پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۵

ابوذر

دو سه روز است که مشغول طراحی و بازاريابی برای يک سايت ساده هستم که دوست عزيزم، ابوذر، ساختن‌اش را به من سپرده. ابوذر نابيناست و در مشهد زندگی می‌کند، و با تمام سختی‌هايی که استفاده از کامپيوتر می‌تواند برای يک نابينا داشته باشد، با درگيری‌های فرهنگی که آهنگ‌ساز بودن در يک خانواده‌ی مذهبی در مشهد ممکن است ايجاد کند، موزيک الکترونيک می‌سازد و بعضی کارهايش به نظر من دست کمی از کارهای رابرت مايلز و ژان ميشل ژار ندارد.

ابوذر زيرِ زمين کار نمی‌کند. در واقع برای آلبوم اول‌اش، «جست‌وجو»، دو سه سال پيش حتی توانست مجوز وزارت ارشاد بگيرد اما ناشرش به اين نتيجه رسيد که «بازار کشش ندارد» و آلبوم ماند روی دست‌اش. در نتيجه آهنگ‌ها را به من سپرد تا بگذارم جايی که مردم مجانی دانلود کنند بلکه کارش شنيده شود. آهنگ‌ها را گذاشتم روی دانلود دات کام و در مدت يک سال که روی اين سايت بوده، آهنگ‌هايش پانزده هزار بار شنيده شده‌اند.

آلبوم جديد ابوذر دو سه هفته‌ای است که به دست من رسيده، شايد بشود اين‌جا منتشرش کرد.

من اصلاً از «صنعت» موسيقی سر در نمی‌آورم، اما فعلاً به ذهن‌ام رسيده که برای بازاريابی و دريافت کمک برای انتشار آلبوم جديد، يک سايت درست کنم. در سايت ابوذر می‌توانيد نمونه کارهايش را بشنويد و آلبوم قبلی را هم دانلود کنيد.

چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۵

کدام نرمه؟

کدام نرمه؟ عکس از حضرات رفسنجانی و مشکينی و دستمال کاغذی
عکس از سايت روزنامه‌ی شرق
يک گزينه‌ی خوب برای تبليغ دستمال‌کاغذی «نرمه».

دوشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۵

احترام و مدارا

Respect

  1. Treating others the way you want to be treated
  2. Showing kindness and consideration
  3. Liking yourself enough to be yourself
  4. Accepting others for who they are

احترام

  1. با بقيه جوری رفتار کنيد که می‌خواهيد با خودتان رفتار شود.
  2. مهربانی و توجه نشان دهيد.
  3. آن‌قدر خودتان را دوست داشته باشيد که خودتان باشيد.
  4. ديگران را همان‌طور که هستند بپذيريد.

اين توصيه‌ها را در مرکز دانش‌آموزی دانشگاه گرينيچ ديدم. در حکمت عاميانه و عارفانه و رندانه‌ی خودمان، هيچ‌يک، مشابه چنين توصيه‌هايی را در کليت نيافته‌ام.

در فرهنگ ما «خود دوستی»، حتی به مقداری که آدم خودش باشد بد است: نفس آدمی فرمان‌دهِ بدی است و بايد سرکوب‌اش کرد. در فرهنگ ما مهربانی و توجه کم‌تر بی‌حساب و کتاب است: بايد ديد نيت طرف چه بوده‌است، و اصلاً آيا لياقت‌اش را دارد؟ و در فرهنگ ما هرگز نمی‌توان ديگران را همان‌گونه که هستند، به صرف احترام به بودن‌شان، پذيرفت. طرف بايد «آدم» باشد.

راستی توجه کرده‌ايد که دايره‌ی آدم‌ها، آدم‌های واقعی، در فرهنگ ما چقدر محدود است؟ و نفرت و ترس از حيوانات، چه اندازه گسترده است؟ چه تعداد از اسامی حيوانات در فارسی به عنوان فُحش استفاده می‌شوند، و کلمه‌ی «سگ» می‌تواند با چه نفرتی بيان شود؟ در انگليسی و تا آن‌جا که می‌‌دانم در بسياری از فرهنگ‌های اروپايی ديگر، اسامی حيوانات چنين توهين‌آميز نيستند و حتی گاهی به عنوان لفظ محبت‌آميز به کار می‌روند. يک bitch به معنای ماده‌سگ است که دشنام محسوب می‌شود و تازه آن هم به لطف فرهنگ سياه‌پوستان و کاربرد گسترده‌ی محبت‌آميز در Ebonics روز به روز از بار اهانت‌آميزش کم می‌شود.

