحاظ حرفهای قشنگ و بیپشتوانه زدن خيلی شبيه خاتمی است (اگر چه انديشهاش کاملاً برعکس اوست) و همچون خاتمی، از هيچ برنامهای صحبت نمیکند. هاشمی يک چهرهی خستهکننده و آشناست، با برنامههای مشخص، چيزی که اصلاً خوشايند ايرانیهای جويای هيجان نيست. ظاهراً ايرانيان از دموکراسی ايرانی هيجان و تنوع میخواهند، و احمدینژاد بهترين نوعاش را به آنها ارائه میکند! حتی شايد از نوع اکشن و جنگیاش.
راستی صبح با يک نوجوان 16 سالهی بسيجی صحبت میکردم، گفت به ما گفتهاند آقا رأی دادن به هاشمی را حرام کرده...
سهشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۴
مردان گرگ صفت
در اين چند روز چند بار تصميم گرفتم مطلب جديدی بنويسم، يکی راجع به اين که ورود دکتر معين به عرصهی انتخابات بعد از ماجرای اعطای صلاحيت چه اشتباه بزرگی بود، با يادآوریهايی از گفتگوی آقای معين با حنيف مزروعی و ترسی که آقای الپر پس از زورچپان کردن آقای معين برای آمدن و حيثيتی شدن قضيه ، احساس کردند.
اما الآن فضای سياسیفارسینويسان وب بسيار احساساتی است. اگر مثل من طرفدار شرکت نکردن در انتخابات بودهايد کافی است اين دو نوشته را از ساغر و فرناز بخوانيد تا به شدت احساس عذاب وجدان کنيد، نه برای آن که فعاليت يا عدم فعاليت ما باعث رأی نياوردن دکتر معين شده باشد (که در اين فرض کلی جای گفتگو هست) بلکه فقط بخاطر اين که رأی ندادن ما به هر دليلی اينقدر خاطر لطيف و نازک و خلاق اين دو را آزرده است!
از همهی اين آزردگیهای خاطر که بگذريم، طرفداران آقای معين و طرفداران شرکت نکردن در انتخابات نزديکترين عقايد سياسی را دارند و شايد بتوان گفت که تنها در راهکارها اختلاف دارند. اما همين نزديکی باعث میشود موقع عصبانيت و خشم هر گروه ديگری را بيشتر از تمام دشمنان سياسی مورد مقصر بداند و مورد خطاب و عتاب قرار دهد. بايد پذيرفت که هر کدام از راهکارها غلط بوده در يکی بودن هدف ما که دموکراسی و حقوق بشر است تغييری ايجاد نمیکند، و بهتر است برای اين که در اين توهم اختلاف بين اين دو گروه نمانيد سری هم به حلقهی ديگر وبلاگهای فارسی بزنيد، حلقهای که از طرفداران آقای احمدینژاد تشکيل شده و اغلب دموکراسی را شرکآلود میدانند يا ضديت با يهود محور انديشهشان است و يا حتی جزو استشهادیها هستند که قاعدتاً بايد آمادهی بستن بمب به خود و منفجر کردن باشند. نمیدانم چرا اين وبلاگها در بين وبلاگهای تحريمیها و طرفداران معين ديده نمیشوند.
مطلب ديگری هم به ذهنم رسيد راجع به آقای کروبی، که چقدر مناسب و عالی بود برای رياست جمهوری ايران، و اگر میخواستيم به کسی رأی بدهيم واقعاً بهتر از او نمیيافتيم که به قول آقای سروش، هم در قوارهی اين حکومت باشد و هم برنامهها و رفتارهای عملیاش پايهی استبداد را سست کند. چون همه میدانيم که با شعارهای دموکرات مآبانهی خاتمی به جز تغيير فضا و گفتمان در ساختار قدرت تغييری حاصل نشد، اما با شعار پوپوليستی آقای کروبی، به درستی پاشنهی آشيل حکومت استبدادی مورد هدف قرار گرفته بود: چرا که نخست، هيچ «اصولگرا»يی نمیتوانست با اين شعار «عدالتطلبانه» که «در جهت تأمين معيشت مردم» بود مبارزه کند (تازه خبر میرسد که اين شعار تأثيرش چنان بوده که نمايندهی آقای رفسنجانی هم وعدهی 80 هزار تومانی داده!) و دوم آن که، با پخش کردن درآمد نفت بين مردم، درست است که تورم و هزار گونه مشکل اقتصادی ديگر ممکن بود پديد آيد که ذهنهای تئوريک و اقتصاددانانی چون آقای قدوسی بهتر آنها را میشناسند، اما اين کار شاهرگ استبداد را که به نفت وصل است قطع میکرد. روزی که شيخ اين شعار را در مصاحبه با روزنامهی شرق مطرح کرد، نظری در اين باره در وبسايت شخصیاش نوشتم و پيشنهادهايی برای بهتر شدن اين طرح دادم. نظر من در وبسايت آقای کروبی منتشر نشد ولی در همين وبلاگ آمده است.
