قسمتِ دوم نوشتهای که در نقدِ نظراتِ دکتر کاشی نوشته بودم منتشر نشد؛ چون منتظرِ گفتوگويی وبلاگی بودم که بعد از مکاتبهی ايميلی ايشان گفته بود در صورت داشتن حال و فرصت انجام میشود:
سلام
جناب آقای امین،
از اینکه به من عنایت داشتهاید ممنون.
مطلب شما را با دقت خواندم، دارم فکر میکنم اگر حال و فرصتی بود پستی در وبلاگ به آن اختصاص دهم. از بحثهای وبلاگی که دیگران نیز ناظر باشند به نظرم بیشتر میتوان بهره برد.
اما راستش خوب نفهمیدهام که شما دقیقاً به چه قسمتی از مطلب من منتقد هستید. شما روایتی توام با ناباوری و تمسخر نسبت به نسل ما و باورهای آن دارید، این کاملاً قابل فهم است؛ اما اینکه دقیقاً مقوله حاشیه و متن مرا از جه نظر نقد کردهاید نفهمیدم.
خوب است شما هسته اساسی نقد خود را قطع نظر از حب و بغضهای نسلی توضیح دهید شاید برای من وارد بحث شدن سادهتر شود.
به هر حال، خوب است مرا از کامنت ها و نظرات دیگر دوستان هم مطلع فرمائید.
با تشکر
کاشی
من سعی کردم هستهی اصلی نقدم را در ايميل بعدی بدون حب و بغضهای نسلی توضيح دهم:
سلام و درود
دکتر کاشی گرامی
در قسمت اول، انگارههای متنِ شما را نقد کردهام، نه مفهومِ متن و حاشیه که تبيينِ بسيار جالبی از موضوع است: انگاره ی شهادت و شهادتطلبی که به نظرم همانطور که خودتان اشاره کردهايد شامل گریز از مسئوليتِ زیستن است و در نتیجه مشخص است که در نهایت به مشکل پاسخگویی میانجامد. در واقع، ایدهی اصلی این است که این مسئوليتگریزی است که باعث می شود هنگامی که فرزندان از والدین بپرسند «چه فکر میکردید و چه برنامهای داشتيد» پاسخِ درستی مقدور نباشد جز این که «به هر چیزی فکر میکردیم جز شما و انتظارات شما.» اگر شعارهای انتخاباتی و انتقادات گروههای رقیب را در دموکراسیها ببینید، گويا بخش عمدهای از سياست با مفهومِ «آنچه برای فرزندانمان میخواهيم انجام دهيم» گره خورده ولی با منطقِ شهادتطلبانه چنين مفهومی پيشاپيش موجود نيست که بتوان به آن انديشيد. نهايت اين است که تلاش شود به فرزندان نيز همان روحيهی شهادتطلبانه تلقين شود.
اما در قسمت دوم، که ناقص خدمت شما فرستاده شده، نقد من مستقيماً به باور اصلی متن اخير شما است. اين ایده که «اصلاح طلبان به این دلیل محبوبیت پیدا کردند که امر سیاسی را بلاموضوع کردند و به مردم گفتند از زندگی لذت ببرید»، به نظرم از نظرِ تاریخی قابل اثبات نباشد. شواهد فراوانی علیه این ایده هست. دغدغههای اجتماعی حتی در بينِ نسلِ ما فراوان بودند و آرمانگرايی و آمادگی برای فداکاری برای آرمان ها هم وجود داشت.
