یکشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۲

نابخشودنی

معظم‌له لیاقت قضاوت ندارد: خودش یک طرف دعوا است. رهبران جنبش سبز بارها اگر نه به تصریح که تلویحا گفتند که شکایت اصلی از خود رهبر است، چگونه در یک دعوا یکی از مدعیان می‌تواند قضاوت کند؟ علی اصلی سر زره دزدی‌اش به دادگاه می‌رفت این علی قلابی چطور مقابل اتهام دزدی رأی مردم سر خود می‌نشیند و قاضی می‌شود و برای مخالف‌اش حکم حصر و زندان صادر می‌کند، و بعد که درخواست تجدید نظر می‌شود دل‌اش راضی نمی‌شود که نه، هنوز بخشودنی نیستند؟

قضاوت‌اش هم چندان بهتر از قاضی محبوب‌اش مرتضوی نیست: یک بار بر منبر خطابه‌ی جمعه رهبر فرزانه می‌شود و اردوکشی خیابانی را برای زورآزمایی سیاسی نادرست می‌داند. این وقتی است که زور طرف مقابل در خیابان چربیده، مخالفان‌اش با همه‌ی تهدیدها و محدودیت‌ها و به رغم پیام تبریک عجولانه‌ی او و دستگیری‌های زودهنگام شب انتخابات برای نابود کردن توان بسیج‌کنندگی، میلیونی به خیابان‌های پایتخت ریخته‌اند. بار دیگر در مقام فرمانده ی کل قوا به همین اردوکشی خیابانی چون مال خودی است می‌بالد، حتی برایش سالگرد می‌گیرد. با این تفاوت که اردوکشی همایونی با تدارکات و بسیج کامل، با تبلیغات فراوان که «آه و واویلا بیایید پاسخ بدهید که حسین را دوباره هتک حرمت کردند» انجام شده، بعد نتیجه‌ی اردوکشی برای دفاع از حریم امام حسین را رندانه و معاویه‌گونه به حساب دفاع از ولایت واریز می‌کنند، هر چند در قیاس آن همه تدارکات سند دیگری از فلاکت و بی‌آبرویی و ورشکستگی بوده است.

دعوای اصلی سال ۸۸ سر استکبار و استبداد رأی و بی‌تدبیری او بود. تقلب و اصرار لجبازانه بر صحت انتخابات حتی قبل از رأی شورای نگهبان حلقه به گوش، تنها جلوه‌ای از جلوه‌گری‌های فراوان این استکبار و استبداد در مرز حماقت بود. احمدی‌نژاد و مرتضوی و رادان و نقدی و حسینیان و رسائی و کوچک‌زاده و بابک زنجانی و دیگر وحوش دزد و قاتل و شکنجه‌گر ولایت همه در مرداب متعفن ارادت به ایشان و در ظل سلطانی او بالیده‌اند. پیگیر منویات او بوده‌اند و دشمن خونی دشمنان او.

سردسته‌ی فرومایه زیردستان فرودست و خوار می‌خواهد و فرمانده‌ی نامدیر همیشه مرید می‌طلبد و رهبر بی‌هنر راهیان کور و گنگ را می‌پسندد. مجرای رأی مستقل و سخن تلخ و راست که بسته شد نوبت به مداحان شیرین‌زبان تهی‌مغز و کج‌دست می‌رسد.

دست پیش می‌گیرد که پس نیفتد: اگر ملت ایران زبان و دست داشت و عزت داشت و قاضی درست و نترس داشت می‌بایست اول به حساب تو و مقیمان حرم‌ات برسد، ضررهایی که با بی‌تدبیری به کشور و ملت وارد کرده‌ای همان پول‌هایی که فرمودی «کش ندهید» و حرف‌اش را نزنید، همین پول‌هایی که در ترکیه پیدا می‌شود و نزدیک است دولت آن کشور را سرنگون کند، همین پول‌هایی که قاضی جوان باتقوای مرید تو از تأمین اجتماعی کارگران مفقود می‌کند. یک نمونه‌ی کوچک‌اش که به عقل خودت هم رسیده همین است که آدم متوسط جوان در مملکت تو یا استطاعت اقتصادی‌اش را ندارد و خانه و شغل ندارد، یا رغبت نمی‌کند که بچه‌دار شود چون هوا آلوده است و شهر به حراج گذاشته شده و اقتصاد دست سپاهیان است و کشور تبدیل به سنگر شده و هدف و برنامه‌ی اصلی ده‌ساله‌ی اخیر کشور غنی‌سازی اورانیوم بوده است و آموزش را هم که قرار است بدهی به دست حوزویان.

با چنین آدم بی‌شرمی باید با زبان خودش حرف زد. باور کن که این تویی که مهلت کوتاهی گرفته‌ای، و دیگر در جایی نیستی که به بقیه مهلت بدهی. بعد از ده سال تکتازی در حکومت دست‌ات خالی است، نه نتیجه‌ی درخشانی در داخل گرفته‌ای و نه دستاورد عظیمی در خارج داری که به آن ببالی. نتیجه‌ی حمایت‌ات از حزب‌الله لبنان و حکومت سوریه به جای تضعیف اسرائیل چپه شده و به جنگ شیعه و سنی دامن زده. نتیجه‌ی رئیس‌جمهور محبوب‌ات چندان ضایع است که کسی رغبت نمی‌کند آن را مرور کند چه رسد به دفاع. در داخل و خارج بی‌عزت شده‌ای و خوار، و در مقامی نیستی که حکم بخشودنی و نابخشودنی بدهی. احترام خودت را نگه دار و آقا که هستی باش، مثل شش ماه گذشته آدم هم باش. بودجه‌ی تبلیغات مملکت هم دارد ته می‌کشد و مریدان که ببینند دیگ پلوی بیت و سپاه و بودجه‌ی افسران نرم جمع شده کم کم پراکنده می‌شوند.

بترس اگر مردم مخالف‌ات هم بخواهند سالگرد پنجم راهپیمایی سکوت‌شان را برگزار کنند، بخواهند برای کشتگان‌شان سالگرد بگیرند. به روی خاکستر نگاه نکن که سرد است، بر این خاکستر نفت نریز و ندم، داغ زیاد است و شعله ریش‌ات را خواهد گرفت.

یکشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۲

انقلاب سفید ولایی؟

پیش از انتخابات نوشته بودم که در مورد موضع معظم‌له از وارد شدن دکتر سعید جلیلی در انتخابات سه احتمال می‌شود داد:

۱. جلیلی حتما قرار است رأی بیاورد، و مجوز مهندسی انتخابات در این جهت هم کاملا داده شده.

۲. معظم‌له بنای مهندسی بیش‌تر از رد صلاحیت رفیق ۵۰ ساله ندارند، اما چون در دنیای موهومات زندگی می‌کنند هم‌چنان گمان دارند که حمایت از سیاست مقاومت هسته‌ای در بین همه‌ی مردم فراگیر است و حتی رأی احمدی‌نژاد را به حساب تسلیم‌ناپذیری‌اش در مقابل غرب می‌گذارند (به علاوه ساده‌زیستی و دیگر چیزها) و به همین خاطر فکر می‌کنند یک تیر و دو نشان می‌زنند و هم جلیلی رئیس‌جمهور می‌شود و هم حمایت فراگیر ملت از سیاست هسته‌ای معلوم می‌شود. اگر نظرسنجی‌ها نشان بدهد که جلیلی رأی نمی‌آورد و مثلا روحانی رأی می‌آورد شاید در تصمیم مهندسی‌شان تجدیدنظر بفرمایند.

