دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۵

زنگ تفريح

يک to-do-list دارم که در کنار بقيه‌ی کارها، طرح‌ها و فکرهای وبلاگ‌ام در آن هستند، هميشه با درجه‌ی اهميت low. با اين حال نمی‌دانم چطور هميشه طرح‌های مربوط به وبلاگ عنکبوت زودتر از بقيه اجرا می‌شوند! اين خلاصه‌ی طرح‌هاست:

low Survery about blogs you don't link but read
low Survey about one of the best persian texts that you wouldn't find in another place but Weblogestan
low four humours, tabiat e dami e mazmoom, anoosheh, erfan ghanei, ahmadinej
low tajrobe shodan e khatami khomeini ahmadinej, erfan e pir, ham in o ham an, khod-bavari
low tarjome ye harrison
low gerdi ye democracy va gerdu ye shora
low noise addiction - no oscillator


در واقع طرح آخری مربوط به خاصيت همين وبلاگ‌نويسی و وبلاگ‌خوانی است، و در مقياس بزرگ‌تر، رسانه‌ها. قبلاً يک بار وقتی می‌خواستم برای مدتی کم‌تر بنويسم، خلاصه‌ی طرح‌های مانده در ذهن‌ام را در يک پست جمع کردم و نوشتم. الآن حوصله‌ی اين کار هم نيست.
خلاصه‌ی کلام اين که لااقل برای دو ماه نخواهم نوشت. شايد عادت به نويز از سرم بيفتد.
به اين مناسبت اين آهنگ با شعر نويزی‌اش (کيفيت پايين/کيفيت بالا) به شما تقديم می‌شود.

شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۵

در مورد نوشته‌ی زير توضيحی لازم است: در يک جا از کلمه‌ی کولی‌گری استفاده کرده‌ام در حالی که کل نوشته عليه نژادپرستی است. به قول کامنتی: «دم خروس را چه کنيم؟»
موقعی که می‌نوشتم، به خوبی از وجود نژادپرستی از نوع Antiziganism در اروپا آگاه بودم و می‌دانستم کولی‌ها از قربانيان عمده‌ی هولوکوست نازی‌ها بوده‌اند. مدتی شک کردم که آيا اين شوخی رواست يا نه؟ يک بار هم جلويش پرانتز باز کردم که مثلاً «به کولی‌های واقعی توهين نشود» اما ديدم که خب به هر حال اگر قرار است بشود، می‌شود. مسأله اين‌جاست: من، مثلاً يک نويسنده، بايد دائم لغات فارسی را بايد بپايم، به خصوص موقعی که کمی کژتابی دارند، تا ضدزن، مردسالارانه يا نژادپرستانه نباشند. يک بار ديگر بر سر نوشتن لغت «ترک‌تازی» دوستی شديداً به من اعتراض کرد که ضد ترک هستم. بارها صفت «جوانمردانه» را ناخودآگاه نوشته‌ام و بعد تبديل‌اش کرده‌ام به «منصفانه» يا چيزی مشابه، که قطعاً آن ارتباط حسی را با اکثريت خوانندگان فارسی‌زبان که حساسيت جنس‌گونگی‌شان هنوز بيدار نشده، برقرار نمی‌کند.
گاهی فکر می‌کنم حساسيت برابری‌طلبانه، چقدر حساسيت «تشخيص» و تمايز ما را از بين می‌برد. سوآلاتی هستند که حتی پرسيدن آن‌ها هم در فرهنگ اروپايی گاهی نژادپرستی و يا ضدزن شناخته می‌شود: آيا واقعاً «شجاعت مردانه» يک افسانه است و مثلاً هورمون تستوسترون هيچ کاری نمی‌کند؟ آيا زندگی کوچ‌نشينی همراه با تلاش برای سرگرم کردن مردم شهری، کولی‌ها را دچار نوعی خاص از فرهنگ و رفتار نمی‌کند که بشود نام‌اش را «کولی‌گری» گذاشت؟ آيا ستايش دائمی جنگاوری و دلاوری در اقوام آلتائيک (altaic) آسيای ميانه و زندگی آنان که قرن‌ها مبتنی بر تمسخر شهرنشينی، ستايش آزادگی و کوچ‌نشينی و لغت آلتائيک «غارت» بوده‌است بر فرهنگ آنان و علايق‌شان تأثير نگذاشته است؟ وقتی حس مادرانه‌ی مادران يهودی مشهور است،‌ آيا نمی‌شود احتمال داد حس ناليدن و شکايت کردن را در نزد فرزندان‌شان تقويت کند، و بشود لغت «جهودبازی» را به اين ريشه نسبت داد؟ توجه کنيد که اين‌جا همه‌ی پرسش از فرهنگ و زيست‌بوم اقوام مختلف است و نه نژاد آنان، و با اين حال، حتی خطور کردن چنين پرسش‌ها و تمايزاتی به ذهن کسی که خودش جزو اين اقوام نباشد در فرهنگ اروپايی می‌تواند نژادپرستی ناميده شود.
حساسيت ضدنژادپرستی گاه به شکل يک زخم ناسور می‌ماند که حتی نمی‌شود آن را نوازش کرد. حس شوخ‌طبعی و دريافت طنز برابری‌طلبان حرفه‌ای به شکل غريبی کور می‌شود.
به علاوه در نوشته‌ی زير، من کولی‌گری را برای شخصی به کار برده‌ام که خودش نژادپرست است و لابد چنين انگاره‌هايی را پذيرفته است.
يک نکته هم اين است من اگر در موقع نوشتن به مانی يا سيما خانم (موقعی که وبلاگ می‌خواند و می‌نوشت) فکر کنم، اصلاً نمی‌توانم بنويسم! اين‌جور خوانندگان سخت‌گير آدم را مضطرب می‌کنند.

