تقديم به حامد قدوسی عزيز، و نويسندهی گرامی سيبستان
در جهان پاره پاره شدهی هويت ايرانی، ديدن مدام و مرور هميشگی يک تکه برايم چندان لطفی ندارد و سعی میکنم از اين لحاف چهلتکه از همه رنگاش را ببينم؛ بنابراين يکی از تفريحات من گشت و گذار در وبلاگهای حزبالله است. روزگاری دوست عزيزی پرسيد «بيکاری با اين موجودات مستشهد بحث میکنی؟»
چه کنيم اگر صحبت نکنيم؟ تنها ارتباط باقی مانده بين ما همين زبان فارسی است. و هيچ مجالی برای ناديده گرفتن اينان نيست: نمیشود تنها ساختهی مغزشويی و تبليغات حکومتی بشماريمشان، و نمیشود همهشان را گروهی حقوقبگير بدانيم. هر چه هستند، واقعيت اين است که هستند. عدهای در فانتزیهای انتقامجويانهشان روزی را تصور میکنند که از هر تير چراغ برق يکی از اين هموطنان حزباللهی آويزان باشد. عدهای با خشم کمتر، گمان میکنند اگر «مزد» اينان قطع شود آثارشان هم از بين میرود، چون کار از بالا خراب است و «ماهی از سر گنده گردد نی ز دم».
من چنين گمان نمیکنم. بنيادگرايی اسلامی واقعيت بزرگی در جامعهی ماست. پشتوانهاش هم تنها حکومت نيست، بلکه گاهی به نظر میآيد حکومت اسلامی تا حدود زيادی آن را مهار کردهاست! يکی از هشدارهای هميشگی هاشمی رفسنجانی برای غربیها اين بوده که اگر جمهوری اسلامی از بين برود کسی توانايی جلوگيری از بنيادگرايی اسلامی را در ايران نخواهد داشت و هر مسجدی به پايگاهی برای آنان تبديل خواهد شد. تجربهی انقلاب اسلامی ظاهراً برای او کاملاً آموزنده بودهاست.
نکتهی خندهدار قضيه آنجاست که حکومت اسلامی، که بزرگترين دستگاه تبديل بچههای نوجوان مذهبی به بنيادگرايان پرشور است، همزمان بزرگترين دستگاه برای سرخورده کردن بنيادگرايان ميانسال و تبديل آنان به آدمهايی کاملاً غيربنيادگرا با عقل معاشانديش هم هست! در سالهای خاتمی ظاهراً توليد بنيادگرای پرشور بر مصرف آن فزونی گرفته بود ولی در سالهای آينده میتوانيم اميدوار باشيم که مصرف و حيف و ميل در بين اين جمعيت بسيار بالاتر از توليد خواهد بود و عدهی سرخوردهها و بريدهها افزايش خواهد يافت. حکومتی که در مواقع مقتضی از «حاجی» میخواهد که «بچهها» را خبر کند که «امشب خبرايی هست» همان حکومتی است که پليساش اينان را جلوی سفارتخانهها باتوم میزند (در اين راستا درد دل يک برادر بسيجی قابل توجه است).
از ديدگاهی تاريخی، ايران با فدائيان اسلام و مصر با اخوانالمسلمين پايهگذاران بنيادگرايی اسلامی هستند. نواب صفوی حقوقبگير نبود و اعدام هم شد، اما امروز در تبليغات و شبهتاريخنويسی انقلابی به اسطورهای تاريخی تبديل شده که عرفات از او الهام گرفته و مرجع تقليد شيعيان به نصايح او گوش میداده و چندين خيابان در تهران به نام او و گروه و پيرواناش نامگذاری شدهاست: اين نخستين تجربه از مواجهه با بنيادگرايی اسلامی به وضوح نشان میدهد که مشکل بنيادگرايی در ايران با حذف فيزيکی يا قطع منابع مالی و حمايت حکومتی حلشدنی نيست.
