از نامهی فروغ فرخزاد به ابراهيم گلستان، پس از تجليل از فروغ در فستيوال سينمای مؤلف در پيزارو:
ميان اين همه آدمهای جوراجور آنقدر احساس تنهايی میکنم که گاهی گلويم میخواهد از بغض پاره شود. حس خارج از جريان بودن دارد خفهام میکند. کاش در جای ديگری به دنيا آمده بودم، جايی نزديک به مرکز حرکات و جنبشهای زنده. افسوس که همهی عمرم و همهی توانايیام را بايد فقط و فقط به علت عشق به خاک و دلبستگی به خاطرهها در بيغولهای که پر از مرگ و حقارت و بيهودگی است تلف کنم، همچنان که تا به حال کردهام. وقتی تفاوت را میبينم و اين جريان زندهی هوشيار را که با چه نيرويی پيش میرود و شوق به آفريدن و ساختن را تلقين و بيدار میکند، مغزم پر از سياهی و نااميدی میشود و دلم میخواهد بميرم، بميرم و ديگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجلهی پرت پست پنج ريالی (در اصل نامه اسم مجله برده شده است) را نبينم.
1 comments:
http://mag.gooya.com/president84/archives/029784.php
ارسال یک نظر