نژادپرستی و ژنتيک

چند روز پيش کانال4 بريتانيا يک مستند پخش کرد به اسم 100 در صد انگليسی که از هشت نفر آدم نژادپرست انگليسی که بسيار از نابودی ارزش‌ها و نژاد پاک انگليسی به دست خارجی‌ها ناراحت بودند نمونه‌ی ژنی می‌گرفتند و معلوم می‌شد که واقعاً چقدر به نژاد اروپای شمالی مربوط می‌شوند. جالب اين که بعضی از آن‌ها نتايج‌شان زير نرمال بود، يکی که از چينی‌ها خوش‌اش نمی‌آمد نژاد زرد در ژن‌هايش يافت شد. ديگری آن‌قدر اصالت‌گرا بود که حتی نوادگان نورمن‌هايی که در سال 1066 ميلادی آخرين شاه انگلو-ساکسون (Harold Godwinson) را کشتند، انگليسی نمی‌دانست و در واقع انگليسی بودن خاندان سلطنتی انگليس را هم نفی می‌کرد و برای اثبات اصالت انگليسی، هزار سال سند برای اجداد آنگلو-ساکسون داشتن را لازم می‌دانست، اما نمونه‌ی ژنی‌اش آن‌قدر آشفته بود که متخصص مربوط می‌گفت اگر اين نمونه را به طور ناشناس به من می‌دادند، می‌گفتم مربوط به کولی‌های اروپای مرکزی است! اين خانم موقع گرفتن نتايج بررسی ژن جلوی دوربين، سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند اما کولی‌گری‌اش را وقتی بروز داد که بعداً عوامل برنامه را تهديد به واکنش قانونی کرد.
کمدينی هم بود که ابتدا در بحث می‌گفت بايد بيش از دويست سال اجداد انگليسی داشت تا انگليسی بود؛ و انگليسی نمی‌شود سياه، سبزه، با موها يا چشمان تيره باشد. و البته حتی اگر يک آلمانی که هم‌نژاد انگليسی‌هاست در انگلستان ساکن شود و بچه‌هايش اين‌جا به دنيا بيايند و بزرگ شوند، در نهايت آن‌ها English نيستند بلکه English-bred هستند. اين آدم ادعای ژن صد در صد انگليسی داشت اما بعد از گرفتن نتيجه‌ی آزمايش ژنی، شروع کرد به بلند بلند جلوی دوربين فکر کردن و در نهايت به اين نتيجه رسيد که حتی همان نسل اول بچه‌های مهاجران خارجی هم انگليسی هستند.
حالا نکته‌ی اخلاقی اين ماجرا برای ما «ايرانيان سرافراز آريايی» کجاست؟ تفاوت ملت انگليسی با ملت ايران اين است که سال‌ها سابقه‌ی اشرافی، نگه داشتن شجره‌نامه‌ها و family trees و غيره دارد، ملتی که به دليل زيستن در جزيره‌ای که بسيار کم‌تر از خاک ايران به آن يورش شده، بسيار کم‌تر قبايل کم‌فرهنگ شهر‌هايش را آتش زده‌اند و نژاد و تخم و ترکه‌ی سربازان‌شان را در زنان شهرها به يادگار گذاشته‌اند. می‌شود حدس زد که ايران از لحاظ تنوع نژادی بسيار آشفته‌تر خواهد بود. پس دفعه‌ی بعد که هر ايرانی باشرف و اصيل خواست از نژاد آريايی صحبت کند، ازش بخواهيم که آزمايش ژنتيک خودش را هم ضميمه کند ببينيم چند درصد ژن‌های عربی، مغولی و ترکی دارد.
و راستش همان موقع ديدن مستند، بلافاصله ياد اين نوشته‌ی هپلی افتادم.
* * *

