کسانی که به زمينبازی با Google Earth علاقه دارند میدانند که به جز نقاط مسکونی اروپا و امريکای شمالی، عکسهای گوگل در تمام عراق و بيشتر قسمتهای افغانستان هم بسيار دقيق است. اما تا مدتی قبل کيفيت عکسها در تمام ايران (به جز قسمتهايی از بوشهر و اروند رود) پايين بود.
امروز که ايران را نگاه میکردم، متوجه شدم چند قسمت را با نقشههای بهتر و دقيقتر وصله کردهاند. قبلاً اگر از ارتفاع ده کيلومتر به زمين نزديکتر میشدم وضوح تصوير ديگر اضافه نمیشد؛ اما ديدم برای چند قسمت وضوح را تا حدی بالا بردهاند که میتوان تا حدود دو کيلومتر تصويرهای مناسب داشت. اين چند نقطه در نزديکی نطنز، ساغند و اصفهان هستند و میشود حدس زد که تأسيسات هستهای ايران در اين نقاط قرار دارند.
تأسيسات غنیسازی نطنز، حاصل چسباندن موزائيکی عکسهای گوگل زمين به هم. برای تصوير بزرگتر (3048 در 2683 پيکسل - 1450 کيلوبايت) روی عکس کليک کنيد.
اگر برنامهی Google Earth را روی کامپيوتر خودتان نصبشده و پهنای باند اينترنت مناسب داريد ، میتوانيد اين نقاط را با کليک روی لينکهای زير ببينيد:
از درستی مکانها مطمئن نيستم، با اين حال عکس ماهوارهای ديگری از تأسيسات نطنز در اين سايت به عنوان «پايگاه نظامی» ثبت شدهاست.
جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۵
شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵
آسيبشناسی مفاهمه
توضيح ضروری: اين نوشته دستانداز (به شکل لينک) بسيار دارد که اميدوارم مانع خواندن متن نشود. توصيه میکنم قبل از کليک کردن روی هر لينکی، يک بار خود متن را بخوانيد، لينکها فقط نقش ارجاع و مثال دارند.
سرچشمهی پلوراليزم بدبينانه، نااميدی از رسيدن به توافق و تفاهم است. در اين ديدگاه انسانها در جزيرههای مجزای عقايد خود تصوير میشوند که راهی به هم ندارند و تنها راه حل يک انسان متمدن در چنين وضعيتی، مدارا (tolerance) است؛ و «مدارا» که بار معنايی «تحمل» را در خود دارد معمولاً يک تکليف شاق اخلاقی است که برای همه آسان نيست. فرد نياز به حداقلی از فرهنگ و تمدن و فضيلت اخلاقی دارد تا بتواند مداراگر باشد.
اما پلوراليزم میتواند خوشبينانه هم باشد. اگر هر منظومهای از عقايد که سازگاری درونی (consistency) دارد را «درست» بدانيم، در اين صورت تنها يک منظومه از عقايد درست موجود نيست. هر منظومه از اصول موضوع سازگار، میتوانند يک دستگاه معرفتی بدون اشکال به ما بدهند.
شايد به دليل دقت منطقی رياضيات، اولين نمونههای پذيرش دو نظريهی متفاوت در کنار هم در رياضيات پديد آمدند. در هندسه، پذيرفته شد که هندسهی اقليدسی (که پارادايم دو هزار سالهی حاکم بر اين علم بود) درستتر از هندسههای نااقليدسی جديد نيست: چون هر دو نوع هندسه سازگارند پس هر دو میتوانند درست دانسته شوند.
با اين حال چنين نيست که هندسهی اقليدسی ديگر قابل درک نباشد يا از مُد افتاده باشد. هر نظريهای که سازگار است، قابل فهم هم هست و در نتيجه میتوان فهميد که «چطور چنين عقيدهای ممکن است.»
تفاوت دو نوع پلوراليزم بدبينانه و خوشبينانه را شايد بتوان با تمايل به تفاهم سنجيد: اولی تفاهم را ممکن نمیداند و دومی با آن که تفاهم را ممکن میداند، بين آن و يکی شدن عقايد تفاوت قائل میشود و وحدت عقيده را ممکن يا حتی لزوماً مفيد نمیداند.
پلوراليزم بدبينانه در نهايت چون عملاً اعتباری برای هيچ نظريهی اخلاقی هم باقی نمیگذارد، میتواند به اصالت دادن به قدرت منجر شود (نقد سيبستان بر رورتی را از اين منظر بدبينانه بخوانيد).
انکار امکان مفاهمه از آن رو خطرناک است که پس از نااميد شدن از مفاهمه، چيزی به جز قدرت، آن هم اغلب به به عريانترين شکل، يعنی خشونت نيست. طبيعی است که هر انسان تا جايی که مخاطباش را مانند خودش انسان میداند که بتواند او را درک کند. نااميد شدن از مفاهمه معمولاً انکار انسانيت طرف مقابل را در خود نهفته دارد و سلب انسانيت از حريف ما را برای کُشتن او آماده میکند.
پلوراليزم خوشبينانه اما، میتواند سازوکاری اخلاقی برای تفاهم داشته باشد: اگر سياسی بنگريم دموکراسی، يا اگر انديشهها را کالا بدانيم و ديدی اقتصادی داشته باشيم، بازار آزاد انديشهها. اين سازوکار را هر چه بناميم، تنها بر مبنای خوشبينی نسبت به انتخاب انسانها و احترام متقابل بين آنها امکانپذير میشود. در پلوراليزم خوشبينانه اغلب راجع به اين که چه چيزی «حقيقت دارد» سوآل نمیشود، بلکه معمولاً افراد توضيح میدهند چرا «حق دارند» چنان عقيدهای داشته باشند.