۳. معظم‌له هم به بی‌فایدگی و حماقت‌بار بودن سیاست هسته‌ای پی برده‌اند و از کم شدن حمایت عمومی از آن و تقاضای عمومی برای متمرکز کردن توان کشور بر موضوع فوری‌تر و حیاتی‌تر اقتصاد آگاه شده‌اند. بهترین راه را برای خلاص شدن با آبرو از این سیاست را در به میدان فرستادن سعید جلیلی دیده‌اند. بنابراین قصد مهندسی چندانی هم ندارند و آماده‌اند که نیروهای طبیعی کار خودشان را بکنند.

مورد اول که عملی نشده. دومی است یا سومی؟ مهدی جامی می‌گوید سومی است. آرمان امیری می‌گوید دومی.

به نظرم هر دو ممکن هستند و شواهد کافی نداریم بگوییم کدام اتفاق افتاده، هر چند نظر من به دومی نزدیک‌تر است: اگر مهندسی در جهت سومی انجام می‌شد منطقی بود که پس از حذف هاشمی نیرویی نزدیک به او دوباره مجال پیدا نکند و قالیباف یا ولایتی رأی بیاورند. به نظرم اگر عارف و روحانی یک‌هفته زودتر ائتلاف می‌کردند و خاتمی و هاشمی هم زودتر از روحانی حمایت می‌کردند، ائتلاف اصول‌گرایان هم در واکنش عملی می‌شد، دستگاه مهندسی هم به کار می‌افتاد و در نهایت قالیباف یا جلیلی امروز رئیس‌جمهور بودند.

به هر دلیل، به دلیل تأخیر و دقیقه‌ی نود بودن تصمیم‌گیری‌های ایرانی، نبودن قیر و قیف، به دلیل هوشمندی خاتمی یا به دلیل مکر خیرالماکرین، ائتلاف دیر اتفاق افتاد، جنبش سبز تمام مدت با چراغ خاموش تحریم و عدم شرکت جلو آمد و تمام زور زدن مشارکت‌خواهان دقیقه‌ی نود عملی شد ودر دو روز آخر ناگهان ایده‌ی رأی دادن غالب شد.

مهم‌ترین دلیل‌ام برای ترجیح دومی بر سومی سرمقاله‌های کیهان در دو هفته‌ی اخیر است، که از سوزشی سخت و جانگوز در بیت حکایت می‌کند. به خصوص روز چهارشنبه قبل از انتخابات را روز آزمون می‌نامد که باید در آن ائتلاف اصول‌گرایان صورت بگیرد - آزمونی که شکست خورد.

تقلب، اعتماد و اعتبار

رئیس‌جمهور روحانی در اولین نشست خبری‌اش حرف درخشانی زد که اولین قفل با افزایش سرمایه‌ی اجتماعی باز شده است. سرمایه‌ی اجتماعی یعنی اعتماد متقابل که باعث اعتبار افراد و نهادهای اجتماعی می‌شود، اصطکاک هر گونه حرکت اجتماعی را، از جمله در اقتصاد کم می‌کند و خاک باروری برای رشد و شکوفایی اقتصادی فراهم می‌کند. وقتی گروهی از مردم شعار می‌دهند «دیکتاتور مچکریم» یعنی اعتماد به نهاد اجتماعی انتخابات بازگشته است. به عقلانیت و حسن نیت آن آدم آن بالا، هر چند دیکتاتور، تا حدی می‌شود اعتماد کرد. حسن نیتی که بر مدار محاسبات عقلانی و مادی است نه بر مبنای شهادت‌طلبی و حکومت نصر بالرعب اقلیت مؤمن بر اکثریت فاسد.

این نکته‌ای است که از حد درک اغلب اصول‌گرایان (یا تعبیر درست‌تر: آقاگرایان) فراتر می‌رود. به دلیل خودباوری ایدئولوژیک، اینان از همه نه تنها اعتماد، بلکه اعتقاد می‌طلبند، و به همین دلیل از درک ارزش سرمایه‌ی اجتماعی ناتوان‌اند. یک نمونه‌ی خنده‌دارش در مواجهه با دنیا این است که فتوا داده‌اند سلاح هسته‌ای حرام است و انتظار دارند که همه باور کنند. نمونه‌ی خنده‌دار دیگر در فرمایش معظم‌له است که گفتند نظام اسلامی اهل یازده میلیون جابجایی رأی نیست و انتظار داشتند گروهی که به تقلب باور داشتند (تا این حد که دو میلیون نفرشان در تهران در اردوکشی غیرقانونی خیابانی شرکت کنند) با همین استدلال قانع شوند. معظم‌له در سخنرانی نوروزی‌شان فرمودند:‌ «ما بارها گفته ایم که بدنبال سلاح هسته ای نیستیم اما آمریکائیها می گویند باور نمی کنیم. در این شرایط چرا ما باید حرف آمریکا را در مورد صادقانه بودن پیشنهاد مذاکره ، باور کنیم؟»

در دنیای واقع، اعتماد و اعتبار به تدریج و مرارت ساخته می‌شود و با یک حرکت احمقانه بر باد می‌رود، اما در فاهمه‌ی ایدئولوژیک اینان آدم‌های باتقوا و الهی هرگز دروغ نمی‌گویند و همه باید به حرف و فصل‌الخطاب آن‌ها اعتقاد داشته باشند، حتی اگر هزار حرکت خلاف از آنان دیده باشند: اینان خود را خضر در داستان موسا می‌پندارند که حتی رخنه کردن‌شان در کشتی و آدم‌کشی‌شان و خرابکاری‌شان هم به حکم الهی است و نباید خدشه‌ای به اعتقاد مردم به درستکاری آنان وارد کند. حکومت جمهوری اسلامی مفتخر است که بنیان‌اش بر گروگان‌گیری است و روابط‌اش با دنیا و مردم‌اش با گروگان‌گیری پیش می‌رود، اما از اتهام دروغ‌گویی و تقلب می‌رنجد: از کشورهای غربی و حتی چین و روسیه می‌رنجند که به زبان بی‌زبانی می‌گویند صلح‌آمیز بودن برنامه‌ی هسته‌ای‌تان را باور نمی‌کنیم و از آن گروه از مردم ایران هم می‌رنجند که تقلبی نبودن و مهندسی نشدن انتخابات را باور نمی‌کنند. ولی حاضر نیستند که ناظر خارجی بر انتخابات نظارت کند یا در فرآیند هسته‌ای‌شان اعتماد تخریب شده را بازسازی کنند.

به خاطر همین ذهنیت طلبکار است که بعد از شکست در انتخابات اخیر فوراً به استناد شمرده شدن آرا در این انتخابات گاهی درخواست عذرخواهی دارند و گاهی درخواست اشد مجازات برای کسانی که در ۸۸ ادعای تقلب کردند. برای ثبت در تاریخ بگویم هنوز هم مقایسه‌ی آرای مهندس غرضی در ۹۲ و آرای مهدی کروبی در سال ۸۸ برای من نشانه‌ای آشکار از تقلب خام‌دستانه و کینه‌توزانه نسبت به شیخی است که برای اولین بار نقش مجتبی خامنه‌ای را جار زد، برای اولین بار از مهندس موسوی پرسید که آیا تا آخر خط هست و جواب مثبت گرفت، و برای اولین بار از جنایات زندان‌های بعد از انتخابات پرده برداشت.