خلاصه آن که کسانی که از برج عاج اينترنت به جامعهی ايران نگاه میکردند اين شعار را آنقدر عوامفريبانه دانستند که ديگر راجع به آن و احتمال پيروزیاش حتی بحث هم نکردند. حتی جميله کديور پس از انتخابات، و در واقع پس از مرگ قهرمان جرأت کرد بنويسد که تحقق اين شعار ممکن بود و چه بسا مفيد هم بود. من که پيش از اين، در جريانات ديگری تأثير مخرب اينترنت را بر قضاوتم از جامعه تجربه کرده بودم، پای مطلبی از آقای جامی کامنتی نوشته بودم تا هشدار دهم اين تصورات را واقعی نپندارد. متأسفانه برای ما که دور از ايران هستيم، اينترنت يکی از معدود راههايی است که احساس در کوران حوادث بودن را به ما میدهد؛ احساسی که شايد به کل نادرست باشد. اين هم مطلب سومی بود که میخواستم دربارهاش به تفصيل بنويسم ولی بهتر از من خود آقای جامی نوشت و خانم شاخساری هم آن را تکميل کرد.
يک نکته ديگر هم بود: حجم مطلبی که من به صورت کامنت در وبلاگ اين و آن مینويسم بسيار زياد است. اغلب کامنت يک متن دست دو به شمار میآيد، اما نوشتن کامنت برای من آسانتر و میشود گفت لذتبخشتر از نوشتن وبلاگ خودم است! دليلاش را نمیدانم ولی هميشه برايم چالش با آدمهای بسيار متفاوت، و يافتن زبان مشترکی با بسياری از آنها برايم جالب بودهاست. به همين دليل میخواستم فهرستی از مطالب وبلاگهايی که اين چند روزه برايشان کامنت گذاشتهام را اينجا بگذارم. فقط برای نمونه بايد بگويم وبلاگ دوستانی را هم که طرفدار احمدینژاد هستند میخوانم و اگر اجازه دهند، گاهی کامنتام از متنشان هم طولانیتر میشود!
اما فعلاً قصدم از به روز کردن وبلاگ تنها نوشتن يک انديشهی گذرا بود که به ذهنم آمد، و قصد نوشتن هيچيک از اين مطالب را نداشتم. خبری در روزنامهی شرق بود دربارهی حمايت از افراد دوجنسيتی، مردانی با چهرهی زنانه که «شب را در خيابان به روز میآورند و مورد سوء استفادهی جنسی قرار میگيرند». میخواستم ببينم پيشفرضهايی نهان در چنين خبری چيستند. پيشفرض خيلی واضح، تصور يا تعريفی از مرد به عنوان «فاعل امر جنسی» و تعريف زن به عنوان آسيبپذير، نيازمند حمايت و مورد سوء استفادهی جنسی، و در يک کلام «مفعول» است. به اين نتيجه رسيدم که همان ديدگاهی که مردان را گرگصفت میپندارد و چندان حريص که بی هيچ علت خاصی، از هر چيزی «سوء استفادهی جنسی» میکنند، همان ديدگاهی است که زنها را در پستو نهان میخواهد و در افراطیترين شکل، با کوچکترين شک و ترديد نسبت به «ناموس»اش، دختر هفت سالهاش را سر میبرد. میخواستم به دوستان فمينيستام بگويم که کسی که به «مردان گرگصفت» معتقد باشد، نمیتواند به «زن ضعيف» و لزوم حمايت از او بیاعتقاد باشد.
