نمیدانم چه تحقيقاتی در مورد «تاريخِ تاريخنگاری» وجود دارد، اما «اپیلوگ»های رمانِ «ِجنگ و صلح» تولستوی احتمالاً موضوعِ جالبی برای بررسی در اين نوع تحقيقات باشند.
در ادبيات کمتر کسی با نبوغ و دانشِ حيرتانگيزِ تولستوی مدتی چنين طولانی به کارِ دراماتيزه کردن تاريخ پرداختهاست؛ با توجه به اين که اشعار هومر و شاهنامهی فردوسی را نمیتوان تاريخ دانست. تولستوی در دههی 1860 ميلادی درگيرِ نوشتنِ اين رمان بود و تحقيقاتی تاريخی انجام داد که - به تعبير «سروش حبيبی» که ترجمهای از جنگ و صلح انجام داده - شايد برای يک تاريخدان زياد به نظر نرسد، اما برای يک رماننويس فراتر از انتظار است. همچنين اين نکته را نمیتوان ناديده گرفت که رماننويسی چون تولستوی با تمام احساسات انسانی خود درگيرِ کارِ نوشتن میشود و محذوراتِ منطقی و تحقيقیِ تاريخنويسان را ندارد؛ و به اعتقادِ من با آن که در چنين شيوهی کاری دقتِ علمی کمتر است، با اين حال مجال برای پرورشِ يک حس و دريافتِ کلی از تاريخ بيشتر به وجود میآيد.
نتيجهی تأملات و برداشتِ کلی تولستوی از تاريخنگاری در همان فصلهای پايانی (اپیلوگها) نوشته شده و به نوعی تأثيرگذاریِ شخصيتهايی چون ناپلئون بناپارت را در تاريخ ناچيز میشمرد. تولستوی تمايل به نوعی تحليل تاريخ دارد که در آن قوانين کلی تحول تاريخی از قوانين جزئی رفتار شخص آدمی ساخته میشوند. تشبيهی که او به کار میبرد «ديفرانسيل تاريخ» است که بايد روشی علمی برای گرفتن «انتگرال» آنها يافت. اين تصورِ بسيار جالب از تاريخ باعث میشود ما بتوانيم تاريخ يک جامعه را برآيندِ کلیِ تمايلاتِ روانیِ افراد آن جامعه بدانيم.
نمیدانم نظريهی مطرح شده توسط تولستوی چقدر ساختهی خود اوست و چقدر بر مطالعات تاريخی بعدی تأثير گذاشته، از اين جهت حدس میزنم زمينهی تحقيقاتی خوبی برای بررسی «تاريخِ تاريخنويسی» باشد.
دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۴
یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۴
شب آتشبازی
من خواب ديدهام که كسی میآيد
مردمی که انقلاب اسلامی سال 57 را شکل دادند فکر میکردند انقلاب و اسلام راههايی هستند برای خوشبختی. بعداً معلوم شد که انقلاب و اسلام خود هدف بودهاند؛ هدفهايی که هر بدبختی را بايد به خاطرشان تحمل کرد. «نگوييد انقلاب برای ما چه کرده، بگوييد شما برای انقلاب چه کردهايد!»
فکر میکردند حکومت عدل علی تشکيل میشود، حکومتی آنقدر بر دوستان سختگير که برادر علی را ديناری بيشتر از بيتالمال نمیدهد، و آنقدر با دشمنان مداراگر که دشمن مسلح به پايتخت حکومت بيايد و سهماش را از بيتالمال بگيرد و در مسجد علی را مسخره کند، اما هيچکس را مجال آزار او نباشد. اين بود افسانهای که مردم در خواب ديده بودند. فکر میکردند حکومت به اندازهی کفش پارهی علی ارزش ندارد. نگو که حکومت روحانيان به نيابت از نايبان پيامبر از اوجب واجبات بوده و چنان مهم است که برای حفظاش هر کاری مجاز است؛ و دشمناناش مستحق فجيعترين مرگاند حتی اگر پيرمردی بیخطر و همسر مريضاش باشند. علی که در ذهن مردم کسی بود که برای گرفتن حکومت جهان حاضر نبود پر کاهی را به ستم از موری بگيرد، تبديل شد به کسی که اگر چهل نفر يار داشت با همهی مردم میجنگيد تا سر به حکومت حق فرود آورند.
چرا من اين همه كوچک هستم
که در خيابانها گم میشوم
چرا پدر که اين همه کوچک نيست
و در خيابانها هم گم نمیشود
کاری نمیکند که آن كسی که به خواب من آمدهاست روز آمدناش را جلو بيندازد؟
در تهران که بودم کسانی را ديدم که میگفتند احمدینژاد آمده تا فقر را از بين ببرد، بيکاری جوانان و ازدواج را درست کند. آدمی که اينگونه فکر میکرد با عشق به خمينی در انقلاب شرکت کرده بود، با همين عشق فرزندش را روانهی «جبهههای حق عليه باطل» کرده بود تا بعد از شانزده سال تابوتی سبک را به عنوان بقايای او تحويلاش دهند. با عشق به خاتمی رأی داده بود و حالا عاشقانه عکس احمدینژاد را به در و ديوار خانهاش زده بود و نذر ختم قرآن کرده بود که او رأی بياورد.
