از لطف ايشان که به ايميل من پاسخ دادند و با مهر نيز پاسخ دادند بسيار ممنون شدم، چرا که بسيار کم برايم پيش آمده که برای کسانی که سايت فارسی با بيش از دويست خواننده دارند ايميل بفرستم و پاسخی دريافت کنم. همچنين نظر او را درباره ابهام و شايد کمبود دقت نوشته ی خودم می پذيرم (البته درباره ی آن نوشته در پستهای بعدی توضيحات بيشتری داده شده بود) اما اين که هزاران کتاب و مقاله در اين باره نوشته شده چه اهميتی دارد؟ يکی از نقاط افتراق فلسفه با علم آن است که فلسفه بيشتر ورزيدنی است تا آموختنی. اگر بر گزاره های من ايرادی از پس ابهام و کم دقتی هست بحث ديگری است، اما وقتی من دارم بنای خودم را می سازم و تعاريف خودم را از مفاهيم ارائه می دهم، ذکر وجود هزاران کتاب و مقاله در اين باره چه کمکی به من می کند؟ آيا اين که روزانه هزاران خبر مختلف به زبانهايی فراگيرتر از فارسی منتشر می شود ايشان را در فراهم کردن خبر به زبان فارسی دلسرد می کند؟
به هر صورت، تصميم گرفتم مقداری از کاری را که شروع کرده بودم (بيان دقيق نظرياتم) در وبلاگم منتشر کنم تا اين عيب برطرف شود. می دانم متن به اين شکل ويتگنشتاينی (شماره دار) چندان خوانا نيست، و قصدم اين بود که يک نسخه ی ابرمتنی (hypertext) از اين مطلب بسازم اما عجالتا آن را به همين شکل منتشر می کنم. همانطور که خاصيت متنهای دقيق است، خواندن آن چندان روان و دلچسب نيست. همچنين متن کامل نيست و در حال شدن است. اميدوارم با وجود طولانی بودن و خوانايی کم، کسانی حوصله کنند و آن را بخوانند و نقد کنند، بلکه در خيال خام و خطرناک درست بودن تمام ايده هايم نمانم. آنچه فعلا بيشتر مورد نظرم بود، بند دوم است.
1. هر انسان، بتنهايی ضعيف است. توان اعمال قدرت بر طبيعت، و بر ديگر انسانها، از «اجتماع انسانی» می آيد.
1.1. اگر انسان وحشی و تنها، قرارداد کند که اعضای خانواده ی خود را نخورد، سنگ بنای اولين اجتماع انسانی، يعنی خانواده، يا قبيله گذاشته شده است. بدين دليل، سنگ بنای هر اجتماع انسانی، «قوانين اخلاقی» هستند.
1.1.1. قوانين اخلاقی از آسمان نمی آيند. قدرت نياز آدمی است برای راحت تر زيستن؛ و قوانين اخلاقی روش قدرت يافتن جمعی هستند.
2.1.1. اخلاق بسادگی با اصل «آنچه بر خود نمی پسندی بر دوستان مپسند» تعريف می شود. گستردگی يا تنگی دايره ی «دوستان»، اجتماع را می سازد.
3.1.1. به اين معنا، اخلاقی داريم سودانگار، که پايه هر اخلاق ديگری است. هيچ اخلاقياتی نمی تواند اخلاقيات پايه را نقض کند؛ چرا که اخلاق در اجتماع موضوعيت می يابد و بدون اخلاقيات پايه اجتماعی تشکيل نمی شود که بتوان اخلاقی فراتر را بر آن تکليف کرد.
2. اگر ايمان به معنای آن است که گزاره هايی را بی دليل بپذيريم ، انديشه با ايمان آغاز می شود و هيچ انديشه ای بدون مبانی ايمانی اش امکان پذير نيست، و نقد و بررسی آن تنها در چارچوب مبانی ايمانی اش معتبر است.