اما الآن فضای سياسیفارسینويسان وب بسيار احساساتی است. اگر مثل من طرفدار شرکت نکردن در انتخابات بودهايد کافی است اين دو نوشته را از ساغر و فرناز بخوانيد تا به شدت احساس عذاب وجدان کنيد، نه برای آن که فعاليت يا عدم فعاليت ما باعث رأی نياوردن دکتر معين شده باشد (که در اين فرض کلی جای گفتگو هست) بلکه فقط بخاطر اين که رأی ندادن ما به هر دليلی اينقدر خاطر لطيف و نازک و خلاق اين دو را آزرده است!
از همهی اين آزردگیهای خاطر که بگذريم، طرفداران آقای معين و طرفداران شرکت نکردن در انتخابات نزديکترين عقايد سياسی را دارند و شايد بتوان گفت که تنها در راهکارها اختلاف دارند. اما همين نزديکی باعث میشود موقع عصبانيت و خشم هر گروه ديگری را بيشتر از تمام دشمنان سياسی مورد مقصر بداند و مورد خطاب و عتاب قرار دهد. بايد پذيرفت که هر کدام از راهکارها غلط بوده در يکی بودن هدف ما که دموکراسی و حقوق بشر است تغييری ايجاد نمیکند، و بهتر است برای اين که در اين توهم اختلاف بين اين دو گروه نمانيد سری هم به حلقهی ديگر وبلاگهای فارسی بزنيد، حلقهای که از طرفداران آقای احمدینژاد تشکيل شده و اغلب دموکراسی را شرکآلود میدانند يا ضديت با يهود محور انديشهشان است و يا حتی جزو استشهادیها هستند که قاعدتاً بايد آمادهی بستن بمب به خود و منفجر کردن باشند. نمیدانم چرا اين وبلاگها در بين وبلاگهای تحريمیها و طرفداران معين ديده نمیشوند.
مطلب ديگری هم به ذهنم رسيد راجع به آقای کروبی، که چقدر مناسب و عالی بود برای رياست جمهوری ايران، و اگر میخواستيم به کسی رأی بدهيم واقعاً بهتر از او نمیيافتيم که به قول آقای سروش، هم در قوارهی اين حکومت باشد و هم برنامهها و رفتارهای عملیاش پايهی استبداد را سست کند. چون همه میدانيم که با شعارهای دموکرات مآبانهی خاتمی به جز تغيير فضا و گفتمان در ساختار قدرت تغييری حاصل نشد، اما با شعار پوپوليستی آقای کروبی، به درستی پاشنهی آشيل حکومت استبدادی مورد هدف قرار گرفته بود: چرا که نخست، هيچ «اصولگرا»يی نمیتوانست با اين شعار «عدالتطلبانه» که «در جهت تأمين معيشت مردم» بود مبارزه کند (تازه خبر میرسد که اين شعار تأثيرش چنان بوده که نمايندهی آقای رفسنجانی هم وعدهی 80 هزار تومانی داده!) و دوم آن که، با پخش کردن درآمد نفت بين مردم، درست است که تورم و هزار گونه مشکل اقتصادی ديگر ممکن بود پديد آيد که ذهنهای تئوريک و اقتصاددانانی چون آقای قدوسی بهتر آنها را میشناسند، اما اين کار شاهرگ استبداد را که به نفت وصل است قطع میکرد. روزی که شيخ اين شعار را در مصاحبه با روزنامهی شرق مطرح کرد، نظری در اين باره در وبسايت شخصیاش نوشتم و پيشنهادهايی برای بهتر شدن اين طرح دادم. نظر من در وبسايت آقای کروبی منتشر نشد ولی در همين وبلاگ آمده است.
خلاصه آن که کسانی که از برج عاج اينترنت به جامعهی ايران نگاه میکردند اين شعار را آنقدر عوامفريبانه دانستند که ديگر راجع به آن و احتمال پيروزیاش حتی بحث هم نکردند. حتی جميله کديور پس از انتخابات، و در واقع پس از مرگ قهرمان جرأت کرد بنويسد که تحقق اين شعار ممکن بود و چه بسا مفيد هم بود. من که پيش از اين، در جريانات ديگری تأثير مخرب اينترنت را بر قضاوتم از جامعه تجربه کرده بودم، پای مطلبی از آقای جامی کامنتی نوشته بودم تا هشدار دهم اين تصورات را واقعی نپندارد. متأسفانه برای ما که دور از ايران هستيم، اينترنت يکی از معدود راههايی است که احساس در کوران حوادث بودن را به ما میدهد؛ احساسی که شايد به کل نادرست باشد. اين هم مطلب سومی بود که میخواستم دربارهاش به تفصيل بنويسم ولی بهتر از من خود آقای جامی نوشت و خانم شاخساری هم آن را تکميل کرد.