مرگ جنبش سبز؟

در فاصله‌ی ۶ دی ماه ۸۸ که راهپیمایی عاشورا بود و ۹ دی ماه که اردوکشی خیابانی معظم‌له انجام شد، میرحسین موسوی آخرین فرصت را داشت که جنبش سبز را به سمت شعار نهایی «برکناری سیدعلی خامنه‌ای از رهبری» ببرد: رویکردی که به معنای شعار محدود و مقاومت نامحدود بود و به یک شبه‌انقلاب می‌انجامید. احتمال توفیق در دستیابی به هدف هم، در صورت این رویکرد کم نبود، شاید سرنوشت تونس، شاید مصر، شاید لیبی و شاید هم سوریه در انتظار ایران بود (هر چند این آینه‌های عبرت در آن زمان هنوز نبودند و معظم‌له فرمودند «احمق‌ها فکر کردند اینجا گرجستان است»).

بیانیه‌ی ۱۷ میرحسین نشان داد که او مقاومت محدود و شعار نامحدود را به رسیدن به یک هدف مقطعی ترجیح می‌دهد. همان‌طور که راهپیمایی چندهزار کفن‌پوش ورامینی برای اجرای احکام اسلام در سال ۴۲ تمام نشد تا پانزده سال بعد به ثمر بنشیند، و سی و چند سال پشتوانه‌ی حکومتی در ایران شود، جنبش سبز با راهپیمایی دو میلیونی‌اش هرگز تمام نشده و تا سال‌ها، تا وقتی که شعارهای نامحدودش محقق شوند و سال‌های بعد از آن، زیر پوست سیاست و حرکت‌های اجتماعی ایران خواهد بود.

جنبش سبز مرد جنگ و مرگ نیست، زن زندگی و زایندگی است، و بی‌تردید بخش بزرگی از پتانسیل حضور ناگهانی تحریم‌کنندگان پای صندوق‌های رأی و شادمانی‌های بعد از انتخابات از این جنبش بر آمده است. کسانی که وجود آن را انکار می‌کنند آن را به قیمت کاستن از توان تحلیلی‌ خودشان می‌کنند.

کاشت امید و برداشت استیصال؟

ادعای نوشته‌ی قبلی من آن بود که رفتار مسئولانه در قبال انتخابات تشویق نکردن به شرکت یا تحریم است چون در هر صورت تا زمانی که «سیاست‌های کلی نظام» از مسیری جز انتخابات تعیین می‌شوند و تغییرناپذیرند، بردن توان جنبش در بن‌بست انتخابات باعث استیصال می‌شود چون حتی در صورت پیروزی تغییر مورد انتظار پدید نمی‌آید. استیصال هم، در حکومتی که مخالف را محارب می‌شناسد خطر مرگ و آوارگی در پی دارد.

شاید این ادعا برای دو روز آخر درست نبود. از آن‌جا که بسیاری هر چند ناامیدانه رفتند و رأی دادند.

در ادامه‌ی همین روند ناامیدی به چیزی که از آن ما نیست، بهتر است به دولت آینده امید نبندیم اما انتظار تدبیر از آن داشته باشیم. امیدی نیست که این دولت حتی تلاشی بی‌نتیجه در جهت آزادی مهدی کروبی، زهرا رهنورد، میرحسین موسوی و صدها زندانی سیاسی دیگر بکند. امیدی نیست که این دولت بتواند دست سپاه را از امور امنیتی، اقتصادی و سیاسی کشور کوتاه کند. امیدی نیست که این دولت بتواند از تنش‌هایی که معظم‌له و سپاه در خارج از مرزهای ایران با ماجراجویی ایجاد می‌کنند جلوگیری کند. اما می‌شود امید داشت که با تدبیر بهتر وضع اقتصاد کمی بهتر شود، با گول زدن خارجی‌ها با نوعی حاکمیت دوگانه مشابه زمان خاتمی کمی از فشار تحریم‌ها کم شود، و در نهایت طبقه‌ی متوسط رو به نابودی ایران دوباره خودش را بیابد، جانورهای بیابانی و مسلح سپاه در فرآیند نمک‌گیر شدن، کت‌شلواری شدن و شهری شدن رضاییزه و قالیبافیزه شوند و در نهایت سوخت ایدئولوژی شهادت‌طلبانه و استفاده‌ی ابزاری‌اش از ایران به عنوان سنگر و ایرانی به عنوان سرباز یا گروگان تمام شود.

یکشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۲

فناوری وارداتی همه‌کس‌کش

بعضی به این نتیجه رسیده‌اند که انتخابات مثل فوتبال است: ورزشی وارداتی که ناموسی و حیثیتی‌اش کرده‌ایم ولی خوب هم بازی‌اش نمی‌کنیم. خوب بازی کردن انتخابات هم ظاهراٌ دو نوع است: یک نوع بازی برای بازی است: همین که جمع می‌شویم، همین که حرف می‌زنیم، همین که رأی می‌دهیم یا نمی‌دهیم و آخرش هم همین که جشن می‌گیریم یا حتی عزادار می‌شویم زیباست. همین باختن هم مفید است چون بار بعد عبرت خواهیم گرفت و بهتر بازی خواهیم کرد. نوع دیگر بیشتر شبیه بازی سیاست‌مداران حرفه‌ای شامل درخت‌های تصمیم‌گیری پیچیده و شاخه شاخه است که در هر شاخه‌ی تصمیم حدس زدن درست بازی «حریف» مهم‌ترین عامل تعیین‌کننده‌ی بازی ماست. یک جور بازی با هدف اصلی بردن یا لااقل بهتر و آبرومندانه‌تر باختن.

گروه اول که مشق دموکراسی می‌کنند و این مشق را فی‌نفسه مفید می‌دانند کم‌تر حس اضطرار دارند. منتظران عقلانیت موعودند: به افق بلند مدتی فکر می‌کنند که بالاخره عقلانیت باز خواهد گشت. کار اجرايی و زمان افراط را می‌فرساید و شور خام را به عقلانیت استحاله می‌کند و انقلابی‌گری را به عمل‌گرایی منحرف می‌کند. حتی اگر این شور در دکتر محمود احمدی‌نژاد و انقلابی‌گری در معظم‌له باشد. در فرض بدترین نتیجه هم، در هشت سال و شانزده سال وضع ایران بدتر از چین دهه‌ی ۱۹۶۰ نخواهد شد که تنها سر یک برنامه‌ی ایدئولوژیک و افراطی رهبر انقلاب برای تعیین نوع کشاورزی چند ده میلیون کشته بر سر قحطی داد. از دل همین قحطی حکمت و معیشت، از داخل همین مضیقه‌ی عقلی و اغذیه‌ای، دنگ شیائو پینگ در آمد که از مؤثرترین آدم‌های قرن اخیر بود و سیاست‌هایش میلیون‌ها آدم را از فقر مطلق در آورد و به زندگی در خور آدمی‌زاد رساند. زمان می‌گذرد و آدم‌هایی که زمانه‌شان گذشته می‌میرند. آن‌چه از این بازی‌ها می‌ماند این حس اضطرارها و آن مهندسی‌ها نیست، آموختگی و تربیت جمعی است که یاد می‌گیرد جامعه باشد.