اين که دو سه تا نوشته‌ی اخير بازتاب کمی داشته، کمی مايه‌ی سرخوردگی است. احتمالاً باز زيادی شور و هيجان به خرج داده‌ام که طبق تجربه معمولاً نتيجه‌اش همين است.

جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵

وبلاگ‌های تيزر

اين فيلم را اول بی‌صدا ديدم و نفهميدم قضيه چيست (اين‌جا شب است و همه خواب‌اند) رفتم هدفون آوردم و متأسفانه شديداً اعصاب‌ام را به هم ريخت. اين جيغ‌ها جوری روی اعصاب‌ام تأثير گذاشتند که گويا اين تفنگ شوک الکتريکی (Taser gun) را به من هم زده‌اند. خواندن ماجرا در خبرنامه‌ی دانشگاه UCLA هم حالم را بهتر نکرد. در اعتراض، ويدئو را در يوتيوب نامناسب علامت زدم، به دليل نشان دادن graphic violence، لينک دوتا از وبلاگ‌های خوب و دوست‌داشتنی که اين خبر را منتشر کرده‌اند هم برای يک هفته از بلاگ‌رول‌ام برمی‌دارم!
نمی‌دانم شايد اثر شوک باشد، ولی خودم را موظف نمی‌بينم هر درد و رنجی در جهان مستقيماً به من هم منتقل شود و در قبال‌اش مسئول باشم.
آهنگ آمريکايی جوان (کيفيت بالا/کيفيت پايين) به اين مناسبت تقديم می‌شود.

پی‌نوشت: «دنيای وحشی»، آهنگی با شعری از کت استيونس (يوسف اسلام فعلی) را هم بشنويد (کيفيت بالا/کيفيت پايين) و به عنوان تفريح سعی کنيد حدس بزنيد که در زمينه‌ی موقعيت فعلی، جای گوينده و مخاطب در اين شعر چه چيزها يا افرادی می‌توانند قرار بگيرند. اگر حوصله داشتيد نتيجه‌ی حدس‌تان را در نظرات بنويسيد.

مارشال برمن عزيز

مارشال برمن را نمی‌شناختم اما مصاحبه‌ی گنجی با مارشال برمن را که می‌خواندم، آن‌قدر با او احساس همدلی پيدا کرده بودم و از احساس هارمونی حسی و فکری با او لذت بردم که اگر دم دستم بود شايد ماچ‌اش می‌کردم! البته با ريشی که دارد لابد بايد با نی او را بوسيد (اين «با نی بوسيدن» آدم‌های ريش‌دار، از اختراعات و کاريکلماتورهای پرويز شاپور است که خودش در زمان حيات ريش مفصلی داشت). به نظرم رسيد شايد اين علاقه به دليل سمپاتی نسبت به هر يهودی مارکسيست ريش‌دار باشد، که شامل خود مارکس هم می‌شود اگر چه ظاهراً مارکس گفته که مارکسيست نيست!