يک نکته ديگر هم بود: حجم مطلبی که من به صورت کامنت در وبلاگ اين و آن مینويسم بسيار زياد است. اغلب کامنت يک متن دست دو به شمار میآيد، اما نوشتن کامنت برای من آسانتر و میشود گفت لذتبخشتر از نوشتن وبلاگ خودم است! دليلاش را نمیدانم ولی هميشه برايم چالش با آدمهای بسيار متفاوت، و يافتن زبان مشترکی با بسياری از آنها برايم جالب بودهاست. به همين دليل میخواستم فهرستی از مطالب وبلاگهايی که اين چند روزه برايشان کامنت گذاشتهام را اينجا بگذارم. فقط برای نمونه بايد بگويم وبلاگ دوستانی را هم که طرفدار احمدینژاد هستند میخوانم و اگر اجازه دهند، گاهی کامنتام از متنشان هم طولانیتر میشود!
اما فعلاً قصدم از به روز کردن وبلاگ تنها نوشتن يک انديشهی گذرا بود که به ذهنم آمد، و قصد نوشتن هيچيک از اين مطالب را نداشتم. خبری در روزنامهی شرق بود دربارهی حمايت از افراد دوجنسيتی، مردانی با چهرهی زنانه که «شب را در خيابان به روز میآورند و مورد سوء استفادهی جنسی قرار میگيرند». میخواستم ببينم پيشفرضهايی نهان در چنين خبری چيستند. پيشفرض خيلی واضح، تصور يا تعريفی از مرد به عنوان «فاعل امر جنسی» و تعريف زن به عنوان آسيبپذير، نيازمند حمايت و مورد سوء استفادهی جنسی، و در يک کلام «مفعول» است. به اين نتيجه رسيدم که همان ديدگاهی که مردان را گرگصفت میپندارد و چندان حريص که بی هيچ علت خاصی، از هر چيزی «سوء استفادهی جنسی» میکنند، همان ديدگاهی است که زنها را در پستو نهان میخواهد و در افراطیترين شکل، با کوچکترين شک و ترديد نسبت به «ناموس»اش، دختر هفت سالهاش را سر میبرد. میخواستم به دوستان فمينيستام بگويم که کسی که به «مردان گرگصفت» معتقد باشد، نمیتواند به «زن ضعيف» و لزوم حمايت از او بیاعتقاد باشد.
جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۴
حکومت رجالهها
واقعاً ترسناک است اگر احمدینژاد با عنايات ناظران بسيجی و نمازها و توسل آقايان علما رأی بياورد... اميدوارم در ساعات آخر رأیگيری مردم اين خطر را احساس کنند و بروند و به کس ديگری رأی بدهند، حتی قاليباف!
شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۴
اکبر گنجی: به زندان بازمیگردم
خوشبختانه اکبر گنجی را هنوز نکشتهاند. بدبختانه، چنان بلايی به سرمان آمده که خوشحال میشويم از اين که کسی را نمیکشند و به زندانش میبرند! فهرست اين شادمانیهای حقير بلند است، خوشحال بايد باشيم که لااقل جبههی مشارکت را با حکم حکومتی به انتخابات خودشان راه میدهند، و خوشحال بايد باشيم که فلان کتاب يا اثر هنری بعد از هزار «اصلاحيه» و «حذف» امکان پخش میيابد. حتماً پس از انتخابات هم خوشحال خواهيم بود که «يار هميشگی رهبر» رئيسجمهور شده نه مثلاً رئيس پليس.
