جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۸۵

ابوذر (2)

دو ماه پيش درباره‌ی ابوذر و موسيقی‌اش نوشتم. خوابگرد و مکابيز عزيز به نوشته لينک دادند، بعضی دوستان قول دادند راهنمايی هنری انجام دهند و جالب‌تر از همه اين بود که آقای مهدی جامی، در آغاز پخش آزمايشی راديو زمانه و در اوجِ کار، به آن نوشته توجه کرد و من را به آقای حسين ستاره از شرکت H&S Media معرفی کرد.

اين شرکت پخش و فروش موسيقی ساخت ايران را در فروشگاه آنلاين iTunes انجام می‌دهد (در سايت Iranian Tunes می‌توانيد مجموعه‌ی کارهايی را ببينيد که از طريق اين شرکت روی iTunes قرار گرفته‌است). ناگفته پيداست که کار چنين شرکتی چقدر می‌تواند برای آهنگ‌سازان مستقل نويدبخش باشد. اين‌جا باز هم سپاس‌گزاری خودم را به همه‌ی اين دوستان اعلام می‌کنم.

آلبوم ابوذر الآن روی iTunes قرار گرفته و قابل خريد و دانلود است.

در اين مدت سعی می‌کردم از طريق سايتی که برای ابوذر درست کرده‌ام بازاريابی کنم. اگرچه طبيعتاً با توجه به ناآگاهی من از موسيقی آن هم از نوع الکترونيک، کار بسيار ناشيانه پيش رفت و عملاً موفقيتی نداشت، اما لااقل باعث شد که يک آهنگ‌ساز حرفه‌ای در وبلاگ‌اش درباره‌ی کار ابوذر بنويسد. اين نوشته طبق معمولِ اين نوشته‌ها از مايه‌ی اصلی «عجب! ايرانی‌ها هم مثل ما هستند» استفاده می‌کند: مايه‌ای که تقريباً در هر برنامه‌ی مستند و گزارشی که از ايران تهيه می‌شود هم ديده می‌شود. موسيقی ابوذر هم چندان به سليقه‌اش خوش نيامده، اما به هر حال اولين معرفی کارِ او از ديدگاه حرفه‌ای است.

يکی از آهنگ‌های آلبوم جديدِ ابوذر را از اين‌جا بشنويد (فقط برای اينترنت سريع).

گوشت‌نگری مزمن

يک روحانی مسلمان در استراليا سخنانی درباره‌ی زنان و حجاب و «دعوت به تجاوز» و رابطه‌ی گوشت و گربه گفته که البته برای بسياری از روحانيان مسلمان گفتن‌اش عادی است و برای ما هم شنيدن‌اش بسيار عادی شده (خبر بی‌بی‌سی فارسی/خبر انگليسی) بلوايی به پا شده و نخست‌وزير استراليا هم واکنش نشان‌داده و سخنان او را چندش‌آور خوانده‌است.

نکته‌ای که هم‌چنان قابل تحسين می‌ماند اين است که او عذرخواهی کرده‌است. البته اين تحسين صرفاً در قياس با وقاحت مقدسان وطنی است؛ همان‌طور که مثلاً آقای زيدآبادی چندی پيش در مقاله‌ای بعضی گفته‌های سيد حسن نصرالله را عبرتی برای حاکمان ايران به حساب آورده بود.

در نظرخواهی بی‌بی‌سی در اين‌باره، نکته‌ی جالب توجه اين است که بسياری در نظرها تشابهی بين اين ماجرا و ماجرای سخنان آزارنده‌ی پاپ درباره‌ی پيامبر اسلام يافته‌اند. کولين رايت از لندن نوشته:

It’s interesting to me that when non-muslims complain about this statement which is highly offensive to the values of most non-Islamic societies, we are accused of Islamaphobia. But when Westerners comment on Islamic customs that is also seen as Islamaphobia. It seems the Muslim world has a double standard which means that they should be able to make comments about western customs and we dare not register offense, but we should not be able to comment on Islamic customs. That’s called hypocrisy.
برايم جالب است که وقتی [ما] نامسلمانان از اين سخنان - که نسبت به ارزش‌های بسياری از جوامع غيراسلامی اهانت‌آميز است - شکايت می‌کنيم، به اسلام‌هراسی متهم می‌شويم؛ اما وقتی غربی‌ها درباره‌ی سنن اسلامی نظر می‌دهند هم اسلام‌هراسی شناخته می‌شود. به نظر می‌رسد جهان اسلام معيار دوگانه‌ای دارد که معنايش اين است که آن‌ها بايد آزادی نظر دادن درباره‌ی رسوم غربی را داشته باشند و ما حتی حق آزرده شدن نداشته باشيم، در مقابل ما نبايد درباره‌ی رسوم اسلامی نظر بدهيم! اسم اين کار دورويی است.

جان از دوبی:

It would be easy to draw a parallel with the Popes language slippage from a few weeks back.
I doubt we'll see mass demonstrations and effigy burning on the streets of western cities....
به آسانی می‌توان اين ماجرا را با لغزش زبانی پاپ در چند هفته‌ی پيش مقايسه کرد.
با اين حال من شک دارم که تظاهرات انبوه و سوزاندن آدمک‌ها را در خيابان‌های شهرهای غربی شاهد باشيم...

چرا چنين سخنانی برای «غربی»ها اين‌قدر ناخوشايند است؟ هيو از لندن:

Typical misogynistic comment from a guy who belongs in the dark ages. Men rarely rape due to uncontrollable sexual desire. They often do it as a means to subjugate women. I see attractive women on the street and, like any red-blooded male, enjoy it, but I am fully capable of controlling my sexual urges. It's called being civilised! Deport him Austrailia - though please not to the UK!
نمونه‌ای از سخنان زن‌ستيزانه از مردی که به عصر تاريکی [قرون وسطی] تعلق دارد. مردان به ندرت به دليل هوس غيرقابل‌مهار جنسی به زنان تجاوز می‌کنند، بلکه بيشتر به عنوان راهی برای تسليم کردن زنان از آن استفاده می‌کنند. من هم زنان جذاب در خيابان می‌بينم و، مثل هر مرد معمولی ديگر، از آن لذت می‌برم، اما کاملاً قادر به مهار نيازهای قوی جنسی خودم هستم. به اين می‌گويند متمدن بودن! شيخ را از استراليا اخراج کنيد - ولی لطفاً نفرستيد اين‌جا!