1.2. توضيح برای کسانی که کمتر در منطق و رياضيات تجربه دارند: در هر دستگاه مستقل از گزاره ها، هر گزاره ی پذيرفته شده دارای دو حالت ممکن است: يا اين که با استدلال از گزاره های پذيرفته شده ی قبلی به دست می آيد (قضيه-Theorem) و يا آن که استدلالی برای آن ارائه نمی شود (اصل موضوع-Axiom-Postulate). اگر بخواهيم تمام گزاره ها استدلالی (قضيه) باشند دو حالت ايجاد می شود:
الف) به بی نهايت گزاره احتياج داريم که هر يک با استدلال ديگری را نتيجه دهد. چون دستگاههای منطقی در زمان محدود و برای مغزهايی با حجم محدود پردازش و ذخيره ی اطلاعات ساخته می شوند، چنين دستگاه منطقی در ذهن آدمی نمی گنجد، اگرچه وجودش قابل تصور است.
ب) در حالت رايج تر، دچار دور در استدلال می شويم: ساده ترين دور آن است که بگوييم «آ» صحيح است چون با استدلال از «بـ» نتيجه می شود، و «بـ» صحيح است؛ و صحت «بـ» نيز از آنجا نتيجه می شود که «بـ» نيز با استدلال از «آ» نتيجه می شود. اگر دور در استدلال را بپذيريم به هر گزاره ای امکان اثبات می دهيم، از جمله می توان نقيض گزاره ای را اثبات کرد که پايه ی منطق است (اصل عدم تناقض) و در نتيجه همه ی استدلالها بی معنا خواهند شد. پس دور در استدلال ممکن نيست. نتيجه: ناگزيريم که در هر دستگاه منطقی، گزاره هايی را بدون دليل بپذيريم تا بنياد انديشه، يعنی منطق، پابرجا بماند.
2.2. گاهی انديشه های مدرن را به معنای انديشه های آزاد از ايمان تعريف می کنند. می توان پايه ای ترين انديشه های مدرن را کاويد و اصل موضوعهايی را يافت که کمتر بيان می شوند، اما پايه ی هر استدلالی قرار می گيرند.
1.2.2. يکی از پايه ای ترين گزاره های مدرن، دترمينيزم در عرصه ی طبيعت است. جهان طبيعت به دو گونه می تواند تصور شود: يا دارای اراده و هوشمند، و يا بدون اراده و تابع قوانين معين. اولين گونه را «انگاره ی هوش» و دومی را «انگاره ی قانون» می ناميم. هيچ کدام از اين تصورات بر ديگری ارجحيت منطقی و استدلالی ندارند؛ اما انديشه های مدرن پس از گاليله و نيوتن و توفيق عملی فيزيک مدرن، انگاره ی قانون را ترجيح دادند. به عبارت ديگر، مدرنيزم بر پايه ی ايمان به انگاره ی قانون بنا شده است.
1.1.2.2. آيا هنوز هم، پس از اين همه توفيقات عملی و تکنولوژيک، انگاره ی قانون ترجيحی بر انگاره ی هوش ندارد؟ اگر بخواهيم از آنجا که تابحال انگاره ی قانون موفق بوده است به اين سؤال پاسخ مثبت بدهيم دچار دور در استدلال خواهيم شد: انگاره ی قانون به صورت قانون در می آيد، چون ما پيشاپيش پذيرفته ايم که طبيعت حرکتهای غيرقابل پيش بينی نمی کند. در حالی که در انگاره ی هوش، ما از ابتدا ناگزيريم که هر قانون کشف شده در طبيعت را يک امکان دلخواه بدانيم که هر لحظه امکان تغيير آن وجود دارد. پس با در نظر گرفتن انگاره هوش، حتی از اين که سيصد سال قانونهای علمی در همه ی آزمايشگاهها و سازه های تکنولوژيک داخل منظومه ی شمسی تجربه شده اند نمی شود نتيجه گرفت که اين قانونها هميشه و همه جا درست و تغييرناپذيرند.
2.1.2.2. پيش فرض بيان نشده ی هر تجربه ی علمی، انگاره ی قانون است. در هر آزمايش، می کوشند تا تمام متغيرهای مختلف ثابت نگاه داشته شوند جز متغيرهايی که می خواهند تأثير آنها را بر يکديگر بسنجند. مثلا در آزمون سنجيدن شتاب جاذبه ی زمين، بايد مقاومت هوا حذف شود. اما اگر اراده ی مستقلی در طبيعت دست ببرد و ما نتوانيم آن اراده را مهار کنيم، آزمايش ما معتبر نخواهد بود، چرا که هر بار امکان دارد نتايج متفاوتی بدست آيد. بنابراين، پيش فرض کار آزمايشگاهی اين است که: «خدا وجود ندارد؛ يا لااقل در کار جهان، و از جمله در آزمايش من، دخالت نمی کند.» (اگر لاپلاس به ناپلئون گفت که در معادلات کتاب مکانيک کيهانی اش نياز به وجود باری تعالی نيست، از آن جهت بود که با فرض وجود باری تعالی، معادله ای نبود که بتواند مکانيک جهان را به او تحميل کند.) در واقع معادل انگاره ی قانون، يعنی انکار تأثير خدا در طبيعت، از پيش فرضهای مدرنيزم است و نه از نتايج آن.