معمولاً میتوان نظريات دربارهی ماهيت وبلاگ را به دو دسته تقسيم کرد: نظرياتی که بر «شخصی بودن» و «فرديتمحوری» وبلاگ تأکيد میکنند، و نظرياتی که به «رسانه بودن» و «اجتماعی بودن» وبلاگ بها میدهند. از سنتز اين دو وجه به ظاهر ناسازگار، چيزی جديد ساخته میشود که کاملاً رسانه نيست، چون آن سلطهی اقناعگرانهی رسانهای در آن وجود ندارد و خواننده به راحتی میتواند نويسنده را به چالش بگيرد؛ کاملاً فرديتمحور هم نيست: میبينيم به سرعت حلقههای وبلاگی درست میشوند و يک «ديد و بازديد» مدام در درون اين حلقهها وجود دارد، و در دعواهای وبلاگی هم دستهبندیها و جريانهای فکری آشکار میشوند.
حسين درخشان زمانی سه تشبيه «پنجره»، «پل» و «کافه» را برای وبلاگها به کار برد. به نظر میرسد تعداد مشخصی کافه وجود دارد که در هر يک عدهای وبلاگنويس نشستهاند و با هم مشغولاند (کافهی ادبی، کافهی حزباللهی، کافهی مينيمالنويسها، کافهی فمينيستی و ...) گاهی کسی از پنجرهی کافه به صحبتهای اينان گوش میدهد، گاهی هم کسی از پنجره سرک میکشد و بيرون کافه را برای دوستان داخل گزارش میکند. اما پلهايی که بين اين کافههای جداگانه هست يا خراب شدهاند يا کمتر از آنها رفت و آمدی میشود.
وبلاگستان جايی است که پلوراليزم خوشبينانه میتواند در آن رشد کند و ببالد: جايی که هر فرد میتواند عقيدهاش را به بهترين شکل توضيح دهد و نقد بنيادين از آن را انتظار داشته باشد؛ در اين صورت است که میتوان فهميد که چرا بسياری مثل ما فکر نمیکنند و چرا حق دارند مثل ما فکر نکنند.
يک بار ميرزا پيکوفسکی در يکی از مينيمالهايش وضعيت مداراگر و متعصب را به شکل گفتوگوی کُره و مکعب تصوير کردهبود. با استفاده از اين تمثيل، به گمان من وبلاگستان جايی است مثل بستر رودخانه که در گذر زمان بسياری سنگهای مکعبی متعصب را در کنار هم میغلتاند تا از فرسايش تعصب آنها، سنگهای کُروی مداراگر بسازد.
بعد از نوشتن پلهای خرابشده به نظرم رسيد که ناتوانی در مفاهمه شايد تنها در جهت گفتوگو با بنيادگرايان و حزباللهیها نباشد. سوءتفاهمهای مدام و زخمهای احساسی که در اين فضا افراد با کلمات به يکديگر میزنند، نشان میدهد هنوز در سرآغاز رودخانهايم.
فهرستوار چند نمونه از اين آسيبها را میآورم که دربارهی بعضی قبلاً نوشتهام:
در نهايت، گمان میکنم با استفاده از نظريهی تثليث مغز بتوان مشکلات و موانع موجود بر سر مفاهمه را به دو حالت خلاصه کرد: ناتوان ماندن از «تحليل» نئوکورتکسی و فرو افتادن به «رفتار» ليمبيک يا خزنده، و يا «تقليل دادن» تحليل نئوکورتکسی طرف مقابل به يک رفتار ليمبيک و يا خزنده.
1. پلوراليزم خوشبينانه
طبيعی است اگر انديشمندان ايرانی برای درمان تماميتخواهی (totalitarianism) موجود در فرهنگ و وضعيت فعلی سياسی، پادزهر نسبيتگرايی و پلوراليزم (pluralism) را به کار بگيرند. اما به گمان من تنها يک نوع پلوراليزم وجود ندارد.سرچشمهی پلوراليزم بدبينانه، نااميدی از رسيدن به توافق و تفاهم است. در اين ديدگاه انسانها در جزيرههای مجزای عقايد خود تصوير میشوند که راهی به هم ندارند و تنها راه حل يک انسان متمدن در چنين وضعيتی، مدارا (tolerance) است؛ و «مدارا» که بار معنايی «تحمل» را در خود دارد معمولاً يک تکليف شاق اخلاقی است که برای همه آسان نيست. فرد نياز به حداقلی از فرهنگ و تمدن و فضيلت اخلاقی دارد تا بتواند مداراگر باشد.
اما پلوراليزم میتواند خوشبينانه هم باشد. اگر هر منظومهای از عقايد که سازگاری درونی (consistency) دارد را «درست» بدانيم، در اين صورت تنها يک منظومه از عقايد درست موجود نيست. هر منظومه از اصول موضوع سازگار، میتوانند يک دستگاه معرفتی بدون اشکال به ما بدهند.
شايد به دليل دقت منطقی رياضيات، اولين نمونههای پذيرش دو نظريهی متفاوت در کنار هم در رياضيات پديد آمدند. در هندسه، پذيرفته شد که هندسهی اقليدسی (که پارادايم دو هزار سالهی حاکم بر اين علم بود) درستتر از هندسههای نااقليدسی جديد نيست: چون هر دو نوع هندسه سازگارند پس هر دو میتوانند درست دانسته شوند.
با اين حال چنين نيست که هندسهی اقليدسی ديگر قابل درک نباشد يا از مُد افتاده باشد. هر نظريهای که سازگار است، قابل فهم هم هست و در نتيجه میتوان فهميد که «چطور چنين عقيدهای ممکن است.»
تفاوت دو نوع پلوراليزم بدبينانه و خوشبينانه را شايد بتوان با تمايل به تفاهم سنجيد: اولی تفاهم را ممکن نمیداند و دومی با آن که تفاهم را ممکن میداند، بين آن و يکی شدن عقايد تفاوت قائل میشود و وحدت عقيده را ممکن يا حتی لزوماً مفيد نمیداند.
پلوراليزم بدبينانه در نهايت چون عملاً اعتباری برای هيچ نظريهی اخلاقی هم باقی نمیگذارد، میتواند به اصالت دادن به قدرت منجر شود (نقد سيبستان بر رورتی را از اين منظر بدبينانه بخوانيد).
انکار امکان مفاهمه از آن رو خطرناک است که پس از نااميد شدن از مفاهمه، چيزی به جز قدرت، آن هم اغلب به به عريانترين شکل، يعنی خشونت نيست. طبيعی است که هر انسان تا جايی که مخاطباش را مانند خودش انسان میداند که بتواند او را درک کند. نااميد شدن از مفاهمه معمولاً انکار انسانيت طرف مقابل را در خود نهفته دارد و سلب انسانيت از حريف ما را برای کُشتن او آماده میکند.
