بعد از اين که يکی از دوستان گفت اين نقد را نپسنديده میخواستم اين يادداشت را حذف کنم. در دعوايی که من نه سر پيازم نه ته پياز داخل شدن، شايد هيچ نتيجهای جز از هر دو طرف فحش خوردن نداشته باشد! دخالت در مسألهی حساس و حياتی فمينيزم و اظهارنظر دربارهی آن هم کار هر کسی نيست. اما گفتم شايد با يک توضيح اين يادداشت کمی اصلاح شود: نمیدانم فمينيزم هم مثل مارکسيزم غير از مدل ايدئولوژيک مدل علمی هم دارد يا نه، اما از فمينيستهای وطنی (مثل مارکسيستهای وطنی) فقط شعار و احساسات ديدهام. بنابراين هر جا دربارهی فمينيزم اظهار نظر کردهام منظورم همان شکل شعاری و ايدئولوژيک آن است، نه چيزی که احتمالاً «فمينيزم علمی» است که هيچ شناختی نسبت به آن ندارم.
داشتن نگاه توطئهانگارانه به تاريخ، چنان که گويی گروهی از انسانها هميشه در طول تاريخ ظالم و تقصيرکار بودهاند و گروهی ديگر ستمديده و بیتقصير، اغلب نمیتواند علمی باشد. اينگونه نگاه تنها به درد ساختن ايدئولوژی میخورد؛ و کارل مارکس اين را خوب فهميده بود: کتاب سرمايهی مارکس میکوشد تغييرات اجتماعی را بر مبنای يک عامل بسيار مهم، يعنی تکامل ابزار توليد توصيف کند و وضعيتی را که انقلاب صنعتی در اروپا ايجاد کرده بود بررسی و تا حدودی آيندهی آن را پيشبينی کند. اما کتاب «مانيفست» او تنها برای تحريک و تهييج يک طبقه مفيد بود که در نظام ارزشگذاری او «ستمديده» بود يا لااقل «عامل تحول مثبت تاريخی» به شمار میآمد. گويا او به اين نتيجه رسيده بود که تحريک احساسات بهتر از تحليل واقعيات باعث جنبش و تحرک اجتماعی میشود؛ يا شايد میخواست از تحريک احساسات طبقاتی به عنوان مکملی برای تحليل جامعهشناسانه استفاده کند.(1)
جنبش فمينيزم، يا شايد اغلب جنبشهای چپگرا، از لحاظ يافتن مقصران و ستمکاران تاريخی شباهت زيادی با مارکسيزم ايدئولوژيک پيدا میکنند. انگارهی بنيادين فمينيزم اين است که «در طول تاريخ مردان ستمپيشه و زنان ستمديده بودهاند، و حالا وقت آن است که زنان حق خودشان را از مردان بگيرند.»
از نگاه کارکردگرايانه (functionalistic) اين انگاره باعث تحولات مهمی در يکی دو قرن اخير بوده است، و از ديد هر کس که به برابری حقوقی انسانها معتقد باشد، بسياری از اين تحولات مثبت بودهاند. همچنين با همان ديد کارکردگرايانه، نمیتوان انکار کرد که اکنون جنبش فمينيستی از پوياترين جنبشهای جامعهی ايران است و چالشبرانگيزترين تقاضاها را دارد که اغلب سنت ايرانی از برآوردن آنها ناتوان است، و به همين دليل از موتورهای اصلی حرکت جامعهی ما به سوی مدرنيزم است. اين که چرا جنبش فمينيزم به وجود آمده هم با همين ديدگاه قابل بررسی است: جنبش فمينيزم شايد از الزامات يک دوره از توسعهی اجتماعی باشد.