وقتی گروه زيادی از دايره‌ی آدميت خارج باشند و با حيوان هم بتوان «مثل سگ» رفتار کرد، چه جای احترام و مدارا باقی می‌ماند؟


مرتبط با self-orientalism.

شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۵

راه‌پله (عکس)

Staircase
نسخه‌ی بزرگ‌تر را با کليک روی اين عکس ببينيد.

چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۵

یکشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۵

پسرِ شجاع

ده پانزده سال پيش، شبکه‌ی اول تلويزيون ايران ساعت چهار بعد از ظهر شروع به پخش برنامه می‌کرد. ابتدا مدتی به پخش تصوير افراد گم‌شده می‌گذشت: تصاوير ثابت از افرادی که شش‌ماه، يک‌سال يا چند سال اطلاعی از آن‌ها در دست نبود. بعد نوبت برنامه‌ی ما بود: برنامه‌ی کودک.
آدمک کارتونی قدم‌رو سه بار می‌رفت و برمی‌گشت و پرده را که می‌کشيدند، برنامه شروع می‌شد. انواع کارتون‌های ژاپنی، از انواع انسان‌ها و جانورهايی که مادرشان گم شده بود و دنبال‌شان می‌گشتند. هاج زنبور عسل با آهنگ دلهره‌آور «پرواز زنبور عسل» اثر ريمسکی-کورساکف آغاز می‌شد و تصاوير ترسناکی از فرار هاچ از دست دشمنان ترسناک‌اش، به خصوص آخوندک سبزرنگ را نشان می‌داد. برای جلوگيری از بدآموزی، آخوندک را به اسم فرنگی‌اش،‌ يعنی مانتيس معرفی می‌کردند؛ اما اين مانع بدآموزی نمی‌شد: بعدها هر وقت گوينده‌ی تلويزيون شروع می‌کرد اطلاعيه‌ای را با صدای پرطنين و خيلی جدی بخواند درباره‌ی يک مراسم مداحی که در آن «حاج صادق آهنگران»، «حاج منصور ارضی»، «حاج سعيد حداديان»، حاج فلان و حاج بهمان شرکت داشتند، ما خودمان هاج زنبور عسل را هم به فهرست آن‌ها اضافه می‌کرديم.

برای ديدن منبع عکس، کليک کنيد
آخوندک در حال خوردن زنبور عسل: از واقعيت‌های وحشت‌ناکی که از دوران کودکی از ما پنهان می‌شد.

حنا دختری در مزرعه بود و دنبال مادر. چوبين يک جانور فضايی بود و از قضا او هم دنبال مادرش می‌گشت. يک سگ آبی بدون مادر هم بود به نام پسرِ شجاع که در يک جنگل با ديگر دوستان‌اش از قبيل خرس مهربون و خانوم کوچيکه نقشه‌های روباه مکار و رئيس بدجنس او، شيپورچی - که يک گرگ بود - را خنثی می‌کردند. نکته‌ی جالب اين بود که پسرِ شجاع، پدری داشت که تنها به اسم «پدرِ پسرِ شجاع» شناخته می‌شد و تمام شخصيت‌ها بايد او را با اين اسم طولانی با ريتم موزون صدا می‌کردند. به خصوص اين نام با لحنِ ببعیِ پزشکِ جنگل که يک بُز بود خيلی قشنگ محسوب می‌شد و جزو «شيرين‌کاری»‌های بچه‌های دبستانی اين بود که بتوانند «پدرِ پسرِ شجاع» را با همان لحنِ ببعی صدا کنند.


بيت
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو خوب است
صدای تو سبزينه‌ی آن گياه عجيبی است
که در انتهای صميميت حُزن می رويد

ديدم در سايت بی‌بی‌سی فارسی خبر آزادی آقای سيد حسن ابطحی را نوشته و تيتر زده‌اند «پدر ابطحی آزاد شد» در حالی که قاعدتاً ابطحی اصلی همان پدر ابطحی بايد باشد! ياد پدرِ پسرِ شجاع افتادم و بقيه‌ی ماجراها، ببخشيد اگر خيلی بی‌ربط بود خاطرات کودکیِ من. «پرواز زنبور عسل» اثر ريمسکی-کورساکف را بشنويد:



The flight of the bumblebee
Nikolai Rimsky-Korsakov (composed in 1899-1900)