پلوراليزم خوشبينانه اما، میتواند سازوکاری اخلاقی برای تفاهم داشته باشد: اگر سياسی بنگريم دموکراسی، يا اگر انديشهها را کالا بدانيم و ديدی اقتصادی داشته باشيم، بازار آزاد انديشهها. اين سازوکار را هر چه بناميم، تنها بر مبنای خوشبينی نسبت به انتخاب انسانها و احترام متقابل بين آنها امکانپذير میشود. در پلوراليزم خوشبينانه اغلب راجع به اين که چه چيزی «حقيقت دارد» سوآل نمیشود، بلکه معمولاً افراد توضيح میدهند چرا «حق دارند» چنان عقيدهای داشته باشند.
2. جامعهی چهلتکه و وبلاگستان
دروننگری در وبلاگستان شايع است شايد چون همانطور که مهدی جامی به درستی اشاره میکند، رسانهی وبلاگ برای ما هنوز در مرحلهی اکتشافی است. هر روز کسی چيزی مینويسد دربارهی اين که وبلاگ چيست و به چه درد میخورد (يا به چه درد نمیخورد، مثل تأسف داريوش آشوری از وقت و استعدادی که بر سر وبلاگنويسی و وبلاگخوانی هدر میرود) و کسانی که جوابی برای اين سوآلات دارند، معمولاً از اين شکايت میکنند که چرا وبلاگها آن چيز که «بايد» نيستند (مثل نوشتهی اخير خوابگرد).معمولاً میتوان نظريات دربارهی ماهيت وبلاگ را به دو دسته تقسيم کرد: نظرياتی که بر «شخصی بودن» و «فرديتمحوری» وبلاگ تأکيد میکنند، و نظرياتی که به «رسانه بودن» و «اجتماعی بودن» وبلاگ بها میدهند. از سنتز اين دو وجه به ظاهر ناسازگار، چيزی جديد ساخته میشود که کاملاً رسانه نيست، چون آن سلطهی اقناعگرانهی رسانهای در آن وجود ندارد و خواننده به راحتی میتواند نويسنده را به چالش بگيرد؛ کاملاً فرديتمحور هم نيست: میبينيم به سرعت حلقههای وبلاگی درست میشوند و يک «ديد و بازديد» مدام در درون اين حلقهها وجود دارد، و در دعواهای وبلاگی هم دستهبندیها و جريانهای فکری آشکار میشوند.
حسين درخشان زمانی سه تشبيه «پنجره»، «پل» و «کافه» را برای وبلاگها به کار برد. به نظر میرسد تعداد مشخصی کافه وجود دارد که در هر يک عدهای وبلاگنويس نشستهاند و با هم مشغولاند (کافهی ادبی، کافهی حزباللهی، کافهی مينيمالنويسها، کافهی فمينيستی و ...) گاهی کسی از پنجرهی کافه به صحبتهای اينان گوش میدهد، گاهی هم کسی از پنجره سرک میکشد و بيرون کافه را برای دوستان داخل گزارش میکند. اما پلهايی که بين اين کافههای جداگانه هست يا خراب شدهاند يا کمتر از آنها رفت و آمدی میشود.
3. تمرين مفاهمه
وبلاگستان مکانی است برای تمرين مفاهمه به زبان فارسی. از تکثر و شکافهای هويتی در جامعهی ايرانی گريزی نيست اما اين شکافها بدون مفاهمه تنها زمين شخمخوردهای است آمادهی بذر خشونت و مرگ: تجربهی دههی شصت هنوز برای ما زندهاست. پلوراليزم بدبينانه هم به ما کمکی نمیکند جز اين که وضعيت مجمعالجزاير زندانگونهی فعلی را توجيه کنيم و بگوييم چون حقيقتی وجود ندارد پس حق با اوست که غلبه کردهاست.وبلاگستان جايی است که پلوراليزم خوشبينانه میتواند در آن رشد کند و ببالد: جايی که هر فرد میتواند عقيدهاش را به بهترين شکل توضيح دهد و نقد بنيادين از آن را انتظار داشته باشد؛ در اين صورت است که میتوان فهميد که چرا بسياری مثل ما فکر نمیکنند و چرا حق دارند مثل ما فکر نکنند.
يک بار ميرزا پيکوفسکی در يکی از مينيمالهايش وضعيت مداراگر و متعصب را به شکل گفتوگوی کُره و مکعب تصوير کردهبود. با استفاده از اين تمثيل، به گمان من وبلاگستان جايی است مثل بستر رودخانه که در گذر زمان بسياری سنگهای مکعبی متعصب را در کنار هم میغلتاند تا از فرسايش تعصب آنها، سنگهای کُروی مداراگر بسازد.
4. آسيبشناسی مفاهمه
همهی اينها را نوشتم تا بگويم، مدتی است با اين مقدمات دارم به آسيبشناسی مفاهمه در وبلاگستان فکر میکنم. نه از آن رو که وبلاگستان را مؤثر و خيلی جدی میدانم؛ از آن رو که شايد شناختن آسيبهای مفاهمه در اين زمين تمرين به مشکلات اساسی مفاهمه در فضای واقعی کمک کند.بعد از نوشتن پلهای خرابشده به نظرم رسيد که ناتوانی در مفاهمه شايد تنها در جهت گفتوگو با بنيادگرايان و حزباللهیها نباشد. سوءتفاهمهای مدام و زخمهای احساسی که در اين فضا افراد با کلمات به يکديگر میزنند، نشان میدهد هنوز در سرآغاز رودخانهايم.
فهرستوار چند نمونه از اين آسيبها را میآورم که دربارهی بعضی قبلاً نوشتهام:
- گسترش دوقطبیها: تقليل دادن همهی منازعات به دو قطب خير و شر. در اينجا بيشتر توضيح دادهام. (برای کامنتگذار بینام مطلب قبل: نوع نقد شما هم از همين نوع است: تنها تقليل ماجراست به دوقطبی آزادانديش/مسلمان و تاريخی کردناش.)
