پنجشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۶

آخرش

در آخرين لحظه فقط چند تا تصوير و رنگ مانده بود:

آبی غليظ و شفافِ دريا و سفيد و صورتی و بنفشِ صدف‌ها، وقتی کودکی دو سه ساله بود و يک صبح تابستانی از روی ماسه‌ها گوش‌ماهی‌ها را جمع می‌کرد؛
سبزِ محو شده در دودِ سيگار، جايی که وقتی ميان‌سال بود با لذتِ پيروزمندیِ مردانه، گنجينه‌ی کوچک‌اش را بازشماری می‌کرد؛
و خاکستریِ صبح‌ها و سياهی شب‌های بی‌خوابِ اين اواخر، که حسرت‌های زندگی‌اش را دانه دانه جمع می‌کرد، می‌شمرد، صيقل‌شان می‌داد و در چينه‌دانِ تلخیِ جان‌اش می‌انباشت تا بغضی شود،
که اکنون می‌شکست.

بايگانی