اما حالا ملت مستضعف هميشهدر صحنه يک بار ديگر آماده است تا بفهمد که احمدینژاد برای کارهای حقيری مثل از «بين بردن گرانی» نيامدهاست. آمده تا از «عزت و کرامت ملت مسلمان ايران» در صحنههای هستهای دفاع کند، حتی اگر به قيمت تحريم و جنگ باشد.
بار ديگر ما میخواهيم بينيم که موعود با اسبی میآيد که تا زانو در خون میرود.
کسی از آسمان توپخانه در شب آتشبازی میآيد
و سفره را میاندازد
و نان را قسمت میكند
و پپسی را قسمت میكند
و باغ ملی را قسمت میكند
و شربت سياهسرفه را قسمت میكند
و روز اسم نويسی را قسمت میكند
و نمرهی مريضخانه را قسمت میكند
و چكمههای لاستيكی را قسمت میكند
و سينمای فردين را قسمت میكند
درختهای دختر سيد جواد را قسمت میكند
و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت میكند
و سهم ما را هم میدهد
من خواب ديدهام...*
آسمان توپخانه قرمز است، شب آتشبازی شروع شدهاست. بار ديگر ملت قهرمان ايران میرود تا حماسه بسازد. بار ديگر ملت بايد سرودهای ميهنی ساز کند و در صفها بايستد. بار ديگر اين ملت شهيدپرور آمادهاست که حقانيت و مظلوميت خود را به جهانيان ثابت کند؛ و جهانيان هم آمادهاند تا ملت را تحريم کنند. کسی آمده که قرار است همه چيز را قسمت کند، البته اگر چيزی مانده باشد.
*قسمتهايی از شعر «کسی که مثل هيچکس نيست» از فروغ فرخزاد
مردمی که انقلاب اسلامی سال 57 را شکل دادند فکر میکردند انقلاب و اسلام راههايی هستند برای خوشبختی. بعداً معلوم شد که انقلاب و اسلام خود هدف بودهاند؛ هدفهايی که هر بدبختی را بايد به خاطرشان تحمل کرد. «نگوييد انقلاب برای ما چه کرده، بگوييد شما برای انقلاب چه کردهايد!»
فکر میکردند حکومت عدل علی تشکيل میشود، حکومتی آنقدر بر دوستان سختگير که برادر علی را ديناری بيشتر از بيتالمال نمیدهد، و آنقدر با دشمنان مداراگر که دشمن مسلح به پايتخت حکومت بيايد و سهماش را از بيتالمال بگيرد و در مسجد علی را مسخره کند، اما هيچکس را مجال آزار او نباشد. اين بود افسانهای که مردم در خواب ديده بودند. فکر میکردند حکومت به اندازهی کفش پارهی علی ارزش ندارد. نگو که حکومت روحانيان به نيابت از نايبان پيامبر از اوجب واجبات بوده و چنان مهم است که برای حفظاش هر کاری مجاز است؛ و دشمناناش مستحق فجيعترين مرگاند حتی اگر پيرمردی بیخطر و همسر مريضاش باشند. علی که در ذهن مردم کسی بود که برای گرفتن حکومت جهان حاضر نبود پر کاهی را به ستم از موری بگيرد، تبديل شد به کسی که اگر چهل نفر يار داشت با همهی مردم میجنگيد تا سر به حکومت حق فرود آورند.
چرا من اين همه كوچک هستم
که در خيابانها گم میشوم
چرا پدر که اين همه کوچک نيست
و در خيابانها هم گم نمیشود
کاری نمیکند که آن كسی که به خواب من آمدهاست روز آمدناش را جلو بيندازد؟
در تهران که بودم کسانی را ديدم که میگفتند احمدینژاد آمده تا فقر را از بين ببرد، بيکاری جوانان و ازدواج را درست کند. آدمی که اينگونه فکر میکرد با عشق به خمينی در انقلاب شرکت کرده بود، با همين عشق فرزندش را روانهی «جبهههای حق عليه باطل» کرده بود تا بعد از شانزده سال تابوتی سبک را به عنوان بقايای او تحويلاش دهند. با عشق به خاتمی رأی داده بود و حالا عاشقانه عکس احمدینژاد را به در و ديوار خانهاش زده بود و نذر ختم قرآن کرده بود که او رأی بياورد.