- بیصبری در آموزش دادن و توضيح مبانی انديشهی خود و پرهيز از نقد حرف ديگری به دليل آن که «بسيار بیپايه» و يا «خارج از گفتمان»، و خلاصه «بیسوادانه» است. در نوشتهی صبوری معلمانه در اينباره بيشتر توضيح دادهام.
- بیاهميت شمردن مخاطب: بسيار هوشمند فرض کردن خود و احمق فرض کردن ديگران و يا نوشتن برای مخاطبان خاص. اين نوع سبک نوشتن مرا به ياد فيس و افادهی «عاقلان دانند» میاندازد، حتی اگر نويسنده خود «حضرت» نيچه باشد. من سبک فيلسوفان انگليسی مثل راسل را میپسندم که اغلب تواضعِ لازمهی روشننويسی را داشتهاند. نمونههای سبکِ «عاقلان دانند» در وبلاگستان زيادند اما کمتر کسی مانند اميد ميلانی به تحقير مخاطب افتخار میکند. به اين روش لقب دادائيسم دادهاند و شخصاً صلاحيت اظهارنظر دربارهی «ارزشهای ادبی» آن را ندارم، اما گمان نمیکنم تحقير مخاطب به مفاهمه بينجامد.
- تحليل شخصيت و روانکاوی: اين هم از موانع رايج گفتوگو است. اگر انصاف بدهيم، حسين درخشان بيشتر از همهی وبلاگنويسان روی تخت روانکاوی همکاران خودش رفتهاست؛ اگر چه تمام روانکاوان برخلاف ادعای او «مسلمان» نبودهاند! روانکاوی و تحليل شخصيت اغلب تحقيرکننده است و راهی به مفاهمه نمیگشايد. در دعوايی که آقای درخشان با لينکدونیاش راه انداخت (از نهم تا بيست و سوم ژانويهی 2006) اغلب به جای نقد حرفهای او به تحليل روانی او میپرداختند و البته آغازگر اين روش بیفرجام گفتوگو خودش بود، با اين تحليل روانکاوانه: «نادانی مزين به ادبيات: مرضی که تقريباً هر کس که نوشتن فارسیاش بهتر از انگليسی است دارد»! و البته ساعتی بعد اضافه کرد .«از جمله خودم» نمونههای اين روش آن قدر زيادند که تقريباً در هر دعوای وبلاگی میتوانيد چند تا از آنها را پيدا کنيد. معمولاً در پاسخ يک روانکاوی، طرف مقابل هم به اقدام مشابه دست میزند تا مزهی «پاتولوژيزه شدن» را به او بچشاند (اين گفتوگو درونکامنتهای اين نوشته شاهدی بر اين قضيه است) اما چنين روش انتقامجويانهای هم معمولاً برای رسيدن به تفاهم مفيد نيست.
- مفاهيم اوليهی ناسازگار: وقتی اختلافی در بنيان وجود دارد و مسأله به تضادهای احساسی فروکاسته میشود. در اينباره در پست قبلی نوشتهام.
- توطئهانديشی و پارانويا: در اين نگاه وبلاگستان محل جنگ قدرت عوامل جمهوری اسلامی، عوامل امريکا، عوامل صهيونيستها، و چه میدانم، لابد عوامل موجودات هوشمند فضايی است. در اين نوع تحليل هم جايی برای تحليل متن و مفاهمه باقی نمیماند چون هر چقدر خوب نوشته شده باشد از آن دشمنی است که در نهايت میخواهد ما را بفريبد.
- و سرانجام: مشکل هميشگی فحاشی. حاد بودن اين مسأله وقتی مشخص میشود که دوستانی با اعتقاد به آزادی «مطلق» بيان، وبلاگشان را به خاطر فحاشی ناموسی ديگران ببندند.
مواجهه با فحاشی و اهانت طبيعتاً دردناک است و مجالی برای مفاهمه باقی نمیگذارد؛ اما معمولاً راهی برای جلوگيری از زخمخوردگی زبانی وجود دارد. روشی که من پيشنهاد میکنم در اينجا کمی توضيح داده شدهاست. فحاشی متقابل پس از لحظهی فرو نشستن لذت انتقام، اغلب چيزی جز احساس حقارتِ نفسِ بيشتر به جا نمیگذارد.
در نهايت، گمان میکنم با استفاده از نظريهی تثليث مغز بتوان مشکلات و موانع موجود بر سر مفاهمه را به دو حالت خلاصه کرد: ناتوان ماندن از «تحليل» نئوکورتکسی و فرو افتادن به «رفتار» ليمبيک يا خزنده، و يا «تقليل دادن» تحليل نئوکورتکسی طرف مقابل به يک رفتار ليمبيک و يا خزنده.
جمعه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۵
مشکل مفاهمه
گاهی مفاهيم و انديشههای ديگران برای ما بسيار لغزنده میشوند. از دست در میروند طوری که درست گرفتنشان دشوار میشود. گاهی مفاهمه بسيار نشدنی به نظر میرسد و تلاش برای رسيدن به آن به تلاشی بیفرجام شبيه میشود.
گويا يکی از رؤياهايی که همهی انسانها در خواب میبينند تلاش بیفرجام برای انجام کاری است: ممکن است ساعتی زنگ بزند و بخواهيد خاموشاش کنيد: در عالم رؤيا ساعت زير چکش خرد میشود اما همچنان زنگ میزند. يا ممکن است بخواهيد فرياد بزنيد اما در خواب صدايی از گلويتان خارج نمیشود.
مواجهه با مفاهيم و انديشههای لغزندهی ديگران اغلب مشابه چنين تلاش بیفرجامی است. نمیفهميم چرا ديگری چنين پایبند عقيدهای است که به نظر ما پشتوانهای ندارد؛ با اين حال نمیتوانيم در دستگاه معرفتی او خللی، شکافی چيزی بيابيم که قلاب استدلالمان را به آن بيندازيم و آن دستگاه را بشکافيم و ضعفاش را آشکار کنيم.