يکی از دلايل گسترش بنيادگرايی شايد اين باشد که دستگاه تبليغاتی حکومت اسلامی هرگز نپذيرفت که جنگ هشت ساله با عراق را باخته است. درست است که امروز به از دست ندادن حتی يک وجب از خاک کشور افتخار میکنند اما واقعيت آن است که اين دستاورد برای جنگی که با شعار فتح قدس از راه کربلا ادامه يافت دستاورد بسيار بسيار حقيری است. شايد پذيرش باختن جنگ جامعه را برای پذيرش جنبشهای ضدجنگ آمادهتر میکرد، اما جنگ پرتلفات هشتساله تقديس شد، در فراغاش نوحهها و نالهها سرداده شد و در سياستهای رسمی همواره سعی شد «ترويج فرهنگ دفاع مقدس» در فهرست سياستهای فرهنگی قرار گيرد.
سياستهای فرهنگی حکومت اسلامی سياستهايی بسيار کمبازده بوده، هرگز نتوانسته «تزريق» فرهنگ اسلامی و انقلابی (و بعدها، جنگی) مورد نظر را با موفقيت انجام دهد. عدهی بسيار فراوانی هرگز از اين سياستهای فرهنگی در مدارس و رسانهها خاطرهی خوشی نداشتهاند و از آنها تنها تحقير ارزشهای طبقهی متوسط شهرنشين و خشونتی که هميشه چاشنی کار بوده به خاطرشان ماندهاست. با اين حال نمیتوان انکار کرد که موفقيتهايی هم در کار بودهاست: شکل «نرمشده»ی همان سياستهای فرهنگی آنجا که از شکل تبليغات مستقيم حکومتی خارج شد و در بازار آزاد افکار و انديشهها، به خصوص در دوران نسبتاً باز فرهنگی سالهای 77 و 78 عرضه شد، توانست توجه عدهای را جلب کند و به خصوص در نوجوانانی با زمينهی مذهبی بازار خودش را بيابد. در آن سالها بزرگترين بازار بنيادگرايی شايد، مراسم محرم بود. استفادهی سياسی از محرم از زمان انتخابات 76 شروع شد و در سالهای بعد با روضههايی که برای تهاجم فرهنگی و وزير خائن ارشاد خوانده میشد ادامه يافت. شبيهسازی تاريخی و بازتوليد اشقيا و اوليا به شکل شخصيتهای سياسی همواره دستمايهی شيرينکاری مداحان بود. عجيب نيست که کسی که سعيد حجاريان را ترور کرد از يکی از دخمههای شهدا، جايی که سعيد حداديان به سبک راکنرول اسلامی نوحه میخواند بيرون آمده باشد.[*]
نسل جديد بنيادگرايان، بسيجیهای جبههنديده، با چفيههای «مقدس» به گردنشان، همواره با يک چوب: گروه فشاری، متحجر، طالبان و مشابه آنها از سوی ابزار تبليغاتی اصلاحطلبان رانده میشدند. برنامهريزان اصلاحطلبان کسانی شده بودند که همواره از عقلانيت ابزاری در کار سياست استفاده کرده بودند و چندان به عقلانيت ارتباطی معتقد نبودند. صحنهی جامعه در نظر آنان يک نزاع قدرت را شامل میشد و بهترين عنوانی که به اين نسل جديد بنيادگرا داده میشد «پيادهنظام اقتدارگرايان» بود. همين که جامعه صحنهی نزاع بشود فرصتی برای مبلغان بنيادگرايی بود تا وضعيت را جنگی و «کربلا» اعلام کنند.