3.1.2.2. چون انگاره ی قانون موفقيت آميز بود، کاربرد آن از عرصه ی طبيعت به عرصه های جديدی وارد شد: تلاش برای شناختن «قوانين» اجتماعات و رفتارهای آدميان، باعث پديد آمدن «علوم انسانی» شد. تا پيش از آن، دوآليزم دکارتی رفتار بشر را مقوله ای جداگانه از رفتار طبيعت می دانست، اما وقتی اين انديشه ايجاد شد که «فکر در مغز، چون ادرار در کليه است» تلاش برای کشف قوانين ميلهای آدمی، و اجتماعات انسانی شروع شد. گستردن دامنه ی انگاره ی قانون به اين عرصه ی جديد، نياز به پيش فرض جديد «دترمينيزم در رفتار آدمی» داشت، که پيشتر با گسترش نظريات زيست شناسی، عصب شناسی و مردم شناسی(آنتروپولوژی) و فراهم شده بود. تصورات بسيار ساده ای از قوانين رفتار آدمی با آزمايش پاولوف روی سگها و نظريات فرويد ارائه شد. اقتصاد و جامعه شناسی با نظريات اسميت و مارکس کوشيدند بر پايه ی ادعاهای زيست شناسی تکاملی داروين و مردم شناسان تصويری مدرن از تاريخ و ساز و کار جامعه ی انسانی بسازند. گسترش اين نظريات نتيجه ی ناگزيری داشت: انسان به صورت موجودی تصوير می شد که در بند جبرهای فراوان قوانين روانشناسی و تاريخ گرفتار است. در اينجا هم، دترمينيزم که در واقع در پيش فرضهای علوم انسانی نهفته بود، دوباره به صورت فريبکارانه ای و با حقيقت نمايی بيشتر در نتايج آن جلوه می کرد. انديشه های اگزيستانسيليستی که بر اختيار آدمی و مسؤوليت او، و دلهره ی ناشی از آن تأکيد می کردند، واکنش طبيعی انديشمندان در مقابل دترمينيزم علوم انسانی بود. اکنون ايده های بلندپروازانه ی قرن نوزدهمی علوم انسانی در برابر نقدهای ويرانگر معرفت شناسانه و فلسفی بسيار متواضع شده اند.
4.1.2.2. گزاره هايی که از انگاره ی قانون تبعيت نکنند، در دنيای مدرن به خرافات (superstitions) مشهورند و پيشاپيش نادرست شناخته می شوند، اين خود نشان می دهد که انگاره ی قانون پيش فرض اساسی معرفت مدرن است. مثلا اگر بگويند «شفا يافتن بعضی بيماران را در اثر اعمال نفوذ موجودات مقدس بوده است» اين گزاره به شکل خام برای معرفت مدرن همواره نادرست است و حتی ارزش هيچ گونه بررسی بيشتری را ندارد، چرا که انگاره ی قانون را به اين شکل نقض می کند: «قوانين طبيعت اصيل نيستند و بعضی موجودات می توانند آنها را دستکاری کنند». برای اين که گزاره ی مزبور در معرفت مدرن قابل بررسی شود، بايد گفت «قوانينی وجود دارند که در اثر آن افراد با توسل به مقدسات می توانند شفا پيدا کنند» و مثلا، تلقين های روانی و اثرهای فيزيک کوانتومی شايد عامل اين قوانين را باشند. حتی اين گزاره در همين شکل هم تنها در مدلهای متأخر و متواضع تر معرفت مدرن قابل بررسی است. اين يکی از نکاتی است که شکل ايمان گونه ی معرفت مدرن را بيشتر عيان می کند.