مخاطب این نوشته بیشتر گروه دوم است: کسانی که می‌خواهند ببرند یا هزینه‌های باخت را کم کنند. این دوستان عموماً در حالت اضطرار هستند: وضعیت بسیار بد و بحرانی است، همه چیز در حال از دست رفتن است و این باخت همه چیز را نه بدتر که نابود خواهد کرد. اگر این انگشت را توی آن سوراخ‌ها فرو نکنیم سیلی می‌آید که این سد را و همه‌ی ما را با خود خواهد برد. و انگشت‌های زیادی لازم است. محاسباتی هم در مورد چگونگی به کار بردن انگشت هست: چهار سال پیش این بود که به کروبی رأی ندهیم و رأی تاکتیکی به موسوی بدهیم که با احمدی‌نژاد برود دور دوم. زهی خیال خوش! مهندسان هم سیگنال را گرفتند و رأی کروبی را کم‌تر از آرای باطله اعلام کردند. هشت سال پیش سر ۳ تیر هم همین بحث بود که مبارزه با فاشیسم و رأی به هاشمی. مهندسان هم سیگنال را گرفتند و رأی به هاشمی را دشمنی با اشرافیت، نخبه‌گرایی و محاسبه‌گری دانستند. حالا هم محاسبات به دقت‌های رقت‌انگیزی رسیده است: این که احتمالا قالیباف پرونده دارد، قرار است دور دوم در مقابل جلیلی قرار بگیرد و با رو شدن پرونده حذف شود، پس به ولایتی رأی بدهیم. مهندسان در حال محاسبه‌ی سیگنال هستند تا نتایج هر چند تلخ اما باورپذیر برای شما را پدیدار کنند.

زمان زیادی نمی‌خواهد که بفهمیم نمی‌شود با صاحب قمارخانه که قواعد بازی را تعیین می‌کند و ماشین‌های بازی را می‌سازد بازی کرد و در بلندمدت برد. اگر یک بار جک‌پات شما بیست میلیون برنده شد و به صاحبخانه هشت سال خون جگر داد، حتما تدبیرهایی در کار است که در بلند مدت میزان باخت شما خیلی بیشتر از بیست میلیون و هشت سال باشد.

این قاعده فقط در مورد قمارخانه‌ی وطنی صادق نیست: هر چند نوع وطنی انتخابات از لحاظ فکسنی بودن و آشکار بودن دست صاحب‌ قمارخانه بسیار عقب‌مانده‌تر از قمارخانه‌های سابقه‌دار است، اما واقعیت این است که حس ناامیدی و بی‌حاصلی نسبت به «سیستم سیاسی»، هر چند دموکراتیک، در دنیا فراگیر شده است. اخیرا مد شده هر کس شعار تغییر می‌دهد، گویا می‌شود سیستمی از احزاب و صاحبان منافع که آدم‌های سیاسی را پرورش می‌دهند به این راحتی تغییر داد. گاهی احزاب دلقک‌ها و کمدین‌ها رأی‌های غیر قابل باوری می‌آورند (مثل نایجل فاراژ در بریتانیا و به‌په گریلو در ایتالیا) گاهی سایه‌ی هراسناک فاشیسم پدیدار می‌شود و میزان هواداری که می‌تواند به سرعت برق از بین مردم مستأصل و سرخورده جذب کند، مثل حزب بامداد طلایی یونان و فرانکویست‌های اسپانیا.

تنها مزیت اساسی سیاست دموکراتیک این است که امکان نخواستن و تفییر را در رأس حکومت می‌دهد. از استیصال بی‌نهایت شهروندانی که نمی‌خواهند فلانی با منش و عقاید خاص‌اش مادام‌العمر نماد حکومت و آقا بالاسر باشد می‌کاهد. همین استیصال از حکومت بی‌وقفه است که به شورش علیه مارشال دوگل در فرانسه می‌انجامد، مارگارت تاچر را در اوج توفیق سیاست‌هایش از حکومت بر بریتانیا خلع می‌کند و الآن در میدان تقسیم در کار است که اردوغان را کنار بزند. خامنه‌ای و حکومت موفق‌اش و شعارهای تکراری دشمن و مقاومت‌اش هم باعث همین استیصال در بخشی از جامعه شده‌اند، و ما، کسانی که از رهبری داهیانه‌ی رهبر فرزانه و منویات ایشان خسته شده‌ایم، این مزیت دموکراتیک را نداریم. این استیصال بی‌پایان خواهد ماند: هر کس کمی تاریخ خوانده باشد می‌بیند که هیچ‌گاه چنین منازعه‌ای در یک جامعه بدون کنار زده شدن حاکم و یا مرگ او حل نشده است. سابقه‌ای از چنین حادثه‌ای در دست نیست ولی حالا بگذارید خوش‌بین بمانیم و بگوییم ایران با معظم‌له قرار است اولین نمونه از چنین واقعه‌ای باشد!

دموکراسی ما مزیت براندازی محترمانه‌ی رهبری را ندارد، اما بدبختانه هنوز در آن کمدین‌ها و فاشیست‌ها می‌توانند دست بالا را داشته باشند. سوآل این است که آیا دموکراسی وارداتی ما بیشتر شبیه لیگ فوتبال ایران است یا شبیه فناوری آبگرمکن گازی، پراید و انرژی هسته‌ای؟ لیگ فوتبال ایران که هیچ، خدا را شکر حتی نیروگاه بوشهر هم هنوز کشته نداده، اما دموکراسی ایرانی و انتخابات و دعواهای ریاست بر جمهور آن تا به حال کشته و آواره خیلی داده و کاملا قابل مقایسه با چرنوبیل است. یک فناوری وارداتی تقلبی مثل اتومبیل پراید و یا آبگرم‌کن‌های گازی بدون دودکش که هر سال عده‌ی زیادی را به کشتن می‌دهد چرا باید تقدس بیابد و مشارکت در ساخت آن ارزش شود؟

مسأله‌ی ما مشروعیت نظام جمهوری اسلامی نیست. مسأله‌ی ما میزان هزینه‌ی وحشتناکی است که برای بازی انتخابات داده می‌شود و فایده‌ی بسیار اندک آن. بازی انتخابات برای ما که مخالف سیاست‌های رهبری هستیم تنها به معنی کاشت امید و برداشت استیصال در فردای انتخابات است. حتی اگر به ظاهر برنده باشیم. استیصال در بدترین حالت به یأس و فرار می‌انجامد و در بهترین حالت به مقابله‌ی مدنی و فعالیت ضد حکومت مطلقه، که نتیجه‌اش را استاد راهنمای دکتر جلیلی، آیت‌الله احمد علم‌الهدی به محاربه تعبیر فرموده‌اند. چند هزار لیتر خون دیگر باید بر آسفالت ریخته شود و چند صد هزار ساعت دیگر باید در زندان صرف شود، تا به قول آقای موسوی خوئینی‌ها بفهمیم که در بن‌بست هستیم و توان شکستن بن‌بست را هم نداریم؟

تحریم هم جلوه‌ی احمقانه‌ی دیگری از همین فناوری ناقص‌سوز و ناامن وارداتی است. تحریم نخست رفتاری آمرانه است حتی اگر مستدل باشد. بر خلاف مشارکت که معنای آن تا حدی دست ماست تحریم را دیگران تفسیر می‌کنند، و تفسیر انتخابات کم‌رونق به ندرت کمبود مشروعیت نظام حاکم بوده است. تحریم مؤثر انتخابات ریاست جمهوری در ایران نه ممکن است نه پیام تحریم‌کنندگان شنیده خواهد شد، آدم منتخب است که تمام انتخابات را معنا خواهد کرد.

به نظرم مثل آقای تاجزاده یا آقای خوئینی‌ها رفتار مسئولانه این است که کلا از موج‌سازی و گروه‌بندی حول محور شرکت/عدم شرکت در انتخابات پرهیز کنیم، به هر دو نتیجه به سان یک تصمیم شخصی به یکسان احترام بگذاریم، و هر کس را که به هر دلیل به این نتیجه می‌رسد که شرکت کند تشویق کنیم به آدم کم‌ضررتری رأی بدهد.

دوشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۲

در باب مشارکت ایجابی کسانی که کاندیدایی ندارند در این انتخابات

۱. شگفتی‌هایی که از انتخابات سال ۱۳۷۲ در انتخابات ریاست جمهوری ایجاد شده به خاطر این بوده که رای مردم نشانه‌ی سرخوردگی و مخالفت با وضع موجود بوده. توکلی سال ۷۲، خاتمی سال ۷۶ و ۸۰ و احمدی‌نژاد سال ۸۴.