عقلانيت ارتباطی، چيزی که ظاهراً خاتمی با گفتوگوی تمدنها در عرصهی جهانی خواستار آن بود، در عرصهی داخلی چندان فرصت خودنمايی نيافت. تنها «مناظرههايی» تشکيل میشد که بيشتر يا برای کرکری خواندن بود تا مفاهمه (تماشاگران هم به دو دسته تقسيم میشدند: يک طرف سوت و کف میزد و طرف مقابل شعارهايی چون «مرگ بر منافق» سر میداد). فاصلهی دو گروه به مرور به قدری زياد شد که ديگر هر گروه صحبتهای ديگری را اصلاً قابل بررسی هم نمیدانست. ما هر وقت صحبتهای عباسی و ديگر «تئوريسين»های بنيادگرايی را میشنويم حيرتزده میشويم، میخنديم و برايمان مسلم میشود که «طرف ديوانه است» و ظاهراً بنيادگرايان هم وقتی نظرات ما را میخوانند به اين نتيجه میرسند که طرف خودفروخته، بیغيرت، بیدين و بیارزش است و برايشان مسلم است که اين نظرات حتی ارزش خواندن هم ندارند: ظاهراً پل ارتباطی بين ما کاملاً تخريب شدهاست.
تخريب اين پل ارتباطی تنها برای امروز و آيندهی نزديک خطرناک نيست، خطری بلندمدت است که میتواند بروز بسيار وحشتناکی داشته باشد. امروز آرمان بلندمدت اکثريت نخبگان ايرانی چيزی جز ايرانی کاملاً دموکرات و رها از قيد هرگونه حکومت مذهبی نيست؛ با اين حال اگر چنين آرمانی هم محقق شود همواره سايهی خوفناک بنيادگرايی بر سر آن سنگينی خواهد کرد.
بايد به ساختن دوبارهی اين پل ارتباطی انديشيد. غير از اين کار سخت هيچ راه چارهی اخلاقی موجود نيست.
(>> قسمت دوم اين مقاله)
* برای انتخابات مجلس هفتم، شورای نگهبان ابتدا اصرار به تعويق انتخابات تا زمان محرم داشت ولی وزارت کشور موافقت نکرد و جزو پيروزیهای حقير اصلاحطلبان يکی هم اين بود که اين يکی را کوتاه نيامدند! و البته بعدها با پيش آمدن رد صلاحيت و نمايش ناموفق قهر و استعفا، اين بار خود کوشيدند که انتخابات به تعويق بيفتد ولی شورای نگهبان و رهبر موافقت نکردند. رهبر بعدها طبق معمول تلاش برای تعويق انتخابات را کار «دشمن» دانست، بدون توجه به اين که رئيسجمهور و اکثريت مجلس آن را پيگيری میکردند، و به اين ترتيب تعريف جديدی از واژهی دشمن به دست آمد.
3 comments:
عالی بود
دوستِ عزیز
یادداشتی بود تأمل برانگیز
خودشیفتگی ِ ما ایرانیان اولین مانع در راه برقراری ِ ارتباط میان بنیاد گرا و متجدد، روشنفکر و آخوند، یا حکومت و نخبگان است
ولی یک نکته هم اینجا مغفول واقع شده است
گویا پل ِ ارتباطی ِ زبان فارسی هم چنان میان جفت های مذکور سست شده که دیگر توانائی ِ برقراری ِ ارتباط را ندارد.
یکی از بزرگترین مشکلات ِ دیالوگ مثلا میان روشنفکر و آخوند (عمدا این تعبیر را بکار می برم، زیرا میان "آخوند" و "عالم دینی" عموم و خصوص من وجه برقرار است و اینجا مراد من دقیقا همان آخوند است نه عالم دینی)، آن است که دو طرف گرچه به زبان فارسی حرف می زنند و الفاظ ِ مشابه بکار می برند اما در واقع درک ِ متقابل و تفاهم ِ مورد انتظار، در کار نیست.
گویا هیچ پل ِ ارتباطی دیگر وجود ندارد.
اینجا دیگر زبان فارسی تنها در ظاهر وجود دارد و الا کارکرد ِ خود را از دست داده است.
به تعبیر دیگر میان برخی طبفات ِ اجتماعی ِ ما هیچ "زبان مشترک"ی وجود ندارد، آنچنانکه گوئی از دو دنیای متفاوت به سر ِ یک میز آمده اند.
متن تفکر برانگیزی است.
ارسال یک نظر