«رواندرمانی، هنرِِ* بازگرداندنِ فرد به وضعيتِ نرمال است.»
اگر اين را بپذيريم، شايد روانشناس بيشتر از آن که روان را بشناسد نيازمند شناختن وضعیتِ نرمال باشد.
وقتی مرجعِ تشخيصِ نرمال آدمخوار از کار در میآيد چه بايد کرد؟
* روانشناسی و کاربردِ عملیاش، رواندرمانی، با معيارهای ابطالپذيری علم نیستند و بهتر است آنها را هنر بناميم.
3 comments:
صددرصد موافقم. اصلاً این قضیه بیمار دانستن که روانپریش جای هزار بحث دارد که مگر میشود برای تعیین نرمال دست به قضاوت برد؟ در نهایت نرمال یعنی اکثریت و خب چون این زیادی بدوی است میخواهند دلیل برایش بتراشند و خب در توجیه مساله گیر میکنند. خب یکبار بگویند دیکتاتوری اکثریت (که البته تنها راه ممکن است گویا) و خیالشان را راحت کنند.
این خیلی سوال اساسی است.
فرض کن برای اینکه ارتباطات کسی نرمال تلقی بشود یک فرد باید با حدود بیست نفر دوست یا هم صحبت یا در ارتباط باشد و کمتر از 5 نفر غیر نرمال محسوب می شود و فرد منزوی نامیده می شود.
این یک محاسبه آماری است و احتمالا متوسط در این منحنی توزیع نرمال عدد بیست و انحراف معیار 8-9 نفر است و بنابراین 5 نفر یعنی 2 انحراف معیار زیر متوسط...این گونه تعاریف آماری اگرچه ممکن است مطلوب نباشد ولی از تعارف کیفی دقیق تر و قابل استنادتر می نماید.
سلام
برای درک فاجعه لازم نیست مرجع تشخیص حتما یک آدمخوار باشد. همین که خود را معیار «نرمالیته» بداند کافی است.
ارسال یک نظر