لينک‌های مرتبط

شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۵

مذهبی/لائيک

مدتی قبل به نظرم رسيد که سوءتفاهم الگوهای مشخصی دارد که دائم تکرار می‌شوند. برخوردهای وبلاگی فضای بسيار مناسبی است که زمينه‌ی سوءتفاهم‌ها را بيابيم و انواع آن را دسته‌بندی کنيم؛ اين کاری است که من سعی کردم به شکلی ذوقی و آماتوری در يک سلسله نوشته‌ها انجام بدهم، با ارائه‌ی مثال‌های مختلف در زمينه‌های گوناگون بحث که اين الگوهای تکراری سوءتفاهم در آن‌ها نمود يافته بودند (جمع‌بندی آن نوشته‌ها در مقاله‌ای با عنوان آسيب‌شناسی مفاهمه منتشر شد).

يکی از آن الگوها، گسترش دادن به يک دوقطبی ذهنی است. در تحليل اين الگوی سوءتفاهم نوشته بودم:

  • هيچ‌گاه به تعريفی که يک سر دوقطبی از سر ديگر می‌دهد اعتماد نکنيد. معمولاً همه‌ی خوب‌ها و رفقا در جبهه‌ی خودی‌اند.
  • هر جا ديديد دوقطبی تاريخی می‌شود و قضيه شديداً ريشه‌دار شده و «بيخ» پيدا می‌کند، احتياط کنيد: به دوقطبیِ ازلیِ اهورا/اهريمن نزديک می‌شويد.
  • تحليل‌هايی که به جای يک نقطه‌ی افتراق مشخص بين دو قطب، فهرستی از مزايا را به يک طرف يا فهرستی از معايب را به طرف ديگر نسبت می‌دهند، بيشتر کرکری‌خوانی هستند تا تحليل

ديروز به نوشته‌های موناهيتا در وبلاگ جوانه‌ها برخورد کردم که سعی می‌کند نوعی هويت «سکولار ايرانی» تعريف کند. برای مثال می‌نويسد:

همینطور یک ایران مسلمان و سنتی وجود دارد، یک ایران غیر دینی و حتا بدون باور دینی هم وجود دارد. اما آن ایرانی مذهبی گذشتهء خود را دنبال کرده و برای ساختن امروزش همیشه از گذشته اعتبار کسب کرده است. حتی آن آخوندهای روضه خوان هم همیشه با یاد کربلا و کوفه و... برای استفاده زمان خود و پرداختن و دستکاری ذهن مردم دست مایه داشته و دارند. ولی ایرانی سکولار چه کرده است؟ ... ما سکولارهای ایرانی هم گذشته‌ای داریم که باید به آنها بپردازیم.

اولين ايرادی که به ذهن می‌رسد اين است که دوقطبی مذهبی/لائيک يا مذهبی/سکولار ديگر چندان معتبر نيست، لااقل در ايران امروز که بسياری از مذهبی‌ها هم تقاضای سکولار و عرفی شدن سياست را دارند. شايد دوقطبی مذهبی/غيرمذهبی جايگزين مناسب‌تری باشد.

با اين حال اگر به همين شکاف هويتی هم توجه کنيم، در می‌يابيم که به راستی از مدت‌ها قبل شکاف بين مذهبی‌ها و غيرمذهبی‌ها را در ايران داشته‌ايم. به علاوه در اغلب مواقع قرائت رسمی از مذهب با روايت‌های جايگزين و حاشيه‌ای خودش درگيری داشته، قرمطی‌کشی و زنديق‌کشی که سنتی تاريخی بوده در تاريخ به کشتار و آزار بهاييان و «معتقدان به مرام اشتراکی» و کمونيسم پيوند خورده‌است. نمی‌توان انکار کرد که هم‌چنان نوع عقيده درباره‌ی مذهب منشأ بسياری از تبعيض‌ها و بی‌عدالتی‌ها در جامعه‌ی ايرانی است.