اما حالا ملت مستضعف هميشهدر صحنه يک بار ديگر آماده است تا بفهمد که احمدینژاد برای کارهای حقيری مثل از «بين بردن گرانی» نيامدهاست. آمده تا از «عزت و کرامت ملت مسلمان ايران» در صحنههای هستهای دفاع کند، حتی اگر به قيمت تحريم و جنگ باشد.
بار ديگر ما میخواهيم بينيم که موعود با اسبی میآيد که تا زانو در خون میرود.
کسی از آسمان توپخانه در شب آتشبازی میآيد
و سفره را میاندازد
و نان را قسمت میكند
و پپسی را قسمت میكند
و باغ ملی را قسمت میكند
و شربت سياهسرفه را قسمت میكند
و روز اسم نويسی را قسمت میكند
و نمرهی مريضخانه را قسمت میكند
و چكمههای لاستيكی را قسمت میكند
و سينمای فردين را قسمت میكند
درختهای دختر سيد جواد را قسمت میكند
و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت میكند
و سهم ما را هم میدهد
من خواب ديدهام...*
آسمان توپخانه قرمز است، شب آتشبازی شروع شدهاست. بار ديگر ملت قهرمان ايران میرود تا حماسه بسازد. بار ديگر ملت بايد سرودهای ميهنی ساز کند و در صفها بايستد. بار ديگر اين ملت شهيدپرور آمادهاست که حقانيت و مظلوميت خود را به جهانيان ثابت کند؛ و جهانيان هم آمادهاند تا ملت را تحريم کنند. کسی آمده که قرار است همه چيز را قسمت کند، البته اگر چيزی مانده باشد.
*قسمتهايی از شعر «کسی که مثل هيچکس نيست» از فروغ فرخزاد
جمعه، مهر ۰۱، ۱۳۸۴
دراز، بيهوده، خونبار
میدانم که بر و بچههای بسيجی در دنيايی متفاوت از دنيای من زندگی میکنند، و پيشفرضها و طرز نگاه آنان به قدری متفاوت است که گاهی نقطهی مشترک برای آغاز گفت و گو به سختی پيدا میشود. اما حتی اگر بخواهم از زاويهی نگاه آنان و با فرضيات آنها به قضيهی جنگ هشتسالهی ايران و عراق نگاه کنم، از بسياری از چيزها سر در نمیآورم: چرا جنگی بين دو ملت مسلمان در گرفت که هر دو مستعدترين کشورهای خاورميانه برای رشد، و به هر دليل، هر دو دارای بيشترين دشمنی با اسرائيل بودند؟ مگر برادران بسيجی ادعا ندارند که دشمن اصلی چيزی است به نام «صهيونيزم بينالملل»، چطور هشت سال اين صهيونيزم بينالملل همهی رهبران محبوب شما را سرکار گذاشت تا برادران مسلمان و ضدصهيونيست خود را بکشيد؟ چرا وقتی صدام حسين بعد از حملهی اسرائيل به جنوب لبنان پيشنهاد صلح و ايجاد جبههی واحد عليه اسرائيل داد بنيانگذار فقيد انقلاب نپذيرفت تا شش سال بعد از آن مجبور به نوشيدن جام زهر شود، آن هم بدون هيچ زيانی برای منافع «صهيونيزم بينالملل» و بدون هيچ نتيجهی مفيد برای اسلام، انقلاب و ايران؟
برادران، دوستان عزيز، آقايان و خانمهای محترم: فکر نمیکنيد نبايد هميشه چشمبسته به چنين رهبرانی اطمينان کرد؟
جالب وقتی است که يک ناظر خارجی هشت سال از تاريخ ما را در يک صفحه خلاصه میکند(اصل انگليسی - ترجمهی فارسی) و آخر نتيجه میگيرد «جنگ برای ايران فقط هزينهی سنگين انسانی و مادی نداشت، جنگ باعث شد آتش شور و هيجان انقلاب اسلامی را تا حد زيادی فروکش کند، و ايرانيان توانايیهای رهبران روحانیشان را به طور جدیتری مورد پرسش قرار دهند... جنگ ايران و عراق ميراث دردناکی به جای گذاشتهاست. کمتر جنگی در دوران مدرن چنين دراز، چنين خونبار و چنين بيهوده بودهاست.»
و حالا رهبر جديد هم دربارهی مسائل هستهای میفرمايند ملتها تحت فشار شکوفا میشوند! لابد شکوفايی جديد ما هم به نام اسلام است و به کام اسرائيل.