خواندن را با تأثير از جو دلزدگی از گنجی شروع کرده بودم: دلزدگی موجود در آن مقاله‌ی آرامش دوستدار که تئوری‌های «کانت و علی» او را مسخره می‌کرد و چند بار در وبلاگ‌های کلنگ و سيبيل هم تکرار شد، يا اين که (يادم نيست کجا خواندم) گنجی از آشنايی با آدم‌های معروف لذت می‌برد و در گفت‌وگويش با ديگران دائم مثلاً می‌گويد «چومسکی رو می‌شناسی؟ من از نزديک ديدم‌اش!» و يا ادعای سردبير که نوشت گنجی انگليسی نمی‌فهمد، و يا مقاله‌ای که صاحب سيبستان نوشت بعد از گفت‌وگو با گنجی (ترجمه راه روشنفکرانه زيستن نيست).

در مورد نوشته‌ی آقای جامی،همان‌جا کامنت بلندی گذاشتم و نوشتم چرا نمی‌توانم با نوشته و ديدگاه او موافق باشم. ديدگاهی که به شکل وخيم‌تر لنينيستی در پانوشت نوشته‌ی بعدی آن‌جا تکرار شد. جالب تناقضی است که در عنوان اين دو نوشته‌ی پشت سر هم احساس می‌شود: اگر ترجمه راه زيستن «روشنفکرانه» نيست و دو سه مقام لنينيستی هم فقط مقام اول‌اش «روشنفکری» است، پس بالاخره کار روشنفکری يک کار مثبت است يا منفی؟ يک مقدار تسامح و شل گرفتن و دقيق نبودن در مواجهه با معنی لغات در اين دو ديدگاه به چشم می‌خورد. گويا از يک طرف کار روشنفکری کار «باکلاسی» باشد و از طرف ديگر از برج عاج نشينی و «از-کونِ‌آسمان‌افتادگی» آن هم بدمان بيايد (اين کلمه‌ی کاف‌دار تقديم به سردبير به مناسبت ارتقا). گنجی در مصاحبه تکه‌ای از کتاب برمن را نقل می‌کند که به نظرم آشکارکننده‌ی نتيجه‌ی لنينيسم برخلافِ نظرِ آقای جامی و دکتر کاشی است:

آنچه شوروي را به موردي مشخصا دردناک و يأس‌آور بدل مي‌کند آن است که فجايع شبه فاوستي آن در جهان سوم نفوذ و تأثيري فراگير داشته است. در روزگار ما بسياري طبقات حاکمه، چه سرهنگهاي دست راستي و چه کميسرهاي دست چپي، ضعفي مهلک از خود نشان داده‌اند (که متأسفانه بيشتر براي اتباع آنها مهلک بوده است تا خودشان)، ضعفي در برابر وسوسه طرحها و برنامه‌هاي عظيم و باشکوه که تمامي بيرحمي و عظمت‌طلبي فاوست را در خود تجسم مي‌بخشند، بي‌آنکه از تواناييهاي علمي و فني، نبوغ سازماندهي يا حساسيت سياسي او نسبت به آرزوها و نيازهاي مردم هيچ نشاني داشته باشند
[...]
قرن بيستم شاهد تلاشهاي گوناگوني بوده است تا رؤياهاي قرن نوزدهمي پوپوليست‌ها را متحقق کنند و رژيمهاي انقلابي در جهان توسعه نيافته با همين هدف قدرت را در دست گرفته‌اند. اين رژيمها جملگي با شيوه‌هاي گوناگون کوشيده‌اند تا آنچه را روسهاي قرن نوزدهمي جهش از فئوداليسم به سوسياليسم مي‌ناميدند انجام دهند. به عبارت ديگر با دست زدن به تلاشهايي قهرمانانه به قلل اجتماع مدرن برسند بدون اينکه از اعماق گسستگي و عدم اتحاد مدرن بگذرند. اينجامجال آن نيست که شيوه‌هاي متفاوت وجوه مدرنيزاسيون را که اکنون درجهان وجود دارند بررسي کنيم، اما گفتن اين واقعيت بجاست که بسياري از نظامهاي سياسي حال حاضر، به رغم تفاوتهاي عظيم، در آرزوي پاک کردن فرهنگ مدرن از نقشه‌هايشان مي‌سوزند. اميد آنها اين است: اگر فقط بتوانيم مردم را از اين فرهنگ محافظت کنيم، آنگاه به عوض آنکه در جهات مختلف متفرق شوند و اهداف متلون و کنترل‌ناپذير خود را دنبال کنند، قادر خواهيم بود تمام مردم را در جبهه‌اي محکم بسيج کنيم تا اهداف مشترک ملي را پي بگيرند.