از ديدگاهی کلاسيک، هر دستگاه معرفتی در بنيان خود چند مفهوم اوليه (undefined term) و چند اصل موضوع (axiom) دارد. اغلب وقتی دچار چالش بیفرجام با انديشههای ديگران میشويم، يک اختلاف در بنيان دستگاههای معرفتی ما وجود دارد که با گفتوگو حل نمیشود. وقتی آقای شيرزاد احساس میکند رفتارهای ابرجناح حاکم به فرقه نزديک شده، در واقع خسته از اين چالش بیفرجام بازمیگردد.
مشکل اساسی در تضادهای ايجاد شده بر سر مفاهيم تعريفنشده آن است که وارد قلمروِ «حس» میشويم و تضادهای احساسی هستند که در اينجا حکم میرانند. به نظر میآيد هنر و ادبيات برای همين لازم است: ورود به قلمروِ حس و ايجاد مفاهمه در احساسات عموماً به وسيلهی مقالات انديشمندانه ممکن نيست. در عالمِ هنر است که میفهميم ابتذال چيست و طبيعی است که ذوق پروردهتر ابتذال را عيانتر میبيند. يا مثلاً، اگر ادبيات نبود شايد بدون تجربهی حضور در جنگ هرگز نمیشد فهميد که چرا جنگ بد است.
يک مثال مفيد از مفاهيم اوليه، برداشت هر کس از کلمهی «ابتذال» است. ظاهراً ابتذال چيزی است مثل بوی تعفن در فضای مفاهيم، که بعضی شامههای حساس ابتذالياب به سرعت آن را حس میکنند و آزرده میشوند، و بعضی ديگر، مثل کارگران تخليهی چاه به آن خو گرفتهاند و احساساش نمیکنند. اما مشکل مفهوم ابتذال تنها در حساسيت شامههای ابتذالياب نيست. ابتذال چيزی است عميقاً گره خورده با ذوقيات و روحيات فردی و تأثيرات اجتماعی. کسی ممکن است دوغ شيرين را مبتذل بداند (ولی ظاهراً در بين هندیها رايج است) ناصر غياثی گوشت را در ماکارونی مبتذل میداند و دختربچهی کوچکی از حس لزج کرفس در زير زباناش بدش میآيد: مادرش مجبور است کرفس را جدا کند. شايد بد نباشد تحقيقی انجام شود و ببينيم آدمهای ابتذالياب چقدر بدغذا هستند.
گاهی حس ما از کلمات مستقيماً به خودپسندی ما گره خورده است. ديدن جوش گنده روی دماغ در آينه يک چيز مبتذل است. سوژهی قضاوت ديگران قرار گرفتن اغلب دردناک است: وقتی برای اولين بار عکس خودمان را از نيمرخ میبينيم شايد برايمان عجيب و حتی بدهيبت باشد چون با تصوير ذهنی که از خود ساختهايم سازگار نيست. شنيدن صدا يا فيلم ضبط شده از رفتار خودمان هم در بسياری موارد تصور ذهنی ما را دربارهی خودمان میشکند. من وقتی عکس علی قديمی را کنار اکبر گنجی میبينم، از اين که اين قدر راحت و خودمانی نشسته خوشام میآيد اما لابد خودش اولين چيزی که میبيند يک آدم بدهيبت است که خودش نيست. گزارش محمود فرجامی از ديدارش با داريوش محمدپور برای من چيزی اهانتآميز ندارد و خواندناش برای تفنن و شناختن آدمها مفيد است؛ اما داريوش محمدپور -شخصی که سوژه قرار گرفته- در آن چيزی آزارنده و اهانتآميز میيابد.[*]
نويسندهی سيبستان بهتر و بيشتر با رسانهها آشناست و میداند که تصوير فرد در رسانه اغلب آن تصويری نيست که آدمی از خودش میسازد، بنابراين از اين که رفتارش «با عينک ايرانی» ديده شود انديشناک است. از دردسر عکس مینويسد:
و وقتی که اصرار رفيق دانمارکی بر ملاحظاتاش قالب میشود و عکسی برای مصاحبه میفرستد، نتيجه آن میشود که اغلب دربارهی عکس صحبت میشود تا دربارهی مصاحبه. پاسخ آقای جامی اين است که «من در کلماتام زندگی میکنم. سمت کلمات. میدانيد؟ اگر میدانستم عکس کلمه را میپوشاند هرگز عکس نمیگذاشتم. وای از اين چشم ظاهربين.»
* تصور کنيد در همين وضعيت بدون مفاهمه، سوء تفاهم ديگری وارد شود و خوابگرد و ملکوت را در ردهی «وبلاگنويسان مسلمان» قرار دهد و کل دعوای ابتذال را به عنوان نزاع مسلمان و آزادانديش بررسی کند! چيزی که به نظر من کاملاً بیربط است اما میتوانم حدس بزنم که در نگاه اين بلاگر عزيز، مرزهای صريحی برای دوستی و دشمنی بين اين دو فرقه هست و هر نزاعی در زيرساخت خود به اين نزاع بنيادين باز میگردد.
گويا يکی از رؤياهايی که همهی انسانها در خواب میبينند تلاش بیفرجام برای انجام کاری است: ممکن است ساعتی زنگ بزند و بخواهيد خاموشاش کنيد: در عالم رؤيا ساعت زير چکش خرد میشود اما همچنان زنگ میزند. يا ممکن است بخواهيد فرياد بزنيد اما در خواب صدايی از گلويتان خارج نمیشود.
مواجهه با مفاهيم و انديشههای لغزندهی ديگران اغلب مشابه چنين تلاش بیفرجامی است. نمیفهميم چرا ديگری چنين پایبند عقيدهای است که به نظر ما پشتوانهای ندارد؛ با اين حال نمیتوانيم در دستگاه معرفتی او خللی، شکافی چيزی بيابيم که قلاب استدلالمان را به آن بيندازيم و آن دستگاه را بشکافيم و ضعفاش را آشکار کنيم.