دلايل منطقی به کنار، دليل احساسی من برای شرکت نکردن در انتخابات اصلاً همين است: از شادمانیهای حقير خسته شدهام. تا کی بايد از ترس مرگ خودکشی کنيم؟ تا کی بايد از بیبرنامگی، بیشهامتی و ترس از آينده، آيندهمان را بدهيم تا «آقايان» و «برادران» برايمان ترسيم کنند؟
دلايل منطقی به کنار، دليل احساسی من برای شرکت نکردن در انتخابات اصلاً همين است: از شادمانیهای حقير خسته شدهام. تا کی بايد از ترس مرگ خودکشی کنيم؟ تا کی بايد از بیبرنامگی، بیشهامتی و ترس از آينده، آيندهمان را بدهيم تا «آقايان» و «برادران» برايمان ترسيم کنند؟
پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۴
نگرانی برای جان گنجی: اکبر گنجی کجاست؟
رک و راست بگويم: خيلی نگرانم که بلايی سر اکبر گنجی آورده باشند. به اين ماجراها دقت کنيد تا ببينيد نگرانیام بیجا نيست:
من کلاً ذهنيت توطئهانديشی ندارم و هر وقت کسی از توطئه حرف میزند، کمتر باور میکنم. اما از اين قضيه بد جوری بوی توطئه به مشام میرسد. فکر کنيد شما جای زندانبانی بوديد که زندانیتان در زندان کتاب نوشته و زير و بالای حکومت شما را کوبيده؛ شخصيت شما را با قاتلان يکی کرده، و بعد هم اعتصاب غذا کرده که برای درمان آزادش کنيد. فرض کنيد شما زندانبانی هستيد که دوست نداريد سر به تن زندانیتان باشد، ولی از طرفی چون زندانی بيش از اندازه مشهور است، هيچ کارش نمیتوانيد بکنيد. در زندان هم بماند، میميرد. شما بوديد چه میکرديد؟
آيا بهترين کار اين نبود که زندانی را آزاد کنيد تا به فضای اصطلاحاً آزاد جامعه برگردد، جايی که مسئوليت جان و خوناش به گردن شما نيست، بعد در شرايطی که شهر شلوغ است و مردم دارند توی خيابان از شادی «پيروزی ملی!» میرقصند، زندانی دردسرساز را در خفا سر به نيستاش کنيد، و بعد نقش بازی کنيد که ای فرياد، زندانی متواری شده است؟
شايد کسانی چون شبح فکر کنند که اکبر گنجی از ايران بيرون آمده تا به کسانی چون بهنود و نبوی بپيوندد. گنجی چنين آدمی نيست. من هم دوست دارم مثل شبح فکر کنم،اما بسيار نگرانم، بخصوص که اين بازی سابقه هم دارد، اميدوارم ماجرای فرج سرکوهی را به اين زودی فراموش نکرده باشيم...
اگر اکبر گنجی تا دو سه روز ديگر پيدا نشود، اين گمان تلخ خيلی به يقين نزديک خواهد شد. همه بايد تلاش کنيم و سلامت جانی اکبر گنجی را با جديت از حکومت بخواهيم، به جای آن که خوشخيالانه گمان کنيم که «اکبر در رفته است».
پ.ن. شبح عزيز اينجا نظری نوشته که مجبورم کرد نوشتهام را ويرايش مختصری بکنم. هرگز قصد اهانت در کار نبود، به دليلی که شبح در کامنتاش نوشتهاست. ولی چون ظاهراً اين گونه به نظر رسيده، شرمسارم و صميمانه از او عذر میخواهم. شبح از کامنتهايی که در وبلاگاش میگذارم میداند که تندنويسام و گاهی تندنويسی ممکن است به تندخويی تعبير شود.
- اکبر گنجی تندترين متن خودش را دربارهی تحريم انتخابات مینويسد، و در مقدمه مستقيماً رأس حکومت را خطاب قرار میدهد و او را مسئول جان خودش میداند. بعد برای به دست آوردن امکانات درمانی اعتصاب غذا میکند.
- با تمام اين صحبتها، و درست در گير و دار انتخابات که رهبر همه را به رأی دادن دعوت میکند، اکبر گنجی، پرشورترين و احتمالاً پرمخاطبترين طرفدار تحريم انتخابات، از زندان آزاد میشود.
- اکبر گنجی میگويد اگر نگذارند درماناش کامل شود، به زندان برمیگردد واعتصاب غذا میکند.
- در آستانهی يک بازی پر سر و صدای فوتبال، که همهی خبرهای سياسی تحتالشعاع آن قرار میگيرند، اکبر گنجی ناپديد میشود. حتی همسرش نمیداند او کجاست.