اما به نظرم گسترش هويت غيرمذهبی يا ضدمذهبی و ريشه‌يابی تاريخی آن به عنوان «يک جريان»، در نوشته‌های موناهيتا روندی چندان واقعی ندارد و شامل نمونه‌های بسياری از مشکلات «گسترش دوقطبی‌ها»ست که در بالا نوشته‌ام. برای مثال: در نوشته‌ی موناهيتا اعدام‌های سال 67 که به عنوان مثالی از سرکوب غيرمذهبی‌ها ذکر شده، اما در واقع اين کشتار بيشتر در بين مذهبی‌ها (مجاهدين خلق) قربانی داشته تا غيرمذهبی‌ها. سوابق حمايت از قدرت مطلقه‌ی مذهبی در ايران هم بر خلاف ادعای موناهيتا، تنها منحصر به مذهبی‌ها نيست: در ابتدای انقلاب اسلامی، حمايت حزبِ غيرمذهبیِ توده از «خطِ امام» در مقايسه با بسياری از جريان‌های مذهبی، دوام بيشتری داشته‌است. به همين قياس، بين اصلاح‌گری با مذهبی بودن، و بين انقلابی‌گری و براندازی با غيرمذهبی بودن رابطه‌ی مستقيمی ديده نمی‌شود، وقتی گروه‌های غيرمذهبی چون فداييان خلق اکثريت از اصلاحات در ايران حمايت کرده‌اند.

اين که يکی از نقاط ضعف مذهبی‌ها تنزه‌طلبی آنان باشد، و اين که به عنوان سنتی غيراخلاقی دائم بين خودی و غيرخودی مرز بکشند با توجه به زمينه‌های تاريخی‌شان قابل‌انتظار است، اما از کسی که ادعای سکولاريسم دارد انتظار نمی‌رود که نوعی مذهب آته‌ايستی را ملاک تنزه‌طلبی از «ديگران» و هويت‌سازی برای خودی‌ها قرار دهد.

جالب است که گاهی دوقطبی‌ها معمولاً کُری خواندن و درگيری هويتی بين دو گروه به جايی می‌رسد که دو گروه با آن که در عقايد بسيار متفاوت‌اند، در روش به نتيجه‌ای يک‌سان می‌رسند: برای مثال، بين سرکوب کمونيستی دگرانديشان به روش استالين و بريا و سرکوب ضدکمونيستی آنان به روش مک‌کارتی شباهت‌های زيادی وجود دارد.

* * *

آشنايی با نوشته‌های موناهيتا به مناسبت مقاله‌ای بود که برای راه‌اندازی راديو زمانه نوشته بود، و در بالای آن نوشته برای نشان دادن ذهنيت‌اش نسبت به اين راديو از عکسی استفاده کرده بود که نمی‌توانم بيان قوی آن عکس و طنز آن را در اين موقعيت تحسين نکنم! مشابه همان ذهنيت در نوشته‌ی آقای زهری در همين باره هست، به خصوص آن‌جا که گفته «اروپایی‌ها مایل‌اند از افرادی استفاده کنند که ريشه‌ای مذهبی داشته و به نحوی، اصلاح‌گر نظام حساب می‌شوند نه مخالف جدّی.» تعجب از اين است که در بين کسانی که با اين راديو هم‌کاری می‌کنند باندبازی مذهبی-اصلاح‌گری-ضدمخالف‌جدی چندان مشهود نيست. کسانی دعوت به همکاری شده‌اند که نه مذهبی هستند و نه اعتقادی به اصلاح‌گری دارند و در ضمن مخالف جدی هم هستند. با اين حال طبق روش معهود «بزن در رو» آقای زهری در ادامه می‌گويد«من بحث‌هایی را که اين‌روزها پيرامون رادیو "زمانه" درگرفته، به‌دور از سمپاشی‌های مرسوم، با همين ملاک داوری می‌کنم. اصولاً خود موضوع چندان برایم مهم نيست که وارد ريزه‌کاری‌هايش شوم و استدلال‌هایی دقيق ارائه دهم.» يکی از خصلت‌های پسنديده‌ی ايرانی اين است که مثلاً می‌گويند «يک وقت بهت برنخورد» و بعد دقيقاً حرف برخورنده‌ای می‌زنند، يا مثلاً می‌گويند «تعريف از خود نباشد» و بعد مبالغه‌آميزترين ستايش‌ها را از خود می‌کنند. با استفاده از اين صنعت شعری، آقای زهری «به دور از سمپاشی‌های مرسوم» نظر خودشان را بدون هيچ استدلال دقيق و با آن که موضوع برايشان چندان مهم نبوده ارائه داده‌اند، تنها برای آن که کسی در حق ايشان گمان محافظه‌کاری نکند. ولی اين‌جور که نوشته‌اند ممکن است گمان‌های ديگری ايجاد شود که چندان بهتر از محافظه‌کاری نيست. مباد!