بي‌معناست انکار کنيم که مدرنيزاسيون ممکن است راههاي بسيار متفاوتي را طي کند. (درواقع کل معناي نظريه مدرنيزاسيون طراحي همين راههاست). هيچ دليلي وجود ندارد که هر شهر مدرني شبيه نيويورک يا لوس‌آنجلس يا توکيو باشد يا شبيه آن بينديشد. مع‌هذا، ما نيازمنديم تا در اهداف و منافع کساني که مي‌خواهند براي خير و صلاح مردمشان آنان را از مدرنيسم محافظ کنند دقت کنيم. اگر همان‌طور که اغلب حکومتهاي جهان سوم مي‌گويند اين فرهنگ واقعا منحصر به غرب است و بنابراين ربطي به جهان سوم ندارد، چرا اين حکومتها نيازمندند اين همه توان را صرف سرکوب آن کنند؟ آنچه آنان به بيگانگان نسبت مي‌دهند و به عنوان "فساد غرب" ممنوع مي‌سازند در واقع توانها و آرزوها و روح انتقادي مردم خودشان است. هنگامي که سخنگويان و مبلغان حکومتي اعلام مي‌کنند که کشورشان از اين نفود بيگانه پاک است، در واقع منظورشان اين است که مدت زماني است موفق شده‌اند قيد و بندي سياسي و معنوي بر دست و پاي مردمشان ببندند. هنگامي که قيد و بند پاره شود يا وضعي انفجاري پيش آيد، روح مدرنيستي يکي از نخستين چيزهايي است که آشکار مي‌شود: اين روح نشانه بازگشت سرکوب‌شدگان است.

گنجی از موقعی که هفته‌نامه‌ی راه‌نو را درمی‌آورد، علاقه‌ی زيادی به مصاحبه با «انديشمندانِ معروف» داشت، شايد همان حس «اسوه‌خواهی» شيعی علاقه به اين مصاحبه‌ها را در او ايجاد می‌کرد، اما حتی با در نظر داشتن اين، من در مصاحبه‌هايش هوشمندی هم می‌ديدم. و گويا ديگران نمی‌توانند اين دو قضاوت را هم‌زمان داشته باشند. روشی که آرامش دوستدار در آشکار کردن سرخوردگی‌اش از گنجی پيش گرفت و ديگران هم ادامه دادند، به نظرم خصلتی پروپاگانداگونه دارد، به هر صورت من نتوانسته‌ام از لحاظ احساسی با آن ارتباطی (البته، به جز نفرت) برقرار کنم. يک جور ناتوانی از فهميدن و درک کردن شرايط يک آدم ديگر، يک جور خودخواهی و تلاش برای «زدن» آدمی که «از حد خودش تجاوز کرده» در اين رفتارها ديده می‌شود (بله، حتی شما دوست عزيز) البته به دليل انگليسی‌ندانی گنجی، شايد ترجيح می‌دادم مصاحبه با برمن، يا حداقل جواب‌های برمن را به انگليسی بخوانم، اما همين مصاحبه را، تحت تأثير همين پروپاگاندا، با ديد خيلی منفی نسبت به گنجی شروع کردم و وقتی تمام شد ديدم که ديگر از اثرِ آن پروپاگاندا چيزی نمانده است.
اين جمله‌ی برمن برای چپ‌گراهای وطنی که از ليبراليزم گنجی نفرت دارند شايد جالب باشد:

دو تن از روشنفکران لهستاني (خانم مترجم و دوست پنجاه ساله‌اش) با من در يکي از قهوه‌خانه‌هاي همين منطقه ديدار داشتند. آقاي 50 ساله درجنبش همبستگي لهستان شرکت داشت اما اينک بسيار سرخورده و مأيوس بود. گفت آيا تمام جنبش ما براي آن بود که لهستان به يک کشور متوسط مصرف کننده تبديل شود؟
در پايان فيلم کازابلانکا همفري بوگارت مي‌گويد پاريس هميشه جاودانه است. يعني عشق هميشه جاودانه است ولو آنکه ما نتوانيم شخصا آن را در زندگي خودمان تجربه کنيم. من به آن روشنفکر لهستاني که مانند شما سالها در زندان به سر برده بود گفتم ولي شما هميشه شهر دانتزيگ را خواهيد داشت. آن لحظه‌ها، آن آنات حقيقي هستند، آن لحظه‌ها را قدر بشناسيد و تداوم بخشيد. به نيروي نهفته در مردم براي فروپاشي استبداد بايد افتخار کرد و اميد بست. منظور من از اين کلمات تا حد زيادي خودت (گنجي) هستي.