اما اگر در سطح کارکرد نمانيم، من همچنان از لحاظ علمی و تاريخی نمیتوانم «حقانيت» ادعای اصلی فمينيزم را بپذيرم. گذشته از آن که بحث از «مقصر» و «گناهکار تاريخي» خود بيش از آن ارزشگذارانه و خامانديشانه است که بتواند علمی باشد؛ حتی اگر ستمديدگی تاريخی زنان را بپذيريم، اين خود نشان از يک تقصير بزرگ تاريخی زنان است که در يک دورهی طولانی تاريخ بی هيچ مقاومتی تحت ستم قرار گرفتهاند.(2)
اگر از سطح نازل جدلها برای تعيين «مقصر تاريخی» اندکی بالاتر برويم، در مورد نابرابری حقوقی زنان و مردان میتوان ملاحظات جدیتری را مورد توجه قرار داد. قابل انکار نيست که زنان به لحاظ بيولوژيک (3) که نقش مادری را به آنها میدهد، تأثيرگذاری فراوان بر فرهنگ يک جامعه دارند. هرگز قابل باور نيست که فرهنگی کاملاً در سلطهی مردان قرار بگيرد و در انتقال به نسلهای بعد هم از فيلتر تربيت زنانه نگذرد. همان نقشنگاره(stereotype)های جنسيتی، اگر به وجود چنين چيزهايی باور داشته باشيم، بيشتر توسط مادران ما به ما آموخته میشود. پس آيا نمیتوان گفت در پس اين نقشنگارههای ناعادلانه، نوعی تدبير تاريخی زنانه نقش دارد؟ مثالی ديگر: در روابط خانوادههای ايرانی اغلب ديدهام که «مادر شوهر» يا «خواهر شوهر» اغلب نقشهايی منفی و آزاردهندهتر از شخص «شوهر» يا «پدر شوهر» هستند. البته اين موضوع قابل بررسی در مطالعات آنتروپولوژی (4) است اما با تصوير کردن مردان به عنوان «مقصر تاريخی» چندان سازگاری ندارد.
بنابراين من گمان میکنم با منطق علمی نمیتوان از عاملی به عنوان «ستم تاريخی مردان به زنان» سخن گفت، اما عوامل متعددی هستند که میتوان با استناد به آنها نابرابری تاريخی زنان و مردان را به صورت علمی توجيه کرد. يکی از ديدگاههای جايگزين به عنوان مثال، نظريهای مارکسيستی میتواند باشد که نقش عمدهی عامل اقتصاد و معيشت را در نظر میگيرد و شرايطی را که ابزار توليد اغلب نيروی بدنی انسانها بوده است. در نتيجه زنان به عنوان «کارخانهی آدمسازی» واجد ارزش اقتصادی شدهاند و که اين باعث استثمار آنها شدهاست. حتی اگر تابوهای علم جامعهشناسی نبود (5) شايد میشد نقش عوامل زيستشناختی و جغرافيايی را هم در اين نابرابری بررسی کرد؛ و البته قابل انکار نيست که سلطهی بيشتر انسان بر طبيعت و بدن خويش بسياری از اين عوامل را تضعيف کردهاست، برای مثال حاملگیهای پشت سر هم و يا عادت ماهانه ديگر مانند گذشته نقش مؤثری در کمرنگ شدن حضور زنان در جامعه ندارند؛ چون بسادگی کنترل میشوند.
به هر صورت، در هر شرايط تاريخی که مدت طولانی دوام میآورد، نمیتوان منکر شرط تعادل شد، به اين معنا که نزاعها و ناسازگاریهای درونی يک سيستم اجتماعی تا آنجا که ممکن بوده پيش رفتهاند و بين منافع افراد و نيروی آنها برای پيگيری آن منافع يک تعادل نسبی ايجاد شدهاست. اگر دوام تاريخی نابرابری زنان و مردان را با اين ديد بنگريم شايد در درون اين نابرابری، امتيازاتی هم به نفع زنان بيابيم، چرا که در غير اين صورت نزاع بين جنسيتی زندگی اجتماعی را غيرممکن میکرد.
اما وقتی که تعادل اجتماعی که قرنها دوام آورده به هم میخورد، ناگزير بازآرايی در جبههی منافع و افراد رخ میدهد. تعريفهای جديد از «حقوق» صورت میگيرد که باعث میشود نارضايتی از وضع موجود افزايش يابد و جنبشهايی جديد به وجود میآيند که جهتگيری نزاعهای جديد را مشخص میکنند. جنبشهای جديد ناگزيرند برای اعلام جهتگيری صريح خود شرايط واقعی را بسيار ساده کنند، در قالب ايدئولوژی و شعار بريزند و تمام نيروی بالقوهی خود را در جهت منافع آرمانی خود به کار بگيرند. اين نيروهای جديد تا جايی پيش میروند که تعادلی جديد در سيستم اجتماعی به وجود آيد.