پيتر از آلمان:

Men are not cats. Men have brains and do not make decisions instinctually. If a couple has premarital sex is is both individuals making the decision - with their brains. Making the analogy that men are cats takes away the responsibility of the man's part. Maybe if Mulsim men would take responsibility for their sexuality then there would be no silly need for a muslim women to cover everything but her eyes.
مردها گربه نيستند. مردها مغز دارند و با تعقل تصميم می‌گيرند. اگر دو نفر سکس قبل از ازدواج داشته باشند هر دو تصميم می‌گيرند - با مغزهايشان. اين قياس که مردان مثل گربه هستند مسئوليت طرف مرد را نفی می‌کند. شايد اگر مردان مسلمان مسئوليت جنسيت خودشان را به عهده می‌گرفتند ديگر شاهد تقاضای احمقانه از زنان مسلمان نبوديم که همه‌چيز به جز چشمان‌شان را بپوشانند.

Harry-Flashman:

Words are important, because they convey a deeper meaning.
His message to his followers is clear. Men are helpless creatures in the face of a provocatively dressed woman. If you rape a woman, it’s not your fault, it’s hers!
I don’t know if he should be deported, but his values do not match the country in which he has chosen to live.
کلمات[ی که او انتخاب کرده] مهم‌اند چون معنای عميق‌تری را می‌رسانند. پيام او به پيروان‌اش آشکار است. مردان در مقابل زنانی که لباس تحريک‌کننده پوشيده‌اند موجوداتی بی‌پناه‌اند. اگر شما به يک زن تجاوز کنيد، تقصير شما نيست، تقصير اوست!
نمی‌دانم که آيا بايد اخراج‌اش کنند يا نه، ولی ارزش‌های او با ارزش‌های کشوری که برای زندگی انتخاب کرده نمی‌خوانند.

elfgiva، ناتينگام:

The Pope said his words were taken out of context, but it didn't stop muslims around the world burning his effigy on their streets. This man's words were nothing more than the attempt to justify the rape and sexual assault of western women. When are our governments going to put a stop to this incitement to hatred?
پاپ گفت که سخنان‌اش از زمينه‌ خارج شده [و درست فهميده نشده‌اند] با اين حال اين باعث نشد که مسلمانان دست از سوزاندن آدمک او در خيابان‌ها بردارند. سخنان اين مرد چيزی به جز تلاش برای توجيه کردن تجاوز يا آزار جنسی زنان غربی نيست. کی دولت‌های ما تصميم می‌گيرند که به اين تحريک نفرت پايان دهند؟

راستی يادم افتاد دو سه سال پيش برای اولين بار شنيدم کسی گفت «خوب گوشتی يه» [گوشت خوبی است] و مدتی طول کشيد تا بفهمم منظور طرف از «گوشت» چيست. انکار نمی‌کنم که چنين زبانی و بدتر از آن ممکن است در خيابان‌های هر جای دنيا به کار برود، ولی استفاده از آن در منبر وعظ و خطابه نياز به نوعی «فرهنگ گوشت‌نگری» ريشه‌دار دارد.

* * *

لينکی که زن‌نوشت به رساله‌ی نکاحيه‌ی آقای طهرانی داد، خاطرات يکی از دوستان قديمی را برايم زنده کرد. علی در سن پانزده شانزده سالگی رفته بود امريکا و آن‌جا در دانشگاه با مری، يک خانم کُره‌ای مسيحی آشنا شده بود (کره‌ی شمالی يا جنوبی‌اش را نمی‌دانم!) که مری مسلمان شده بود و ازدواج کرده بودند در هير و وير انقلاب برگشته بودند ايران. علی آقا در سير و سلوک معنوی‌اش، يک دوره رفت مشهد درس طلبگی بخواند. ادامه نداد و برگشت تهران، اما ظاهراً وقتی برگشت مريد همين آقای طهرانی شده بود. من با دو پسر علی‌آقا، يعنی حسن و حسين رفيق بودم. حسن بعد از بلوغ تصميم گرفت راه معنوی را خيلی جدی شروع کند، دبيرستان را ول کرد و رفت حوزه‌ی مشهد. حسين قبل از اين که هجده سال‌اش تمام بشود از مليت امريکايی‌اش استفاده کرد و رفت سن‌حوزه. گاهی عکس‌های حسين را در اورکات می‌بينم و به نظر می‌آيد راحت مثل يک جوان امريکايی زندگی می‌کند. حسن در سن هفده سالگی ازدواج کرد و بچه‌دار شد ولی پدر و مادر هنوز نتوانسته‌اند حسين را راضی به ازدواج کنند. خلاصه اين که هر دفعه خانه‌ی رفقا می‌رفتيم، می‌ديديم پيش‌رفت جديدی در اسلام حادث شده، بيرونی و اندرونی زده‌اند، تلويزيون را جمع کرده‌اند و يا قدم نورسيده‌ای مبارک شده. علی آقا خودش هم بچه‌ای تقريباً هم‌سن نوه‌اش داشت که شش نفر می‌شدند. مری خانم را ديگر نمی‌شد ديد. همسرِ حسن را رسماً من نه يک بار ديدم و نه حتی صدايش را شنيدم، واقعاً پشت‌پرده بود.

نکته‌ی قابل توجه اين بود که علی و مری هر دو تحصيل‌کرده بودند و مری دکترا داشت و مدرس دانشگاه هم بود مدتی. مدتی کتاب‌های آقای طهرانی را ازشان امانت می‌گرفتم و می‌‌خواندم. بحث هم می‌کرديم و چه کار مشکلی بود!