* * *

راستش مدتی است که می‌خواهم درباره‌ی طرح و اجرای راديو زمانه بنويسم و نمی‌شود. از آغاز که از وجود چنين طرحی باخبر شدم، هر بار درباره‌اش نظری داده‌ام بعداً نادرستی‌اش معلوم شده! آن پيش‌داوری‌ها در مکاتبات خصوصی بوده و به هر صورت با عذر موجه، اما جرأت اظهار نظر عمومی نداشته‌ام؛ آن هم درباره‌ی رسانه‌ای که هنوز در حال «شدن» است. مثلاً شعاری که راديو زمانه بر مبنای آن آغاز کرده، يعنی «راديويی که از وبلاگ می‌آموزد»، ابتدا برايم غيرقابل‌تصور بود اما اکنون به مدد وب‌سايت جالب آن روز به روز به نظرم امکان‌پذيرتر می‌شود.

برای من که هيچ‌وقت مشتری دائم هيچ ايستگاه راديويی نبوده‌ام و هميشه خواندن سريع يک متن سخن‌رانی را به شنيدن آن ترجيح داده‌ام، شايد تصور امکانات چنين رسانه‌ای ممکن نباشد. راديو برای من هميشه رسانه‌ی پيرمردها بوده؛ طبيعتاً با چنين قضاوتی من نمی‌توانم تصوری از اين شعار داشته باشم که «راديو زمانه متوجه نسل بعد از انقلاب است، نسلی که ناشنيده مانده است.» در تصورات ابتدايی من از رسانه‌ی راديو، راديويی که يک جوان ممکن است به آن گوش بدهد راديويی است محلی (مثل راديو پيام در تهران) آن هم درون اتومبيل. با اين حال با توجه به ديگر پيش‌داوری‌های غلط از آب در آمده، اميدوارم اين يکی هم غلط باشد و واقعاً بشود با رسانه‌ای مثل راديوی برون‌مرزی چنين کاری انجام داد و نسل انقلاب را شنونده و گوينده قرار داد. البته اميدوارم منظور از اين نسل ناشنيده‌ی انقلاب، آن نسل ناشنوا نباشد که با انقلاب قدرت را در دست گرفت و با وجود کهولت ذهن و خشکی مزاج و تصلب عقل حاضر به رها کردن قدرت مادام‌العمر نيست. اگرچه آن نسل اتفاقاً از لوازم اطلاع از اخبار جهان، هنوز به راديو اهميتی فراوان می‌دهد و از بسياری رسانه‌های ديگر وامانده است.

جمعه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۵

God complex

Isac Asimov, one of the coolest atheists I've ever read, said somewhere that he would preferred to be called a humanist rather than an atheist; because it is better to be known for what you believe instead of what you don't.

That is, if I dare, I would call a healthy atheist. Many others, if you don't mind, have a complex of God: they tend to think of God more than many religious people.

Anyway, thank God that I haven't got a Farsi keyboard, then I had to call them "oghdeh ee" and it wasn't polite.

Multicultralism

We're the chutney, whites are the rice.

A modest indian friend

پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۵

با آن‌چه می‌گويی مخالف‌ام؛ اما از حقِ تو برای گفتن‌اش تا سرحدِ مرگ دفاع می‌کنم.
نقل قول منسوب به ولتر


اگر امکان‌اش بود، راه‌حل ساده‌تر به جای اين مرگِ ناخوشايند، اين بود که بفهميم چطور می‌شود با چنان چيزی موافق بود.

تفاوت آزادانديشی عصرِ چاپ و آزادانديشی عصر وبلاگ شايد همين باشد.

سه‌شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۵

هزارتوی ترديد

منتشر شد. در اين شماره من شانس آوردم و توانستم در آخرين لحظات چيزی بنويسم.

دودلی و ترديد بنيان ديالکتيک و تفکر فلسفی است. ترديد در حقيقت داشتن يا حقيقت نداشتن، درستی يا نادرستی، سنتزی است که بنياد انديشه است. ايمان ممکن است ترديد در حقيقت را متوقف کند و يک روايت از هستی را به عنوان حقيقت تثبيت کند؛ اما پس از ايمان، ترديد در حقيقت، جای خود را به ترديد در عمل می‌دهد و اين ترديد تبديل به «وسواس» می‌شود: و همان‌طور که فرويد ادعا کرده، می‌توان ريشه‌ی روانی بسياری از اعمال با انگيزه‌ی دينی را در وسواس جُست.