۲. سال ۸۸ هم اگر باور کنیم احمدی‌نژاد ۶۳ درصد رای آورده رای آوردن‌اش به دلیل تخریب افرادی بوده مثل هاشمی و ناطق نوری که بخش خورده برده‌ی «نظام» محسوب می‌شدند.

۳.الف. اما اگر باور نکنیم ۶۳ درصد را، و اگر قرار باشد جلیلی با تقلب رای بیاورد (و من هنوز معتقدم که احمدی‌نژاد ۸۸ این‌گونه رای گرفت) کاری از رای دادن بنده و شما برنمی‌آید. فقط حس بازی خوردن و ناامیدی‌اش برای ما می‌ماند و حسرت انرژی‌ای که صرف بحث کردن با همدیگر کردیم و دلخوری‌هایی که پیش آمد و غیره.

۳.ب. بر سر هر بازاری این داستان هست که جلیلی کاندیدای نظام است. خوبی‌اش این است که ذکاوت احمدی‌نژاد را ندارد و به هیچ وجه حاضر به نقد و «تخریب و سیاه‌نمایی» وضع موجود نیست، کاری که تمام کاندیداهای دیگر به جز حداد به خوبی انجام می‌دهند.

۳.ج. اگر قرار باشد آرا واقعا شمرده شود (به هر دلیلی که ذکر می‌کنید، مثل این که دیگر حکومت به یکدستی ۸۸ نیست و اختلاف بین گروه‌های اصولگرا افتاده و این که «این بار متفاوت است» و حتی سیگنال نجیبانه‌ی نظام با رد صلاحیت هاشمی را نادیده بگیرید) با آرای شمرده شده به دلیل (۱) و (۳.ب) جلیلی از صندوق بیرون نمی‌آید.

در حاشیه: این البته باید برای دوستانی که مشارکت می‌کنند نگران‌کننده باشد، چون این که با وجود رأی‌آوری تخریب نمی‌کند و حتی نقد مجاز و آزاد و همگانی «جریان انحرافی» هم از زبان‌اش در نمی‌آید شاید از این جهت است که از نتیجه بهش اطمینان داده شده و می‌داند در فئه قلیله‌ای است که بر فئه کثیره غلبه می‌کند به اذن نماینده‌ی خدا روی زمین. از دیگر شواهد موافق این نظر این است که گفته شده که زبان بدن (body language) جلیلی نشانه‌ی بی‌حوصلگی‌اش از مباحث بوده (البته من خودم ندیده‌ام، در شبکه‌های اجتماعی خوانده‌ام).

خلاصه‌اش این که اگر رآی مردم حساب شود جلیلی رئیس جمهور نیست. و اگر رأی مردم حساب نشود بهتر است کسانی که نماینده‌ای در انتخابات ندارند رأی مصلحتی ندهند و خودشان را سبک‌تر از این که هستند نکنند.اگر مثل من از جلیلی و تفکری که نماینده‌اش است نگرانی دارید یا می‌ترسید یا متنفرید، بهترین کاری که می‌شود کرد این است که دائم این نکته را که کاندیدای نظام است علنی‌تر کرد و شواهد آن را جار زد.

اگر جلیلی و حداد رئیس جمهور نشوند، از لحاظ منافع ملی کل کشور تفاوت چندانی بین بقیه‌ی کاندیداها نمی‌بینم. اتفاقا کاندیداهایی که ممکن است منافع طبقاتی/گروهی من را بهتر نمایندگی کنند و از قبل آنها چیزی به خودم و فک و فامیل و رفقای من بماسد (یعنی عارف و روحانی) متاسفانه برای شرایط کلی مملکت ضرر بیشتری دارند، چون باعث تنش در راس سیستم می‌شوند و نیروی مسلح کودتاگر و آماده به کودتا، روحانیت حکومتی، حزب‌الله و در رأس همه‌ی آن‌ها معظم‌له تمام قوای خودشان را برای متوقف کردن‌ و عدم توفیق‌شان به کار خواهند بست، که باعث مشکلات بسیار بیشتری خواهد شد. در حال حاضر آدمی مارمولک و خودی و کاربلد مثل قالیباف بسیار برای مملکت مفیدتر است. بهتر هم هست که فحش خس و خاشاک برای هشت سال گذشته از دهان قالیباف به احمدی‌نژاد داده بشود تا از دهان عارف و خاتمی و هاشمی و روحانی. اصولا اصولگرا به اصولگرا فحش بدهد بهتر است.

تنها مشوق قابل اعتنا برای رای دادن این است که رای دادن به حسن روحانی در مقابل سعید جلیلی رای منفی به سیاست حماقت‌بار، ذلیلانه‌ و بی‌فایده‌ی هسته‌ای معظم‌له هم هست. اما چنان که گفتم چون به نظرم جلیلی یا رای نمی‌آورد یا با تقلب رای می‌آورد، بنابراین وسوسه‌ی رفراندوم هسته‌ای ساختن از انتخابات پیش رو منتفی است.

اما چرا معظم له با وجود این که رأی نیاوردنِ طبیعیِ سعیدِ جلیلی خطر بزرگی را متوجه سیاستِ بنیادینِ مقاومتِ هسته‌ای‌اش می‌کند او را به میدان آورده؟

سه احتمال

۱. جلیلی حتما قرار است رأی بیاورد، و مجوز مهندسی انتخابات در این جهت هم کاملا داده شده.

۲. معظم‌له بنای مهندسی بیش‌تر از رد صلاحیت رفیق ۵۰ ساله ندارند، اما چون در دنیای موهومات زندگی می‌کنند هم‌چنان گمان دارند که حمایت از سیاست مقاومت هسته‌ای در بین همه‌ی مردم فراگیر است و حتی رأی احمدی‌نژاد را به حساب تسلیم‌ناپذیری‌اش در مقابل غرب می‌گذارند (به علاوه ساده‌زیستی و دیگر چیزها) و به همین خاطر فکر می‌کنند یک تیر و دو نشان می‌زنند و هم جلیلی رئیس‌جمهور می‌شود و هم حمایت فراگیر ملت از سیاست هسته‌ای معلوم می‌شود. اگر نظرسنجی‌ها نشان بدهد که جلیلی رأی نمی‌آورد و مثلا روحانی رأی می‌آورد شاید در تصمیم مهندسی‌شان تجدیدنظر بفرمایند.

۳. معظم‌له هم به بی‌فایدگی و حماقت‌بار بودن سیاست هسته‌ای پی برده‌اند و از کم شدن حمایت عمومی از آن و تقاضای عمومی برای متمرکز کردن توان کشور بر موضوع فوری‌تر و حیاتی‌تر اقتصاد آگاه شده‌اند. بهترین راه را برای خلاص شدن با آبرو از این سیاست را در به میدان فرستادن سعید جلیلی دیده‌اند. بنابراین قصد مهندسی چندانی هم ندارند و آماده‌اند که نیروهای طبیعی کار خودشان را بکنند.

باز هم به نظرم با هر سه احتمال فوق، بهتر است کسانی که در این انتخابات نماینده‌ای ندارند به شکل ایجابی وارد نشوند و تنها به شکل سلبی در بحث‌ها شرکت کنند. در دو احتمال اول که ورود ایجابی به انتخابات باعث سرخوردگی بسیار است. در احتمال آخر هم، تلاش سلبی و قانع کردن مخاطب عام به رای دادن به هر کس به جز جلیلی کافی است.

