ننوشتههايم زياد اند اما عجالتاً دعوتی رسيده برای نوشتن از ترانههای محبوب و منفورم.
از انگشت برای دعوتاش متشکرم و عذرخواه که تا به حال دعوت را نديده بودم و امروز تازه به کمک تکنوراتی ديدماش. گويا دير شده باشد و وقتی بازی را بسته و بساط بزم را جمع کردهاند تازه به ميانهی ميدان آمده باشم!
بازی هم از آن بازیهاست که فقط به دردِ چهرههای مشهور و مريدان و علاقهمندانشان میخورد، وگرنه دانستنِ آهنگهای مورد علاقهی من به چه درد کسی میخورد؟ باز اگر گفتوگو و گپ دوستانهای بود میشد اين را دستمايهی وقتگذرانی و آشنايی و «همذاتپنداری» کرد اما نوشتناش؟ گمان نمیکنم.
در موسيقی تنوعطلب بودهام. موقعی بود که با خشمِ زياد و انباشته به خانه میرسيدم و گوش دادن به يک آهنگ بسيار تند از مريلين منسون يا آهنگ Master of Puppets متاليکا تمام آن خشم را میشست و نوعی صلح و صفای عجيب و غير منتظره (که از آن خشم ابتدايی و آن آهنگ تند بر نمیآمد) نتيجه میشد. مدتهاست که ديگر توانايی شنيدن چنين آهنگهای تندی را ندارم، و حتی وقتی در آهنگ ملايمی مثل I Remember از Damien Rice به جايی میرسد که خواننده دهاناش را به ميکروفن میچسباند و - صد البته به مقتضای حال - فرياد میزند (و خبری هم از گيتار الکتريک گوشخراش نيست) طاقت نمیآورم و «میزنم بعدی». به هر حال رايس آهنگساز محبوب من نيست و محبوب محبوب من است.
شايد اين ناتوانی از عواقب يک دوره سه چهار ماهه باشد که تقريباً هيچ موزيکی گوش نمیکردم. بعد از سه چهار ماه نشنيدن، شنيدن هر نوع موسيقی تمام بندهای جانام را به ارتعاش در میآورد؛ انگار روزهداری که به افطار نشسته باشد و با جسم و جاناش شيرينی سادهی يک خرما را درک میکند اما توان هضم غذايی پر و پيمان را ندارد. پس از آن ديگر توان شنيدن موسيقی «قوی» را از دست داده بودم.
لحظاتی در بعضی نواها میتواند مو بر تنام سيخ کند و شاید فقط نوا نباشد، تأثير شعر هم است که با موسيقی amplify شدهاست و اوج گرفته است. آوازی که شجريان در آلبوم «معمای هستی» میخواند و «هر چه هست از قامتِ ناسازِ بیاندامِ ماست/ورنه تشريفِ تو بر بالای کس کوتاه نيست» يکی از آنهاست. حالی میرود وقتی اين آواز را میخواند، حالی که «زاهد ظاهرپرست» هيچ نمیتواند از آن آگاه باشد!
لحظهای هم که شعر فريدون مشيری را میخواند با آهنگ عليزاده که «بُـگـُـذاريد هواااری بزنم» از همان لحظههاست؛ يا مثلاً وقتی لويی آرمسترانگ میخواند what a wonderful world (که قبلاً دربارهاش نوشتهام). شعر با کمک موسيقی در اين لحظات به حسی اساسی تلنگر میزند.
يا شايد، تنها تأثير شعر نباشد، چون وقتی حاج قربان سليمانی به ترکی «نعتِ رسول» میخواند که جز چند کلمهاش را نمیفهمم، لحن و عشقی که در بياناش هست از آن لحظههاست. شايد آن لحن و بيان و عنصری که در صدای انسانی هست مهمتر از شعر هم باشد، صدای حاج قربان عنصری کويری دارد، صدای شارل آزناوور وقتی la boheme را میخواند (که باز فرانسهاش را جز چند کلمه نمیفهمم) آنقدر حسِ bohemian دارد که پروست برای رسيدن به چنان حسی مجبور باشد يک جستوجو بنويسد.
آهنگهايی هستند که روحِ يک زمانه را در خود دارند. ممکن است چيزهای کم و گنگی از آن زمانه بدانيم اما يک آهنگ میتواند «حس و حالِ» آن زمانه را داشته باشد، عصارهی همهی آنچه آدمی در آن عصر موزون میيافته و به آن دلخوش بوده يا هم و غماش را بر سر آن گذاشته بوده: يک حس، بياننشدنی در قالبِ کلمات، حسی که برای دريافتاش لازم نيست در زمانهی ساختنشان زيسته باشی تا نوستالژی شده باشند؛ هر شنوندهی تازهای هم میتواند آن حس را دريابد بدون آن که به تاريخی بودناش آگاه شده باشد.
آهنگی مثل Good vibration از Beach Boys يا کارهای گروه گمنام Swinging Blue Jeans خلاصهی حس دههی شصت و هفتاد ميلادی است برای من، يا آهنگ «من از روز ازل ديوانه بودم» بنان يا بعضی آهنگهای مشهور ديگرش خلاصهی حس دههی سی و چهل ايرانی.
آهنگهای عاشقانه: بيشتر از همه اين آهنگ I always remember you, as a child girl (من اصولاً از دههی هفتاد ميلادی جلوتر نيامدهام انگار با اين که خودم متولد هشتاد هستم! اسم آهنگ هست Wild World از Cat Stevenes) و وقتی حسِ عشق کم میشود و به قول شاملو «آی عشق چهرهی» فلان رنگیات پيدا نيست (مثلاً فرض کنيد سبز لجنی!) و آدم دنبال عشق میگردد، دو تا آهنگ هست يکی Total Eclipse of the Heart از Bonnie Tyler و يکی It Must Have Been Love از Roxette.
در موسيقی کلاسيک، سازگاری بسيار زياد با چايکوفسکی گزارش میشود. از باخ تقريباً همهی کارهايی که برای ويولن تنظيم کرده و «گوسفندها در آرامش بچرند»، از برامس سمفونی شمارهی 3 و رقص مجار 5، از خاجاطوريان والتز از ماسکراده، از ريمسکی-کورساکف شهرزاد، از راخمانينف Prelude in C-sharp minor.
اما آهنگهايی که ازشان متنفرم آهنگهايی هستند که زمانی دوستشان داشتهام. وگرنه آهنگی مثل «رو چمنا آبپاشام من» يا «بچهی ناف ونکام» يا کليپهای شبکهی مهاجر ارزشِ حسی به قدرتِ «تنفر» را ندارد، دارد؟ آهنگهای تلخی مثل آهنگهای ليتيوم یا smells like teen spirit از نيروانا یا fade to black از متالیکا را ديگر دوست ندارم. از هيپهاپ عموماً خوشام نمیآيد ولی گاهی چيزهای خوبی پيدا میشود.
چون مدتی است وبلاگ کمتر میخوانم نمیدانم کهها نوشتهاند و ننوشتهاند. آقای داريوش ميم بنويسد (که سيبستان پيشتر دعوتاش کرده بود) و خانم فرناز سيفی و جادی. لطفاً.