برادران، دوستان عزيز، آقايان و خانمهای محترم: فکر نمیکنيد نبايد هميشه چشمبسته به چنين رهبرانی اطمينان کرد؟
جالب وقتی است که يک ناظر خارجی هشت سال از تاريخ ما را در يک صفحه خلاصه میکند(اصل انگليسی - ترجمهی فارسی) و آخر نتيجه میگيرد «جنگ برای ايران فقط هزينهی سنگين انسانی و مادی نداشت، جنگ باعث شد آتش شور و هيجان انقلاب اسلامی را تا حد زيادی فروکش کند، و ايرانيان توانايیهای رهبران روحانیشان را به طور جدیتری مورد پرسش قرار دهند... جنگ ايران و عراق ميراث دردناکی به جای گذاشتهاست. کمتر جنگی در دوران مدرن چنين دراز، چنين خونبار و چنين بيهوده بودهاست.»
و حالا رهبر جديد هم دربارهی مسائل هستهای میفرمايند ملتها تحت فشار شکوفا میشوند! لابد شکوفايی جديد ما هم به نام اسلام است و به کام اسرائيل.
چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۴
سهشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۴
ظاهراً عقل کسانی که BlogRolling را راه انداختهاند به اين نمیرسيده که کسانی ممکن است بيماری پينگ کردن وبلاگ ديگران را داشته باشند. هر کس میتواند به سايت بلاگرولينگ برود و اعلام کند وبلاگ کسی به روز شدهاست در حالی که صاحب وبلاگ اصلاً روحش هم خبر ندارد. نمیدانم چرا اين کار را میکنند، شايد از نوشتهای خوششان میآيد و میخواهند کسانی که تا به حال نخواندهاند هم بخوانند. ولی به هر صورت با اين کارشان کمکم بلاگرولينگ را به چوپان دروغگو تبديل کردهاند.
آقا يا خانمی که وبلاگ مرا پينگ میکنيد! هيچ لطفی در اين کار نيست، خواهش میکنم اين کار را نکنيد.
آقا يا خانمی که وبلاگ مرا پينگ میکنيد! هيچ لطفی در اين کار نيست، خواهش میکنم اين کار را نکنيد.
جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۴
خاطرات نيکان و نقد زنان
بعد از اين که يکی از دوستان گفت اين نقد را نپسنديده میخواستم اين يادداشت را حذف کنم. در دعوايی که من نه سر پيازم نه ته پياز داخل شدن، شايد هيچ نتيجهای جز از هر دو طرف فحش خوردن نداشته باشد! دخالت در مسألهی حساس و حياتی فمينيزم و اظهارنظر دربارهی آن هم کار هر کسی نيست. اما گفتم شايد با يک توضيح اين يادداشت کمی اصلاح شود: نمیدانم فمينيزم هم مثل مارکسيزم غير از مدل ايدئولوژيک مدل علمی هم دارد يا نه، اما از فمينيستهای وطنی (مثل مارکسيستهای وطنی) فقط شعار و احساسات ديدهام. بنابراين هر جا دربارهی فمينيزم اظهار نظر کردهام منظورم همان شکل شعاری و ايدئولوژيک آن است، نه چيزی که احتمالاً «فمينيزم علمی» است که هيچ شناختی نسبت به آن ندارم.
داشتن نگاه توطئهانگارانه به تاريخ، چنان که گويی گروهی از انسانها هميشه در طول تاريخ ظالم و تقصيرکار بودهاند و گروهی ديگر ستمديده و بیتقصير، اغلب نمیتواند علمی باشد. اينگونه نگاه تنها به درد ساختن ايدئولوژی میخورد؛ و کارل مارکس اين را خوب فهميده بود: کتاب سرمايهی مارکس میکوشد تغييرات اجتماعی را بر مبنای يک عامل بسيار مهم، يعنی تکامل ابزار توليد توصيف کند و وضعيتی را که انقلاب صنعتی در اروپا ايجاد کرده بود بررسی و تا حدودی آيندهی آن را پيشبينی کند. اما کتاب «مانيفست» او تنها برای تحريک و تهييج يک طبقه مفيد بود که در نظام ارزشگذاری او «ستمديده» بود يا لااقل «عامل تحول مثبت تاريخی» به شمار میآمد. گويا او به اين نتيجه رسيده بود که تحريک احساسات بهتر از تحليل واقعيات باعث جنبش و تحرک اجتماعی میشود؛ يا شايد میخواست از تحريک احساسات طبقاتی به عنوان مکملی برای تحليل جامعهشناسانه استفاده کند.(1)
جنبش فمينيزم، يا شايد اغلب جنبشهای چپگرا، از لحاظ يافتن مقصران و ستمکاران تاريخی شباهت زيادی با مارکسيزم ايدئولوژيک پيدا میکنند. انگارهی بنيادين فمينيزم اين است که «در طول تاريخ مردان ستمپيشه و زنان ستمديده بودهاند، و حالا وقت آن است که زنان حق خودشان را از مردان بگيرند.»