من کلاً ذهنيت توطئهانديشی ندارم و هر وقت کسی از توطئه حرف میزند، کمتر باور میکنم. اما از اين قضيه بد جوری بوی توطئه به مشام میرسد. فکر کنيد شما جای زندانبانی بوديد که زندانیتان در زندان کتاب نوشته و زير و بالای حکومت شما را کوبيده؛ شخصيت شما را با قاتلان يکی کرده، و بعد هم اعتصاب غذا کرده که برای درمان آزادش کنيد. فرض کنيد شما زندانبانی هستيد که دوست نداريد سر به تن زندانیتان باشد، ولی از طرفی چون زندانی بيش از اندازه مشهور است، هيچ کارش نمیتوانيد بکنيد. در زندان هم بماند، میميرد. شما بوديد چه میکرديد؟
آيا بهترين کار اين نبود که زندانی را آزاد کنيد تا به فضای اصطلاحاً آزاد جامعه برگردد، جايی که مسئوليت جان و خوناش به گردن شما نيست، بعد در شرايطی که شهر شلوغ است و مردم دارند توی خيابان از شادی «پيروزی ملی!» میرقصند، زندانی دردسرساز را در خفا سر به نيستاش کنيد، و بعد نقش بازی کنيد که ای فرياد، زندانی متواری شده است؟
شايد کسانی چون شبح فکر کنند که اکبر گنجی از ايران بيرون آمده تا به کسانی چون بهنود و نبوی بپيوندد. گنجی چنين آدمی نيست. من هم دوست دارم مثل شبح فکر کنم،اما بسيار نگرانم، بخصوص که اين بازی سابقه هم دارد، اميدوارم ماجرای فرج سرکوهی را به اين زودی فراموش نکرده باشيم...
اگر اکبر گنجی تا دو سه روز ديگر پيدا نشود، اين گمان تلخ خيلی به يقين نزديک خواهد شد. همه بايد تلاش کنيم و سلامت جانی اکبر گنجی را با جديت از حکومت بخواهيم، به جای آن که خوشخيالانه گمان کنيم که «اکبر در رفته است».
پ.ن. شبح عزيز اينجا نظری نوشته که مجبورم کرد نوشتهام را ويرايش مختصری بکنم. هرگز قصد اهانت در کار نبود، به دليلی که شبح در کامنتاش نوشتهاست. ولی چون ظاهراً اين گونه به نظر رسيده، شرمسارم و صميمانه از او عذر میخواهم. شبح از کامنتهايی که در وبلاگاش میگذارم میداند که تندنويسام و گاهی تندنويسی ممکن است به تندخويی تعبير شود.
شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۴
ساختن هويت
سلسله يادداشتهای سايت فارسی بیبیسی دربارهی هويت احتمالاً مجموعهی جالبی از کار در بيايد. جالب آن که بسياری از آنچه را که در اين مدت انديشيده بودم و سعی داشتم در يادداشتهای «وضعيت: نامعلوم» بنويسم، با بيانی دلچسبتر، پختهتر و مستدلتر در اين مجموعه يادداشتها باز میيابم.
از جمله اشارهای که در نوشتهی قبل داشتم که بهتر است واکاوی فلسفی و تاريخی برای کشف «هويت» را رها کنيم و به ساختن هويت جديدی به عنوان هويت ايرانی بپردازيم، اکنون در مقالهی محمدرضا نيکفر با بيانی بسيار شيوا آمده است.
نثر محمدرضا نيکفر را که بسيار دوست دارم، اولين بار در مجلهی آفتاب که در ايران منتشر میشد و در مقالهای با عنوان «طرح يک نظريهی بومی دربارهی سکولاريزاسيون» خواندم، مقالهای بسيار عالی و هنوز تر و تازه. اطلاعات زيادی از شخص او ندارم، همين را میدانم که فلسفهدانی است که در آلمان به تحقيق مشغول است. اگر کسی اطلاعات بيشتری از او دارد مرا هم مطلع کند.
پ.ن. بيشتر مواقع تجربهی توليد متن به زبان فارسی روی اينترنت برای من، تبديل میشود به حسی که اين آهنگ پينک فلويد دارد. ايميلهايم جواب نمیگيرند، وبلاگم خوانده نمیشود و ديده نمیشوم.