5.1.2.2. انگاره ی قانون منحصر به انديشه های مدرن نيست و می توان آن را حتی در انديشه های سقراط و ارسطو ديد. اين انگاره همراه با پيش فرضهای ديگری شکل منحصر بفرد معرفت مدرن را می سازند. رهايی از اين انگاره و دترمينيزم معادل با آن، آرزوی بسياری از فيلسوفانی بوده است که به پست مدرن معروفند. در اين باره مطمئن نيستم اما شايد در بازگشت نيچه به فلاسفه پيش از سقراط و علاقه ی هايدگر به رهايی از افلاطون، بتوان تلاشهايی در اين جهت ديد. موضوع دانش قرار گرفتن انسان و تلاش برای کشف قوانين حاکم بر آدمی همواره می تواند تحقير آميز حساب شود. ابرانسانی که نيچه می سازد شايد واکنشی به تحقير مداوم انسان در علوم انسانی است. ابرانسانی که اگرچه می داند خدا مرده است (انگاره ی قانون را در طبيعت می پذيرد) اما سر به انگاره قانون در مورد انسان فرود نمی آورد، و نمی خواهد جزو «گله» و رويکرد ميانگين (trend) آن باشد که همواره موضوع مطالعه ی انسان شناسان مدرن بوده است.
6.1.2.2. اين سؤال که چرا طبيعت قوانينی دارد و چرا اين قوانين وجود موجودات هوشمندی چون انسانها را ممکن کرده اند، در تاريخ معرفت مدرن پاسخهای گوناگون دريافت کرده است. اولين ديدگاه، يعنی دوآليزم دکارت، در کنار جهانی که انگاره ی قانون در آن برقرار است جهان ديگری را تصوير می کرد که انگاره ی هوش بر آن حکمفرما است؛ و جهان هوشمند بر جهان مکانيکی تسلط و شناخت می يابد. اشکال در نقطه ای بود که اين دو جهان کاملا متفاوت می توانند با هم تعامل کنند. در تلاش بيشتری که لايبنيتزدر تنقيح ديدگاه دکارت انجام داد، به جای دو جهان متعامل، ايده ی دو جهان موازی با «
هارمونی ازلی» که خدا آن را تنظيم کرده و جايگزين شد. با رد انگاره ی هوش به طور کلی، دئيسم و ايده ی خدای سازنده که دخالتی در طبيعت نمی کند مطرح شد، بنابراين پاسخ بعدی به مسأله ی هوش با استفاده از نظريه تکامل، اين بود که قانون تکامل که خدای سازنده آن را تعريف کرده است، موجودات زنده را به سمت هوشمندتر شدن در جهت بقا هدايت می کند. در نهايت، در اواخر قرن بيستم، «
اصل آنتروپيک» به عنوان پاسخ ارائه شد: ثابتهای فيزيکی، سه بعدی بودن جهان و بقيه ی قوانين موجود در جهان، طوری «
خوب تنظيم» شده اند که امکان پديد آوردن موجودات هوشمندی را فراهم کنند که بتوانند اين جهان را بشناسند. اگر يکی از ثابتهای فيزيکی اندکی متفاوت بود آشفتگی ای پديد می آمد که اجازه نمی داد ساختارهای پيچيده ی هوشمند در ماده پديد بيايند. پس حال که ما انسانها هستيم و طبيعت را می شناسيم، ناگزير طبيعت می بايست طوری بوده باشد که به وجود ما ميدان داده باشد. خلاصه آن که پاسخ به نوعی سؤال را تکرار می کند: اگر طبيعت جور ديگری می بود موجودات هوشمند پديد نمی آمدند که همين سؤال را طرح کنند. می بينيم که آخرين جواب معرفت مدرن به اين سؤال «توتولوژی» است و «همين است که هست». در معرفت مدرن نمی توان قدمی پيشتر رفت چرا که انگاره ی قانون تنها به سؤالاتی مجال می دهد که از «چگونگی» يک فرآيند می پرسند نه از «چرايی» آن، از آنجا که در پشت هر «چرا»يی جستجوی غايت و هدف است و هدف تنها در انگاره ی هوش می تواند وجود داشته باشد. بنابراين با منطقی قوی تر و فراتر از سراب های زبان، اين سؤال اصلا در دنيای مدرن بی معناست، و به قول ويتگنشتاين در پاسخ به آن تنها می بايد سکوت کرد.