از نگاه کارکردگرايانه (functionalistic) اين انگاره باعث تحولات مهمی در يکی دو قرن اخير بوده است، و از ديد هر کس که به برابری حقوقی انسانها معتقد باشد، بسياری از اين تحولات مثبت بودهاند. همچنين با همان ديد کارکردگرايانه، نمیتوان انکار کرد که اکنون جنبش فمينيستی از پوياترين جنبشهای جامعهی ايران است و چالشبرانگيزترين تقاضاها را دارد که اغلب سنت ايرانی از برآوردن آنها ناتوان است، و به همين دليل از موتورهای اصلی حرکت جامعهی ما به سوی مدرنيزم است. اين که چرا جنبش فمينيزم به وجود آمده هم با همين ديدگاه قابل بررسی است: جنبش فمينيزم شايد از الزامات يک دوره از توسعهی اجتماعی باشد.
اما اگر در سطح کارکرد نمانيم، من همچنان از لحاظ علمی و تاريخی نمیتوانم «حقانيت» ادعای اصلی فمينيزم را بپذيرم. گذشته از آن که بحث از «مقصر» و «گناهکار تاريخي» خود بيش از آن ارزشگذارانه و خامانديشانه است که بتواند علمی باشد؛ حتی اگر ستمديدگی تاريخی زنان را بپذيريم، اين خود نشان از يک تقصير بزرگ تاريخی زنان است که در يک دورهی طولانی تاريخ بی هيچ مقاومتی تحت ستم قرار گرفتهاند.(2)
اگر از سطح نازل جدلها برای تعيين «مقصر تاريخی» اندکی بالاتر برويم، در مورد نابرابری حقوقی زنان و مردان میتوان ملاحظات جدیتری را مورد توجه قرار داد. قابل انکار نيست که زنان به لحاظ بيولوژيک (3) که نقش مادری را به آنها میدهد، تأثيرگذاری فراوان بر فرهنگ يک جامعه دارند. هرگز قابل باور نيست که فرهنگی کاملاً در سلطهی مردان قرار بگيرد و در انتقال به نسلهای بعد هم از فيلتر تربيت زنانه نگذرد. همان نقشنگاره(stereotype)های جنسيتی، اگر به وجود چنين چيزهايی باور داشته باشيم، بيشتر توسط مادران ما به ما آموخته میشود. پس آيا نمیتوان گفت در پس اين نقشنگارههای ناعادلانه، نوعی تدبير تاريخی زنانه نقش دارد؟ مثالی ديگر: در روابط خانوادههای ايرانی اغلب ديدهام که «مادر شوهر» يا «خواهر شوهر» اغلب نقشهايی منفی و آزاردهندهتر از شخص «شوهر» يا «پدر شوهر» هستند. البته اين موضوع قابل بررسی در مطالعات آنتروپولوژی (4) است اما با تصوير کردن مردان به عنوان «مقصر تاريخی» چندان سازگاری ندارد.
بنابراين من گمان میکنم با منطق علمی نمیتوان از عاملی به عنوان «ستم تاريخی مردان به زنان» سخن گفت، اما عوامل متعددی هستند که میتوان با استناد به آنها نابرابری تاريخی زنان و مردان را به صورت علمی توجيه کرد. يکی از ديدگاههای جايگزين به عنوان مثال، نظريهای مارکسيستی میتواند باشد که نقش عمدهی عامل اقتصاد و معيشت را در نظر میگيرد و شرايطی را که ابزار توليد اغلب نيروی بدنی انسانها بوده است. در نتيجه زنان به عنوان «کارخانهی آدمسازی» واجد ارزش اقتصادی شدهاند و که اين باعث استثمار آنها شدهاست. حتی اگر تابوهای علم جامعهشناسی نبود (5) شايد میشد نقش عوامل زيستشناختی و جغرافيايی را هم در اين نابرابری بررسی کرد؛ و البته قابل انکار نيست که سلطهی بيشتر انسان بر طبيعت و بدن خويش بسياری از اين عوامل را تضعيف کردهاست، برای مثال حاملگیهای پشت سر هم و يا عادت ماهانه ديگر مانند گذشته نقش مؤثری در کمرنگ شدن حضور زنان در جامعه ندارند؛ چون بسادگی کنترل میشوند.
به هر صورت، در هر شرايط تاريخی که مدت طولانی دوام میآورد، نمیتوان منکر شرط تعادل شد، به اين معنا که نزاعها و ناسازگاریهای درونی يک سيستم اجتماعی تا آنجا که ممکن بوده پيش رفتهاند و بين منافع افراد و نيروی آنها برای پيگيری آن منافع يک تعادل نسبی ايجاد شدهاست. اگر دوام تاريخی نابرابری زنان و مردان را با اين ديد بنگريم شايد در درون اين نابرابری، امتيازاتی هم به نفع زنان بيابيم، چرا که در غير اين صورت نزاع بين جنسيتی زندگی اجتماعی را غيرممکن میکرد.