وسواس باعث شاخ و برگ يافتن و گسترش مفاهيم دينی می‌شود. دينی که در آغاز با يک دعوت ساده به پندارِ نيک و توصيه به کردار نيک آغاز شده، با وسواس باورمندان چنان گسترش می‌يابد که در هر جز و گوشه‌ی زندگی آدميان شاخ و برگ می‌گستراند و فضای تنفس هر انديشه‌ای غير از وسواس را می‌گيرد.

به هر حال، به نظر می‌آيد ترديد عصاره‌ی هر گونه حضور خودآگاه آدمی است؛ چه حضور متفکرانه و چه حتی حضور باورمندانه. چنان که گويی توقف ترديد معادل مرگ است: چنان که ترديد داشتن به عنوان دليل هستی آدمی مطرح شده‌است. اين استعاره‌ی جالب عملاً در حکمت قديم ما هم هست: آن‌جا که «يقين» به معنای مرگ هم به کار می‌رفته‌است؛ و آن‌جا که برای رسيدن به يگانگی با نهاد آرامِ جهان، آن‌جا که دوگانگی و ترديد پايان می‌گيرد، گفته‌اند که «بميريد پيش از آن که بميريد».

هزارتو نظرخواهی مستقيم ندارد، اما اين‌جا منتظر نظر خوانندگان هستم.

دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۵

Black and blond

پنجشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۵

اطلسی‌ها (2)

در عکاسی چهره استفاده از فلش توصيه نمی‌شود، به جز مواقعی که واقعاً چاره‌ی ديگری نباشد. فلش صورت را تخت می‌کند و تمام سايه‌ها و پستی بلندی‌های صورت را از بين می‌برد.
اما گاهی از فلش می‌توان در عکاسی منظره برای ايجاد جلوه‌هايی جالب استفاده کرد. فرض کنيد در آسمان ابری، ديافراگم را ببنديد و نوردهی را به اندازه‌ای تنظيم کنيد که فقط آسمان روشن ديده شود. در اين صورت، نورِ فلش دقيقاً اثری معکوس عکاسی چهره با فلش خواهد داشت: اين نور به عکس شما عُمق می‌دهد.

اين نکته‌ی فنی و ذوقی عکس اطلسی‌هاست. عکس زير از همان اطلسی‌ها و در همان وقت روز، اما با ديافراگم باز و بدون فلش گرفته شده‌است:


Petunias - bright
اطلسی‌ها - بدون فلش
برای ديدن نسخه‌ی بزرگ‌تر روی عکس کليک کنيد.

معمولاً عکسی را که می‌گيرم چندان ويرايش نمی‌کنم و به عمل نمی‌آورم. البته به دليل اين که دوربين اصلی‌ام را دزديده‌اند و با يک دوربين ارزان عکاسی می‌کنم، گاهی مجبورم نويز را کم کنم (عکس قبلی در آسمان‌اش کمی نويز داشت که حذف شد) با اين حال منکر اين نيستم که عمل‌آوری عکس می‌تواند آن را بسيار بهتر کند. ميرزای عزيز زحمت کشيده و عکس قبلی را به شکل زير ويرايش کرده و آن را روشن‌تر کرده.


Petunias, processed by Mirza Peakovsky
اطلسی‌ها - نسخه‌ی ميرزا
برای ديدن نسخه‌ی بزرگ‌تر روی عکس کليک کنيد.

البته روشنی عکس قبلی من کم بود، اما تاريکی هم يکی از محرک‌های بينايی است! راست‌اش، با آن که عکسی که ميرزا عمل آورده «قشنگ»تر است، اما من حس عکس اول را بيشتر دوست دارم.

پی‌نوشت: متوجه شدم اين عکس قرار بوده همان حسی را ايجاد کند که سونات فرانک ايجاد می‌کند؛ اين موسيقی را به عکس اصلی اضافه کردم. اين سونات از نظر مارسل پروست، يک نمونه‌ی اعلا از خلاقيت هنری به شمار می‌آمده‌است، بنابراين مشخص است که عکس من ابداً قابل مقايسه با اين شاهکار نيست: حسی را که می‌خواسته‌ام با عکس بيان کنم بسيار بهتر در موسيقی فرانک هست.

چهارشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۵

اطلسی‌ها

Petunias
Sonata for violin and piano - Cesar Franck [29:15]

برای ديدن نسخه‌ی بزرگ‌تر روی عکس کليک کنيد.

بايگانی