به نظرم يک کار ضروری فکری در جامعه‌ی ما اين است که چنين چيزهايی را مسکوت نگذاريم به اميد آن که خودشان در حال زوال‌اند. زندگی علی آقا و مری به من ثابت کرده که چنين نيست.

چيزهايی که وقتی می‌خوانيم بسيار پرت، از لحاظ تاريخی بسيار نابهنگام و عجيب به نظرمان می‌آيند، در پستو پسله‌های فرهنگ ما کم نيست. مدرنيزم ما فقط اين‌ها را جارو کرده و زير فرش پنهان کرده و فقط منتظرند تا در وقت مناسبی سر بيرون بياورند.

گاهی به نظر می‌رسد هيچ پايه‌ی مشترکی برای گفت‌وگو و نقد چنين زاويه‌هايی نيست، اما گمان من اين است که همواره می‌توان يافت. البته انتظار صبوری و تلاش در گفت‌وگو را از آنان نمی‌شود داشت که تکليف خودشان را پيشاپيش با عقيم خواندن آن فرهنگ و ناممکن خواندن تفکر در ذيل آن روشن کرده‌اند. گفت‌وگو کار کسانی است که حوصله و دل‌سوزی داشته باشند، بدانند که تيغ نقدی که در دست گرفته‌اند به بافت زنده می‌خورد و برای جراحی است و نه برای تشريح جسدِ يک مرده: هنوز ميليون‌ها نفر آدم، دارند با همان رسوم زندگی می‌کنند. و حداقل انتظار اخلاقی از يک آدم اين است که برای آدم‌ها مستقل از اعتقادشان دل‌سوزی داشته باشد.

* * *

فرانسيس هريسون، خبرنگار بی‌بی‌سی که مهمانِ کشورِ اسلامی ماست در دو گزارش اخيرش نشان می‌دهد که از مهمان‌نوازی سنتی و مشهور ايرانی چندان لذت نمی‌برد(+ +). بی‌بی‌سی فارسی بر خلاف هميشه اين گزارش‌ها را به فارسی ترجمه نکرده، احتمالاً برای اين که مشکلات بيشتری برای خانم هريسون ايجاد نشود. به هر حال اين گزارش‌ها بسيار خواندنی هستند و توصيه می‌شوند، و اگر مشکلی در مورد کپی‌رايت نباشد ترجمه‌شان را اين‌جا خواهم گذاشت.

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۵

رقصنده در تاريکی

بعد از ديدن دو فيلم از لارس فون‌ترير به اين نتيجه رسيدم که وقوع فاجعه در هر فيلمِ او حتمی است و تنها بايد موقع‌اش را انتظار کشيد؛ و فکر کردم اگر فيلم بعدی را با انتظارِ وقوعِ حتمیِ فاجعه ببينم از اثر ويران‌گر آن پيش‌گيری می‌کند، ولی ظاهراً اشتباه کردم!

رقصنده در تاريکی يک موزيکال نامتعارف است. فون‌ترير در يک مصاحبه می‌گويد که در موزيکال‌های کلاسيک هيچ اتفاق تلخی نمی‌افتد، همه چيز سبک‌بارانه است، و اگر کسی سقوط کند هميشه کسی هست که او را بگيرد (با اشاره به ترفندی در رقص که در ميانه‌ی سقوطِ نمايشیِ رقاص، حريف‌اش او را می‌گيرد) و اين واقعيت را از زبان شخصيتِ اصلی فيلم، سلما، که عاشق فيلم‌های موزيکال است تکرار می‌کند. اما در رقصنده در تاريکی تا لحظه‌ی آخر که مأمور می‌گويد it's OK، حسِ سبک‌باری و خوش‌خيالی به طرز وحشت‌ناکی نادرست از کار درمی‌آيد.

داستان ساده است: سلما (با بازی فوق‌العاده‌ی خواننده‌ی ايسلندی، بيورک) مادری است از کشور چک که در امريکا کارگر کارخانه است و علاقه و تفريح و رؤيايش نمايش موزيکال است. وقت اضافه‌اش را برای تمرين يک نمايش موزيکال صرف می‌کند يا در سينما فيلم‌های کلاسيک اين ژانر را می‌بيند. عينکی کلفت بر چشم دارد و بيماریِ ارثیِ ضعف چشم را به پسر نوجوان‌اش هم منتقل کرده. او و پسرش در کانتينی در حياط يک خانواده‌ی امريکايی زندگی می‌کنند که به آن دو محبت و لطف زيادی دارند. همه چيز مثبت، everything's OK، و زندگی چون آب روان در جريان است. اما طبيعتاً من بعد از دو فيلم، برای بار سوم فريبِ اين شيوه‌ی رذيلانه‌ی فون‌ترير - آرامش قبل از توفان - را نخوردم! اولين نوای ناسازگارِ فاجعه در اين زندگی خوش، از آن‌جا شنيده می‌شود که می‌فهميم سلما به زودی نابينا خواهد شد. او اين را از کودکی می‌دانسته و در ضمن می‌داند که اگر پسرش يک عمل جراحی گران‌قيمت انجام ندهد او هم همين عاقبت را خواهد داشت. به امريکا آمده که پول جمع کند و عمل را انجام دهد.

اگر بيشتر از اين توضيح بدهم که چطور اوضاع به سمت يک فاجعه پيش می‌رود، داستان فيلم را لو داده‌ام که تا حدودی spoiler است، و فقط تا حدودی، چرا که قدرت فيلم فقط در داستان‌اش نيست که با لو رفتن‌اش ضايع شود. بازيگری و موسيقی و شعر قدرت‌مندی هم در کار است.