اما اصلاحطلبان قدرت بسيجکنندگی تحتِ فرمان خود را می سنجيدند نه قدرتِ بسيجکنندگی تحتِ آرمانشان را، و میترسيدند جريانی را شروع کنند که «از کنترل خارج شود». اشتباهِ اساسی این بود که نيروهای طرفدار اصلاحطلبی مطیع و فرمانبر نبودند و این که مثلاً از مردم بخواهند در يک ميدان جمع شوند معنايی نداشت، اما اگر ايستادگی بر سر آرمانها داشتند و دائم کوتاه نمیآمدند، قطعاً همراهان قدرتمندی در ایستادگیِ خود کنارشان (و نه پشت سرشان) میيافتند. همراهی می توانست شکلهایی جدی چون اعتصاب و اعتراضاتِ خیابانی هم به خود بگیرد. نمونههای کوتاه آمدن هم همان پيگيری قتل های نويسندگان، حکم حکومتی قانون مطبوعات، تصویب نشدنِ لوایحِ دوگانه و در نهايت برگزاری انتخابات مجلس هفتم بود که هر بار رفتار افراد اصلاحطلب در حکومت، به جای ایستادگی، ایستاندن و گاه مثل خنجر زدن از پشت به گروههای پیشروتر بوده است.
دليلِ عمدهاش به نظرِ من، مجموعه باورهای پارادوکسیکالِ افرادِ اصلاحطلب است. به هیچ وجه نمیتوان «خط امام» را با آرمانهای آزادی بیان، دموکراسی، حفظ حقوق اقليت و مخالفت با دينسالاری جمع کرد. هرگز نمیتوان ديدگاه «اصل بودنِ حفظ نظام و امنيت» را با ديدگاه ایستادگی بر سر آرمانها جمع کرد.
تناقض در افکار به پریشانگویی در گفتار و نفاق در رفتار میانجامد. بايد بیرحمانه به نقد آقای خمينی و باورهایی پرداخت که او نماد و مبلغ آنها بودهاست تا شاید بتوان این مشکل را درمان کرد.
ارادتمند،
امين
آقای دکتر کاشی به اين ايميل پاسخی ندادند و بحث وبلاگی هم در نگرفت، هر چند قسمتی از متن بالا را به شکل کامنت برای نوشتهی مورد نظر گذاشتم. چند وقت بعد در پاسخ به آقای جامی نوشتهای منتشر کردند که اين قسمتهايش در اين مورد جالب بودند:
من اما طور دیگری واقعیت را تجربه میکنم. من یک انحطاط عمیق فرهنگی، اجتماعی را تجربه میکنم که گاه استبداد سیاسی تنها چاره آن است. ممکن است بگوئید که انحطاط حاصل استبداد سیاسی است. انکار نمیکنم، اما ماجرای مرغ و تخم مرغ است: انحطاط حاصل استبداد و استبداد عامل انحطاط است.
اجازه بدهید کمتر اسیر کلیشههای سیاسی شویم. کسانی البته فریاد آزادیخواهی سر میدهند و کسانی نیز آنها را بازداشت میکنند، شکنجه میدهند و اینهمه گاهی کفایت میکند که از حیات یک جامعه آزادیخواه سخن بگوئیم و از یک رژیم دیکتاتور. راستش را بخواهید از این کلیشه احساس تهوع میکنم. آنقدر که گاهی تحریک میشوم از دیکتاتوری و سرکوب دفاع اخلاقی کنم.[...]
گاه احساس میکنم جامعه از دست رفته است. در این فضای از دست رفته، نمیدانم اصلاً چه تفاوتی هست میان همه آرمانهای متصور بشری. حکومت اسلامی، معنویت، اخلاق، توسعه، دمکراسی، حقوق بشر، عدالت و هر چیز دیگری که به ذهنتان میرسد، کالاهای سوداگرانهاند. در چنین فضای از دست رفتهای، من نمیدانم جستجوی آرمان سیاسی چه جایی دارد.[...]
تصور میکنم این کلیشه دولت سرکوبگر و ملت آزادیخواه، دیگر افقی را نمیگشاید. اجازه بدهید کمی بحث را از جایی دیگر هم شروع کنیم. تا زمانی که ملت چنین است سرکوب دولت تا حدودی توجیه اخلاقی هم دارد. تا زمانی که دولت چنین است، انحطاط ما مردم تا حدود زیادی قابل درک است.