دموکراسی و آزادی بيان برای کشورهايی مثل ايران، شايد يک فانتزی باشد که بعد از رسيدن به آن بفهميم که خيلی از مشکلات‌مان هنوز حل نشده. مثل قضيه‌ی عشقی می‌ماند که با ازدواج فراموش می‌شود. ولی نمی‌توان آن عشق و نياز و نيروی فانتزی را انکار کرد. نمی‌شود جهتِ آن را عوض کرد، مثلاً به شورشی عليه سرمايه‌داری تبديل‌اش کرد يا از اين که ليبرال‌ها با اين شعارها به آرمان جهانی چپ در مبارزه با آمريکا خيانت می‌کنند و به دنيای خيالی ديکتاتورهای چپ‌گرا راهی نمی‌برند ناليد. برای کسی که در ايران زندگی می‌کند اين يک خواست و نياز، يک تجربه‌ی زيستی واقعی است، بله ممکن است برای چپ‌گرايان ايرانی ساکن لندن و نيويورک و پاريس بيش از يک فانتزی بورژوازی نباشد.

* * *

يک چيز ديگر هم در مصاحبه برمن برايم جالب است بررسی احساسات دينی است. من در اين وبلاگ از احساسات دينی‌ام نمی‌نويسم چون به گفتار ويتگنشتاين در مورد سکوت درباره‌ی آن‌چه نمی‌توان از آن سخن گفت باور دارم (در هزارتوی سکوت در اين‌باره از نظرگاه ديگری هم نوشته‌ام: خاموش شدن بهتر از هم‌نوا شدن با این دیوانگان است؛ بگذار به سپیدیِ سکوت بگذرد تا به سوادِ گفتارِ دست‌مایه‌ی ستم‌پیشگان شده!) و اين سکوت‌طلبی درباره‌ی باورهايم متأسفانه گاهی حتی تبديل شده به واکنش‌های بی‌مدارا به دل‌گفته‌های دوستان عزيز مذهبی (مثل کامنت‌های اين نوشته برای تک‌مضراب‌های داريوش ملکوتی، که البته آخر سر هم -احتمالاً به دليل خنگی خودم- تصوير کلی پازلی را که قرار بود اين تک‌مضراب‌ها بسازند نفهميدم). يک بار هم مکابيز در وبلاگ‌اش چيز درخشانی نوشت درباره‌ی آشکار کردن احساسات دينی در ملأ عام، و شباهت‌اش با پورنوگرافی، که بسيار به حس من نزديک است. با اين حال چون وبلاگ‌ام فيلتر شده و پورن هم پشت فيلتر ديگر اشکالی ندارد اين تکه سخن‌های برمن را اين‌جا می‌آورم:

به رابطه ديالوگي آدميان و خدا اعتقاد دارم [مشابه رابطه‌ی من- تو که مارتين بوبر از آن در کتاب‌اش نوشته، اما] بوبر به مساله‌اي اعتقاد داشت که در کتابش از آن سخن نگفته است. ولي شخصا درباره‌اش گفت و گو مي‌کرد و آن دلخوري از خدا و خشم گرفتن بر خدا بود... هر درکي که از خدا داشته باشيم، همان خدا با پرسش‌هاي بسياري روبروست که بايد بدانها پاسخ بگويد. خدا بايد بگويد آن‌وقت کجا بود؟