يکی از آهنگ‌های فيلم، I've seen it all را از اين‌جا بشنويد (يا نسخه‌ی با کيفيت بيشتر برای اينترنت سريع را از اين‌جا) اين آهنگ شامل گفت‌وگويی است بين سلما و جف . جف عاشق سلما است ولی از نابينايی او خبر ندارد، کنار ريل قطار از سلما با تعجب می‌پرسد «مث اين که تو نمی‌تونی ببينی؟!» و موسيقی آغاز می‌شود.


موسيقی ساخته‌ی بيورک است و شعر از لارس فون‌ترير و نويسنده‌اش سیون زيگوردسون، و صدايی که به جای جف با بيورک می‌خواند، صدای تام يورک خواننده‌ی گروه ريديوهد است. اين موسيقی نامزد بهترين آهنگ متن ساخته‌شده در اسکار 2001 شده‌است.

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

برای وبلاگ‌خوان‌ها، برای فيلترشده‌ها

اين پست به طريقه‌ی استفاده از Google Reader می‌پردازد. برای استفاده از اين خبرخوان شما به اکانت گوگل (جی‌ميل) احتياج خواهيد داشت. اگر جی‌ميل نداريد آدرس ايميل‌تان را کامنت بگذاريد تا برايتان دعوت‌نامه ارسال کنم (به تعداد محدود!)
پس از انجام دادن توصيه‌های اين پست شما:

  • کم‌تر نياز به بلاگ‌رولينگ خواهيد داشت.
  • اگر از اينترنت فيلترشده استفاده می‌کنيد، خواهيد توانست مطالب تعدادی از سايتهای خبری و وبلاگهای فيلترشده را ببينيد. توجه کنيد که اين روش «فيلترشکن» نيست، تنها نوشته‌های فيلترشده با اين روش قابل ديدن خواهند بود.
  • اگر همين الآن هم از خبرخوان استفاده می‌کنيد، راهی ساده برای اضافه کردن تعداد زيادی فيد به خبرخوان، يا به اشتراک گذاشتن فيدهای خودتان را ياد می‌گيريد.

دستورالعمل

  1. فيدِ تعداد نسبتاً زيادی از وبلاگ‌های فارسی و تعدادی از سايت‌های خبری از اين‌جا قابل دانلود است، آن را دانلود کنيد (کليک راست،‌ Save Target as يا گزينه‌ی مشابه را انتخاب کنيد و فايل را جايی ذخيره کنيد که يادتان بماند. فايل XML و با فرمت OPML است).
  2. به Google Reader برويد و با استفاده از اکانت گوگلی که داريد، ثبت نام کنيد. اين سرويس هنوز در آزمايشگاه گوگل است اما به خوبی کار می‌کند.
  3. در پايين صفحه، سمت چپ، لينک با عنوان Manage subscriptions را بيابيد و روی آن کليک کنيد.
  4. گزينه‌ی Import/Export را انتخاب کنيد.
  5. از طريق دکمه‌ی Browse، فايل دانلود شده در مرحله‌ی 1 را به عنوان فايل OPML آپلود کنيد.

بعد از انجام اين مرحله‌ها، می‌توانيد فيد وبلاگ‌های مورد علاقه‌ی خودتان را هم به فهرست اضافه کنيد (يا آن‌هايی را که نمی‌پسنديد حذف کنيد). بعد از اين هر وقت در گوگل ريدر وارد شويد تنها فهرست مطالب سايت‌ها و وبلاگ‌های به روزشده را به ترتيب زمان به روز شدن خواهيد ديد.

يکی از امکانات جالب گوگل ريدر امکان به اشتراک گذاشتن مطالبی در فيدهاست که به نظرتان جالب آمده. فکر کنم اين امکان جايگزين خيلی خوبی برای لينک‌دونی‌های رايج باشد. برای مثال صفحه‌ی فيدهای انتخابی من را ببينيد.

هر خبرخوان ديگری که قابليت import فايل‌های OPML را داشته باشد، به جای گوگل ريدر قابل استفاده است. برای به اشتراک گذاشتن فيدهای خودتان در خبرخوان، می‌توانيد از گزينه‌ی export استفاده کنيد. مزايای گوگل ريدر را به سرعت در حين استفاده از آن خواهيد ديد.

توضيح

بعضی از وبلاگ‌های معروف و محبوب (مثل الپر و وب‌نوشته‌های آقای ابطحی) فيد ندارند، بعضی ديگر ممکن است داشته باشند و من نديده باشم. فيد «يک ليوان چای داغ» آقای قدوسی هم کار نمی‌کند. بعضی فيدها از لحاظ زمان خراب هستند (مثل باران در دهان نيمه باز، کاريز) در مجموع، اغلب سايت‌های دات کام مشکلات بسيار بيشتری در زمينه‌ی فيد دارند تا وبلاگ‌هايی که بلاگر، بلاگفا و حتی پرشين‌بلاگ به آن‌ها سرويس می‌دهند. مثلاً سايت زيتون فيد ندارد و از فيد زيتونک در بلاگسپات استفاده شد.

در نهايت، اگر وبلاگی از وبلاگ‌های دوستان در اين فهرست فراموش شده عذر می‌خواهم. فهرست را با عجله درست کرده‌ام و اگر نقص‌هايش را بگوييد اصلاح می‌شود، ضمن اين که اگر وبلاگ داريد خودتان هم می‌توانيد فهرست دلخواه خودتان را export کنيد و در وبلاگ خودتان بگذاريد.


پی‌نوشت: سيبيل عزيز نوشته که من اين روش را اختراع کرده‌ام در حالی که حداکثر يک معرفی و راه‌نمايی است.