از جمله اشارهای که در نوشتهی قبل داشتم که بهتر است واکاوی فلسفی و تاريخی برای کشف «هويت» را رها کنيم و به ساختن هويت جديدی به عنوان هويت ايرانی بپردازيم، اکنون در مقالهی محمدرضا نيکفر با بيانی بسيار شيوا آمده است.
نثر محمدرضا نيکفر را که بسيار دوست دارم، اولين بار در مجلهی آفتاب که در ايران منتشر میشد و در مقالهای با عنوان «طرح يک نظريهی بومی دربارهی سکولاريزاسيون» خواندم، مقالهای بسيار عالی و هنوز تر و تازه. اطلاعات زيادی از شخص او ندارم، همين را میدانم که فلسفهدانی است که در آلمان به تحقيق مشغول است. اگر کسی اطلاعات بيشتری از او دارد مرا هم مطلع کند.
پ.ن. بيشتر مواقع تجربهی توليد متن به زبان فارسی روی اينترنت برای من، تبديل میشود به حسی که اين آهنگ پينک فلويد دارد. ايميلهايم جواب نمیگيرند، وبلاگم خوانده نمیشود و ديده نمیشوم.
چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۴
وضعيت نامعلوم: شکست پروژهی ملتسازی
ملتسازان ايرانی دست روی هر چه گذاشتهاند اگر طلا مینموده خاکستر شدهاست. رضاشاه میخواست هويت ايران باستان را به ايران کنونی بازگرداند، اما ارتش مدرن رضاشاه بر خلاف سپاه قوی و جهانگيرِ فرمانروايانِ باستانی، با کوچکترين اشارهی قدرتهای جهانی از هم پاشيد و ايران اشغال شد. تلاشهای پسر او برای بازگرداندن شکوه آريايی و دو هزار و پانصد ساله، به مضحکهای از ديکتاتوری و زورگويی مدرن بدل شد که اکثر مردماش آن را وابسته به بيگانه میشمردند و هدفاش را ضد دين و اخلاق خود میدانستند.
شعارهای بزرگ حکومت اسلامی در يگانه کردن جهان اسلام و وحدت اسلامی، و بعدها در فتح کربلا و قدس همه در انتهای جنگ پوچ شدند و يأسی بیمانند جايگزين آن شد. کار به جايی رسيد که راه حکومت اسلامی تبديل شد به الگو گرفتن از کره جنوبی، که بر پايهی اعتقادات تشکيلدهندهی انقلاب اسلامی هدفی کاملا ناسازگار مینمود.
اين دورهی صدساله پس از مشروطه، شکست ملت ايران نبوده بلکه شکست ملتسازی مدرن در ايران بودهاست. اگر بر همين نکته توافق کنيم بسياری از گرهها باز میشود: مشکل هويت ايرانی نه به «ناکامی تاريخی مسلمين» مربوط است نه به جدال «سنت و مدرنيته»، نه «غربزدگی» درد ماست که «بازگشت به خويشتن» دوای آن باشد، نه «دينخويی و اسلامگرايی» که دوايش جهتگيری ضددين باشد.
مسألههای ساده در شکلهای فلسفی حل نمیشوند، تنها پيچيده میشوند و به انگارههای ازلی و ابدی وصل میشوند. مسألهی سادهی ما اين است: در جهان مدرن، با تعريفی که حقوق بينالملل از کلمهی «ملت» دارد، حکومتهای داخل مرز کشور ايران در صد سال اخير در ارائهی يک آرمان و يا قانون مناسب و موفق برای ساختن «ملت» ناموفق بودهاند.
اکنون که زمانهی آرمانهای ميهنپرستانه و يا دينگرايانه به سر آمده است، برای ساختن ملت شايد تنها راهحل، مهندسیِ تلقی جديدی از ملت باشد. به اين منظور از لغت «مهندسی» استفاده میکنم که اين کار دقيقاً ساختن هويت است، نه بازگشت به هويتی خاص. هويت پاره پارهی ايرانيان اکنون میتواند با منافع اقتصادی مشترک، بعضی حسهای مشترک فرهنگی و مذهبی و استفاده از زبان فارسی به عنوان زبان پيوند دهندهی اقوام حاضر در ايران تبديل به يک «هويت ملی رقيق» شود که هر چه باشد، از هيچ بهتر است. در قالب اين هويت جديد بايد چندگانگی و تنوع فرهنگ و زبان و مذهب محترم باشد و تبعيض در تمام شکلهای مذهبی، فرهنگی و زبانی از بين برود.