من از انحلال سیاست سخن گفتم، به این معنا که در چنین فضایی، پیشبرد هر آرمان سیاسی بلاموضوع است.
میبينيد که چطور فضايی که آقای دکتر در آن زيست میکند (فضای همنسلانِ قدرتمند خودش) در نظر ايشان تبديل به فضای کلی جامعهای میشود که «پيگيری هر آرمان سياسی» در آن بلاموضوع میشود؟ که استبداد حکومت به علت انحطاط ملت قابلِ قبول میشود؟ توجه کنيد که آقای دکتر کاشی چه «اجتماعی را تجربه میکنند»، احتمالاً اجتماعِ کسانی که چنين بيانيهی مزورانهای مینويسند:
انقلاب اسلامي كه به تعبير حضرت امام خميني(ره) "انفجار نور" بود... جا دارد كه همه ملت به خصوص وفاداران به آرمانهاي والاي انقلاب اسلامي و بنيانگذار فقيد آن بار ديگر [...] در شناخت و پيمودن راهي كه بنيانگذار نظام جمهوري اسلامي پيش پاي آنان نهاده است عزم خود را براي رسيدن به قلههاي افتخار و شرف، عليرغم همه مشكلات و موانع جزم كنند و مطمئن باشند. [اين ادبيات «قُلهای» احمدینژادی نيست؟ گذشته از آن چه راهی؟ مگر آن راه به جز به اين ختم میشد؟ اينجايی که هستيم قلهی افتخار و شرف است؟ مطمئن باشيم؟ چون حضرت امام خمينی (ره) فرمودهاند؟]
بدون ترديد اكثريت قاطع ملت ما [...] خواستار اسلام عزيز و حاكميت ارزشهاي الهي بر ذهن و زندگي خويش است و نيز هموطنان عزيز غيرمسلمان نيز همانگونه كه در تجربهی بلند تاريخي خود، همراهي و همزيستي با اسلام و مسلمانان را آموختهاند و اسلام را در ايران مدافع حق و حرمت خود يافتهاند و [...] از محتواي اسلامي - انساني نظامي كه حق و حرمت شهروندي همگان را پاس ميدارد، دفاع ميكنند. [اين نظام و اسلامِ عزيزش که حقوق و حرمت مسلمانانِ مخالفاش را پاس نمیدارد و قسمتی از اين بيانيه هم که ضجهمويه از اين ماجراست، چطور «بدون ترديد» همه از مسلمان و نامسلمان از اين نظام دفاع میکنند؟] شايد احساسات جريحهدار شده و نيز فشار برخي دوستان و دلسوزان ايجاب ميكرد كه يكسره از عرصه كنار بكشيم و ميدان را به طور كامل در اختيار كساني قرار بدهيم كه جز به حاكميت يك سليقه و يك نگاه و ايجاد حاكميتي يكدست نميانديشند... ولي مصلحت بيني مومنانه و دلسوزي براي انقلاب و ملت و باور به اينكه ايران و جمهوري اسلامي از خود ماست با همه فشارها و برنامهريزيهايي كه براي بيرون راندن ياوران امام(ره) از صحنه وجود دارد، حكم ميكند تا آنجا كه ميسور است در عرصه حضور داشته باشيم.
برگرديم سرِ حب و بغض نسلی.
به نظرم ديگر از نسلِ گذشتهی اصلاحطلب انتظاری نمیرود. سر و تهِ اينان را که بزنی «ياورانِ امام» در میآيد. تنها همدردی و دلسوزی برايشان میماند، جايی برای همفکری و همکاری با آنها نيست. آرمانهای نسلها با هم فرق میکند و چيزی که از دو طرف مانده، فقط تحقير است برای ديگری. و مشخص است که آينده از آنِ کدام نسل است: نسلِ ياورانِ امام يا نسلِ بیاعتقاد و بیآرمان الکی خوش.
اگر چيزی بخواهد آن «افقِ جديد» را که آقای دکتر کاشی اميد به گشودناش دارد باز کند، همين حب و بغضِ نسلی است.