پی‌نوشت 2: فيدهای به اشتراک گذاشته‌ی گوگل ريدر را می‌توانيد با افزودن يک اسکريپت ساده در وبلاگ‌تان قرار دهيد، نتيجه‌اش را سمت راست همين صفحه می‌بينيد. مزيت اين جور لينک‌دونی اين است که همان‌وقت که داريد در خبرخوان مطلب را می‌خوانيد، در انتهای مطلب مورد علاقه‌تان يک کليک روی گزينه‌ی share می‌کنيد و لينک (به همراه عنوان و اسم نويسنده) به لينک‌دونی‌تان اضافه می‌شود. عيب‌اش کم بودن انعطاف در ظاهر لينک‌دونی است. مثلاً راست‌به‌چپ بودن جهت نوشتار را نمی‌توانيد تغيير بدهيد. به علاوه، برای «لينک دادن» از اين طريق، محدود به فيدهايی هستيد که در گوگل ريدر مشترک‌شان شده‌ايد. عيب ديگرش، مثل همه‌ی اسکريپت‌ها، کند کردن بارگذاری صفحه است. با اين حال اگر به داشتن لينک‌دونی علاقه‌منديد، با اين روش در وقت‌تان صرفه‌جويی خواهيد کرد.
اگر بارگذاری صفحه برای دوستانی که از اينترنت dial-up استفاده می‌کنند خيلی کند شده لطفاً خبر بدهند تا اسکريپت را بردارم.

پی‌نوشت 3: فيد الپر و چای داغ پيدا شد (ظاهراً Movable Type سرخود فيد می‌سازد) ولی وبلاگ‌های دات‌کام جالب ديگری هستند که فيد ندارند. فيدهای جديد را اضافه کرده‌ام و خواهم کرد (از پيشنهادها استقبال می‌شود).
مهدی نويسنده‌ی روبو و مدير فيدر doxdo در پاسخ به ايميل من، لطف کرده و فايل OPML فيدهای خودش را فرستاده که از فهرست من کامل‌تر است (البته شامل عنکبوت نيست) و در ضمن در وبلاگ خودش هم با اين شکل: فيدهايش را به اشتراک گذاشته‌است، که ايده‌ی خوبی است (در واقع، ايده‌ی اصلی نوشته‌ی فوق همين است) و به ديگر دوستان پيشنهاد می‌شود.

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۵

شماره‌ی نهم ماهنامه‌ی اينترنتی هزارتو، با موضوع رسانه منتشر شد. اين موضوع را آقای مهدی جامی پيشنهاد داده بود که نويسنده‌ی مدعو اين شماره هم هست. حاصل کار به نظرم مقاله‌ای خواندنی است در سلسله مقالاتی که آقای جامی تلويحاً يا تصريحاً در دفاع از راديو زمانه نوشته‌است. و البته فقط يک دفاع نيست، با آن که من طبيعتاً در معرفی مجبور به ساده‌سازی هستم شما به اين سادگی و صرفاً با اين پيش‌داوری نخوانيد. نکات جالب ديگری هم در اين مقاله هست.
در مقابل، بعد از مدت‌ها يک نوشته از کلاغ سياه در نقد آماتوريسم راديو زمانه خواهيد خواند و دريدا و والتر بنيامين و مريلين منسون و ديگر روشنفکران محبوب هم در نوشته‌ها حضور دارند. دو سه تا نوشته با طعم وبلاگی هم هست، از ميرزا که به اندازه‌ی سه هفته پست‌های وبلاگش نکات جالب جمع کرده و از سر هرمس مارانا درباره‌ی اس‌ام‌اس. درباره‌ی نشانه‌شناسی هم هست که آخر نفهميدم (به قول صاحب ملکوت) «چی‌ست». هر چه هست ظاهراً مربوط به «فرزان سجودی» می‌شود.
نوشته‌ی من شامل يک timeline رسانه‌ی مدرن است. اگر حوصله کرديد و خوانديد، اگر اتفاق مهمی به ذهن‌تان رسيد که ذکر نشده، خوشحال می‌شوم اگر به من يادآوری کنيد، چون اين تاريخچه برای ويرايش تاريخچه‌ی ناقص فعلی در ويکی‌پديا استفاده خواهد شد. چهار قسمت ديگرِ اين نوشته: ديالکتيک رسانه، هفت‌لای رسانه (يک مدل)، اقتصاد رسانه، و رسانه و قدرت، تقريباً از هم مستقل هستند و هر کدام را‌ می‌شود جداگانه خواند. نوشته‌ی من در رديف آخر و با نام نويسنده‌ی «امين» ثبت شده‌است.
لطفاً: يک کمی بازخورد و واکنش! نوشتن برای هزارتو سخت می‌شود اگر بازخوردی نداشته باشيم.

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۵

يک دفعه دو تا استراتژيک مهم، يکی برای حل مسائل داخلی و ديگری برای حل مسائل جهانی به ذهن‌ام رسيد:

مسأله‌ی جهانی: همه می‌دانند که الآن کره‌ی شمالی خيلی اوضاع را پيچيده کرده. بهترين راه‌حل به نظر من اين است که کشور رفيق، يعنی چين، برود و کره‌ی شمالی را اشغال کند و خودش در آن‌جا حاکم شود. فرصت از اين بهتر برای چين پيدا نمی‌شود. حتی امريکايی‌ها هم اعتراض نخواهند کرد. بعداً چينی‌ها می‌توانند با دنيای کاپيتاليستی معامله کنند (که خوب بلدند اين کار را) و کره‌ی شمالی را بدهند تا ملحق شود به جنوب و کره‌ی متحد ايجاد شود، در مقابل تايوان را پس بگيرند! و معامله‌ی بسيار خوبی برای هر دو طرف است.

در راستای توليد علمی که تو خارج هم قابل استفاده باشد، قسمت جهانی استراتژيک را به زبان انگليسی هم می‌نويسيم تا جماعت زبان‌نفهم هم متوجه عمق قضيه بشوند:

I think the best solution for the North Korean nuclear crisis is in the Chinese hands. Imagine if China invades North Korea and includes it to its people republic state, who would complain? No one.
Additionaly, they can trade North Korea to be united with the southern part and get Taiwan instead. This is a very good arrangement for the both sides, except I guess, for the Taiwanese people, which is tolerable: they are about 23 millions which is almost equal to the population of North Korea, and living under Chinese administration is not as difficult as living in North Korea. I think disbanding a dangerous regime which starves its people to death to finance making of nuclear bomb is worth losing the political liberties that are enjoyed in Taiwan, especially if you are not Taiwanese.