از ديدگاهی کلاسيک، هر دستگاه معرفتی در بنيان خود چند مفهوم اوليه (undefined term) و چند اصل موضوع (axiom) دارد. اغلب وقتی دچار چالش بیفرجام با انديشههای ديگران میشويم، يک اختلاف در بنيان دستگاههای معرفتی ما وجود دارد که با گفتوگو حل نمیشود. وقتی آقای شيرزاد احساس میکند رفتارهای ابرجناح حاکم به فرقه نزديک شده، در واقع خسته از اين چالش بیفرجام بازمیگردد.
مفاهيم اوليهی ناسازگار
مفاهيم تعريفنشده آنهايی هستند که با حس و شهود مستقيم دريافته میشوند و آن قدر پايهای و اساسی هستند که معنادهی به آنها با کمک مفاهيم ديگر ممکن نيست: چرا که آنها خود پايهی معنادهی به کلمات ديگر هستند. اگر از اين ديدگاه بنگريم، دشواری گفتوگو گاه آنجاست که برداشتهای حسی طرفين گفتوگو از مفاهيم اوليه با هم يکی نيستند.مشکل اساسی در تضادهای ايجاد شده بر سر مفاهيم تعريفنشده آن است که وارد قلمروِ «حس» میشويم و تضادهای احساسی هستند که در اينجا حکم میرانند. به نظر میآيد هنر و ادبيات برای همين لازم است: ورود به قلمروِ حس و ايجاد مفاهمه در احساسات عموماً به وسيلهی مقالات انديشمندانه ممکن نيست. در عالمِ هنر است که میفهميم ابتذال چيست و طبيعی است که ذوق پروردهتر ابتذال را عيانتر میبيند. يا مثلاً، اگر ادبيات نبود شايد بدون تجربهی حضور در جنگ هرگز نمیشد فهميد که چرا جنگ بد است.
يک مثال مفيد از مفاهيم اوليه، برداشت هر کس از کلمهی «ابتذال» است. ظاهراً ابتذال چيزی است مثل بوی تعفن در فضای مفاهيم، که بعضی شامههای حساس ابتذالياب به سرعت آن را حس میکنند و آزرده میشوند، و بعضی ديگر، مثل کارگران تخليهی چاه به آن خو گرفتهاند و احساساش نمیکنند. اما مشکل مفهوم ابتذال تنها در حساسيت شامههای ابتذالياب نيست. ابتذال چيزی است عميقاً گره خورده با ذوقيات و روحيات فردی و تأثيرات اجتماعی. کسی ممکن است دوغ شيرين را مبتذل بداند (ولی ظاهراً در بين هندیها رايج است) ناصر غياثی گوشت را در ماکارونی مبتذل میداند و دختربچهی کوچکی از حس لزج کرفس در زير زباناش بدش میآيد: مادرش مجبور است کرفس را جدا کند. شايد بد نباشد تحقيقی انجام شود و ببينيم آدمهای ابتذالياب چقدر بدغذا هستند.
گاهی حس ما از کلمات مستقيماً به خودپسندی ما گره خورده است. ديدن جوش گنده روی دماغ در آينه يک چيز مبتذل است. سوژهی قضاوت ديگران قرار گرفتن اغلب دردناک است: وقتی برای اولين بار عکس خودمان را از نيمرخ میبينيم شايد برايمان عجيب و حتی بدهيبت باشد چون با تصوير ذهنی که از خود ساختهايم سازگار نيست. شنيدن صدا يا فيلم ضبط شده از رفتار خودمان هم در بسياری موارد تصور ذهنی ما را دربارهی خودمان میشکند. من وقتی عکس علی قديمی را کنار اکبر گنجی میبينم، از اين که اين قدر راحت و خودمانی نشسته خوشام میآيد اما لابد خودش اولين چيزی که میبيند يک آدم بدهيبت است که خودش نيست. گزارش محمود فرجامی از ديدارش با داريوش محمدپور برای من چيزی اهانتآميز ندارد و خواندناش برای تفنن و شناختن آدمها مفيد است؛ اما داريوش محمدپور -شخصی که سوژه قرار گرفته- در آن چيزی آزارنده و اهانتآميز میيابد.[*]
نويسندهی سيبستان بهتر و بيشتر با رسانهها آشناست و میداند که تصوير فرد در رسانه اغلب آن تصويری نيست که آدمی از خودش میسازد، بنابراين از اين که رفتارش «با عينک ايرانی» ديده شود انديشناک است. از دردسر عکس مینويسد:
شايد هم تقصير اين رفيق دانمارکی باشد که اصرار دارد عکس برايش بفرستم. از موقعيت خندهناک خودم حرصم در میآيد. اينکه چرا بايد به جای نوشتن خودم را در عکس آفتابی کنم. عکس اصلاً خوب نيست - فقط خوبش خوب است که آنهم پيدا نمیشود- مثل اين میماند که با کسی قرار گذاشته باشيد غيابی و بعد که بياييد پيداش کنيد همه تصوراتتان خراب شود ببينيد قيافه طرف داد میزند که معتاد است مثلاً! يا اصلاً بايد چه جوری عکس گرفت. دستم را بزنم به چانهام که متفکرم يا بزنم بغلم يا کنار کامپيوترم بنشينم يا روی مبل لم بدهم يابه شيوه سلف-پرتره های حودری دوربين را بگيرم جلو خودم و دکمه را فشار دهم. چطور است کنار کتابخانه کوچکام بنشينم يا بروم توی پارک زير شکوفه های بهاری عکس رمانتيک بندازم. اه همه ش کليشه است. از کليشه بيزار میشوم.
و وقتی که اصرار رفيق دانمارکی بر ملاحظاتاش قالب میشود و عکسی برای مصاحبه میفرستد، نتيجه آن میشود که اغلب دربارهی عکس صحبت میشود تا دربارهی مصاحبه. پاسخ آقای جامی اين است که «من در کلماتام زندگی میکنم. سمت کلمات. میدانيد؟ اگر میدانستم عکس کلمه را میپوشاند هرگز عکس نمیگذاشتم. وای از اين چشم ظاهربين.»
* تصور کنيد در همين وضعيت بدون مفاهمه، سوء تفاهم ديگری وارد شود و خوابگرد و ملکوت را در ردهی «وبلاگنويسان مسلمان» قرار دهد و کل دعوای ابتذال را به عنوان نزاع مسلمان و آزادانديش بررسی کند! چيزی که به نظر من کاملاً بیربط است اما میتوانم حدس بزنم که در نگاه اين بلاگر عزيز، مرزهای صريحی برای دوستی و دشمنی بين اين دو فرقه هست و هر نزاعی در زيرساخت خود به اين نزاع بنيادين باز میگردد.
سهشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵
شواهد قوی جامعهشناسانه
دکتر محمود صدری، استاد جامعهشناسی دانشگاه تگزاس، میگويد «ما در ايران از مدرسه بنيادگرائی فارغالتحصيل شدهايم و حال آنکه بسياری از همسايگانمان هنوز طفل اين دبستانند. ايران تنها کشور منطقه است که در آن جنبش تودهای "اسلاميستی" پيدا نمیشود.»
يک جامعهشناس از چه شواهدی استفاده میکند تا وجود حرکت بنيادگرايانه را در ايران نفی کند؟ میگويد:
دليل اول دکتر صدری برای انکار وجود يک جريان بنيادگرا در ايران اين است که جريان بنيادگرايی در خلاف جهت «يادگيری جمعی دوران پس از انقلاب» حرکت میکند. با اين حال میدانيم بنيادگرايان فرآيندی را که او با عنوان «يادگيری تاريخی» میشناسد «انحراف از اصول» مینامند. اصولاً بنيادگرايی خواستار بازگشت به بنيادهاست و بنابراين طبيعی است که يادگيری تاريخی و جمعی را به رسميت نمیشناسد و خلاف جهت آن حرکت میکند. ممکن است چنين جهت حرکتی به نظر دکتر صدری نامعقول باشد اما وجود هر چيز نامعقول لزوماً انکارپذير نيست، و نمیتوان هر انديشهی نامعقول را «قسری» و ساختهی دست قدرت دانست. دليل دوم دکتر صدری اين است که بنيادگرايان «به نظريهای مشروع و موزون با دنيای معصر متکی نيستند» بنابراين دولتشان مستعجل است. ناگفته پيداست که اعتبار اين دليل هم به اندازهی دليل اول است: چون بنيادگرايی از نظر ما موزون با دنيای معاصر نيست پس لابد مشکلی است زودگذر.
نکتهی جالب تناسب اين ادعا با عنوان مصاحبه است: بنيادگرايی، مشکل دنيای معاصر است.
يک جامعهشناس از چه شواهدی استفاده میکند تا وجود حرکت بنيادگرايانه را در ايران نفی کند؟ میگويد:
ظهور چنين تفسيری از اسلام در ايران را نيز جريانی در جهت عکس يادگيری جمعی دوران پس از انقلاب و لذا حرکتی قسری میدانم... نارسائی نه در نظريهی محض اصلاحطلبی بلکه در ترجمهی تئوری سياسی اصلاح به عمل سياسی بودهاست. رقبای اصلاحطلبان اما، چنتهی نظريهشان خالی و کولهبار ترفندهای سياسی شان پراست، به امدادهای آشکار و نهان نيز چنانکه افتد و دانيد دلگرمند. با اين همه از آنجا که متکی به نظريهای مشروع و موزون با دنيای معاصر نيستند دولتشان را مستعجل می بينم.
دليل اول دکتر صدری برای انکار وجود يک جريان بنيادگرا در ايران اين است که جريان بنيادگرايی در خلاف جهت «يادگيری جمعی دوران پس از انقلاب» حرکت میکند. با اين حال میدانيم بنيادگرايان فرآيندی را که او با عنوان «يادگيری تاريخی» میشناسد «انحراف از اصول» مینامند. اصولاً بنيادگرايی خواستار بازگشت به بنيادهاست و بنابراين طبيعی است که يادگيری تاريخی و جمعی را به رسميت نمیشناسد و خلاف جهت آن حرکت میکند. ممکن است چنين جهت حرکتی به نظر دکتر صدری نامعقول باشد اما وجود هر چيز نامعقول لزوماً انکارپذير نيست، و نمیتوان هر انديشهی نامعقول را «قسری» و ساختهی دست قدرت دانست. دليل دوم دکتر صدری اين است که بنيادگرايان «به نظريهای مشروع و موزون با دنيای معصر متکی نيستند» بنابراين دولتشان مستعجل است. ناگفته پيداست که اعتبار اين دليل هم به اندازهی دليل اول است: چون بنيادگرايی از نظر ما موزون با دنيای معاصر نيست پس لابد مشکلی است زودگذر.
نکتهی جالب تناسب اين ادعا با عنوان مصاحبه است: بنيادگرايی، مشکل دنيای معاصر است.
شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۵
صبوری معلمانه
گاهی متخصصان علوم انسانی شکوه میکنند که چرا حريم تخصصی آنها حفظ نمیشود و هر که از راه میرسد به خود حق میدهد نظريهای داشته باشد. به نظر من پاسخ اين است که برای داشتن سوآل و انديشيدن در حيطهی انسانيات، معمولاً اطلاعات گستردهای مورد نياز نيست (بر خلاف، مثلاً، رياضيات) اما پاسخ دادن به سوآلات اغلب بسيار دشوار است و يک پاسخ قطعی و نهايی هم وجود ندارد. انسانيات بيشتر جزو فرهنگ و ادبيات است تا علم، و در نتيجه آماتورهايی مثل من هم به خودشان اجازه میدهند که در اين ميدان آزمايشهايی داشته باشند.
اغلب چيزهايی که اينجا مینويسم «در تخصصام نيست» و نتيجهی انديشيدن با اطلاعات خام خودم است. در بيشتر موارد حدس میزنم انديشهای را که الآن به ذهن من رسيده به يک متخصص پيشتر در يک قالب علمی و تخصصی مطرح کرده باشد. گاهی فقط مینويسم به اميد اين که يکی از آن متخصصان بيايد و به من سرنخی برای مطالعهی بيشتر و عميقتر بدهد، يا لااقل با اعتراضی کوتاه به نوشتهی من، مجالی برای گفتوگو و سوآل در آن مورد بيابم؛ اما در اغلب موارد، با توجه به بُرد محدود رسانهی وبلاگ و مشغول بودن متخصصان به متون جدیتر و تخصصیتر، چنين آرزويی برآورده نمیشود.