و کمی تمرين در پورنوگرافی شخصی: چرا اغلبِ معتقدان به مذاهب ابراهيمی، هيچ از بزرگ‌ترين کار او -بت‌شکنی- سرمشق نمی‌گيرند؟ چطور خدايی چنان ظالم و سقوط‌کرده را می‌پرستند، چرا از ابراهيم ياد نمی‌گيرند که از افول‌کنندگان خوش‌اش نمی‌آمد؟ جز از راه شکستن اصنام عينی و ذهنی، جز از راه «لا أُحِبُّ الآفِلِينَ» به کجا می‌توان رسيد، وقتی تصريح است که «وَكَذَلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِين»؟ به ياد خواننده‌ی عزيز مسلمانی می‌افتم در ذيل نوشته‌ای درباره‌ی مقدم دانستن اخلاق بر دين، مرا از چوبی که قرار است در قيامت به ماتحت‌ام بکنند می‌ترساند و از تفسير به رأی حذر می‌داد. اين‌جا در جواب‌اش بگويم که «كَيْفَ أَخَافُ مَا أَشْرَكْتُمْ وَلاَ تَخَافُونَ أَنَّكُمْ أَشْرَكْتُم بِاللّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطَانًا»؟

ايمان به نظرم يک فرآيندِ دائمی از ناگزير بت ‌ساختن، و با اختيار بت ‌شکستن است. به نظرم آن دلخوری از خدا که برمن از آن سخن می‌گويد، آغاز دلخوری از بتی است که در حال افول است و جرأت شکستن می‌طلبد.

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۵

کتاب فيڶٿڕ

يک هفته پيش نويسنده‌ی گرامی مانامهر برای اولين بار به من خبر داد که وبلاگ من از طريق سرويس‌دهنده‌ی اينترنتی‌اش ديده نمی‌شود. خوانندگان ديگر هم به تدريج به تواتر و تکرار اين خبر افزودند و بعضی از دوستان عزيز که اصلاً گمان نمی‌کردم از وبلاگ من خوش‌شان بيايد هم در بين‌شان بودند که باعث خوش‌بختی و آغاز آشنايی شد.

از همه‌ی اين دوستان و لطف‌شان ممنون‌ام. به خصوص از محسن عزيز متشکرم که در سايت اينبلاگز برای عنکبوت آينه ساخته‌است.

قبل از آن چند مطلب (طبق معمول، همان نظريات بی‌مزه) در ذهن‌ام بود برای نوشتن، که بعد از قطعی شدن خبر بسته شدن دست‌رسی به وبلاگم ديگر چندان دست و دلم به نوشتن‌شان نمی‌رفت. نتيجه‌اش دو سه تا پست مبتذل اخير شد که تازه يکی از پست‌ها را هم حذف کرده‌ام.

به نظرم رسيد که کاری را که مدت‌ها در ذهن‌ام بود انجام بدهم و يک کتاب ويکی، به اسم کتاب فيڶٿڕ درباره‌ی روش‌های گذر از سانسور اينترنت باز کنم. در نتيجه‌ی جست‌وجويی گذرا فهميدم بسياری از طرح‌هايی که در ذهن‌ام بوده قبلاً انجام شده‌است. يک نوشته‌ی مختصر در همان سايت ويکی نَسک درباره‌ی گذشتن از فيلتر وجود داشت. سايت جامع و عالی no-filter که ظاهراً سه چهار ماهی است فعال شده، اغلب ايده‌های فنی را پوشش می‌دهد. و البته خودش هم فيلتر شده‌است.

اما هنوز هم بعضی ايده‌ها برای کتاب فيڶٿڕ هست که يک سايت تخصصی و فنی نمی‌تواند پوشش بدهد. اين ايده‌ها را هر کس که مخالف سانسور است و حاضر است برای آزادی بيان کار کند می‌تواند به کتاب فيڶٿڕ اضافه کند. (يک نمونه‌ی فوری اين بود: از قضا آقای قدوسی را آنلاين گير آوردم و با آن که اصرار داشتند که زودتر (حدود ساعت 5 به وقت وين!) به رخت‌خواب بروند تا برای امتحان تافل خواب نمانند، ايشان را به حرف گرفتم که ادعای عجيبی مطرح کردند در مورد اين که حتی می‌شود درباره‌ی اقتصاد سانسور و آزادی بيان صحبت کرد. من که بعيد می‌دانم!)