در مورد مسائل داخلی و با توجه به موج جوان‌گرايی و برکناری مديرانی که تمام سال‌های بعد از انقلاب چارچنگولی به مقام خود چسبيده بوده‌اند؛ به نظرم بهتر است کار را يک‌سره کنند و همان‌طور که در رئيس‌جمهور جوان‌گرايی کردند، در مقام عظمای ولايت هم جوان‌گرايی کنند. چطور؟ بهترين گزينه در حال حاضر برای تصدی مقام ولايت فقيه، حضرت سيد حسن نصرالله است. هم جوان است، هم مجاهد. اين فکر البته بعد از ديدن اين نوشته به ذهن‌ام رسيد، با اين تفاوت که آقای آرش کماندار نوشته که نصرالله بعد از آقای خامنه‌ای بيايد، در حالی که من همين الآن هم هيچ برتری در آقای خامنه‌ای نسبت به سيد حسن نمی‌بينم (به جز کبر سن، که آن هم در اين زمانه امتياز نيست و بلکه با موج جوان‌گرايی و نَشاط، منفی هم محسوب می‌شود). آقای خامنه‌ای همان کسی است که در تمام آن شانزده سال بعد از آقای خمينی که به ارزش‌های اوليه‌ی انقلاب پشت شده بود، رهبر بوده و بالاخره نمی‌شود همه‌ی تقصيرات را به گردن رئيس‌جمهورهای اشرافی و غربزده‌ی آن دوران انداخت، پس رهبر چه کاره است؟ در حالی که در همان مدت سيد حسن در جنوب لبنان جهاد می‌کرده و توانسته کشور خودش را از اشغال رها کند و کلی طرفدار، حتی در غير شيعيان دارد.
مهم‌ترين نکته هم اين است که در هيچ‌جای قانون اساسی نيامده که مقام رهبری بايد تابعيت ايران را داشته باشد!

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۵

پررو باش، دروغ بگو - کسی نمی‌فهمد

در وبلاگ دکتر عباسی می‌توانيد قسمت‌هايی از سخن‌رانی اين «دکترينرين» را درباره‌ی تحصيلات ايشان بشنويد، که در يکی از مجامع «دانشگاهی»، ظاهراً در بيرجند برگزار شده‌است. ابتدا کسی با لحن و سبکِ حاجاقايی-آخوندی شروع به سوآل از ايشان می‌کند:

بسم‌الله الرحمن‌ الرِحيم [Rehim] و به نستعين. و له الحمد... من خودم تو يک جلسه‌ی «سياسی» بودم، از يکی از رفقا، آقايونِ مسئولين سپاه هم بودن ايشون، سوآل کردم ازشون، گفتم در رابطه با آقای «دکتر» عباسی، ايشون اولين جمله‌ای که به من جواب داد گفت آقای عباسی دکتر نيست. عضو يک مجمع دکترِيْن [doktorein: مثنای مذکر عربی دکتر، به مفهوم دو تا دکترِ مرد] اند، با چند تا از بچه‌های طلاب قم...


پاسخ دکترينرين عباسی:

من صد و چهار تا فقط رساله‌ی دکترا راهنمايی کردم... بعضی از همين آقايونی که در سپاه هستن، درجه‌ی دکترا دارن، دکتراشون رو با من گذروندن.

پس طفلکی‌ها تقصير خودشان نيست، شاگرد ايشان بوده‌اند.

دايپلوما [ظاهراً تلفظ لغت diploma در يکی از مجمع‌های doktorein در قم چنين است] چيزی که «ديپلم» ناميده می‌شه، شما گرفتيد، نمی‌دونيد معناش چيه. ليسانس هم که می‌گيريد، باز نمی‌دونيد معنای اين کلمه چيه. رفتين شب تلويزيون ببينين تحت ليسانس کارخونه‌ی فلان؟ دکتر هم که بشيد، مثل همه‌ی دکترهای کشور، نمی‌دونيد معنی دکترا يعنی چی... دکتر، يعنی دکترينرين [doctrinarian]، يعنی کسی که می‌تونه دکترين ارائه کنه. اين که کسی مثلاً مياد کککانت سر کلاس درس می‌ده، هگل درس می‌ده، خب اين که دکتر نيست. اين يه ضبط صوتی است، که دکترين کانت و هگل رو درس می‌ده. اين کسی که نيوتون درس می‌ده توی فيزيک، اين دکتر نيست، اين داره دکترين نيوتون رو درس می‌ده...

در اين‌جا چون لابد آقای دکترينرين عباسی تنها کسی هستند که معنای دکترا را می‌دانند، پس معلوم است جزو دکترهای کشور نيستند. اما با توجه به صد و چهار دکترايی که ايشان استاد راهنمايشان بوده‌اند، و با توجه به سخت‌گيری ايشان برای ارائه‌ی «دکترين» توسطه هر «دکترا»، آن صد و چهار دکترين الآن کجا هستند؟ تعريف لغت doctrinarian در ديکشنری اين است:
A person inflexibly attached to a practice or theory without regard to its practicality.
کسی که به طور انعطاف‌ناپذير به يک آيين يا نظريه، بدون توجه به عملی بودن آن، چسبيده‌است.
البته احتمال آن هست که نژاد آنگلوساکسون با توجه به دشمنی و توطئه‌های خاصی که عليه دکتر ما انجام می‌دهد، اين لغت را در ديکشنری تحريف کرده باشد.

