شعارِ اصلیِ حکومتِ اسلامی «حفظِ نظام» است و آن را اوجبِ واجبات میداند. بقای نظام آنقدر مهم است که هر حکمِ دینی و اخلاقی را که در تعارض با آن بیفتد میتوان تعطیل کرد.
عمل به قانونِ بقا ناشی از حسِ در منگنه بودن و ضعف است، نه احساسِ قدرت. وضعیتی که نظام در همهجا دشمن میبیند، از همهچیز بیم دارد و ناگزیر همهچیز را امنیتی میبیند و نیروهای مسلّح و اطلاعاتی را بر رأسِ امور مینهد. قانونِ بقا قانونِ جنگل است و باید کُشت تا زنده ماند، و آن کس را که نمیتوان کُشت باید فریب داد. و دو گروه خیلی سختجان و سختباور نظام را در منگنه گذاشتهاند: یکی جوانِ ایرانی است و دیگری دنیای بیرونی است که در وضعِ دلخواهِ نظام متوقف نمیشود.
اگر از محافظانِ مخلصِ نظام بپرسیم که چه چیزِ نفیسی در انبانشان هست که باید چنین حفظ شود نهایتِ پاسخشان این است که حکومت به اسم اسلامی است و بر رأس آن فردی ملبّس به لباسِ فقیهان نشسته است. بسیاری از محافظانِ نظام هم خواهند پذیرفت که این «اسلام واقعی» نیست وگرنه وضعِ ما بسیار بهتر میبود، و اسلام واقعی تنها به دست منجی موعود پدیدآمدنی است، و «فقهِ خالی» هم جواب نمیدهد، و «بصیرت» لازم است - لغتی که ترجمانِ همان غریزهی بقا و ماندن بر سریرِ قدرت است. یعنی درکِ بهتر از قانونِ شرع کافی نیست و فهمیدنِ قانونِ جنگل حتی اولویت دارد.
این معادله را کمی که ساده کنیم میبینیم در واقع با قدرتطلبیِ نابی طرفایم که قدرت را برای قدرت میخواهد و لباسِ فقه و ظاهرِ صلاح بهانهاش است. هدف حتی اعتلای اسلام و اجرای فقه نیست، هدف تنها همان حفظِ نظام و حفظِ قدرت است.
نظامِ اسلامی میگوید «میخواهم زنده بمانم». به سبکِ پیرِ محتضری که عزّتِ نفس ندارد و زمانِ مرگ را در نمییابد و به بقای ذلیلانه هم تن میدهد. جامعهی جوانِ ایرانی میگوید «میخواهم رشد کنم». نظام ثابت کردهاست که رشدِ سالم و همهجانبه قالبهای تنگاش را برمیدَرَد و تابِ آن را ندارد. رشد و توسعه آفتابی است که یخهای ایدئولوژیک را باز میکند، بازیگوشیهای جوانانه اشیای قیمتیِ موزهی اعتقادیِ نظام را در معرضِ خطرِ شکستن قرار میدهد، و مرگ تدریجیِ وضعِ موجود را به همراه دارد. نظام سبزینهی رویش و تحول را جلبک و کپکی میبینند که نشانهی فساد است، چون روی جنازهی در حال گندیدناش روییده و آن را به چیزی دیگر استحاله داده است.
نظام اسلامی در ضمن میخواهد که «خالص» بماند. تفکر بقا متضمّن تفکر خلوصطلبی هم هست، چیزی که قرار است باقی بماند باید پاک و منزّه از دیگر چیزها باشد. برای خالص بودن باید درها را بست، در محاصره بودن و تحریم شدن و حتی جنگ محدود نعمت است چون ما را خالصتر میکند، و مهاجرت و فراری شدن ایرانیهای ناخالص هم نعمتی دیگر است. رابطهی ایران با دنیای بیرونی همین رابطهی حفاظت است، اما دنیای بیرون دنیای سرمایهداری است که مرز نمیشناسد و هر جا کسب سود ممکن باشد از قدم آن پاک نمیماند، و مصیبتِ مضاعف این که جوانِ ایرانیِ تشنهی رشد هم وضعیتِ سرمایهداری را قبلهی آرزوهای خودش مییابد.
موضعِ ایجابیِ ما
ایدهی در قدرت ماندن به هر قیمت اصل و ریشهی فساد نظام است. علیابنابیطالب (بر او درود) حفظِ حکومتاش را، که ادعا میکنند الگو و هدفِ غاییِ این نظام است، از کفشِ پارهای بیارزشتر میدانست مگر این که ابزار احقاقِ حق و جلوگیری از ستم باشد.
حکومت وسیله است نه هدف. هدف عدالت است نه حکومتِ عادلان. در فضای عادلانه است که هر استعدادی شکوفا میشود و رشدِ جامعه به نتایجی فراتر از قالبهای تنگِ باور میرسد، نه در فضایی که هر ستمگری، تبعیض و فساد به توجیه حفظِ نظام مجاز دانسته شده یا نادیده گرفته میشود.
بقای بدون رشد اگر به مرگ منجر نشود تفاوت چندانی با مرگ ندارد. کُرهی شمالی و زیمباوه مثالهایی زنده هستند.
در قرآن تمثیلِ مناسبی از این وضعیت هست: دربارهی «چسبیدن به زمین» (خلود إلی الأرض) و خوارکنندگیِ آن آمده است: «و خبر آنکس را برایشان بخوان که نشانههایمان را به او بخشیده بودیم و از آنها بهدر آمد، پس شیطان پیاش افتاد و به راه هرز افتاد؛ و با آن که اگر میخواستیم با آن نشانهها بلندمرتبهاش میگردانیدیم ولی به زمین چسبید و پیِ هوسِ خود رفت. پس داستاناش چون داستانِ سگ است که چه دنبالاش کنی و چه رهایش کنی لهله میزند» (سورهی ۷، آیات ۱۷۵ و ۱۷۶). در تفاسیر هست که این آیه در مورد یکی از علمای بنیاسرائیل به اسم بلعم باعورا است.
توضیح: بنا به دعوتِ چند هفته پیشِ داریوش محمّدپور برای نوشتنِ اصول، در سلسله یادداشتهایی که یادداشت فوق اولین آنهاست، به مقایسهی اصولِ رفتاری رایج (منتسب به جامعه و حکومت اسلامی فعلی) و اصول ایدهآل (جنبشِ سبز) میپردازم.
0 comments:
ارسال یک نظر