در ساختار فعلی کتاب هم (که هنوز از محتوا پر نشده) ايده‌هايی برای نوشتن درباره‌ی آزادی بيان از زوايای مختلف هست و بازتاب‌های اجتماعی و انسانی سانسور هم مورد توجه قرار گرفته. يک ايده‌ی خوب برای وبلاگ‌نويسان فيلترشده اين است که تاريخ فيلتر شدن، علتی که برای فيلتر شدن حدس می‌زنند و اولين نوشته‌ای که درباره‌ی فيلتر شدن نوشته‌اند را در اين صفحه‌ی کتاب فيڶٿڕ قرار دهند.

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

تب

با محبوبيت پيدا کردن فايرفاکس و به بازار آمدن اينترنت اکسپلورر 7 استفاده از «برگه» يا همان tab در وب‌گردی کم کم به عادت‌های کاربران وب اضافه شده. يک نکته که تا دو سه ماه پيش نمی‌دانستم اين است که در هر دوی اين بروزرهااگر روی لينکی با دکمه‌ی وسط يا چرخ ماوس هم کليک کنيد، خود به خود آن را در يک تب باز می‌کند. نکته‌ی ساده‌ای است ولی بعد از مدتی جزو عادت‌های جدی وب‌گردی‌تان می‌شود، يا لااقل برای من که شده. در هر صفحه ممکن است دو سه تا لينک اين جوری باز کنم و بعد شروع کنم به خواندن يک يک برگه‌ها تا تمام شوند.
رفتم وبلاگ سردبير، و با تعجب ديدم به «عليرضا نوری‌زاده» لينک داده. گفتم شايد نوری‌زاده در برنامه‌ای مصاحبه‌ای چيزی از اين برنامه‌نويس جوان برای اختراع وبلاگ تشکر کرده يا مثلاً آقای درخشان در تنظيماتِ Movable Type سايت آقای نوری‌زاده تغييرات جديدی انجام داده‌است. با چند تا برگه‌ی ديگر اين لينک را باز کردم، وقتی برگه‌ها تمام شدند ديدم از نوری‌زاده خبری نيست. تازه بعد از سه چهار بار کليک کردن روی لينک، دوزاری‌ام افتاد که منظور آقای کوثر است که بعد از ارتقاء به ورژن 4، لقب او هم از حسين شريعتمداری و سيد حوض به دکتر عليرضا نوری‌زاده ارتقا پيدا کرده.
اين تازه قسمت مثبت ماجرا است: سردبير يک بار ديگر با اين لينک‌های مثلاً بانمک و طنازانه و گمراه‌کننده، باعث اوضاع شرم‌آور و البته خنده‌داری برای من شده. به مناسبت پايان ماه رمضان به آقای کوثر لينک هديه‌ای را پيش‌نهاد کرده بود و درست در لحظه‌ای که صفحه‌ی هديه در سايت آمازون باز شد، آدم محترمی آمد توی اتاق و با دلسوزی و تأسف سری تکان داد و نچ نچی گفت و رفت. شما جای آن آدم باشيد، توضيحات غيرقابل‌درکِ من را درباره‌ی جو روانی وبلاگ‌های فارسی و تاريخچه‌ی دعوای کوثر و درخشان باور می‌کنيد يا اولين تصوری که به ذهن‌تان می‌آيد؟ بعد از شنيدن آن تاريخچه، دوست گرامی باز هم گفت که «رابطه‌ی عاطفی خيلی بهتر از «اين چيزها» است» و «فکر نان کن که خربزه آب است»، با مهربانی و دل‌سوزی البته.

دوشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۵

برش هايی از فضا-زمان من

در شماره‌ی جديد هزارتو - هزارتوی تصوير.

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۵

طنز آماده

در سايت مبارزين متعلق به برادران و خواهران حزب‌الله خبری هست درباره‌ی «رييس يكی از مناطق آموزش و پرورش تهران» که «با ارتكاب پانزده بار زناي محصنه با دبيران زن و زنا با 35 دختر دانش آموز باكره، دستگير و روانه زندان» شده‌است.
پايين مطلب يکی کامنت گذاشته و نوشته:
کجايند مردان بی‌ادعا؟
در ضمن در مدتی که اين خبر را می‌خوانيد به سمتِ راستِ بالای صفحه دقت کنيد. جناب سيد حسن نصرالله شانصد بار با تفنگ‌اش نرمش خواهد کرد. در لحظه‌ی آخر هم يکی نقل بر سر ايشان می‌پاشد انگار که عروسی است.

بايگانی