اما وقتی که تعادل اجتماعی که قرنها دوام آورده به هم میخورد، ناگزير بازآرايی در جبههی منافع و افراد رخ میدهد. تعريفهای جديد از «حقوق» صورت میگيرد که باعث میشود نارضايتی از وضع موجود افزايش يابد و جنبشهايی جديد به وجود میآيند که جهتگيری نزاعهای جديد را مشخص میکنند. جنبشهای جديد ناگزيرند برای اعلام جهتگيری صريح خود شرايط واقعی را بسيار ساده کنند، در قالب ايدئولوژی و شعار بريزند و تمام نيروی بالقوهی خود را در جهت منافع آرمانی خود به کار بگيرند. اين نيروهای جديد تا جايی پيش میروند که تعادلی جديد در سيستم اجتماعی به وجود آيد.
با اين ديدگاه، اگرچه ما ناگزيريم برای تحول اجتماعی فمينيزم داشته باشيم، اما هيچگاه نمیتوان برای ادعاهايی که صرفاً از شور و حرارت فمينيستی برمیخيزند و تنها بنيانشان همان انگارهی «ستم تاريخی» است ارزش علمی و تحليلی قائل شد. اين ادعاها فقط ترحمبرانگيزند، و خاصيت ديگری ندارند. بدتر از آن تقليل احساسات و عواطف انسانی است به عواطفی که گويا فقط زنانه میتوانند باشند؛ يا اشتباهات و زشتیهايی که گويا فقط مردانه هستند. اين که ما از قضاوتهای ناعادلانه خشمگين شويم خاصيتی زنانه نيست، همانطور که زدن حرفهای بیپشتوانه و بررسی شخصيت آدمها بر مبنای زنانگیشان هم تنها خاصيتی مردانه نيست. اتفاقاً اغلب حرفهای «خالهزنکی» که بين خود زنان رايج است، راجع به ديگر همجنسان است، و لازم نيست حتماً اين حرفها را بين مردان و در محافل «عمومردکی» بشنويد.
چيزی که اينجا برای نقد رفتار آقای نيکآهنگ کوثر در خاطرهنويسی لازم داريم، معيارهای اخلاقی است. اخلاق هم به نظر من يک اصل ساده و بدون قيد جنسيتی دارد که «آنچه بر خود نمیپسندی بر ديگران مپسند». اتفاقاً بر خلاف نظر نازلی خانم يا خانم سيما شاخساری، در نوشتههای نيکآهنگ «افشاگری» بر عليه مردان چه با نام و نشان و چه بینام و نشان کم نيست. اين که نوشتههای او با نقد اخلاقی قابل قبول هستند يا نه، بحثی است جداگانه، اما اين که نقد اخلاقی را صرفاً به نقد فمينيستی تقليل بدهيم باعث میشود نقد بسيار ضعيفی ارائه دهيم که نه تنها «حال طرف را نگيرد» بلکه باعث خوشبختی او هم بشود! به علاوه نقد فمينيستی صرف باعث میشود که يک رفتار فقط به خاطر جهتگيری جنسيتیاش نادرست جلوه کند و در نتيجه رفتار مشابه آن اما با جهتگيری مخالف را درست بپنداريم، در حالی که با نقد اخلاقی هر دو رفتار به يک اندازه غيرقابل قبول هستند.
البته يک نکتهی آزاردهنده در رفتار مردانه هست که گويا نظيرش در رفتار زنانه کمتر يافت میشود، و نقد سيما خانم بيشتر اين نکته را مورد توجه قرار داده، که مردان به زنان تنها با نگاه بهرهبردارانهی جنسی نگاه میکنند. نمیدانم از لحاظ بررسیهای آماری (6) اين مسأله چقدر واقعيت داشته باشد و چقدر در بين مردان و زنان در اين مورد خاص تفاوت وجود داشت باشد، اما حتی اگر اين واقعيت را در رفتار مردانه بپذيريم، چرا نبايد آن را يک واقعيت غيرقابلکنترل ندانيم؟ وقتی که پارادايم جديد روانشناسی جنسی، همجنسگرايی را به عنوان يک رفتار ناگزير در ساختار روانی بسياری از انسانها بازشناسی میکند، و ظاهراً سيما خانم هم اين پارادايم را پذيرفتهاند، چرا نبايد پذيرفت که مردان دگرجنسگرا در نگاه بهرهبردارانه به زنان بیتقصيرند؟ ظاهراً صورت اين دو مسأله تفاوت ماهيتی ندارد اما در يکجا جواب محکوم کردن مردان دگرجنسگراست و در جای ديگر جواب تأييد مردان همجنسگرا.