با اين ديدگاه، اگرچه ما ناگزيريم برای تحول اجتماعی فمينيزم داشته باشيم، اما هيچگاه نمیتوان برای ادعاهايی که صرفاً از شور و حرارت فمينيستی برمیخيزند و تنها بنيانشان همان انگارهی «ستم تاريخی» است ارزش علمی و تحليلی قائل شد. اين ادعاها فقط ترحمبرانگيزند، و خاصيت ديگری ندارند. بدتر از آن تقليل احساسات و عواطف انسانی است به عواطفی که گويا فقط زنانه میتوانند باشند؛ يا اشتباهات و زشتیهايی که گويا فقط مردانه هستند. اين که ما از قضاوتهای ناعادلانه خشمگين شويم خاصيتی زنانه نيست، همانطور که زدن حرفهای بیپشتوانه و بررسی شخصيت آدمها بر مبنای زنانگیشان هم تنها خاصيتی مردانه نيست. اتفاقاً اغلب حرفهای «خالهزنکی» که بين خود زنان رايج است، راجع به ديگر همجنسان است، و لازم نيست حتماً اين حرفها را بين مردان و در محافل «عمومردکی» بشنويد.
چيزی که اينجا برای نقد رفتار آقای نيکآهنگ کوثر در خاطرهنويسی لازم داريم، معيارهای اخلاقی است. اخلاق هم به نظر من يک اصل ساده و بدون قيد جنسيتی دارد که «آنچه بر خود نمیپسندی بر ديگران مپسند». اتفاقاً بر خلاف نظر نازلی خانم يا خانم سيما شاخساری، در نوشتههای نيکآهنگ «افشاگری» بر عليه مردان چه با نام و نشان و چه بینام و نشان کم نيست. اين که نوشتههای او با نقد اخلاقی قابل قبول هستند يا نه، بحثی است جداگانه، اما اين که نقد اخلاقی را صرفاً به نقد فمينيستی تقليل بدهيم باعث میشود نقد بسيار ضعيفی ارائه دهيم که نه تنها «حال طرف را نگيرد» بلکه باعث خوشبختی او هم بشود! به علاوه نقد فمينيستی صرف باعث میشود که يک رفتار فقط به خاطر جهتگيری جنسيتیاش نادرست جلوه کند و در نتيجه رفتار مشابه آن اما با جهتگيری مخالف را درست بپنداريم، در حالی که با نقد اخلاقی هر دو رفتار به يک اندازه غيرقابل قبول هستند.
البته يک نکتهی آزاردهنده در رفتار مردانه هست که گويا نظيرش در رفتار زنانه کمتر يافت میشود، و نقد سيما خانم بيشتر اين نکته را مورد توجه قرار داده، که مردان به زنان تنها با نگاه بهرهبردارانهی جنسی نگاه میکنند. نمیدانم از لحاظ بررسیهای آماری (6) اين مسأله چقدر واقعيت داشته باشد و چقدر در بين مردان و زنان در اين مورد خاص تفاوت وجود داشت باشد، اما حتی اگر اين واقعيت را در رفتار مردانه بپذيريم، چرا نبايد آن را يک واقعيت غيرقابلکنترل ندانيم؟ وقتی که پارادايم جديد روانشناسی جنسی، همجنسگرايی را به عنوان يک رفتار ناگزير در ساختار روانی بسياری از انسانها بازشناسی میکند، و ظاهراً سيما خانم هم اين پارادايم را پذيرفتهاند، چرا نبايد پذيرفت که مردان دگرجنسگرا در نگاه بهرهبردارانه به زنان بیتقصيرند؟ ظاهراً صورت اين دو مسأله تفاوت ماهيتی ندارد اما در يکجا جواب محکوم کردن مردان دگرجنسگراست و در جای ديگر جواب تأييد مردان همجنسگرا.