زمانی ايدههايی شبهفلسفی نوشتم، لابد خامی و ابتدايی بودنشان آنقدر آشکار بود که مهدی خلجی در کامنت به ضعف مطالعات فلسفی من اشاره کرد. در پاسخ (شايد برای آن که کم نياورم) نوشتم فلسفه بيشتر ورزيدنی است تا آموختنی، و سعی کردم همان عقايد را به شکلی کاملاً ساختاريافته بنويسم. آن روزها از سيستم کامنت haloscan استفاده میکردم که به قول آقای خلجی «طاقت درازنويسی نداشت» و متأسفانه نتوانستم پاسخی را که شايد نوشته بود و سيستم کامنتينگ خورده بود بخوانم. با آن که سيستم کامنت را به بلاگر برگرداندم که طاقت درازنويسی دارد، گفتوگو ديگر ادامه نيافت.
تجربهی ديگر، تلاش برای شناخت گفتمان فمينيستی با نقدی بر روشهای نقد فمينيستی بود. اعتراف میکنم بيشتر سعی میکردم واکنشهايی را برانگيزم و چيزهايی بياموزم و پاسخ سوآلهای خودم را بگيرم، و البته با اين پاسخ روبرو شدم:
نويسنده هوشمندانه فهميده بود که چالش من با آن گفتمان، چالشی است برای ياد گرفتن، اما آگاهانه از ياد دادن پرهيز داشت. توصيهای اخلاقی وجود دارد: «فروتنی کنيد به آن کس که از او میآموزيد» و شايد گردن ننهادن به اين توصيه و رفتار چالشآميز من باعث میشد که هر کس از آموختن به من پرهيز کند. ادامهی اين چالش، البته به دليل يک سوء تفاهم، باعث شد که حس وبلاگنويسی من برای مدتی به کما برود.
گمان میکنم متخصصان، به خصوص متخصصان علوم انسانی، اين مسأله را درک میکنند که مطالعهی دقيق و پژوهش آکادميک در همهی رشتهها ممکن نيست؛ و در برابر کسی که در زمينهای خاص سوآل دارد، با آن که ممکن است خامی و بدويت ايدههايش ابتدا توی ذوق آنها بزند، کمی صبوری معلمانه لازم است.
پینوشت: میخواستم چيزی بنويسم که اين مقدمهاش باشد. بنا بر هومئوپاتی وبلاگی، میماند برای بعد.
اغلب چيزهايی که اينجا مینويسم «در تخصصام نيست» و نتيجهی انديشيدن با اطلاعات خام خودم است. در بيشتر موارد حدس میزنم انديشهای را که الآن به ذهن من رسيده به يک متخصص پيشتر در يک قالب علمی و تخصصی مطرح کرده باشد. گاهی فقط مینويسم به اميد اين که يکی از آن متخصصان بيايد و به من سرنخی برای مطالعهی بيشتر و عميقتر بدهد، يا لااقل با اعتراضی کوتاه به نوشتهی من، مجالی برای گفتوگو و سوآل در آن مورد بيابم؛ اما در اغلب موارد، با توجه به بُرد محدود رسانهی وبلاگ و مشغول بودن متخصصان به متون جدیتر و تخصصیتر، چنين آرزويی برآورده نمیشود.
زمانی ايدههايی شبهفلسفی نوشتم، لابد خامی و ابتدايی بودنشان آنقدر آشکار بود که مهدی خلجی در کامنت به ضعف مطالعات فلسفی من اشاره کرد. در پاسخ (شايد برای آن که کم نياورم) نوشتم فلسفه بيشتر ورزيدنی است تا آموختنی، و سعی کردم همان عقايد را به شکلی کاملاً ساختاريافته بنويسم. آن روزها از سيستم کامنت haloscan استفاده میکردم که به قول آقای خلجی «طاقت درازنويسی نداشت» و متأسفانه نتوانستم پاسخی را که شايد نوشته بود و سيستم کامنتينگ خورده بود بخوانم. با آن که سيستم کامنت را به بلاگر برگرداندم که طاقت درازنويسی دارد، گفتوگو ديگر ادامه نيافت.
تجربهی ديگر، تلاش برای شناخت گفتمان فمينيستی با نقدی بر روشهای نقد فمينيستی بود. اعتراف میکنم بيشتر سعی میکردم واکنشهايی را برانگيزم و چيزهايی بياموزم و پاسخ سوآلهای خودم را بگيرم، و البته با اين پاسخ روبرو شدم:
حقيقتش اين است که ديدی که بر فمينيزم داريد آنقدر از ديد من دور است، که پاسخ به نوشته تان تبديل می شود به يک کلاس در مورد فمينيسم، که من شخصاً وبلاگستان را جای آن نمی بينم. به نظر من وبلاگستان دانشگاه نيست، اما برای من می تواند جای خوبی باشد برای به چالش کشيدن رفتارها و اعتقادات طبيعی ساخته شده روزمره.
نويسنده هوشمندانه فهميده بود که چالش من با آن گفتمان، چالشی است برای ياد گرفتن، اما آگاهانه از ياد دادن پرهيز داشت. توصيهای اخلاقی وجود دارد: «فروتنی کنيد به آن کس که از او میآموزيد» و شايد گردن ننهادن به اين توصيه و رفتار چالشآميز من باعث میشد که هر کس از آموختن به من پرهيز کند. ادامهی اين چالش، البته به دليل يک سوء تفاهم، باعث شد که حس وبلاگنويسی من برای مدتی به کما برود.
گمان میکنم متخصصان، به خصوص متخصصان علوم انسانی، اين مسأله را درک میکنند که مطالعهی دقيق و پژوهش آکادميک در همهی رشتهها ممکن نيست؛ و در برابر کسی که در زمينهای خاص سوآل دارد، با آن که ممکن است خامی و بدويت ايدههايش ابتدا توی ذوق آنها بزند، کمی صبوری معلمانه لازم است.
پینوشت: میخواستم چيزی بنويسم که اين مقدمهاش باشد. بنا بر هومئوپاتی وبلاگی، میماند برای بعد.
اشتراک در:
پستها (Atom)