2.2.2. يکی ديگر از گزاره های ايمانی مدرنيزم، قابل فهم بودن قوانين طبيعت برای انسان است. پذيرفتن حقانيت تجربه ی علمی بدون پذيرفتن اين پيش فرض ممکن نيست.
1.2.2.2. ايده ی
تيغ اوکام و «حذف فرضياتی که لازم نيست» از پايه هايی بود که امکان رشد علم تجربی را پس از آشفتگی معرفتی جهان مسيحی در قرون ميانه فراهم کرد. در اين ديدگاه، «جهان ساده آفريده شده است» و ساده ترين توضيح برای مشاهدات بهترين آنهاست. بطور ضمنی، اين ديدگاه از تجزيه کردن مسأله های پيچيده به مسأله های ساده تر حمايت می کند و اجازه می دهد هر مسأله در چارچوب خود حل شود؛ و اطمينان می دهد که در نهايت، قوانين کشف شده در هر زمينه خواهند توانست با هم يک نظريه ی منسجم را بسازند.
2.2.2.2. به زبان فيزيک، نتايج اغلب آزمايشها و فرضيات به صورت معادلات ديفرانسيل توضيح داده می شوند. قوانين فيزيکی به صورت معادلاتی بدست می آيند که جوابهای اين معادلات ديفرانسيل هستند، اما هر فيزيکدانی می داند که اغلب نه تنها يکی، بلکه بی نهايت معادله ديفرانسيل ديگر وجود دارند که بسيار پيچيده تر هستند و نتايج آزمايش را بدرستی توضيح می دهند. همچنين جوابهای نامتناهی ديگری برای هر يک از اين معادلات وجود دارد؛ اما فيزيکدان ترجيح می دهد ساده ترين معادله ی ديفرانسيل را به عنوان نتيجه ی آزمايش، و ساده ترين جواب آن را به عنوان قانون معرفی کند. با کشفيات بعدی، ممکن است ناسازگاريهايی بين فرضيه و آزمايش پديد آيد، در نتيجه قوانين پيچيده تر می شوند تا قابل تعميم شوند. فيزيک نسبيتی (نظريه ی آينشتاين) در حالت حدی جاذبه ی ضعيف و سرعت پايين، و فيزيک کوانتومی در حالتی که اندازه ی ذرات از حدی بزرگتر می شود به فيزيک نيوتنی «ساده» می شوند. با اين حال هنوز نظريه ی يگانه ای پديد نيامده است که فيزيک نسبيتی و کوانتومی حالات خاصی از آن باشند، اين نشان می دهد که معادلات ديفرانسيل اصلی می توانند بسيار پيچيده باشند، حتی اگر ساده ترين معادله ی ممکن را انتخاب کنيم.
3.2. هر آنچه می توان نام «دين» بر آن نهاد، بر پايه ی «ايمان به غيب» بنا شده است. ايمان به غيب يعنی پذيرفتن وجود چيزهای ناشناخته و ناشناختنی، بدون استدلال. ديندار می پذيرد که اين چيزها هر وقت بخواهند (=مقدر باشد) بر او جلوه می کنند و آنها را تجربه می کند؛ اما نديدن جلوه ی آنها و تجربه نکردن شان آنها دليلی بر نبودن آنها نيست.
1.3.2. ايمان به غيب بدون ترديد نياز به پذيرفتن انگاره ی هوش دارد (1.2.2) و پيش فرض ديگری نيز به آن افزوده می شود، اين که اراده يا اراده های هوشمند طبيعت با ما به تعامل می پردازند.
2.3.2. با تعريف من از دين و مدرنيزم، نمی توان هم باورهای مدرن داشت و هم دين دار بود. حتی نمی توان با فلسفه ی ارسطو دين دار ماند، مگر آن که مدرنيزم به باور تبديل نشود بلکه صرفا از آن استفاده ی ابزاری شود. در اين حالت پيش فرضهای بنيادی مدرنيزم، به صورت «فرضهای ساده کننده» در می آيند که می توان بطور موقت و برای سادگی کار آنها را پذيرفت تا با آنها نظريات علوم تجربی ساخته شوند. اما از ديد فرد دين دار نتايج علوم تجربی هم واجد هيچ حقيقت و استواری نمی توانند باشند و فقط ابزارهايی نظری هستند که بدرد ساختن تکنولوژی می خورند.
ادامه دارد...