آیتالله منتظری هیمنه و شوکت نداشت. از آن دست روحانیان نبود که متمایز از ما مردم جسمانی باشد. نگران تقدس و حرمتاش نبود و ساکت نمیماند از بیمِ آن که بر دامانِ کبریائیِ مرجعیتاش گردِ اهانت بنشیند. مریدانِ رهبرِ فرزانهی انقلاب او را شیخِ سادهلوح میخواندند ولی سخن گفتنِ سادهاش به تمامِ بیاناتِ حکیمانهی معظم له میارزید. نه ریشِ بلندِ پهنِ سفید و درخشان بر چهره داشت و نه نشانِ سیاهِ سیادت بر سر؛ و نه حتی چندان خوشچهره و خوش تیپ بود که دل دخترانِ جوان از دیدن صورتِ خندانش ضعف برود. حتی اول انقلاب به چهرهای کارتونی تشبیهاش میکردند. نه موجسواری بلد بود و نه میفهمید نظام چه اندازه مقدس است که برایش حتی توحید و عدالت و انسانیت را میتوان تعطیل کرد؛ نه پیشنهادِ گفتوگوی تمدنها میداد و نه در مقابل در شورای امنیتِ ملی به مصلحت بر حصرِ خانگی زیادهگویان صحه مینهاد.
نمیفهمید سنتِ ملیِ ما را، که برای حفظِ تقدس و معنویت و نظام و کشور، و همه چیز، بیشتر از بودن به فکر نمودنایم. نمی فهمید منطقِ نمایش را، منطقِ خوراک به رسانه های بیگانه ندادن و آشغالها را زیرِ فرش نهان کردن، فقر و بیچیزی و کمفرهنگی را با میراثِ تخیلیِ نیاکان، ننگ را با رنگ، کشتار و ستم را با سانسور خبر و خفه کردن خبررسان، و بیسوادی را با مدرکِ تقلبی پوشاندن.
در پاسخگوییاش تنها پاسخگوی استفتای مقلدان نبود؛ به کسانی پاسخ می داد که هیچ اعتقادی به دین و خدا و پیغمبر او هم نداشتند؛ و به زبان فهمیدنی و محترمانه، نه با زبانِ تکفیر و ارتداد و قتل و نه عربیِ احوط و اقوای معمولِ فقیهان. در سخنرانیِ سیزده رجب سال 76 از امیرالمومنین سخن می گفت اما نه از مقام دست نیافتنی و معجزاتاش و شکافی که در دیوارِ کعبه و سقفِ فلک انداخته، بلکه از کسی که در بازارهای کوفه راه میرود و وقتی میگویند «باز این شکمگنده آمد» با شوخی جواب میدهد. در خاطراتاش از همدرس و همحجرهایاش، مرتضی مطهری، میگفت که بر خلافِ او و به رغم سرزنشاش سختاش میآمده که برای نماز شب برخیزد و کثیف بودنِ آبِ وضو را بهانه میکرده. در پایانِ دورانِ حبسِ خانگیاش، که از ترسِ در حبس مردن آزادش کردند، وقتی از او پرسیدند بیماریاش چه بوده، گفت از بیکاری روزی هجده ساعت میخوابیده و افسرده شده بودهاست. هیچ باکی نداشت که نقلِ چنین چیزها مقام ملکوتیِ خودش یا پیشوایاناش را ملکوک کند.
شاید میدید که مضحک است در مذهبی که سجده بر خاک میکنند فخر بر افلاک فروختن، در مذهبی که پیشوایاناش دائم در استغفارند تقدس و عصمت فروختن، در مذهبی که بندگی را منحصر به حق تعالی میداند بندهپروری و مریدخواهی، در مذهبی که علم غیب را منحصر به خدا میداند ادعای رازدانی و اسرارگشایی؛ گرچه بسیار کردهاند و میکنند و میشود و شدهاست.
هر چه بود خودش بود و با همهی اینها، به قولِ عبدالکریم سروش، فخر روحانیتِ شیعه بود. برجستهترین شاگرد آیت الله بروجردی بود با ذکاوت و حافظهای شگفتانگیز. با همان قامتِ کوتاه، لهجهی نجفآبادی و سخن گفتناش با جملاتِ گاه نیمخورده و بدونِ فنِ بیان. در سخنرانیِ آخرش در عید قربان، دستانِ لرزاناش از بیماری پارکینسون واضح بود اما از نفس مطمئنهای سخن میگفت که مقام حسین بن علی است: کسی که همه چیزش را در راه حق قربانی میکند و همچنان استوار است؛ و در اینجا علاوه بر دستها صدایش هم میلرزید. پیرمردی بود که خود جوانی و فرزند و سالها آزادی و نام و جاه و آسودگیِ خانوادهاش را برای حقیقت و آرماناش قربانی کرده بود اما هنوز برای خودش و آن چه از دست داده عزادار نبود و بر آن نهایتِ آرمانیِ ایثار و قربانیِ بزرگاش میگریست.
ساده بودناش در این روزگارِِ مردمانِ هفتخط نهایتِ زیرکی بود، بسیار کسان به او خندیدند و مضحکهاش کردند اما به قولِ انگلیسی «خندهی آخر» برای او ماند که به ریشِ این مردمان که در تاریخ بدنام خواهند ماند بخندد.