نظام علمی کشور، اسير زبان انگليسی‌يه، سال گذشته پنج‌هزار مقاله به زبان انگليسی در ISI خارجی چاپ شده. يعنی چی؟ يعنی استاد شما زمانی ارتقا پيدا می‌کنه که مقاله‌هاش در مجله‌های ISI اروپايی و امريکايی چاپ بشه، نه به زبان ايرانی.

«زبان ايرانی» به زبان جديدی می‌گويند که قرار است ISI غيرخارجی با استفاده از آن منتشر شود، و احتمالاً ترکيبی است از زبان‌های فارسی، عربی، ترکی، کردی، بلوچی و گيلکی.

چندين هزار صفحه علم به زبان انگليسی استاد ايرانی توليد می‌کنه، چون خودش رو در حاشيه‌ی غربی تعريف می‌کنه. برای دکترا بايد تافل داشته باشيد، برای فوق ليسانس هم داره اجباری می‌شه، چند وقت ديگه برای ليسانس هم اجباری‌اش می‌کنن، از مهدکودک هم دارن زبان انگليسی رو درس می‌دن، چرا؟ چون قرار نيست شماها دکتر بشين! اين شصت هفتاد هزار نفری که در هيأت علمی دانشگاه‌های ايران هستن چند نفرشون «دکترين» از خودشون دارن؟

نتيجه: زبان انگليسی تدريس می‌شود تا کسی دکترين ارائه ندهد و ما هم‌چنان حاشيه‌ای بمانيم. ايشان که اين‌قدر از انگليسی بدش می‌آيد، چه اصراری دارد که تلفظ صحيح «دايپلوما» را به ما ياد بدهد؟ چرا «بيگ برين استراتژيک» خودش را صرف اين زبان نجس می‌کند و زبان «ايرانی» را به اين لغات آلوده می‌کند؟

من تا زمانی که ممنوع‌التصوير شدم، کارشناس اول تلويزيون بودم... اگر اصرار دارين که عباسی دکتر نيست، يه دکترينرين توی کشور پيدا کنين که بتونه دکترين ارائه کنه، که دکترين‌اش رو اون‌ور دنيا درس بدن. فعلاً که تو آدم‌های زنده تو ايران، فقط عباسی‌يه که دکترين‌اش رو دارن تو خارج درس می‌دن [صدای کف زدن و کف کردن جمعيت برادران و خواهران]

در کدام دانشگاه «تو خارج» دکترين آقای عباسی تدريس می‌شود؟ کتاب درسی و مرجع چنين درسی چيست؟

من سالی پوونصد تا سخن‌رانی دانشگاهی داشتم - با همين کيفيت. اينه که به اين دوستان تو سپاه توصيه می‌کنم اين بازی‌ها رو تمام کنن... لذا هر وقت در اين کشور، دکتری پيدا شد که دکترينی داشته باشه و اين دکترين در جای ديگه تدريس بشه، بنده هم ميام می‌گم آقا، شرايط چگونه است. آقای هنری کيسينجر هشتاد و چهار سال‌اشه. ارشدترين استراتژيست غربه ديگه. من الان سی و نه سالمه. اين رو می‌گم که از طريق شما به گوش اون دوستان تو سپاه برسه، که نيويورک تايمز، نيويورک تايمز. در هفته هر وقت در مورد من مطلب می‌زنه تو پرانتز می‌زنه the Kissinger of Islam. من هنوز نصف سن آقای کيسينجر رو هم ندارم... وقتی برمی‌داره طرف می‌نويسه، اين آدم با اين عنوان، يه big brain strategic، ارشدترين مغز استراتژيک جمهوری اسلامی، نکنه بابت اين هم بايد بريم دادگاه؟ که يه بيگانه‌ای اين حرفا رو می‌زنه. شما باشيد که اينا رو تو بوق می‌کنين تو کرنا می‌کنين.

چطور پانصد سخن‌رانی دانشگاهی، حتی «با همين کيفيت»، در يک سال قابل ارائه است؟ توجه شود که سال سيصد و شصت و پنج روز است و دانشگاه‌ها کم‌تر از دويست روز در يک سال باز هستند.
چرا در نيويورک تايمز هر هفته خبری از کيسينجر آو ايزلام نيست؟ ظاهراً اين لقب تمسخرآميز (عمدتاً برای تمسخر اسلام، چون دکترينرين عباسی را که نمی‌شود مسخره کرد) توسط آقای امير طاهری اختراع شده و مکرر در مقاله‌های ايشان برای نشان دادن درجه‌ی خطر ايران برای جهان از نظرات ايشان استفاده می‌شود (مثلاً نگاه کنيد به اين مقاله‌ی ديلی‌تلگراف، و در مجموع، اين جست‌وجوی گوگل).
سوآل نهايی: واقعاً دانشجويان ما واقعاً اين قدر خرند؟
نسخه‌ی کامل‌تر متن پياده شده را از اينجا بخوانيد. صدای پرسش و پاسخ هم ضميمه شده‌است.

دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۵

بدرود حياط

به ياد عمران صلاحی

اخيراً شنيديم که آقای حکايتی بدرود حياط گفته‌اند (لابد در اندرونی يا در حال يا در هر دو به سر می‌برند) و در هر حال وقت و حوصله‌ی سابق برای تفسير اشعار نغز را ندارند. بر آن شديم يکی از شاهکارهای منتشر شده‌ی اخير را به روش ايشان بررسی کنيم.

اين شاهکار اثری است از خامه‌ی استاد شهريار که خطاب به آقای رفسنجانی منتشر شده‌است:


اي غريو تو ارغنونِ دلم
سطوت خطبه‌ات ستونِ دلم
چه فسونی است در فسانه تو
كه فسانه است از او فسونِ دلم
عقل من پاره می‌كند زنجير
كه به سر می‌زند جنونِ دلم


تفسير: در موردِ «جنونِ دل» و بخارِ معده تمامی اطبا معتقدند که اين توليدات هنگامی که به سر بزند باعث پاره شدن زنجيرهای عقلی خواهد شد، در نتيجه احتمالاً در اين شعر درخواست مؤدبانه‌ای مستتر است در کم کردن پياز داغِ افسانه و افسونِ خطبه‌ها، که باعث رودل کردن و به جنون رسيدن دلِ استاد و به سر زدن ايشان می‌شده‌است.