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

همین حالا بخوان / این شعر را که ساختار محکمی ندارد / و مثل شانه های تو هربار گریه می کنم می لرزد / هربار گریه می کنم

وب‌گردی موقعیت وجودی غریبی است. وب‌گردی به زبان فارسی عجیب‌تر. فارسی زبان شعر و فحش است. زبان عشق و نق. در تافته‌ی بافته از فارسی چیزهای دیگر اغلب زار می‌زنند یا جدابافته می‌افتند. همیشه پوزخندی بر لب زبان هست که این چه چیزی است که نه غزل است نه هجو. حتی برای خود سعدی در گلستان هم پیش می‌آمده و برای مولوی هم. طنز را هم فارسی‌زبان برای این اختراع کرده که پوزخند مخاطب را، مخاطب خسته را، تا حدودی جمع کند تا دو کلمه حرف حساب بزند. در این تافته‌ی فارسی در تار عنکبوت‌های به هم تنیده‌ی شبکه، حالا همه به چهره‌نامه‌ای مهاجرت می‌کنند که حالا می‌شود طرف را دید. گاهی زن و شوهر و بچه‌اش را هم. امشب زن شاعری مرده را دیدم که به نظرم شاعر بسیار خوبی بود. تعارف نکنم به نظرم بهترین شاعر معاصر بود. زن نوشته بود اگر کسی اهلی شد برای گریستن باید آماده باشد. و نوشته بود «عمریست مانده به راهت چشمان بارانی من ...». چه هایکویی. چقدر خوب. زن به شکل متناقضی هم معمولی بود هم در عکس‌اش بسیار زیبا. انگار با اشراق شاعر درگذشته صیقل خورده باشد. یا شاید اشراق شاعر با زیبایی او، نمی‌دانم. فضول زندگی مردم که نیستیم. ولی در واقع خیلی هستیم. نویسنده‌ی زبردست دیگری که به نظرم وبلاگ‌نویس خیلی خوبی است - تعارف نکنم فعلا از دو سه نفر بهترین‌ها است - در چهره‌نمایش از بی‌حیایی غربی و حیای شرقی مثالی آورده. خود حیای شرقی مانع ذکر مثال است. واقعه‌ای رخ می‌دهد: طنزِ مثال را مهندس نمی‌گیرد، و رابطه‌ی آشنایی سیزده ساله‌ای را نابود می‌:کند (رابطه‌ی دوستی که نه، آشنایی. با مهندس جماعت فقط می‌شود آشنا شد، حتی بنده دوست عزیز). مهندس عادتا می‌بایست می‌گفت حرف می‌زنیم. نویسنده پیشدستانه از قبل گفت حرف نمی‌زند و حذف‌اش کرد.

در بافته‌ی نق امشب هم‌چنین با مفهوم «گوزوژعر» آشنا شدم. مفهوم خوبی است بعد از این همه مملکته که داریم و ژانر و غیره. این مفهوم را استفاده کرده بود برای توصیف متنی که از صفحه‌ی دیگری از چهره‌نامه با عنوان «چیزهای کوچک». چیزهای کوچک جملات کوتاهی هستد که انگار با دستگاه تایپ قدیمی‌ای تایپ نموده باشند و به شکل عکس استعمال می‌گردند و حس خوشی در بیننده ایجاد می‌کنند به واسطه نوع فونت و چیز کوچکی که به آن اشاره دارند و خوشایند است. این یکی روی زمینه‌ی صورتی نوشته بود «۲۵۹ خرید درمانی». خب این نه عشق است نه نق. در چارچوب فارسی هضم‌اش سخت است، مثل صدای گچ سنگریزه‌دار و خرده‌شیشه‌دار روی تخته می‌رود روی اعصاب کسی که با نبض زبان هماهنگ است. به همین دلیل از آن مفهوم مفید برای توصیف این استفاده کرده بود و خوش نشسته بود. چیزهای دیگری گفته بود که حس چپ بودن و ضدیت با مصرف‌گرایی افراطی و برندپرستی از آن ساطع می‌شد ولی خلاصه‌اش و خوش‌نشینی‌اش همه به خاطر همان ناهماهنگی است. ناهماهنگی انواع دارد. مثلا وبلاگ یک پزشک خیلی پاک و خوب و پرخواننده است و بسیار مفید (تعارف نکنم مفیدترین است، خودم بارها چیزهای خیلی خوب از آن یافته‌ام. مثل فلیپ‌بورد. حتی فکر می‌کردم گوگل ریدر را من معرفی کرده بوده‌ام و دیدم که یک سال قبل از من دکتر مجیدی معرفی کرده بوده‌اند). اما در چارچوب زبان عشق و نق سخت می‌نشیند. نباید ناسپاسی کرد. بالاخره دکتر و مهندس برای ما لازم‌اند. بهتر از آخوندها هستند، دکتر اطفال هست و دکتر حقوق و دکتر فلسفه و مهندس الکترونیک و از همه بهتر دکتر مهندس‌ها و دکتر خلبان‌‌ها. اما معنادارترین فعالیت انتخاباتی کمپین دعوت از خود معظم‌له است برای ریاست جمهوری. دوران بد و تلخی است، غصه‌ناک است که دکترها و مهندس‌ها و پاک‌اندیشان مشابه با قالب‌های مربع مستطیلی‌شان غزل‌های هجو زمانه را در نمی‌یابند، لغزها و طنزها را جدی می‌گیرند می‌لغزند و گرفتار و منحرف می‌شوند. اما معظم‌له‌ها هرگز به بیراه نمی‌روند.

امشب همچنین متن بلندی از ترجمه‌ی مقدمه‌ی کتاب خانم ژانت آفاری را که بی‌بی‌سی فارسی گذاشته بود خواندم و بعد دیدم لینک هم گذاشته‌اند به یک نظرسنجی در مورد وضعیت جنسی خاورمیانه. یک سوآل این بود که آخرین بار بعد از سکس احساس کردید به خدا ۱ خیلی دور ۲ دور ۳ بی‌تغییر ۴ نزدیک ۵ خیلی نزدیک شدید. دیگری این بود که به نظر شما دختر مجرد فلان کار را بکند خوب است، بد است یا فقط در بعضی موارد بد. به نظر می‌رسید که همه‌ی آن کارها در بعضی مواقع می‌توانستند بد باشند، آخر هنجارها که فقط سنتی و مذهبی نیستند. هنجار بهداشتی هم هست. اخلاق غیردینی هم هست. همان کار را اگر دختر مجرد به زور بکند بد است. اما منظور طراح سوآل این بود که گیرهای سنتی ذهن شما را بفهمد. بله ما ملل خاورمیانه هم عجب سوژه‌هایی هستیم که تا سال‌ها و از زوایای مختلف قابل مطالعه‌ایم. یکی جای دیگری گفته بود هر زن حجابی‌ای که دیده حالتی از برتری اخلاقی داشته و انگار در نهایت به بی‌[حجابه بگوید خب تو هم خوبی چون باحیایی. انگار یک پزی از حیا باشد و پرسیده بود اگر حیا مثل مسواک زدن لازم است پز دادن ندارد.