البته من به شخصه با تصور اگزيستانسيليستی از انسان بيشتر موافقام تا تصوری که انسان را در چارچوب تعدادی قانون جامعهشناختی و روانشناختی میفهمد. گمان میکنم که انسان میتواند آن بشود که میخواهد. بنابراين نه با اين که مردان بهرهبردارانه به زنان نگاه کنند موافقام، و نه میتوانم تنها برای جلوگيری از برچسب هوموفوبيک با اين پارادايم روانشناسی جديد کنار بيايم. دليل واقعیاش هم هوموفوبيک بودن من نيست بلکه نقد اساسی است که به بعضی پيشفرضهای علوم انسانی دارم، که به تفصيل در پست «بعضی باورهای من» و به خصوص در بند 3.1.2.2 توضيح دادهام.
- من البته چندان مارکسشناس نيستم و حقيقت امر را میتوانيد از شبح عزيز بپرسيد.
- البته خود اين ادعا میتواند سرآغاز يک رشته جدلهای «خاله زنکی» و به قول فمينيستهای محترم «عمومردکی» باشد که هر طرف بگويد «تقصير شماها بود» و ديگری با هم با دلايل ديگر مشابه همين ادعا را تکرار کند!
- البته خاصيت بيولوژيک را هم میتوان ستم طبيعت دانست! که بعضی از فمينيستها چنين میگويند.
- من ابداً از اين رشته سررشتهای ندارم، در اين مورد به فرنگوپوليس مراجعه کنيد.
- تابوهايی که از بعد جنگ جهانی دوم تحليلهای جغرافيايی، بيولوژيک و نژادی را به دليل آثار مخرب آنها در ساختن ايدئولوژیهای خودبرترانگارانه و نژادپرستانه در علوم انسانی ممنوع کرد.
- منظور بررسیهای آماری مشابه اين است که البته به دليل بسته بودن و غلظت شرم و حيای جنسی در ايران شايد ممکن نباشد.
سهشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۴
دلخراشيدگی
برادران کارامازوف اثر داستايفسکی عشق اول من در رمان است. ترجمههای فارسی اين رمان را لااقل ده بار خواندهام، اغلب از ترجمهی صالح حسينی، و يک بار هم خواندن ترجمهای انگليسی را آزمودهام؛ اگرچه احساس کردهام جنون نبوغآميز داستايفسکی در غالب زبان منطقی و معقول انگليسی آن چنان جلوه نمیکند که مثلاً صالح حسينی توانسته در فارسی آن را جلوهگر کند. حتی وسوسه شدهام که زبان دشوار روسی را لااقل برای خواندن اين رمان، و مثلاً «جنگ و صلح» تولستوی يا «قهرمان عصر ما» اثر لرمانتوف بياموزم؛ هر چند تاکنون اين وسوسه بر تنبلی من پيروز نشده است!
اولين بار که ماجرای کارامازوفها را خواندم ده سالام بود. نتيجه آن شد که تب کردم و يک هفته مريض شدم. حتی بعدها هم در خواندنهای مکرر هيچگاه سنگينی و عظمت اين رمان در خاطرم کمرنگ نشده؛ اگرچه هربار با تجربهای تازه از زيستن به سراغاش رفتهام، ولی چيزهای حيرتانگيز جديدی هم در آن يافتهام و به تعبيری، «در تلألو خورشيد هم چيزی از شکوه شبانهی آن کم نشدهاست».
برادران کارامازوف شامل چهار بخش است که هر بخش سه کتاب درون خود دارد. اين دوازده کتاب هر کدام نام خاص خود را دارند و به عقيدهی بعضی منتقدان با حالات فصلها و ماههای سال هماهنگی دارند. بخش اول بهار را تداعی میکند و ساختاری طنزآميز، بازیگوشانه و سرخوشانه دارد و شخصيتهای دلقک گونه ميداندار داستان هستند. بخش دوم همواره حسی از آشفتگی و کلافگی و شورش دارد، که تناسبی با تابستان ايجاد میکند؛ بخش سوم داستان ويرانی و از همپاشيدگی است، و در بخش چهارم هم داستان به انتها میرسد.
