جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۱

در اين روزها كه وبلاگ نمي‌نوشتم از روي شمارشگر وبلاگ تخمين زدم حدودا پنج تا هفت خواننده ثابت دارم كه هر روز به آن سر مي‌زنند. از اين دوستان بخاطر تاخير بيش از حدم عذر مي‌خواهم.


مي‌خواستم كمي بيشتر درباره‌ي زبان، گرامر و كلمات بنويسم و نقشي كه در انديشيدن ايفا مي‌كنند. قالبهايي كه زبان از پيش ايجاد و تحميل مي‌كند، و لغزندگيي كه كلمات دارند و بسادگي اشتباه ايجاد مي‌كنند. بعلاوه، «ستمهاي بزرگ هميشه از ستمي آغاز مي‌شوند كه به كلمات روا داشته مي‌شود.»


اما متاسفانه وبلاگ به قول احسان مثل مشق شب است. هر شب بايد بنويسي(كه مطالب اينگونه جوري نيستند كه هر شب بتوان نوشت) و بايد با مطالب دم دست پر شود.


البته نظر احسان خيلي جدي نيست. شايد يك وبلاگ نمونه به يك ستون روزانه نويسنده‌اي محبوب در روزنامه شباهت بيشتري داشته باشد. موضوع اينكه «وبلاگ چيست» نظرم را بيشتر به خودش جلب مي‌كند. عجالتا در اين باره مي‌نويسم.


اغلب خانمهاي ايراني وقتي كه در محيطي قرار مي‌گيرند كه از اجبار حكومتي و ذهنيتي حجاب در آن خبري نيست، به مشكل ثانويه‌اي برخورد مي‌كنند: بدنهاي آنها چنان بدشكل است كه پوشيدن لباسهايي آزادتر و بدن‌نماتر تنها آنها را مضحكه‌ي بقيه مي‌كند. شكل بدن و زيبايي آن دغدغه‌اي است كه در محيط پيشين هرگز نداشته‌اند. بعضي از آنها حتي دلشان هواي محيطي را مي‌كند كه در آن با آرايشي ساده مي‌شد ذهن خيال‌پرداز مردان را مدتها درگير كرد، و نياز به رژيمهاي لاغري طاقت‌فرسا و بدنسازي نبود.


وبلاگ را «خاطرات روزانه‌ي يك نفر در وب» ناميده‌اند، اما با دفترچه‌ي خاطرات روزانه تفاوت اساسي دارد: دفترچه‌ي خاطرات هر چه باشد «رسانه» نيست. وبلاگ‌نويس مي‌داند كه احتمالا مخاطبي هست كه نوشته‌اش را مي‌خواند. براي اكثر بلاگرها تعداد بيننده‌هاي وبلاگشان مهم است؛ يعني اگرچه ممكن است بيشتر از خودشان بنويسند، ولي تنها براي دل خودشان نمي‌نويسند. همين حالت دوگانه‌ي وبلاگ باعث مي‌شود كه وبلاگ يك جور از حجاب در آمدن باشد.


حسين درخشان زماني در معرفي وبلاگش گفته بود ممكن است لوس و خاله‌زنكي بنظر بيايد، و اولها اسم وبلاگش را خودبزرگ‌بيني گذاشته بوده، چيزي كه احتمال مي‌داده «ديگران» بارش كنند. عنواني كه او براي وبلاگش انتخاب كرده و اين دغدغه‌ها، نشان مي‌دهند كه قطعا از نقش رسانه‌اي وبلاگ آگاه بوده و در عين حال آن را روش خوبي براي رها شدن از نظارت جامعه و محيط مي‌ديده، نظارت و اجباري كه دائم مجبورت مي‌كند خودت را سانسور كني و همرنگ جماعت شوي(يا بعبارتي جماعت را رنگ كني). وبلاگ راهي است كه مي‌تواني با آن ذهنيتت را در افكار عمومي لخت و عريان نشان دهي. اما اينكه ذهن خودت را عريان مقابل چشم بقيه بگذاري، آن هم بطور روزمره، چيزي است كه در محيط هميشگي‌مان هرگز به آن عادت نداشته‌ايم. هميشه حجابي سنگين از جملات تكراري ما را مخفي كرده، مثل خانمهايي كه تنها يك چشم و نوك دماغشان را مي‌توان ديد. جملات تكراري كه اسم متناقض «تعارف» (يعني شناسايي دوطرفه) به آن داده‌اند. جملاتي كه باب ميل مخاطب ما هستند و تنها مي‌گوييم كه او را خوش بيايد. به پشتوانه‌ي همين عادت است كه وبلاگ هم براي آقاي درخشان تبديل به ستون لينكهاي اينترنتي مي‌شود كه در عصر‌آزادگان مي‌نوشت، و خيلي كم از پرده بيرون مي‌آيد، يعني آن نگراني اوليه‌ي تبدبل شدن متنش به نوشته‌هاي خاله‌زنكي، هدفش را كه رها و آزاد نوشتن بوده، خيلي كمرنگتر كرده است؛ و مي‌بينيم كه نتيجه‌ي كار سردبير جامعه با سردبير دروني‌اش خيلي تفاوت نمي‌كند.


داستان آقاي درخشان و لقبي كه به او داده‌اند(ابوالبلاگر) بطرز خنده‌داري مرا به ياد داستان آدم ابوالبشر مي‌اندازد: آدم ميوه‌ي ممنوع را خورد (درخشان وبلاگ نوشت) و ناگهان فهميد كه عريان است. مجبورش كردند از آسمان تنهايي و خودپسندي هبوط كند، و روي زمين نسل بدبختي را پديد آورد؛ نسلي كه گناه اوليه‌اش را چون باري سنگين برايشان به ارث گذاشته‌است.


فردا درباره‌ي طبقه‌بندي وبلاگها در سه محور مخاطب، زمان و موضوع خواهم نوشت.


بايگانی