گاهی فکر می‌کنیم سالم‌ایم. روان‌مان سرحال عین ساعت کار می‌کند. اما تکه‌ای از ما جایی از روان‌مان مرده و منتظر است که بیفتد. همان‌طور که در حین جویدن با دندان‌های سفید هر روز مسواک‌شده‌مان پیش می‌آید ناگهان دندانی می‌افتد: همه این تجربه را داشته‌اند وقت افتادن دندان شیری، ولی اقلیتی هم مثل من هستند که عصب دندان‌هایشان درد را از جای بی‌ربطی مخابره می‌کند و در نتیجه پوسیدگی دندان به ریشه هم می‌رسد و معلوم نمی‌شود. دندان به ظاهر کاملا سالم ولی در باطن مرده. پسرعموی عزیزم کارگر قراردادی ایران‌خودرو بود (کارگر دائم که ندارند) و چیز فوق‌العاده سنگینی از جرثقیل افتاد روی انگشت‌ پایش. کفش ایمنی به دادش رسیده بود ولی یک بند از انگشت کوچک پای راست‌اش از بین رفت، و چند هفته‌ای دائم عفونت می‌کرد با وجود آنتی‌بیوتیک‌ها، که پسرعمو به کند و کاو پرداخت و یک بند انگشت دیگر را هم در آورد. عفونت قطع شد. بند انگشت دیگری مرده بود بی آن که پزشک بفهمد. همین‌طور هم پیش می‌آید که یک ماه بعد از حادثه‌ای تازه قسمت مرده‌ی روان‌مان را لای لقمه‌ها می‌یابیم. گاهی نمی‌یابیم و تا سال‌ها محتاج روان‌درمانی‌ایم. دیگران به صرف بودن‌شان آزارمان می‌دهند اما در واقع چیزی درون خودمان مرده.

روان‌درمانی که گفتم یادم افتاد که امشب مصاحبه‌ی کوتاهی از علی علیزاده را هم دیدم با بی‌بی‌سی فارسی در مورد تاچر. فارسی‌ای را صحبت می‌کند که به انگلیسی فکرش را کرده ولی خوب. گفت ملت انگلیس دوپاره شدند سر این غزیه‌ی تاچر و این کار را دول کاپیتالیست دیگر هم با ملل‌شان کردند ولی آن‌ها این قدر پاره نشدند. قبل از این مصاحبه هم توی فکرم بود که دنبال متن قبلی این وبلاگ چیزی بنویسم با عنوان «خاتمی و -بلانسبت- تاچر» و بگویم که چقدر این جنبه‌ی جنگندگی و اصول‌گرایی تاچر خوب بوده به رغم همه‌ی سیاست‌هایی که شاید اشتباه بودند. ولی دیدم که دوپاره کدام است. ما تکه‌پاره شدیم بدون جنگندگی. دیدم که اصلا نفس این بحث را راه انداختن غیربهداشتی است. اتفاقاً به رغم شعار، خفتگی بهتر از جنبش بیهوده است، درخت‌های همیشه‌بهار میوه‌ی شیرین نمی‌دهند. اعصاب آدم و بالتبع اعصاب جامعه خواب احتیاج دارد. حیای شرقی را کنار بگذاریم، بعد این همه انقلاب و جنبیدن‌های خسته‌کننده جامعه refractory period می‌خواهد. حتی خواب زمستانی لازم است.

گفتم خواب زمستانی یادم افتاد مردم اسباب‌کشی می‌کنند از وبلاگ‌ها به چهره‌نماها. گوگل‌ریدر در احتضار و عصر وبلاگ‌نویسی سنتی رو به اتمام است. دیگر باید عکس طرف را دید. یا شاید طرف به مخاطب خسته باج می‌دهد با عکس‌اش. حتی کسی که بهترین است و نیازی به این ندارد، می‌تواند بگذاردتان تا عمری سگ‌دوی ذهنی بزنید و تصویری به شما ندهد. همه تصویرها آشکار شده‌اند. یوم تبلی‌السرائر است.

پنجشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۱

لینکلن و - بلانسبت - خامنه‌ای

  1. منقول است در دیداری با جمع زبده‌ای از مریدان فیلم‌سازشان فرموده‌اند لینکلن یکی از ضعیف‌ترین رؤسای جمهور امریکا است. حدس زده‌اند که فیلم هم قهرمان‌پروری باشد و گفته‌اند هرگز آن را نخواهند دید.
  2. محور داستان این فیلم لینکلن تلاش اوست برای تصویب متمم سیزدهم قانون اساسی ایالات متحده در لغو برده‌داری، و هم‌زمان پایان دادن به جنگ داخلی از طریق مذاکره با کنفدراسیون ایالات جنوبی که در جبهه‌ی مقابل هستند. در این تلاش او مرتکب رشوه به نمایندگان، فریبکاری و سیاست‌بازی می‌شود و نزدیک‌ترین افراد به خودش را برای مذاکره دور می‌زند. در روایت فرعی، چون یک پسرش را در خردسالی از دست داده به خواست زن‌اش مانع می‌شود که پسر بزرگ‌اش به جبهه برود در حالی که بچه‌های مردم در جنگی که او راه انداخته کشته می‌شوند.
  3. البته حدس معظم‌له با این یکی فیلم لینکلن سازگار است. شاید با علائق ماورائی ایشان هم سازگارتر باشد.
  4. در یکی از صحنه‌های کلیدی فیلم (فیلم اول منظورم است) ایبراهام لینکلن با کابینه‌اش نشسته‌اند و سوآل اصلی کابینه این است که چه اصراری است که در این شرایط جنگی متمم قانون اساسی تصویب بشود. لینکلن ساکت و سر به زیر گوش می‌دهد و در پاسخ (طبق معمول رفتارش در دیگر جاهای فیلم) با حکایتی شروع می‌کند که ضمن‌اش می‌خندد و می‌خنداند (بله بقیه‌ی کشورها هم گاهی نصیبی از رهبران شیرین‌زبان می‌برند):
    قدیم‌ها که در دادگاه‌های ایلینویز [ایالتی در امریکا] وکالت می‌کردم، وکیل زنی از متمورا شدم به نام ملیسا گوینگ، ۷۷ ساله. می‌گفتند شوهرش را به قتل رسانده که ۸۳ سال داشته. پیرمرد داشته خفه‌اش می‌کرده که این یک تکه هیزم می‌گیرد و جمجمه‌اش را می‌شکند و پیرمرد می‌میرد. در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود «گمان می‌کنم که زن مرا کشته باشد، اگر زنده ماندم که انتقام‌ام را می‌گیرم». هیچ‌کس مشتاق نبود که او را محکوم ببیند، یارو همچین شوهری بود. از دادستان خواستم اگر ممکن است یک مشاوره‌ی کوتاه با موکل‌ام داشته باشم. و من و او به اتاقی در دادگاه رفتیم، ولی من تنها بازگشتم. پنجره‌ی اتاق را کاملا باز یافتند. پذیرفته شد که بانوی پیر ممکن است از پنجره بالا رفته باشد. به ضابط گفتم که درست قبل از این که او را در اتاق ترک کنم ازمن پرسیده بود کجا می‌تواند یک جرعه آب خوب پیدا کند، و من به او گفتم «تنسی»[ایالتی دیگر]. خانم گوینگ دیگر در متمورا دیده نشد. عدالت به حد کافی اجرا شد، و حتی وثیقه را بخشیدند.
    چون ربط حکایت به بحث کابینه معلوم نیست وزیر ارشدی می‌پرسد یعنی چه، لینکلن جواب می‌دهد:
    تصمیم گرفتم که قانون اساسی به من اختیارات جنگی می‌دهد ولی هیچ‌کس نمی‌دانست که این اختیارات دقیقا چه هستند - برخی می‌گویند که هیچ. نمی‌دانم. تصمیم گرفتم که برای اقامه‌ی سوگندم به حفاظت از قانون اساسی نیاز دارم که این اختیارات موجود باشند، که تصمیم گرفتم که به معنای آن است که می‌توانم برده‌های شورشیان را هم‌چون اموالی که در جنگ غنیمت گرفته می‌شود مصادره کنم. شاید این به ظن این که من بدوا با شورشیان موافق‌ام که بردگان اموال آن‌ها هستند دامن بزند - البته که نیستم، هرگز نبوده‌ام. خوش دارم که هر آدمی را آزاد ببینم، و اگر ترفند رسیدن به این آن باشد که آدمی را اموال بنامیم یا واردات قاچاق... این بود که فرصت را استفاده کردم.
    حال اینجا قضیه حقیقتا لغزنده می‌شود. من قانونی را که ضبط اموال در جنگ مجاز می‌داند استفاده می‌کنم با دانستن این که این قانون تنها در مورد اموال دولت‌ها یا شهروندان کشورهای متخاصم حاکم است. ولی جنوب یک کشور نیست، به همین دلیل است که من قادر به مذاکره با آنان نیستم. اگر به واقع سیاهان طبق قانون اموال محسوب می‌شوند، آیا من حق دارم که اموال شورشیان را از آنان بگیرم، اگر اصرار داشته باشم که اینان فقط شورشی‌اند، نه شهروندان کشوری متخاصم؟ باز هم لغزنده‌تر: بر آن‌ام که واقعا ایالات جنوبی ما نیستند که شورش کرده‌اند، بلکه تنها شورشیانی در آن ایالات ساکن‌اند، که قانون آن ایالات را هم‌چنان جاری نگاه می‌دارد. که یعنی چون قانون ایالتی است که در مورد آزاد بودن برده‌فروشی چون اموال حکم می‌کند - و قانون فدرال در این زمینه ساکت است، حداقل تا کنون - پس سیاهان در آن ایالات برده‌اند، پس اموال‌اند، پس اختیارت جنگی من است که آنان را ضبط کنم. خب ضبط شان کردم.
    اما اگر من آدمی هستم که به قانون ایالات احترام می‌گذارد چطور قانونا می‌توانم با بیانیه‌ی خودم آزادشان کنم، چنان که کرده‌ام، بدون الغای قوانین ایالات؟ حس‌ام این بود که لازمه‌ی جنگ است، لازمه‌ی سوگندم است. خودم را محق دیدم و امیدوار بودم که انجام‌اش قانونی هم باشد، و هم‌چنان امیدوارم. دو سال پیش من این آدم‌ها را آزاد اعلام کردم:‌ «پس من‌بعد و الی‌الابد آزاد».
    ولی بگذارید فرض کنیم که دادگاه‌هایی حکم کنند که من چنین اختیاری نداشته‌ام. کاملا محتمل است چنین حکمی. فرض کنیم هیچ متممی [بر قانون اساسی] برده‌داری را ملغا نکند. فرض کنیم بعد جنگ باشد، که من دیگر نتوانم اختیارات جنگی‌ام را برای نادیده گرفتن حکم دادگاه به کار بگیرم، چنان که در گذشته گاهی لازم دیده‌ام چنین کنم. ممکن است به آدم‌هایی که من آزاد کرده‌ام دستور داده شود که به بردگی بازگردند؟
    به این دلیل است که می‌خواهم متمم سیزدهم در مجلس تصویب شود و ایالات در مسیر پذیرش آن کل بساط برده‌داری را جمع کنند، الی‌الابد و همیشه. همین که بتوانم. الآن. آخر این ماه. و از شما [اعضای دولت] می‌خواهم پشت من باشید، چنان که کابینه‌ها اغلب چنین کرده‌اند.
    [متن انگلیسی]
  5. می‌بینید که کلا رئیس ضعیفی بوده است که برای اجرای حکم حکومتی‌اش نیاز به قانون و متمم قانون تصویب کردن داشته، آن هم در زمان جنگ، آن هم با جنگولک بازی و رشوه دادن به نمایندگان. معظم‌له به جای متمم زدن به شورای نگهبان امر می‌کنند تفسیر کند. تفسیر اگر جوری شد که متنافر با اصل قانون هم بود فدای گل لبخند معظم‌له (مثل اصل ۴۴ که تفسیرش عکس آن است، یا نظارت بر انتخابات تفسیر شده به حذف نامزدهایی که مرید رهبر نیستند).
  6. احمد توکلی در مصاحبه‌ای می‌گوید «عقلانی این است که در کشور خط مشی و مسائل مهم را یک نفر تعیین کند و این به معنی دیکتاتوری نیست، بلکه یک واقعیت عقلانی است که همه جوامع بشری به آن رسیده‌اند و عمل می کنند.» مثال هم می‌زند که کنگره‌ی امریکا می‌خواسته در زمان کلینتون نسل‌کشی ارامنه را محکوم کند اما «یک نامه خیلی فوری از کلینتون رسید که ... ای خدای من در شب ۲۷ آوریل خوابم نمی برد، تا صبح ناراحت چنین شبی هستم که در سال ۱۹۱۴ قتل عام ارامنه رخ داده است اما ادامه داده بود ما با ترکیه هم پیمان استراتژیک هستیم» و خلاصه با حکم حکومتی کلینتون لایحه را از دستور خارج می‌کنند.
  7. معظم‌له در همان دیدار که با فیلم‌سازان خودشان داشته‌اند فرموده‌اند «چند سال قبل گفتم شماها دیالوگ‌های فیلم‌ها را چه اصراری دارید که عین عبارات فرنگی بیاورید؟ بجای هی بگویید آهای. هی حسن هی جو! بگو آهای حسن [خنده حضار]». کاش معظم‌له می‌توانستند به احمد توکلی هم خاطرنشان بشوند که داستان خواب نبردن کلینتون برای شب ۲۷ آوریل خیلی ضعیف است و دیالوگ کلینتون در نامه‌اش «ای خدای من» نمی‌توانسته باشد و فارسی صحیح چنین عبارتی (در صورت وجود) «خدایا» است و نه «عین عبارت فرنگی» که آه خدای من. مریدند دیگر، عقل که از خودشان که ندارند. و البته این به معنی دیکتاتوری نیست.
  8. جانشین فرمانده کل قوا و رئیس ستاد کل نیروهای مسلح گفته که معظم‌له از این که می‌گویند رهبر فرمایشات کرده ناراحت‌اند و فرموده‌اند «من حرفی نمی‌زنم مگر این که دستور باشد».
  9. آیت‌الله فلسفی بعد از قیام شاه و ملت در سال ۳۲ فرموده بود مورچه‌ها و زنبورها شاه دارند ما نداشته باشیم؟ حالا می‌بینیم که بهتر هم شده و به زینت اسلام هم آراسته شده و همان‌طور که شاه مورچه‌ها و زنبورها دائم تخم می‌کنند شاه ما هم بی‌وقفه حکم می‌کنند.
  10. لوئی چهاردهم هم بلانسبت می‌گفت قانون من‌ام.
  11. رهبری که حرف خود را قانون می‌پندارد نه فقط طبق قانون اساسی انقلاب که طبق قانون اساسی مشروطه مستبد است. محو استبداد در اصل ۳ قانون اساسی از وظایف حکومت جمهوری اسلامی است در اصل ۹ تصریح شده که حرف و فصل‌الخطاب ادعایی و تفسیری که جای خود دارد، «هیچ مقامی حق ندارد به نام حفظ استقلال و تمامیت ارضی کشور آزادیهای مشروع را، هر چند با وضع قوانین و مقررات، سلب کند». بعد صد و هشت سال از انقلاب مشروطه این استبداد ناصرالدین‌شاهی نوبر است.
  12. ما رهبر ضعیف می‌خواهیم. رهبری که حکم نکند و مدام دست و پا بزند که قانون چیست و اگر قانون را درست نمی‌داند جان بکند آن را عوض کند. رهبری که بعد از صد و هشت سال گه اضافه نخورد.

بايگانی