با اين اوصاف، آيندهی ايران هرچه باشد، چيزی هيجانانگيز و بسيار آرمانی نيست. اما هنر سياستمداران نخبه آن است که راههای ناگزير و ملالتآور را به اهدافی بس جذاب و خواستنی تبديل کنند؛ و اکنون ما به چنين افرادی نياز داريم. ما چارهای جز بازآموزی نداريم، لافهای گزافی چون «هنر نزد ايرانيان است و بس» «کشور امام زمان» بودن يا «مبدأ تمدن جهانی» بودن را رها کنيم، متواضع شويم، و تلاش کنيم دوباره و عميقتر بياموزيم. آموزش درست و جهانی و ترجيحاً به زبانهای زندهی جهان، تنها راهحل برای بقای ايران است.
شعارهای بزرگ حکومت اسلامی در يگانه کردن جهان اسلام و وحدت اسلامی، و بعدها در فتح کربلا و قدس همه در انتهای جنگ پوچ شدند و يأسی بیمانند جايگزين آن شد. کار به جايی رسيد که راه حکومت اسلامی تبديل شد به الگو گرفتن از کره جنوبی، که بر پايهی اعتقادات تشکيلدهندهی انقلاب اسلامی هدفی کاملا ناسازگار مینمود.
اين دورهی صدساله پس از مشروطه، شکست ملت ايران نبوده بلکه شکست ملتسازی مدرن در ايران بودهاست. اگر بر همين نکته توافق کنيم بسياری از گرهها باز میشود: مشکل هويت ايرانی نه به «ناکامی تاريخی مسلمين» مربوط است نه به جدال «سنت و مدرنيته»، نه «غربزدگی» درد ماست که «بازگشت به خويشتن» دوای آن باشد، نه «دينخويی و اسلامگرايی» که دوايش جهتگيری ضددين باشد.
مسألههای ساده در شکلهای فلسفی حل نمیشوند، تنها پيچيده میشوند و به انگارههای ازلی و ابدی وصل میشوند. مسألهی سادهی ما اين است: در جهان مدرن، با تعريفی که حقوق بينالملل از کلمهی «ملت» دارد، حکومتهای داخل مرز کشور ايران در صد سال اخير در ارائهی يک آرمان و يا قانون مناسب و موفق برای ساختن «ملت» ناموفق بودهاند.
اکنون که زمانهی آرمانهای ميهنپرستانه و يا دينگرايانه به سر آمده است، برای ساختن ملت شايد تنها راهحل، مهندسیِ تلقی جديدی از ملت باشد. به اين منظور از لغت «مهندسی» استفاده میکنم که اين کار دقيقاً ساختن هويت است، نه بازگشت به هويتی خاص. هويت پاره پارهی ايرانيان اکنون میتواند با منافع اقتصادی مشترک، بعضی حسهای مشترک فرهنگی و مذهبی و استفاده از زبان فارسی به عنوان زبان پيوند دهندهی اقوام حاضر در ايران تبديل به يک «هويت ملی رقيق» شود که هر چه باشد، از هيچ بهتر است. در قالب اين هويت جديد بايد چندگانگی و تنوع فرهنگ و زبان و مذهب محترم باشد و تبعيض در تمام شکلهای مذهبی، فرهنگی و زبانی از بين برود.
با اين اوصاف، آيندهی ايران هرچه باشد، چيزی هيجانانگيز و بسيار آرمانی نيست. اما هنر سياستمداران نخبه آن است که راههای ناگزير و ملالتآور را به اهدافی بس جذاب و خواستنی تبديل کنند؛ و اکنون ما به چنين افرادی نياز داريم. ما چارهای جز بازآموزی نداريم، لافهای گزافی چون «هنر نزد ايرانيان است و بس» «کشور امام زمان» بودن يا «مبدأ تمدن جهانی» بودن را رها کنيم، متواضع شويم، و تلاش کنيم دوباره و عميقتر بياموزيم. آموزش درست و جهانی و ترجيحاً به زبانهای زندهی جهان، تنها راهحل برای بقای ايران است.
در نوشتن اين مقاله ايدهها و اصطلاحات زيادی را وامدار مقالهی اخير آقای داريوش آشوری هستم.
اشتراک در:
پستها (Atom)