البته من به شخصه با تصور اگزيستانسيليستی از انسان بيشتر موافقام تا تصوری که انسان را در چارچوب تعدادی قانون جامعهشناختی و روانشناختی میفهمد. گمان میکنم که انسان میتواند آن بشود که میخواهد. بنابراين نه با اين که مردان بهرهبردارانه به زنان نگاه کنند موافقام، و نه میتوانم تنها برای جلوگيری از برچسب هوموفوبيک با اين پارادايم روانشناسی جديد کنار بيايم. دليل واقعیاش هم هوموفوبيک بودن من نيست بلکه نقد اساسی است که به بعضی پيشفرضهای علوم انسانی دارم، که به تفصيل در پست «بعضی باورهای من» و به خصوص در بند 3.1.2.2 توضيح دادهام.
- من البته چندان مارکسشناس نيستم و حقيقت امر را میتوانيد از شبح عزيز بپرسيد.
- البته خود اين ادعا میتواند سرآغاز يک رشته جدلهای «خاله زنکی» و به قول فمينيستهای محترم «عمومردکی» باشد که هر طرف بگويد «تقصير شماها بود» و ديگری با هم با دلايل ديگر مشابه همين ادعا را تکرار کند!
- البته خاصيت بيولوژيک را هم میتوان ستم طبيعت دانست! که بعضی از فمينيستها چنين میگويند.
- من ابداً از اين رشته سررشتهای ندارم، در اين مورد به فرنگوپوليس مراجعه کنيد.
- تابوهايی که از بعد جنگ جهانی دوم تحليلهای جغرافيايی، بيولوژيک و نژادی را به دليل آثار مخرب آنها در ساختن ايدئولوژیهای خودبرترانگارانه و نژادپرستانه در علوم انسانی ممنوع کرد.
- منظور بررسیهای آماری مشابه اين است که البته به دليل بسته بودن و غلظت شرم و حيای جنسی در ايران شايد ممکن نباشد.
4 comments:
جالبترین مطلبی بود که در این هفته خوانده بودم. من هم دقیقا فکر می کنم در مقاله های اقای نیک اهنگ به یک اندازه به زن و مرد توهین می شود
سلام. دستت درد نکند. متاسفانه یا خوشبختانه، سبک نوشتاری من گزنده است، و شاید از آن تلقی توهین هم بشود. در هر حال از نگاه نقادانهات ممنونم و از نوشته ات لذت بردم.
کاملا موافق نوشته شما هستم. ولی اینطور که به نظر می اید دارد یک درگیری شخصی میشود بین دو وب لاگ نویس. اول فکر کردم که باید از همان دعواهای ساختگی باشد بین دو نفر پشت دیوار که بخواهند مجلس عروسی را گرم کنند ولی با شناختی که از نیک اهنگ و سبیل طلا دارم باید همان کدورت شخصی باشد که خوشبختانه به زودی با سلام و صلوات حل میشود
کوشش جالب و آموزندهای کردهاید. من نمیدانم تا چه حد مجاز هستیم از هر رفتار انسان بلافاصله به ایدیولوژی او برسیم و با نقد دانشمندانه ایدیولوژی پاسخی برای رفتار فرد بیابیم. در نوشته نازلی اما من یک فریاد دیدم که فراتر از نقد یک نوشته است و علیه یک نظام رفتاری فریاد کشیده است و البته با بینشی همراه است که شنونده فریاد را بیچاره نکرده و در بنبست انتقام رها نمیکند. با گذاشتن «عمو مردک» در برابر «خاله زنک» چه به دست خواهد آمد جز همان «چشم» در برابر «چشم» که آشناست و میدانیم تا چه حد فاجعهبار است، و البته باید گفت که برای توهین به فرد افزار خوبی است اگر هدف توهین باشد، اما هرگز از «چشم» در برابر «چشم» فراتر نمیرود. اگر آن فریاد آنقدر گوش شنوا نیابد تا به یک ایدیولوژی تمام عیار فراروید و به ویرانگری نیز بپردازد داستان دیگری است و از ارزش یا حقانیت آن نمیکاهد، بلکه پاسخ میخواهد، و اگر چنان شود که ویرانگری هم بکند به معنی آن است که در پاسخیابی کاهلی شده است. فریاد نازلی پاسخ میخواهد، مهم این است. حتی دیکتاتوری پرولتاریای مارکسی هم پیش از آنکه یک نظام حکومتی بوده باشد یک فریاد بوده است علیه بیعدالتی عریان زمانه خود.
ارسال یک نظر