کتاب چهارم در اين رمان، که عنواناش را در انگليسی به laceration ترجمه کردهاند و صالح حسينی لغت گويا و عالی «دلخراشيدگی» را برای آن در فارسی ابداع کردهاست، شامل گفتگوها و اتفاقاتی است که پياپی برای شخصيت اصلی (آليوشا) پيش میآيند و ديگر شخصيتهای داستان هر يک، زخمی را که در عمق جان خود دارند بر او آشکار میکنند. از جمله، ماجرای کودکی که از تحقير پدرش آزرده است و پدرش با فقر و دونمايگی خودش کنار آمده يکی از دلخراشترين و اندوهبارترين فصلهای کتاب را رقم میزنند. در کتاب بعد، ايوان، برادر کافرکيش آليوشا، برای او که شخصی راهبمسلک و به شدت مسيحی است دلايل کفر و «شورش»اش را بيان میکند؛ و اتفاقاً از مهمترين اين دلايل «رنج کودکان» است، که از جمله چيزهايی است که با هيچ توجيهی «عادلانه» نيست: «آنها که سيب را نخوردهاند و به خوب و بد آگاه نيستند، پس چرا به گناه پدرانشان عقوبت میشوند؟»
نمیخواهم بر اين رمان بزرگ گزارشی يا خلاصهای بنويسم، نمیخواهم بيش از آنچه نوشتهام جملات عاشقانه نثارش کنم، دربارهی طرح و پیرنگ بینظيرش بگويم، دربارهی ساختار چهارفصلیاش، و غنای احساسات بيان شده بدون آن که به ورطهی سانتیمانتاليزم يا حتی رومانتيسيزم بيفتد، و اين که بزرگترين رماننويسان معاصر هم اعتراف کردهاند که بعد از اين رمان «چيزی به جز صفتها برایشان نماندهاست» و اين که نمونهی غايی و ابدی رمان، و حتی نمونهی عالی اثر هنری در نظر من اين رمان است.
میخواستم بگويم امروز خبری خواندم که خاطرهی «شورش» باشکوه ايوان فيودورويچ کارامازوف را برايم زنده کرد.
اولين بار که ماجرای کارامازوفها را خواندم ده سالام بود. نتيجه آن شد که تب کردم و يک هفته مريض شدم. حتی بعدها هم در خواندنهای مکرر هيچگاه سنگينی و عظمت اين رمان در خاطرم کمرنگ نشده؛ اگرچه هربار با تجربهای تازه از زيستن به سراغاش رفتهام، ولی چيزهای حيرتانگيز جديدی هم در آن يافتهام و به تعبيری، «در تلألو خورشيد هم چيزی از شکوه شبانهی آن کم نشدهاست».
برادران کارامازوف شامل چهار بخش است که هر بخش سه کتاب درون خود دارد. اين دوازده کتاب هر کدام نام خاص خود را دارند و به عقيدهی بعضی منتقدان با حالات فصلها و ماههای سال هماهنگی دارند. بخش اول بهار را تداعی میکند و ساختاری طنزآميز، بازیگوشانه و سرخوشانه دارد و شخصيتهای دلقک گونه ميداندار داستان هستند. بخش دوم همواره حسی از آشفتگی و کلافگی و شورش دارد، که تناسبی با تابستان ايجاد میکند؛ بخش سوم داستان ويرانی و از همپاشيدگی است، و در بخش چهارم هم داستان به انتها میرسد.
کتاب چهارم در اين رمان، که عنواناش را در انگليسی به laceration ترجمه کردهاند و صالح حسينی لغت گويا و عالی «دلخراشيدگی» را برای آن در فارسی ابداع کردهاست، شامل گفتگوها و اتفاقاتی است که پياپی برای شخصيت اصلی (آليوشا) پيش میآيند و ديگر شخصيتهای داستان هر يک، زخمی را که در عمق جان خود دارند بر او آشکار میکنند. از جمله، ماجرای کودکی که از تحقير پدرش آزرده است و پدرش با فقر و دونمايگی خودش کنار آمده يکی از دلخراشترين و اندوهبارترين فصلهای کتاب را رقم میزنند. در کتاب بعد، ايوان، برادر کافرکيش آليوشا، برای او که شخصی راهبمسلک و به شدت مسيحی است دلايل کفر و «شورش»اش را بيان میکند؛ و اتفاقاً از مهمترين اين دلايل «رنج کودکان» است، که از جمله چيزهايی است که با هيچ توجيهی «عادلانه» نيست: «آنها که سيب را نخوردهاند و به خوب و بد آگاه نيستند، پس چرا به گناه پدرانشان عقوبت میشوند؟»
نمیخواهم بر اين رمان بزرگ گزارشی يا خلاصهای بنويسم، نمیخواهم بيش از آنچه نوشتهام جملات عاشقانه نثارش کنم، دربارهی طرح و پیرنگ بینظيرش بگويم، دربارهی ساختار چهارفصلیاش، و غنای احساسات بيان شده بدون آن که به ورطهی سانتیمانتاليزم يا حتی رومانتيسيزم بيفتد، و اين که بزرگترين رماننويسان معاصر هم اعتراف کردهاند که بعد از اين رمان «چيزی به جز صفتها برایشان نماندهاست» و اين که نمونهی غايی و ابدی رمان، و حتی نمونهی عالی اثر هنری در نظر من اين رمان است.
میخواستم بگويم امروز خبری خواندم که خاطرهی «شورش» باشکوه ايوان فيودورويچ کارامازوف را برايم زنده کرد.
پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۴
اشتراک در:
پستها (Atom)