پاسخ آقای رفسنجانی هم خواندنی است و شاهکاری در سطح خودش:


خطبه‌های من و نماز علی
در مسيرِ هدايتِ رهبر
می‌شود ارغوان ترا در دل
می‌فزايد ترا جنون در سر


تفسير: ظاهراً حضرت رفسنجانی از اين که خطبه‌هايشان در حالت خلسه به گوش استاد شهريار نوای نامشروع «ارغنون» می‌آمده چندان خوشنود نبوده و ارغنون (ارگانون، پدرجدِ ارگ‌های کليسا) را تبديل به ارغوان کرده‌اند، گرچه استبعادی هم ندارد که از اغلاط مطبعی باشد و همان ارغنون در نسخه‌ی اصل باشد؛ با اين حال گمان به ناخشنودی شاعر قوی‌تر است و با مصراع آخر تقويت می‌شود، که در آن صنعت «فحش بالملاحة» مستتر است. برای درک ظرائف اين صنعت، تصور کنيد که به يک پيرمرد هشتاد ساله مواردی را گوشزد کنيد که باعث افزايش جنونِ پيری او می‌شود. در حالت طبيعی چند ضربت عصا نصيب آدم می‌شود اما با صنعت «بالملاحة» باعث خوش‌بختی ايشان هم خواهد شد.


انقلابت به عقلِ اسلامی است
گرچه دريافتی ز خطبه اثر


تفسير: در اين‌جا «عقل اسلامی» تلميحاً و بلکه تصريحاً به «جنون در سر» استاد اشاره دارد که باعث انقلاب و تحول در اوضاع ايشان شده‌است. اين اشاره از آن‌جا معلوم است که می‌فرمايد خطبه هم بر آن اثر داشته‌است، و خود استاد شهريار هم به اثر جنون‌آميز خطبه اذعان داشته‌اند.


ز ركوع و سجودِ خامنه‌ای
می‌بری از خضوع سهم واثر
چون كمان خميده‌ای اما
می‌زنی با ادب به كفر اژدر


تفسير: بيت‌الغزل‌های اين قصيده، اين دو بيت هستند*و الحق که شاعر در اين‌جا اژدر به دهان استکبار و کفر رها کرده‌است. آرايه‌ی تضاد در خضوع و ادب که همراه با رها کردن اژدر در حالت رکوع و خميدگی است، تصوير بديعی از رفتارهای شعرا در آن زمان ارائه می‌دهد. تلميح به بيتی از حافظ دارد:
قد خميده‌ی ما سهل‌ات نمايد اما
بر چشم دشمنان تير از اين کمان توان زد
و ديگر سخنان حيرت‌انگيز از اين دست که در ادبِ اژدرافکنِ فارسی (Persian) فراوان است. بر آن شديم که يک بار برای هميشه رابطه‌ی تشبيهِ قد خميده به کمان را روشن ساخته و آيندگان را از رمزِ اين کلام آگاه سازيم.

با توجه به اين که تير از ميان کمان می‌جهد، لابد منظور از تير و اژدر در اين‌گونه اشعار معلوم است، به خصوص در سنين پيری که علاوه بر خميدگی در جهت مطلوب، بعضی از ماهيچه‌ها و اسفنکترهای خاص ميانی شل شده و خاصيت خود را از دست می‌دهند و به اين ترتيب فرد آمادگی تازه‌ای برای رها کردن تير و اژدر پيدا می‌کند. اما چون عموماً تيرهای رها شده از نوع تير غيب و ناخودآگاه می‌باشند، و روغن ريخته را بايد نذر امامزاده کرد، در نتيجه شعرايی که در تاريخ ادبِ فارسی به سن کهنسالی رسيده‌اند اين تيرها را حواله به دشمنان يا کفر و استکبار جهانی کرده‌اند. ظرافتِ کار در نکته‌ی «اژدرافکنی همراه با ادب» نهفته است که از هر آدمی بر نمی‌آيد و «گاو نر می‌خواهد و مرد کهن».

اما چون عموماً بر اين اعتقادند که اژدرافکنی از اين دست حتی اگر با ادب باشد، مايه‌ی ابطال نماز است، در نتيجه استاد شهريار در شعر آقای رفسنجانی به بردن سهم و اثر از «خضوع» بسنده می‌کند و از رکوع و سجود آقای خامنه‌ای چيزی نصيب‌اش نمی‌شود.


* چون قصيده‌است استبعادی هم ندارد که دو تا هم بيت‌الغزل داشته باشد، بلکه استاد شکرچيان می‌فرمودند تا چهار پنج تا هم جا دارد، به خصوص با اشاره به شعری که بالای بلند معشوق را به قصيده تشبيه کرده بود.

پی‌نوشت: همان روزی که حکايت آقای حکايتی به تای تمت رسيد، در اين‌جا نوشتيم «حالا حکايت کيست؟» که ديديم برای همه همين پرسش اساسی ايجاد شده و همه همين را تيتر کرده‌اند در بلاگستان. دوباره نوشتن‌اش لطفی نداشت به خصوص که پاسخی هم در کار نيست. در نتيجه حذف شد.

پيش‌نهاد شد به يادبودش طنز بنويسيم و خواهش شد که بخنديم! طنزِ زورکی هم که کسی را نمی‌خنداند، اگر تا به حال تجربه نشده بود در اين چند وقت به قدر کفايت تجربه شد. در نتيجه مدتی در آب‌نمک خوابيديم تا حس طنز غيرزورکی‌مان شکوفا شود بلکه تن طنازان را در وطن آخرت نلرزانده باشيم. اين عذرِ تأخير بود در نوشتن به ياد عمران صلاحی.

بايگانی