سه‌شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۴

دل‌خراشيدگی

برادران کارامازوف اثر داستايفسکی عشق اول من در رمان است. ترجمه‌های فارسی اين رمان را لااقل ده بار خوانده‌ام، اغلب از ترجمه‌ی صالح حسينی، و يک بار هم خواندن ترجمه‌ای انگليسی را آزموده‌ام؛ اگرچه احساس کرده‌ام جنون نبوغ‌آميز داستايفسکی در غالب زبان منطقی و معقول انگليسی آن چنان جلوه نمی‌کند که مثلاً صالح حسينی توانسته در فارسی آن را جلوه‌گر کند. حتی وسوسه شده‌ام که زبان دشوار روسی را لااقل برای خواندن اين رمان، و مثلاً «جنگ و صلح» تولستوی يا «قهرمان عصر ما» اثر لرمانتوف بياموزم؛ هر چند تاکنون اين وسوسه بر تنبلی من پيروز نشده است!
اولين بار که ماجرای کارامازوف‌ها را خواندم ده سال‌ام بود. نتيجه آن شد که تب کردم و يک هفته مريض شدم. حتی بعدها هم در خواندن‌های مکرر هيچ‌گاه سنگينی و عظمت اين رمان در خاطرم کم‌رنگ نشده؛ اگرچه هربار با تجربه‌ای تازه از زيستن به سراغ‌اش رفته‌ام، ولی چيزهای حيرت‌انگيز جديدی هم در آن يافته‌ام و به تعبيری، «در تلألو خورشيد هم چيزی از شکوه شبانه‌ی آن کم نشده‌است».
برادران کارامازوف شامل چهار بخش است که هر بخش سه کتاب درون خود دارد. اين دوازده کتاب هر کدام نام خاص خود را دارند و به عقيده‌ی بعضی منتقدان با حالات فصل‌ها و ماه‌های سال هماهنگی دارند. بخش اول بهار را تداعی می‌کند و ساختاری طنز‌آميز، بازی‌گوشانه و سرخوشانه دارد و شخصيت‌های دلقک‌ گونه ميدان‌دار داستان هستند. بخش دوم همواره حسی از آشفتگی و کلافگی و شورش دارد، که تناسبی با تابستان ايجاد می‌کند؛ بخش سوم داستان ويرانی و از هم‌پاشيدگی است، و در بخش چهارم هم داستان به انتها می‌رسد.
کتاب چهارم در اين رمان، که عنوان‌اش را در انگليسی به laceration ترجمه کرده‌اند و صالح حسينی لغت گويا و عالی «دل‌خراشيدگی» را برای آن در فارسی ابداع کرده‌است، شامل گفتگوها و اتفاقاتی است که پياپی برای شخصيت اصلی (آليوشا) پيش می‌آيند و ديگر شخصيت‌های داستان هر يک، زخمی را که در عمق جان خود دارند بر او آشکار می‌کنند. از جمله، ماجرای کودکی که از تحقير پدرش آزرده است و پدرش با فقر و دون‌مايگی خودش کنار آمده يکی از دل‌خراش‌ترين و اندوه‌بارترين فصل‌های کتاب را رقم می‌زنند. در کتاب بعد، ايوان، برادر کافرکيش آليوشا، برای او که شخصی راهب‌مسلک و به شدت مسيحی است دلايل کفر و «شورش»‌اش را بيان می‌کند؛ و اتفاقاً از مهم‌ترين اين دلايل «رنج کودکان» است، که از جمله چيزهايی است که با هيچ توجيهی «عادلانه» نيست: «آن‌ها که سيب را نخورده‌اند و به خوب و بد آگاه نيستند، پس چرا به گناه پدران‌شان عقوبت می‌شوند؟»
نمی‌خواهم بر اين رمان بزرگ گزارشی يا خلاصه‌ای بنويسم، نمی‌خواهم بيش از آن‌چه نوشته‌ام جملات عاشقانه نثارش کنم، درباره‌ی طرح و پی‌رنگ بی‌نظيرش بگويم، درباره‌ی ساختار چهارفصلی‌اش، و غنای احساسات بيان شده بدون آن که به ورطه‌ی سانتی‌مانتاليزم يا حتی رومانتيسيزم بيفتد، و اين که بزرگ‌ترين رمان‌نويسان معاصر هم اعتراف کرده‌اند که بعد از اين رمان «چيزی به جز صفت‌ها برای‌شان نمانده‌است» و اين که نمونه‌ی غايی و ابدی رمان، و حتی نمونه‌ی عالی اثر هنری در نظر من اين رمان است.
می‌خواستم بگويم امروز خبری خواندم که خاطره‌ی «شورش» باشکوه ايوان فيودورويچ کارامازوف را برايم زنده کرد.

1 comments:

ناشناس گفت...

امین جان من هم این کتاب را در همان سن خوانده ام. ممنون از متن خوبی که نوشته ای...

بايگانی