سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵

سفيدپوستِ خوب، سفيدپوستِ مرده است

عدالت‌خواهان عزيز، آيا سفيد بودن در يک جامعه‌ی نژادپرست جرم است؟
فارس بودن در بين فاشيست‌های فارس‌گرا؟
مرد بودن در جامعه‌ی مردسالار چطور؟
يک چيز را می‌دانم، ظاهراً از نظر بعضی عدالت‌خواهانِ ايرانی، مذهبی بودن در جامعه‌ای که آپارتايد مذهبی جمهوری اسلامی حاکم است، جنايتی است نابخشودنی؛ شايد چون کسی که مشمول تبعيض ‌می‌شود خود جزئی از نظام تبعيض‌آميزی باشد که بايد از بين برود.
امروز فهميدم دوست عزيزی زندگی مرا بر خون‌ها و بدبختی‌های «هزاران جوان» بنا شده می‌داند، چون از طبقه‌ای هستم که تبعيض به نفع‌شان عمل می‌کند.
از عدالت‌جويان عزيز که داوطلب به هلاکت رساندن يکی از مظاهر ظلم و تبعيض جمهوری اسلامی، شوينيسم فارسی، طبقه‌ی متوسط بی‌اصالت وابسته به دربار پهلوی و اکبر هاشمی رفسنجانی، غربزده‌ی وامانده و از عوامل استکبار در لندن هستند، تقاضا می‌شود به اين‌جانب ايميل بزنند تا آدرس اين فرد مزدور آماده برای خلاص شدن برای‌شان ارسال شود.

* * *

پيرزنِ خوب هميشه نگرانِ مردن است

در مدت چندين ساعت افتخار هم‌صحبتی با يک پيرزن و اطلاع يافتن از انواع بيماری‌های ايشان در چند ماه گذشته، لطف‌های خدا در حق ايشان، انواع چشمِ نظر و حسادت و «واه و ووه» که «مردم» به ايشان و خانواده‌ی محترم‌شان داشته‌اند، ترس ايشان از آسانسور، پله‌برقی و تنها ماندن در خانه، و اين که «اينا» مسبب همه‌ی بدبختی‌ها و فقر مردم هستند و «خدا ريشه‌شان را بکند»، و البته علاقه‌ی بی‌شائبه‌ی ايشان به جناب آقای دکتر احمدی‌نژاد، رئيس‌جمهور ضعيفان، جملات زير در ذهن‌ام می‌گذشت:

«اگر می‌دانستم اين همه پيرزن در دنيا وجود دارد، زودتر خودم را خلاص کرده بودم.»
نقل به مضمون، ظاهراً از دکتر آنتوان چخوف

«روزی عمه‌ی پيامبر از او می‌خواهد که دعا کند به بهشت برود. حضرت محمد می‌گويد: پيرزن‌ها را به بهشت راه نمی‌دهند!»
و البته بعداً معلوم می‌شود اگر پيرزنی نيکوکار باشد جوان می‌شود و به بهشت می‌رود. چنان که نقل می‌کنند بهشت آخوند زياد دارد، ابلهان هم که در آن اکثريت يافته‌اند، برای بهشت‌روندگان همين‌قدر هم جای شکرش باقی است که پيرزن در آن نيست.

«آدم شجاع يک بار می‌ميرد، آدم بُزدل هر لحظه می‌ميرد.»
بايد روزی دو بار فشار خون يک پيرزن را گرفته باشيد و شاهد انواع غش و ضعف او از ترسِ غش و ضعف و سکته باشيد تا به عمق اين جمله پی ببريد.

* * *

هوش‌مندی يک تجم‍ل مازوخيستی است

بخش‌هايی ويرايش‌شده از گفت‌وگوی من با يک دوستِ هوش‌مند :

- مقدار زيادی کتاب و خبر خواندن، کولتيو بودن به قول فرانسوی‌ها، همه‌ی اين‌ها که شما فکر می‌کنی باعث هوشمندی می‌شود در واقع يک جور سربار (overload) عصبی و اطلاعاتی است: و اغلب اين سربارِ عصبی معادلِ «درد» است.
اگر من مثلاً ندانم توی افريقا قحطی شده يا بدانم، چه فرقی می‌کند؟ اما ماهيت خبر معمولأ «گزارش فاجعه» است.
اگر کسی يک دندان پوسيده داشته باشد و عصب‌اش هنوز مانده باشد، عصب‌اش را می‌کشد، اما ما اين عصبِ دردناک را به اسمِ «هوش» نگه می‌داريم و از درد کشيدن و «هوشمندی»مان لذت می‌بريم!
شايد به همين دليل است که به هوش اعتقاد ندارم، يعنی احساس می‌کنم اين يک جور تجملِ خودآزارانه و مازوخيستی است: مثل صليب. بايد انداخت‌اش دور!
راستی نيچه خيلی احمق بود، چون از صليب بدش می‌آمد، ولی خودش تمام عمرش روی صليبِ «هوش» بود.
- هاهاها! خوب اومدی! اينو خوب اومدی.


خاست‌گاه: اميد ميلانی و بقيه‌ی دوستانِ زبل، ادامه‌ی نهضتِ راز‌گويی و «من گُنگِ خواب‌ديده و عالم تمام کر» در فرهنگ‌ِ عرفانی ايرانی.

4 comments:

Sibil گفت...

[لبخند]

ناشناس گفت...

ما که نفهمیدیم چی شد؟

گوشزد گفت...

بابا چرا پيدات نيست؟
اگر صد سال پيش زندگي مي‌كردي نه از دارفور مي‌شنيدي نه از زلزله پاكستان و حتي شايد بم و نه از جام جهاني و نه هزار هزار حادثه خوشايند و غم‌انگيز ديگر و اين بي‌خبري‌ات سبب نمي‌شد كه به مصيبت ديگراني كه نمي‌شناسي بگريي يا در شادي ديگران شريك شوي.
راستش را بخواهي اين پيشرفت تكنولوژي و ارتباطات براي ما احساسات بس رقيق به ارمغان آورده است چنانچه از ديدن فيلم سربريدن انساني در اينترنت مدتها منقلب مي‌شويم...
اگر دويست سال پيش مي‌زيستيم چه بسا كه خودمان در همه جنگ‌ها شركت مي‌كرديم و صد بار بدتر از اين مي‌كرديم چنانچه پدرانمان كردند!

ناشناس گفت...

از سيبستان رسيدم اينجا ... عنكبوت پر كاري هستيد ... لذت بردم ... راستي ... پيرزن ها چندان هم بد نيستند هر چند پدرم هميشه به مادر مي سپرد آنها را به خانه راه ندهد. موفق باشيد.

بايگانی